شعر نو

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیرون شد از گمار

راه در جنگل اوهام گم است
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو خورشید حقیقت باید
وقتی از جنگل گم
پا نهادی بیرون
و رها گشتی
از آن گره کور گمار
ناگهان آبشاری از نور
بر سرت می ریزد
و آسمان
با همه پهناوری بی مرزش
در تو می آمیزد
ای فراز آمده از جنگل کور
هستی روشن دشت
آشکارا بادت
بر لب چشمه خورشید زلال
جرعه نور گوارا بادت :gol:

هوشنگ ابتهاج
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو راهی

می دانم که
همه ی حر فهایم تکراریست
مثل کوبیدن بر دری بسته
بی امید باز شدن

اما چه کنم؟
دوباره رنگ نگاهم پریده است
دو باره صدایم نفس نفس می زند


کسی از کوچه دلم نمی گذرد
کسی جوانیم را با خود می برد
چیزی در قلبم فرو می ریزد
چیزی در من تمام می شود

مثل کودکی هایم که مرده اند

و من دوباره
تنها مسافر این جاده بی عبور خواهم شد
بی حضور خورشید
بی نور ماه
و در تمام راه
باد در گوشم
آواز خواهد خواند
و من با خود
گل های یادگاری
خواهم برد
و آرزو می کنم
که رد پایم
به این زودی پاک نشود


و سر انجام
خواهم رسید
به آن دو راهی همیشگی
زندگی کردن
یا زندگی را تحمل کردن؟؟؟

فریبا شش بلوکی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر سواد سنگ فرش راه

با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد
ای جلاد
ننگت باد
آه هنگامی که یک انسان
می کشد انسان دیگر را
می کشد در خویشتن
انسان بودن را
بشنو ای جلاد
می رسد آخر
روز دیگرگون
روز کیفر
روز کین خواهی
روز بار آوردن این شوره زار خون
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین
آه هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش
برق سرنیزه چه ناچیزست
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق
چه دلاویزست
بشنو ای جلاد
می خروشد حشم در شیپور
می کوبد غضب بر طبل
هر طرف سر می کشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود طوفان
بشنو ای جلاد
و مپوشان چهره با دستان خون آلود
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد :
ای جلاد ننگت باد



هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
آی آدم ها

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!




آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!



او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...

نیما یوشیج:gol:
 

E.M

عضو جدید
لحظه ي ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام ، مستم
باز مي لرزد دلم ، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم

هاي ، نخراشي به غفلت گونه ام را تيغ
هاي ، نپريشي صفاي زلفكم را دست‌ !
و آبرويم را نريزي دل !
اي نخورده مست
لحظه ي ديدار نزديك است


« م. اخوان ثالث »
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار نوزاد است
ستاره نوزاد است
سیب نوزاد است
بیا با هم عهد ببندیم پا به پای سیب گریه کنیم
پا به پای ستاره و بهار
تا بزرگ شویم
تا ترکه ی انار خواب سیب و ستاره را زخم نکند
تا کسی شبیه خاکستر پا به خلوت دریا نگذارد
بیا با هم بزرگ شویم
با آوازی متمایل به ایینه های شمال
بیا با هم بزرگ شویم
بیدارم ، شرجی مهربان من
همراه باد ارغوانی ساز بزن
بیدارم
تا نگاه نوزادم در آغوش چشمان تو
قد بکشد
قد بکشد رو به جانب شمال
رو به علاقه ، به حوالی اقاقی
حتی برای شنیدن یک دوستت دارم ساده
گوش هایم نوزادند
که نمی گویی که نمی شنوم
بیدارم ، از هر پنجره ای بیدارتر
و نشانی برهنه ی کوچه ی نیامدنت را خوب می دانم
و حتی لب دریا را بارها بوسیده ام
و حتی میان گهواره هم عمری به عمد
همسن سیب وامانده ام
حالا ، ستاره ی سبز من ، بی تعصب بگو
بر می گردی با هم بزرگ شویم ؟


مریم اسدی:gol:
 

karo7

اخراجی موقت
بيتوته‌ی کوتاهي‌ست جهان
در فاصله‌ی گناه و دوزخ
خورشيد
همچون دشنامي برمي‌آيد

و روز
شرم‌ساری جبران‌ناپذيری‌ست.



آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی



درخت،
جهل معصيت‌بار نياکان است

و نسيم
وسوسه‌يي‌ست نابه‌کار.

مهتاب پاييزی
کفری‌ست که جهان را مي‌آلايد.



چيزی بگوی

پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی


هر دريچه‌ی نغز
بر چشم‌اندازِ عقوبتي مي‌گشايد.

عشق
رطوبت چندش‌انگيزِ پلشتي‌ست
و آسمان
سرپناهي
تا به خاک بنشيني و
بر سرنوشت خويش
گريه ساز کني.


آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی،
هر چه باشد



چشمه‌ها
از تابوت مي‌جوشند
و سوگواران ژوليده آبروی جهان‌اند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتران‌اند.


خامش منشين
خدا را

پيش از آن که در اشک غرقه شوم

از عشق
چيزی بگوی!
 

Baran*

مدیر بازنشسته
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خودش را
در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را


حمید مصدق
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه لیمویی سکوت کرده است
شب نقره ای
و من رنگ چشم های تو
حالا خورشید به سطر آخر رسیده
دیگر چشم هیچ درختی نمی بیند اگر سبز دروغ بگویی
دیگر هیچ بارانی نیمه های شب را تر نمی کند
اگر دل تنگ کوچه ها را ورق بزنی
کجایی که ببینی این دخترک کوچک ساده
می خواست آسمانش را با تو قسمت کند ؟
آه ... چه قدر کسالت آور است
سرفه های باد در دهان پنجره
نه این که فکر کنی سطر اول این شب بارانی
تب پاییز مرا گرفته و هذیان بوی زیتون پرورده می دهد نه ، فقط کسالت باد
صدای پنجره ی کوچکم را دورگه کرده
یادش به خیر ، آن روز بی همزاد
که کبوتری روی آخرین دقیقه ی جمعه من نشست
و سراغ مضراب دریا را گرفت
یاد دست های تو افتادم که بی مضراب چه زیبا موج می زدی
پس از آن روز بی همزاد
که تو را اواسط سطر سکوتش جا گذاشتم
تمام شنبه های بلوطی رنگ منتظر کسی بودم
کسی که تویی ، تویی که هیچ کس نبودی
سکوت مرطوبی در گلوی من گیر کرده
تو حرف بزن
با کلماتی از جنس باورهای من
حرف بزن
نگذار نهال تنهایی من بزرگ شود
آن قدر بزرگ که تمام شاخه هایش را کبوتر و کلمه بگیرد
کجا رفت آن میم که به پرنده ی نام من می چسباندی
و پرنده ی مال آسمان تو می شد ؟
اگر می توانستم در این دقیقه ی شب گریه کنم
سکوت همرنگ چشم هایت را می شکستم
و تن سکوت ماندگار سیاه می کردم
کاش جای دوستت دارم ها اسیر گورکن ها می شدم
ولی نه
تو باور نکن ، من و پنجره و شب و سکوت
تب سبزی داریم
تو باور نکن


مریم اسدی
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه آرزو می کنم

زورقی باشم برای تو

تا بدان جا برمت که می خواهی

زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری

زورقی که هیچگاه واژگون نشود

و هر اندازه که ناآرام باشی

یا دریای زندگی ات متلاتم باشد

در یایی که در آن ویرانه ام



استاد شاملو
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين بار نمي گويم تا فرصت انكار به تو داده باشم
اين بار با چشماني خسته تر از هميشه فقط انتظار ديدنت را خواهم كشيد
روياي من، زيباي من
وقتي نباشي اشكها ي اين شبهاي پر از وهم و سكوت را چه كسي از گونه هاي سردم بزدايد؟
و تو مدنهاست كه نيستي
تو نبودي
و منتظر توام كه هيچگاه نديدمت
مي دانم كه مي آيي
و من مي دانم حتي اگر دانسته هايم خيالي بيش نباشد
من تو را حس ميكنم
با تمام وجودم
وجودي سرد و خالي و منتظر

يامين


 

karo7

اخراجی موقت
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خودش را
در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را


حمید مصدق


این شعر از دکتر شریعتی است که اشتباهی آن را حمید مصدق زده اید.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
من تمنا كردم
كه تو با من باشي
تو بمن گفتي
- هرگز، هرگز
پاسخي سخت و درشت
و مرا اين غصه اين
هرگز
كشت
حمید مصدق
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندکی شبیه دریا شده ام
همین دریایی که در حوض خانه ی همسایه است
دهانم طعم آبی گرفته
پاهایم جلبک بسته
و در دلم هزار ماهی بی نام و نشان آشینه کرده
باز هم نیستی
غروب چهارشنبه
و کسی ناشناس واژه های علاقه را سر می برد
و کنج آواز مردگان می اندازد
نمی دانم
شاید آخر دنیاست
که عقربه ها به بن بست رسیده اند
کاش بیایی
سر بر شانه ات بگذارم
و عریان ترین حرف هایم را
شبیه هق هق پرنده های پر شکسته
یادت بیاورم
هیچ لازم نیست دلهره ی ایینه
از روییدن باد را به رخم بکشی
من آن قدر طعم گس ایینه را چشیده ام
که محرم ترین آشنای باران شده ام
آه ، عزیزم ، رایحه ات پیچیده
بگو کجای سه شنبه ای
هنوز اما خیلی صبورم
که می نشینم و از ته ایینه برایت انار می چینم
تا کی بگویم برگرد
و تو بادبادکی را که ته دریا به جلبک ها گیر کرده
بهانه بیاوری برای نیامدنت
اصلا بگذار طعم خاکستری شب رابچشم
بگذار آن قدر شبیه دریا شوم
که تو دیگر به چشم نیایی
بگذار بمیرم و
وقتی که آمدی
مرگ مرا به عنکبوتم تسلیت بگو


مریم اسدی
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
” من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ”

(فروغ فرخزاد )
 

Baran*

مدیر بازنشسته
من به بی سامانی ،
باد را می مانم .
من به سرگردانی ،
ابر را می مانم .
من به آراستگی خندیدم .
من ِ ژولیده به آراستگی خندیدم .
سنگِ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت .
قصه ی بی سر و سامانی ِ من ،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت :
" چه تهیدستی ، مرد !
ابر باور می کرد .

حمید مصدق
 

ebbi

عضو جدید
انديشه‌ي سرگردانم
در انتظار تاراج است
و همچنان به دور دست خيره مي نگرم
شايد امروز طوفان شود
و تمام دنيا را در هم کوبد
 

AtiS

عضو جدید
پرنده
هی پرنده ی بی پروا
در پی آن فوج گمشده در مه آشیانه مساز
من ساختم
باد آمد و همه ی رویاها را با خود برد
...
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلبانگ

در زلال لاجوردین سحرگاهی
پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار
مرغ یا ماهی
من در ایوان سرای خویشتن
تشنه کامی خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهای وهم آلود خواب
تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب
دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب
پیش چشمم آسمان : دریای گوهربار
از شراب زندگی بخشنده ای سرشار
دستها را می گشایم می گشایم بیشتر
آسمان را چون قدح در دست می گیرم
و آن زلال ناب را سر می کشم
سر می کشم تا قطره آخر
می شوم از روشنی سیراب
نور اینک در رگهای من جاری است
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت
بانگ برمی داشتم
ای خفتگان هنگام بیداری است


فریدون مشیری
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای کاش عشق را،
از بال زاغ و
گلوی کبوتر،
تقویمی بود
تا من و تو می دانستیم
چراغ را،
کی خاموش کنیم
و اسم شب را،
از چار سوق گزمگان
چگونه بدزدیم
که ماه،
با گوشوار خون آلود
به بستر نرود

حسین منزوی
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
گاه آرزو می کنم

زورقی باشم برای تو

تا بدان جا برمت که می خواهی

زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری

زورقی که هیچگاه واژگون نشود

و هر اندازه که ناآرام باشی

یا دریای زندگی ات متلاتم باشد

در یایی که در آن ویرانه ام



استاد شاملو
اين شعر از "مارگوت بيکل" است، شاملو مترجمش است.
جسارت شد، ببخشاييد!
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرود ستاره

ستاره می گوید
دلم نمی خواهد غریبه ای باشم
میان آبی ها
ستاره می گوید
دلم نمی خواهد صدا کنم اما هجای آوازم
به شب درآمیزد کنار تنهایی
و بی خطابی ها
ستاره می گوید
تنم درین آبی
دگر نمی گنجد کجاست آلاله
که لحظه ای امشب ردای سرخش را به عاریت گیرم
رها کنم خود را
ازین سحابی ها
ستاره می گوید
دلم ازین بالا گرفته می خواهم بیایم آن پایین
کزین کبودینه ملول و دلگیرم خوشا سرودن ها و آفتابی ها


شفیعی کدکنی
 

Baran*

مدیر بازنشسته
چون دشت آب نور
چون عطر پونه بودم
در ژرفنای شب
آمد نسیم و رایحه ام را برد
تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز
تا آسمان روز
چون راز سر به مهر نهان دارم
وان شور بخش واژه نامت را
من دره عمیق غمم در من
پرواز ده طنین کلامت را
من پرواز کرده ام
از بامهای دنیا
تا دامهای دنیا


"حمید مصدق"
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فراتر از آدمى و حيوان
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فراتر روئيدم،[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و سخن مى گويم[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]كسى را با من سخنى نيست.[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بس تنها باليدم و[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بس بلند[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چشم به راهم؛ چشم به را چه؟[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بارگاه ابرها، بس نزديك است به من[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نخستين آذرخش را[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چشم به راهم![/FONT]
«فریدریش نیچه»
.
[/FONT]
 

ebbi

عضو جدید
مي آيي عُنُق‌تر از عنق
مي‌گزي پوستِ گوزنِ دستکشت را
مي گويي :‌ راستي! خبرداري دارم شوهر مي کنم؟
خوب بکن؛ به درک!
فکر مي کني از پا در مي آيم؟
چه باک؟
ببين آرامم؛ آرام‌تر از نبض يک مُرده
يادت رفته چه مي گفتي؛
جک لندن، پول، عشق، ماجراجويي
من اما مي ديدم تو ژوکوند بودي، تو را بايد مي ربودند
تو را ربودند.
- ولادمير ماياکوفسکي
 

E.M

عضو جدید
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پشت دریاها[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قايقي خواهم ساخت ،[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خواهم انداخت به آب .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دور خواهم شد از اين خاك غريب[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كه در آن هيچ كسي نيست كه در بيشه ي عشق[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قهرمانان را بيدار كند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قايق از تور تهي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ودل از آرزوي مرواريد ،[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] همچنان خواهم راند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نه به آبي ها دل خواهم بست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نه به دريا – پرياني كه سر از آب به در مي آرند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و در آن تابش تنهايي ماهيگيران[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همچنان خواهم راند.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] همچنان خواهم خواند :[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]« دور بايد شد ، دور .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرد آن شهر ، اساطير نداشت .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زن آن شهر به سرشاري يك خوشه ي انگور نبود .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هيچ آيينه ي تالاري ، سرخوشي ها را تكرار نكرد .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چاله آبي حتي ، مشعلي را ننمود .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دور بايد شد ، دور .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شب سرودش را خواند ،[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نوبت پنجره هاست . »[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همچنان خواهم خواند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] همچنان خواهم راند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پشت درياها شهري است[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كه در آن پنجره ها رو به تجلي باز است .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بام ها جاي كبوترهايي است ، كه به فواره ي هوش بشري مي نگرند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دست هر كودك ده ساله ي شهر ، شاخه ي معرفتي است .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مردم شهر به يك چينه چنان مي نگرند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كه به يك شعله ، به يك خواب لطيف .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خاك ، موسيقي احساس تو را مي شنود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] پشت درياها شهري است[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كه در آن وسعت خورشيد به اندازه ي چشمان سحرخيزان است .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شاعران وارث آب و خرد و روشني اند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پشت درياها شهري است ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] قايقي بايد ساخت .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] « سهراب سپهري »[/FONT]
 

sahar6711

عضو جدید
نان را از من بگیر اگر میخواهی
هوا را از من بگیراما
خنده ات را نه.
از پس نبردی سخت باز می گردم با چشمانی خسته که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی!
اما خنده ات که رها میشودو پروازکنان در اسمان مرا می جوید تمامی درهای زندگی را به رویم می گشاید.
عشق من!
خنده تو در تاریکترین لحظه ها میشکفد
واگر دیدی به ناگاه خون من بر سنگفرش خیابان جاریست بخند زیرا خنده تو برای دستان من شمشیریست اخته.
نان را هوا را روشنی را بهار را
از من بگیر اما خنده ات را هرگز تا چشم از دنیا نبندم.<پابلو نرودا>
 

hekayatevafa

عضو جدید
هوای حوصله ابری است

هوای حوصله ابری است

زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا

زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم

زیبا ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
محمد رضا عبد الملکيان
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز ناگزیر

روز ناگزیر

این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود
روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند :
" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بی دریغ
لبخند بی مضایقه ی چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
پروانه های خشک شده ، آن روز
از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
و خواب در دهان مسلسلها
خمیازه می کشد
و کفشهای کهنه ی سربازی
در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز ، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب ، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
ای روزهای سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟

قیصر امین پور
 

Similar threads

بالا