شعر نو

ghisoo_tala

عضو جدید
ناز
گفتم که ای غزال! چرا ناز می کنی؟
هر دم نوای مختلفی ساز می کنی؟.
گفتا: بدرب خانه ات ار کس نکوفت مشت
روی سکوت محض، تو در باز میکنی؟! :gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
دیشب در حوالی خواب هایم، سال پر بارانی بود...
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم،
دعا کردم که بیایی، با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد،
اما دریغ که رفتن، راز غریب این زندگیست،
رفتی پیش از آن که باران ببارد ...
می دانم، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است!
انگار که تعبیر همه رفتن ها، هرگز باز نیامدن است...:gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شده ای تا می توانی زیبا برقص . ( چارلی چاپلین ) :gol:
 

mmg11

عضو جدید
خواب کودکی

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سو قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود ...


قیصر امین پور
 

ghisoo_tala

عضو جدید
هرگاه احساس کردی که گناه کسی آنقدر بزرگ است که نمی توانی او را ببخشی بدان که اشکال از کوچکی روح توست، نه از بزرگی گناه او. :gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
زرد است که لبريز حقايق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدي وگرنه مي فهميدي پائيز ،بهاري ست که عاشق شده است :gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
در نگاه كساني كه پرواز را نميفهمند
هر چه اوج بگيري كوچكترمی شوي...:gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
در نگاه کسی که پرواز را نمی فهمد هرچه بیشتر اوج بگیری کوچکتر می شوی ...:gol:
با عرض پوزش که مجبور شدم 2 بار بنویسم:redface:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد -
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد -
می افتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد
:gol:

..............................................
فردا

دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟:gol:


قیصر امین پور
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیــــدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــی

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها

سرشار می کنــــــــــــــد

و می شود از آنجـــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد

یک پنجره برای من کافیــســـت


 

ghisoo_tala

عضو جدید
مرد کور
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید:gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
عشق را تن پوش جانم می کنی
چتری از گل سایبانم می کنی
ای صدای عشق در جان و تنم
آن سکوت ساکت و تنها منم
من پٌراز اندوه چشمان تواًم
آشنایی دل پریشان تواًم
آتش عشق تو درجان منست
عاشقی معنای ایمان من است
کِی به آرامی صدایم می کنی
از غم دوری رهایم می کنی
ای که در عشق و صداقت نُبَری
کِی مرا با خود از اینجا می بری؟:gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمله های ساده ی نسیم و آب و جویبار
فعل لازم نفس کشیدن گیاه
اسم جامد ستاره،سنگ
اشتقاق برگ از درخت
وان چه زین قِبَل سوال هاست؛
در بر ادیب دهر و مکتب حقایقش
بیش و کم شنیده ایم و خوانده ایم؛
نکته هایی آشناست..

لیک هیچ کس به ما نگفت
مرجع ضمیر زندگی کجاست؟
:gol:

"دکتر شفیعی کدکنی"
:gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
برایت بارها باید بگویم که در رگهای من جاری شدی چون خون که از من ساختی بار دگر مجنون که شاید
نمی دانم که در روی نگین تاج ذرین کلاهت جای میگیرم و یا در زیر دستان توبی رحمانه می میرم
نمی دانم زمان مردنم آیا در آغوش تو جانم را خدا گیرد و یا این آرزو در نطفه می میرد که شاید
در این دنیای بی مهری به دیدار تو شادم :gol: تو شادم کن که سوز غم برآمد ازنهادم
تو می گفتی صدایم کن ز سوز سینه هر شب :gol: صدایت می کنم اما رسی آیا به دادم؟
کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم :gol: به تو که عاشقی شعر خوش ماندن بخوانم .
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .:heart:
آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ... و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...
بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...
جدايي را لحظه لحظه به من بياموز... آرام تر بگذر ...
وداع طوفان مي آفريند... اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟! باران هنگام طوفان را که مي بيني ! آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...
من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...
اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمي داني ... نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست ...
از خود تهي شده ام ... نمي دانم زمانی که باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟:gol:


 

ghisoo_tala

عضو جدید
کنار آشیانه ات آشیانه می کنم ، خانه ی دلم را پر از ترانه می کنم ، کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای ، و من برای زندگی تو را بهانه می کنم ... :gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
زندگی زیباست ،
زشتی های آن تقصیر ماست ،
در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست :gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
درون قلب من نقش تو پیداست ،
لبانت مثل گل خوش رنگ و زیباست ،
مشو غمگین اگر از هم جداییم ،
که بی مهری همیشه کار دنیاست . :gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
باغبان درب را نبند من فرد گلچین نیستم ،
من اسیر یک گلم دنبال هر گل نیستم :gol::heart:
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
از شاملو...

از شاملو...

من فکر میکنم،هرگز نبوده قلب من،این گونه گرم و سرخ

احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگ زای

چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم،می جوشد از یقین

احساس میکنم در هر گوشه و کنار این شوره زار یأس

چندین هزار جنگل شاداب،ناگهان می روید از زمین

آه ای یقین گمشده،ای ماهی گریز

بر برکه های آیینه، لغزیده تو به تو

من آبگیر صافیم

اینک به سحر عشق،از برکه های آایینه،راهی به من بجو...

من فکر میکنم،هرگز نبوده دست من اینسان بزرگ و شاد

احساس می کنم،در چشم من،به آبشر اشک سرخگون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس

احساس میکنم،در هر رگم،به هر تپش قلب من اکنون،بیدار باش قافله ای می زند جرس

آمد شبی برهنه ام از در،چو روح آب

در سینه اش دو ماهی و در دستش آیینه

گیسوی خیس او خزه بو،چون خزه به هم

من بانگ بر کشیدم از آستان یأس


آه ای یقین ِ یافته!بازت نمی نهم.....



"احمد شاملو"
 
آخرین ویرایش:

Behrooz79

عضو جدید
پرکن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستارهء اندیشه های گرم
تا مرز ناشناختهء مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد .
هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که :
آب ... آب ...
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را !


:gol::gol::gol::gol:


فریدون مشیری
 

mmg11

عضو جدید
درد واره ها (1)

درد های من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
" چامه و چکامه " نیستند
تا به " رشته ی سخن " در آورم
نعره نیستند
تا ز " نای جان " برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم ؟
درد ، حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟

قیصر امین پور
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
به زمزمه های دوردست گوش میسپارم

طوفان پیش روست...

و پشت سر، پل ها همه شکسته

راهینیست؛

محکوم به رفتنیم

دستی مرا از پس خویش می کشد

پاهایم در اختیار نیست

دچار گشته ام

دچار بی سببی...

هوا پر از رفتن است

باید بروم

...به خویشتن نمی روم این راه را،

تو می دانی؛

در من حس غریبی ست که رنج روزگار را می شوید

با غبار خسته ی تنخویش،

گردی به زمان می فشانم زین سفر؛

در پس این زخم های تیره،

نوری نهفته است؛

دچار گشته ام...

می دانم صبور بایدبود

صبور باید بود،

عبور باید کرد...

گشاده وپربار؛

سکوت سنگینی ست؛

چه می توان کردن؟!

که راه در پیشاست؛
صدا مرا خوانده است...
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هیچ چیز نیست جز مرگ جز آزادی
آیا این مرگ و آزادی از زندگی در بند بهتر نیست ؟
آیا این مرگ به از آن نیست که محتاج پشت خم کند؟
آیا این مرگ به از آن نیست که آدم در بند باشد؟
...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیر درخت نارنج
کهنه های کتان را می شوید
چشمانی از سبزه دارد و آوازی از بنفشه ها
دریغا عشق!
زیر درخت نارنج پر شکوفه
آب جویبار
سرشار از آفتاب آواز می خواند
و گنجشکی در زیتون زار

آنگاه که لولا صابون را یکسره تمام می کند
گاوبازان از راه خواهند رسید
و دریغا عشق!
زیر درخت نارنج پر شکوفه!

فدریکو گارسیا لورکا
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را،
فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهنکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
دیگر تنها دلخوشی ام،
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم!


یغما گلرویی:gol:
 

ghisoo_tala

عضو جدید
کردند ننگ و زشت .....
کردند ننگ و زشت
ديديم ظلم و جور
گفتند سرنوشت
گفتيم سرنوشت
اين رسم آدميست
اين رانده از بهشت
هر آنچه خواست کرد
با نام سرنوشت
با من خطا نمود
بي عشق و بي وفا
بد ذات و بدسرشت
گفتم چنين ستم
با من روا نبود
گفتا نه از من است
ايزد چنين نوشت!
وقتي که شب رسيد
زخم سه تيغ دوست
ديرينه يار را
در جاي کشته بود
انصافتان کجاست؟
آيا چنين سترگ
اين قصه هاي تلخ
ايزد نوشته بود؟؟:gol:
 

Behrooz79

عضو جدید
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریک و خدا مانند
دلم تنگ است.
***
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است.
***
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی .
.... شب افتاده است و من تنها و تاریکم .
و در ایوان من دیریست
***
در خوابند
پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی


:gol::gol::gol:


م.امید



 

Similar threads

بالا