غمگین مباش اگر دستت از آنچه می خواهی انجام بدهی کوتاه است. تلاشت را مضاعف کن. اگر دیگری این را به تو نمی گوید،خودت با خود بگو: آن قدر هم بد نبود. همین تلاش بعدی ات را آسان تر و بهتر می کند.
مراقب باشیم که از تجربه ها،تنها حکمت تجربه را برگیریم و همان جا توقف کنیم؛مبادا مثل گربه ای باشیم که بر بخاری داغی می نشیند. آن گربه دیگر هرگز بر اجاقی داغ نخواهد نشست، که خوب هم هست؛اما دیگر هرگز بر اجاقی سرد هم نخواهد نشست. مارک تواین
به آرامی آغاز به مردن مي كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن مي كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن مي كنی
اگر برده ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن مي كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي كنند،
دوری كنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن مي كنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي ات
ورای مصلحت انديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن!
خواندن کل اين متن بيشتر از 3 دقيقه زمان شما را نخواهد گرفت، پس لطفا بخوانيد!
خواندن کل اين متن بيشتر از 3 دقيقه زمان شما را نخواهد گرفت، پس لطفا بخوانيد!
خواندن کل اين متن بيشتر از 3 دقيقه زمان شما را نخواهد گرفت، پس لطفا بخوانيد!
١٨ سال پيش من در شرکت سوئدى ولوو Volvo استخدام شدم. کار کردن در اين شرکت تجربه جالبى براى من به وجود آورده است. اينجا هر پروژهاى حداقل ٢ سال طول ميکشد تا نهايى شود، حتى اگر ايده ساده و واضحى باشد. اين قانون اينجاست. جهانى شدن ( Globalization) باعث شده است که همه ما در جستجوى نتايج فورى و آنى باشيم. و اين مشخصاً با حرکت کند سوئديها در تناقض است. آنها معمولاً تعداد زيادى جلسه برگزار ميکنند، بحث ميکنند، بحث ميکنند، بحث ميکنند و خيلى به آرامى کارى را پيش ميبرند. ولى در انتها، اين شيوه هميشه به نتايج بهترى ميانجامد. به عبارت ديگر:
1- سوئد در حدود 450000 کيلومتر مربع وسعت دارد.
2- سوئد حدود 9 ميليون جمعيت دارد.
3- استكهلم، پايتخت سوئد كه به پايتخت اسكانديناوي نيز مشهور است حدود 78000 نفر جمعيت دارد.
4- ولوو، اسکانيا، ساب، الکترولوکس و اريکسون برخى از شرکتهاى توليدى سوئد هستند.
اولين روزهايي كه در سوئد بودم، يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برميداشت و به محل کار ميبرد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبحها زود به کارخانه ميرسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک ميکرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشين شخصى به سر کار ميآمدند.
روز اول، من چيزى نگفتم، همين طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آيا جاى پارک ثابتى داري؟ چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک ميکنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت: براى اين که ما زود ميرسيم و وقت براى پيادهرفتن داريم. اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر ميرسند و احتياج به جاى پارکى نزديکتر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو اين طور فکر نميکني؟
" ميزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنيد! "
اين روزها، جنبشى در اروپا راه افتاده به نام غذاى آهسته ( Slow Food ). اين جنبش ميگويد که مردم بايد به آهستگى بخورند و بياشامند ، وقت کافى براى چشيدن غذايشان داشته باشند، و بدون هرگونه عجله و شتابى با افراد خانواده و دوستانشان وقت بگذرانند. غذاى آهسته در نقطه مقابل غذاى سريع (Fast Food) و الزاماتى که در سبک زندگى به همراه دارد قرار ميگيرد. غذاى آهسته پايه جنبش بزرگترى است که توسط مجله بيزنس طرح شده و يک "اروپاى آهسته" ناميده شده است. اين جنبش اساساً حس شتاب و ديوانگي به وجود آمده بر اثر نهضت جهانى شدن را زير سوال ميبرد. نهضتى که کميّت را جايگزين کيفيت در همه شئون زندگى ما کرده است.
مردم فرانسه با وجودى که ٣٥ ساعت در هفته کار ميکنند امّا از آمريکائيها و انگليسيها مولّدترند . آلمانيها ساعت کار هفتگى را به 28/8 ساعت تقليل دادهاند و مشاهده کردهاند که بهرهورى و قدرت توليدشان ٢٠% افزايش يافته است. اين گرايش به آهستگى و کندکردن جريان شتاب آلود زندگى، حتى نظر آمريکائيها را هم جلب کرده است.
البته اين گرايش به عدم شتاب، به معنى کمتر کار کردن يا بهرهورى کمتر نيست. بلکه به معنى انجام کارها با کيفيت، بهرهورى و کمال بيشتر، با توجه بيشتر به جزئيات و با استرس کمتر است. به معنى برقرارى مجدّد ارزشهاى خانوادگى و به دست آوردن زمان آزاد و فراغت بيشتر است. به معنى چسبيدن به حال در مقابل آينده نامعلوم و تعريف نشده است. به معنى بها دادن به يکى از اساسيترين ارزشهاى انسانى يعنى ساده زندگى کردن است.
هدف جنبش آهستگى، محيطهاى کارى کم تنشتر، شادتر و مولّدترى است که در آن، انسانها از انجام دادن کارى که چگونگى انجام دادنش را به خوبى بلدند، لذت ميبرند. اکنون زمان آن فرا رسيده است که توقف کنيم و درباره اين که چگونه شرکتها به توليد محصولاتى با کيفيت بهتر، در يک محيط آرامتر و بيشتاب و با بهرهورى بيشتر نياز دارند، فکر کنيم.
× بسيارى از ما زندگى خود را به دويدن در پشت سر زمان ميگذرانيم امّا تنها هنگامى به آن ميرسيم که بر اثر سکته قلبى يا در يک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسيدن به سر قرارى، بميريم.
× بسيارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود در آينده هستيم که زندگى خود در حال حاضر، يعنى تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش ميکنيم.
× همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختيار داريم. هيچکس بيشتر يا کمتر ندارد. تفاوت در اين است که هر يک از ما با زمانى که در اختيار داريم چکار ميکنيم. ما نياز داريم که هر لحظه را زندگى کنيم. به گفته جان لنون، خواننده معروف: زندگى آن چيزى است که براى تو اتفاق ميافتد، در حالى که تو سرگرم برنامهريزيهاى ديگرى هستى.
* به شما به خاطر اين که تا پايان اين مطلب را خوانديد تبريک ميگوئيم. بسيارى هستند که براى هدر ندادن زمان، از وسط مطلب آن را رها ميکنند تا از قافله جهانى شدن عقب نمانند!
اسکاتیش پروورپ ;شاداب بودن بالاترین خوبی ها وفضیلتی است که بسیاری می توانند به آن دست پیدا می کنند و بسیاری از نعمت آن یا محروم هستند یا خود را محروم می کنند .
برای مصیبت های بزرگ زندگی شهامت داشته باش و برای مصیبت های کوچک نیز. و آنگاه که با زحمت بسیار امور روزانه ات را به انجام رساندی، آرام بخواب. خداوند بیدار است.
لبخند زن دردو موقع آسمانی و فرشته مانند است : یکی هنگامی که برای اولین بار با لبخند به معشوق می گوید دوستت دارم ودیگر هنگامی که برای اولین بار به روی نوزادش لبخند می زند .
در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهای اولیه، مطابق معمول به دانشآموزان گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آنها قائل نیست. البته او دروغ میگفت و چنین چیزی امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لم داده بود به نام تدی استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشی از او نداشت. تدی سال قبل نیز دانشآموز همین کلاس بود. همیشه لباسهای کثیف به تن داشت، با بچههای دیگر نمیجوشید و به درسش هم نمیرسید. او واقعاً دانشآموز نامرتبی بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به او نمره قبولی نداد و او را رفوزه کرد .
امسال که دوباره تدی در کلاس پنجم حضور مییافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلی سالهای قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پیببرد و بتواند کمکش کند .
معلّم کلاس اول تدی در پروندهاش نوشته بود: «تدی دانشآموز باهوش، شاد و با استعدادی است. تکالیفش را خیلی خوب انجام میدهد و رفتار خوبی دارد. رضایت کامل».
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: « تدی دانشآموز فوقالعادهای است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولی او به خاطر بیماری درمانناپذیر مادرش که در خانه بستری است دچار مشکل روحی است .»
معلّم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: «مرگ مادر برای تدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درسخواندن میکند ولی پدرش به درس و مشق او علاقهای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به زودی با مشکل روبرو خواهد شد .»
معلّم کلاس چهارم تدی در پروندهاش نوشته بود: «تدی درس خواندن را رها کرده و علاقهای به مدرسه نشان نمیدهد. دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس خوابش میبرد.»
خانم تامپسون با مطالعه پروندههای تدی به مشکل او پی برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فردای آن روز، روز معلّم بود و همه دانشآموزان هدایایی برای او آوردند. هدایای بچهها همه در کاغذ کادوهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدی که داخل یک کاغذ معمولی و به شکل نامناسبی بستهبندی شده بود. خانم تامپسون هدیهها را سرکلاس باز کرد. وقتی بسته تدی را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچههای کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچهها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایی دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد. تدی آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد . سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوی مادرم را میدادید.»
خانم تامپسون، بعد از رفتن تدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش زندگی و عشق به همنوع به بچهها پرداخت و البته توجه ویژهای نیز به تدی میکرد.
پس از مدتی، ذهن تدی دوباره زنده شد. هرچه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق میکرد او هم سریعتر پاسخ میداد. به سرعت او یکی از با هوشترین بچههای کلاس شد و خانم تامپسون با وجودی که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدی دانشآموز محبوبش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتی از تدی دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمی هستید که من در عمرم داشتهام.
شش سال بعد، یادداشت دیگری از تدی به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشتهام.
چهار سال بعد، خانم تامپسون نامه دیگری دریافت کرد که در آن تدی نوشته بود با وجودی که روزگار سختی داشته امّا دانشکده را رها نکرده و به زودی از دانشگاه با رتبه عالی فارغالتحصیل میشود. بازهم تأکید کرده بود که تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامهای دیگر رسید. این بار تدی توضیحی داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدی در پایاننامه کمی طولانیتر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگری رسید. تدی در این نامه گفته بود که با دختری آشنا شده و میخواهند با هم ازدواج کنند. او توضیحی داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسی در کلیسا، در محلی که معمولاً برای نشستن مادر داماد در نظر گرفته میشود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلی پذیرفت و حالا حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدی را با همان جاهای خالی نگینها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطری که تدی برایش آورده بود خرید و روز عروسی به خودش زد.
تدی وقتی در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمی هرچه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم آدم مهمی هستم و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که میتوانم تغییر کنم از شما متشکرم .»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدی، تو اشتباه میکنی. این تو بودی که به من آموختی که میتوانم تغییر کنم. من قبل از آن روزی که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردی، بلد نبودم چگونه تدریس کنم .»
بد نیست بدانید که تدی استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکی است و بخش سرطان دانشکده پزشکی دانشگاه نیز به نام او نامگذاری شده است .
همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشتهها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
______________