outlandish_tak
عضو جدید
بر باد رفته،…
آنگاه که در عمق نگاهت، محبت را یافتم، هرگز باور نمی کردم،
راه ها چه ساده یکی می نمایند، و چه سخت از هم جدایند…
هنوز هم طعم شیرین نگاهت ، بر لبانم جای مانده است.
آنگاه که بر دروازه های قلبت، انتظار کلید عشق را کشیدم،
و بی خبر از آن سوی دروازه ها،
در اندیشه دیدار دوباره ات،طلا می دادم و زمان می خریدم،
هرگز باور نداشتم، که افکار از پشت چشمان رنگینت قابل خواندن نباشد…
هنوز هم باور ندارم، که محبتم را درک نکرده باشی،
چه سخت بود، به تو رسیدن.
و چه سهل، از تو گذشتن…
می دانم که با گذشت سالها، دیگر به من نمی اندیشی.
نه، حتی اینهم دیگر برایم مهم نیست.
شاید فقط به خودم ثابت شد، که علاقه ام به تو هرگز دروغین نبود،
هر چند دیگر ابداً وجود نخواهد داشت.
گه گاه ، که صدای تپش قلبم را سخت در می یابم،
درک می کنم که عشقت روزی در قلبم رخنه کرده بود،
و زخم رفتار و افکارت هنوز بر آن التیام نیافته.
نمی دانم امَا،
شاید روزی دریابی ، دلیل رفتن و نبودنم را . . .
نه، حتی اینهم دیگر برایم مهم نیست.
آنگاه که گمان می کردی، مرا خوب شناخته ای،
هرگز باور نمی کردی که با رفتنم، . . .
می دانم که هیچ از شب گریه هایم خبر نداشتی، آنگاه که تمام دنیای مرا به بازیچه می گرفتی.
بر این از تو گله ای ندارم.
گله مندم از آن ایامی که، اشک هایم را می دیدی و محبتم را حس می کردی،
ولی . . .
شاید به یاد نداری، روزهایی که من از تو صداقت خواستم و تو از من شعور را .
ذهنم از تو یک روز بی دروغ ، هرگز ، سراغ نخواهد داشت.
چشمان به ظاهر معصوم، دیگر برایم معنایی ندارند . . .
عشق، معنای واقعی خود را یافته است.
نمی دانم، با این قلب عاشق چه کردی ؟
نمی دانم، می شود دوباره عاشق شد؟
نمی دانم ، خراش های زنگار گرفته قلبم را، به کدام پزشک حاذق نشان دهم؟
با این قلب خسته ، تا کجا می توان رفت؟ . . .
ولی شک ندارم، دیگر نمی توانم، نه تنها با تو، که حتی با مثلِ مثل تو باشم.
نه، حتی اینهم دیگر برایم مهم نیست.
مهم این است که من رفتم، بی آنکه هیچ شخص دیگری در زندگیم باشد ،
و تو حتی آنقدر لایق نبودی، که به خاطر دیگری ، رهایت کنم . . .
آنگاه که در عمق نگاهت، محبت را یافتم، هرگز باور نمی کردم،
راه ها چه ساده یکی می نمایند، و چه سخت از هم جدایند…
هنوز هم طعم شیرین نگاهت ، بر لبانم جای مانده است.
آنگاه که بر دروازه های قلبت، انتظار کلید عشق را کشیدم،
و بی خبر از آن سوی دروازه ها،
در اندیشه دیدار دوباره ات،طلا می دادم و زمان می خریدم،
هرگز، باور نداشتم، که جا پای پست دیگران را ، در مرداب ناشناخته دلت بیابم…
آنگاه که مثل عروسک های دوران کودکی، بازیچه افکار بچه گانه ات بودم،هرگز باور نداشتم، که افکار از پشت چشمان رنگینت قابل خواندن نباشد…
هنوز هم باور ندارم، که محبتم را درک نکرده باشی،
چه سخت بود، به تو رسیدن.
و چه سهل، از تو گذشتن…
می دانم که با گذشت سالها، دیگر به من نمی اندیشی.
نه، حتی اینهم دیگر برایم مهم نیست.
شاید فقط به خودم ثابت شد، که علاقه ام به تو هرگز دروغین نبود،
هر چند دیگر ابداً وجود نخواهد داشت.
گه گاه ، که صدای تپش قلبم را سخت در می یابم،
درک می کنم که عشقت روزی در قلبم رخنه کرده بود،
و زخم رفتار و افکارت هنوز بر آن التیام نیافته.
نمی دانم امَا،
شاید روزی دریابی ، دلیل رفتن و نبودنم را . . .
نه، حتی اینهم دیگر برایم مهم نیست.
آنگاه که گمان می کردی، مرا خوب شناخته ای،
هرگز باور نمی کردی که با رفتنم، . . .
می دانم که هیچ از شب گریه هایم خبر نداشتی، آنگاه که تمام دنیای مرا به بازیچه می گرفتی.
بر این از تو گله ای ندارم.
گله مندم از آن ایامی که، اشک هایم را می دیدی و محبتم را حس می کردی،
ولی . . .
شاید به یاد نداری، روزهایی که من از تو صداقت خواستم و تو از من شعور را .
ذهنم از تو یک روز بی دروغ ، هرگز ، سراغ نخواهد داشت.
چشمان به ظاهر معصوم، دیگر برایم معنایی ندارند . . .
عشق، معنای واقعی خود را یافته است.
نمی دانم، با این قلب عاشق چه کردی ؟
نمی دانم، می شود دوباره عاشق شد؟
نمی دانم ، خراش های زنگار گرفته قلبم را، به کدام پزشک حاذق نشان دهم؟
با این قلب خسته ، تا کجا می توان رفت؟ . . .
ولی شک ندارم، دیگر نمی توانم، نه تنها با تو، که حتی با مثلِ مثل تو باشم.
نه، حتی اینهم دیگر برایم مهم نیست.
مهم این است که من رفتم، بی آنکه هیچ شخص دیگری در زندگیم باشد ،
و تو حتی آنقدر لایق نبودی، که به خاطر دیگری ، رهایت کنم . . .