غم غربت
از نخستين روزهاي تاريخ هر گاه انسان از انبوه تلاشهاي حيات خود را به گوشه انزوايي مي کشاند به « خويش » و به « جهان » مي انديشد.
اخمي از بدبيني بر نگاهش نقش مي بست و موجي از اضطراب بر سيما يش مي نشت زيرا وي همواره خود را از اين عالم « بيشتر » ميافته و در ميافته است که « آنچه هست » او را بس نيست.
احساسش از مرز اين هستي مي گذرد و آنجا که « هر چه هست » پايان مي گيرد ، او ادامه ميابد تا « بي نهايت » و دامن مي گسترد.
احساس غربت در اين عالم و بيزاري از بيگانگي با خود « وطن » را و « خويشاوندي » فرا ياد او مي آورد
دکتر علی شریعتی