شعر نو

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای احساس خوشبختی
نه قلم می خواهم نه کاغذ ،
با سیگاری میان انگشتانم
وارد
آبی ها می شوم
در تابلو روی دیوار

دریا می کشدم
دنیا می بلعدم
چیزی مثل الکل در هواست
که دیوانه ام می کند ، غم به دلم می آورد.

دروغ را می شناسم
همین که چشمم به آن می افتد.

دروغ است که سوار قایق شده ایم
سردی آب بر دنده هایم
دروغ است.
باد بر فراز فانوس دریایی دروغ است
قایق موتوری تق تق کنان از کنارم
گذشته است چندین هفته

اما به هر حال
من هنوز هم ، هنوز هم
می توانم بگذرانم روزهای زیبا را
در این
آبی بیکران
مثل پوست هندوانه روی آب دریا
مثل انعکاس درخت در
آسمان
مثل مهی که سپیده دمان درخت آلو را می پوشاند
مه ، عشق ، رایحه ...

نه قلم برایم خوشبختی می آورد
نه کاغذ
احمقانه است
من که کشتی نیستم
باید درجایی باشم
معین ، معین
نه مثل پوست خربزه
یا نور یا مه یا ...
بلکه مثل یک انسان .

« بوکوفسکی »
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي هميشه خوب


ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو .
مي برد مرا به هر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو

زير بال مرغكان خنده هات
زير آفتاب داغ بوسه هات
- اي زلال پاك ! -
جرعه جرعه جرعه مي كشم تو را به كام خويش
تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو !

اي هميشه خوب !
اي هميشه آشنا !
هر طرف كه مي كنم نگاه ،
تا همه كرانه هاي دور ،
عطر و خنده و ترانه مي كند شنا
در ميان بازوان تو !

ماهي هميشه تشنه ام
اي زلال تابناك !
يك نفس اگر مرا به حال خود رها كني
ماهي تو جان سپرده روي خاك !
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت

نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!

نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت

نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...

شاملو
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زندگی رویا نیست
زندگی زیباییست
میتوان،
بر درختی تهی از بار، زدن پیوندی
میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
میتوان،
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو،
هر دو بیزار از این فاصله هاست

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برای نازنین یارم


این قرار داد
تا ابد میان ما

برقرار باد

چشمهای من به جای دست های تو !
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده !

من به چشم های بی قرار تو
قول می دهم ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم !

قیصر امین پور


 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!
در بهاری که میرسد از راه
گل خورشید ارزوهامان سر زد
از لای ابرهای حسود
شاید اکنون کبوتران امید
بال در بال امدند فرود...
پیش پای سحر بیافشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود!
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از چلچه خوانی کلاغ و
نرگس نمایی خرزهره ... خسته ام ،
خسته ام از آواز های ناخوش خولی ابن یزید
از تقسیم نور
به سیاهی ، خاکستری ، سپید.

اینجا
وقتی حشرات
راه به رویای سیمرغ و ستاره می برند
نگفته پیداست که عنکبوت
چه تاری برای تحمل پروانه تنیده است .

خسته ام
خیلی خسته ام.

علی صالحی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قاصدک هان چه خبر آوردي ؟
از کجا وز که خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي اما اما
گرد بام و بر من
بي ثمر مي گردي . . .

انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديّار دياري
برو آنجا که بود چشم و گوشي با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دلم من
همه کورند و کرند . . .
دست بر دار از اين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب !
قاصدک
هان ... ولي ... آخر ... اي واي
راستي آيا رفتي با باد . . .
با توام آي کجا رفتي ، آي !
راستي آيا جايي خبري هست هنوز
مانده خاکستر گرمي جايي
در اجاقي ــ طمع شعله نمي بندم ــ
خردک شرري هست هنوز ؟

قاصدک
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند . . . .
 

elnaz1365

عضو جدید
ای که خیره شدی به یادگاری من بر این دیوار شیشه ای
کاش جای این ها چشمان زیبایت را به من دوخته بودی
باور کن که دلتنگشانم
یک دنیا دورم و نمی بینم غروب و طلوع ممتد نگین هایت را
کی شب طولانی غمبارم روز خواهد شد
بگو!
مبادا غم دلنوشته ام را ببینی و شادی ای که در زیر سطرهایش دفن کردم نبینی
شادی را پنهان کردم که دست حسود زمانه نگیرد گنجینه ی رنج لحظاتم را

بخند که گه گه لرزه ی لبانت دل خشکیده ام را به هیجان می آورد
شاید یخی که یکباره بر دریاچه ی عمرم نشست بشکند
شاید منم مثل شما موج شوم
شاید ماهی ها از دلم نترسند

شاید دلتنگی پیاده های شبانه ام رهایم کنند
شاید نیاز نشود به ماه چشم بدوزم تا تصویر مبهمت را از زیر غبار دوری پیدا کنم
شاید نقاشی که از چشمانت کشیدم دیگر شبانگاه گریه ام نیاورد
آخر که اشک آب نیست
سرد است ولی داغ می کند گونه های نمناک عاشق را
این آب از چشمه ی چشم می آید ولی آب نیست
آب می خواهم ، ساقی شو !
تشنه ام
شبنمی که صبح بر گل چهره ات نم می زند پیغام یک دوست قدیمیست
دور نریز اگر عاشقی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
چراغ‌ها، چشم‌ها، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته‌اند،
همه چیز
همه چیز را از من گرفته‌اند،
حتا نومیدی را...
پس زنده باد امید!

سید علی صالحی
 

mohsen-0547

عضو جدید
به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کنی...

کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست،

اشک های تو را پاک می کند و دست هایت را صمیمانه می فشارد.

تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت.

و اگر باورداشته باشی می بینی ستاره ها هم با تو حرف می زنند ، باور کن با او هرگز تنها نیستی.

فقط کافی است عاشقانه به آسمان نگاه کنی

به حضرت دوست ...
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
پراکنده نزدیک به هم

پراکنده نزدیک به هم

روزگاری ست ... !

پروانه در گذرگاه باد
بر نعش خاموش بید گریه می کند.

اصلا پروانه می تواند گریه کند؟

پروانه فقط یک اسم است
اما گرگ ها دیده ام
که در خواب مظلوم علف
از اندوه آهو باز می آمدند.

خواب مظلوم علف یعنی چه؟
گرگ ها چه ربطی به خواب علف دارند؟

روزگاری ست ... !

سنگ ها را ببندید!
این فرمان سرهای شکسته ماست.

روزگاری ست،
نه عجیب و
نه آسوده.

همین طوری یک چیزی گفتم
شما هم جهان را
چندان جدی نگیرید.

« سید علی صالحی »
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گل


همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده ، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند


مهدی اخوان ثالث
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي روي آبسالي
اي روشناي بيشه تارک خواب
يک شب مرا صدا کن در باغ هاي باد
يک شب مرا صدا کن از آب
ره بر گريوه افتادست
اين کاروان بي سالار
يابوي پير دکه روغن کشي
با چشم هاي بسته
گر مدار گمشدگي مي چرخد
اي روح غار
اي شعله تلاوت ياري کن
تا قوچ تشنه را که از آبشخوار
از حس کيد کچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي کوير را
به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
اي آفتاب! گفتارم را
بلاغتي الهام کن
و شيوه فريفتني از سراب
تا خستگان نوميد را
گامي دگر به پيش برانم
اي خوابناک بيشه تاريک
اي روح آب
يک شب مرا صدا کن از بيشه هاي باد
يک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب
 

شادی خانوم

عضو جدید
در وصل هم ز عشق تو اى گل در آتشم

در وصل هم ز عشق تو اى گل در آتشم




در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم


با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم


پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم


خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم


باور مکن که طعنه ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم


سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم


دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب می گزد چو غنچه ی خندان که خامشم


هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم


لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم


ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می کشم

شاعر: استاد شهریار

سلام شادی جون: برایِ غزل تاپیکِ جداگانه داریم عزیزم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شادی خانوم اینی که نوشتین نو نبودا !

آب آوردند روی آتش ریختند
بعد هم باد برخاست
می گویند
وقتی کسی دارد کتک می خورد
درخت پرنده چارپا آدمی
ارکان اربعه
همیشه یکی کم دارد
و آن سنگ است
هی نقطه ی نازنین
فعل آخر جمله را بشکن
تمامش کن

سید علی صالحی
 

شادی خانوم

عضو جدید
سپيده

در دور دست
قويی پريده بی گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد
لب‌های جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد
در هم دويده سايه و روشن.
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب می‌فروزد در آذر سپيد
همپای رقص نازك نيزار
مرداب می‌گشايد چشم تر سپيد.
خطی ز نور روی سياهی است:
گويی بر آبنوس درخشد رز سپيد
ديوار سايه‌ها شده ويران
دست نگاه در افق دور
كاخی بلند ساخته با مرمر سپيد.
http://www.www.www.iran-eng.ir/images\pixel.gif
سهراب
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

میتوان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

میتوان با هر فشار هرزه ی دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

" آه ، من بسیار خوشبختم "

فروغ فرخزاد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست من

دوست من

زير اين نور
نشسته ام
و به بودا
نگاه مي کنم.

بودا
به من
مي خندد
به
همه چيز
مي خندد

ما تا به اين جا
آمده ايم
و به هيچ جا
نرفته ايم.

ما خيلی طولانی زنده
بوده ايم
و زندگی نکرده ايم.

بودا
مي خندد.

بودا
اين مجسمه ي
چينی است که
امشب
آن طرف
رو به رويم
نشسته است

وقتی که
شعری
رخ نمي دهد.


« چارلز بوکوفسکی »
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در منی و اينهمه زمن جدا
با منی و ديده ات بسوی غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غير

غرق غم دلم بسينه می طپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی كه بی خبر زمن
بركشی تو رخت خويش ازين ديار

 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماهي

من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:


احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
***
آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي اينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي اينه راهي به من بجو!
***
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛


احساس مي كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.
***
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش اينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.


من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))
احمد شاملو
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پر کن پياله را
کين جام آتشين
ديري ست ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها -که در پي هم مي شود تهي-
درياي آتش است که ريزم به کام خويش،
گرداب مي ربايد و، آبم نمي برد!

من، با سمند سرکش و جادويي شراب،
تا بي کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستارۀ انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا کوچه باغ خاطره هاي گريز پا،
تا شهر يادها...
ديگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمي برد،

هان اي عقاب عشق!
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمي برد!
آن بي ستاره ام که عقابم نمي برد!

در راه زندگي،
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي،
با اينکه ناله مي کشم از دل که: آب... آب!
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد خكي

مرد خكي

مردی درون میکده آمد
گفت : کشمکش پنجاه و پنج
از پشت پیشخوان
مردی به قامت یک خرس
دستی به زیر برد
تق
چوب پنبه را کشید
و بی خیال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خک
دستی به ته کفش خویش زد
الکل درون کبودی لیوان ، ترانه خواند
وقتی شمایل بطری
از سوزش عجیب نگهداری
و بوی تند رها شد
آن مرد بی قرار
دست خکی خود در دهان گذاشت
ناگاه از تعجب این کار
سی و هشت چشم نیمه خمار بسته
باز شد
و شگفتی و تحسین خویش را
مثل ستون خط و خالی سیگار
در چین چهره ی آن مرد گرم
خالی کرد
ناگاه
مردی صدای بمش را
بر گوش پیشخوان آویخت
میهمان من ، بفرمایید
چند لحظه سکوت ، بعد
صدای پر هیبت مردی دگر
فضای دود کافه را شکافت
من شرط را باختم به رفیقم
میهمان من ، بفرمایید
حساب شد
در اوج اضطراب میکده
آن مرد خکی سکت
پولی مچاله شده
بر چشم پیشخوان گذاشت
و در دو لنگه ی در ، ناپدید شد​
 

Similar threads

بالا