کودکی را به تماشا نشستم که فارغ از تمااااامِ اتفاقاتِ دنیا
با چوبی نتراشیدهُ بد فرم , که بر او نامِ شمشیر نهاده بود !
چنان به بازی مشغول بود که انگار تمامِ لذائذِ هستی
آن هم یکجا !
در دستانش قرار دارد
لبخند بر لبم
و حسرتی نا تمامُ بزرگ بر دلم
ای کاش در کودکی اُتراق کرده بودم !
و آرزوی آقا شدن را مُحَقَق نمیدیدم!
بوسه ای بر گونه های کودک نشاندم
و حال در میانِ هَمهَمه ی روزمرگی هایم ,کماکان به پسرک و رویاهای او فکر میکنم
و هنوز حسرتی بس بزرگ در دلم جا خوش کردهُ دلم برای کودکی هایم تنگـــــــــــــــــــــــــــــــــ شده