گاه ، باید چو سکوتی ، به دلِ شب زد و رفت...
همچو هذیان ، به حقیقت ، عطشِ تب زد و رفت...
خانه ای را که در آن ، عشق ، نمادِ هوس است
عاقبت باید از آن حیطه ، مؤدّب ، زد و رفت....!!!
گاه باید که از این فاصله ها ، چیز ، نوشت
یا که آهسته ، به معجونِ سفر ، لب زد و رفت...
مکتبی را که غمِ یــــــــــــــــــــــار ندارد...! به خدا
باید آتش به چنین ، مکتب و مذهب زد و رفت...
تا بفهمیم چه کس یار و کجا منزلِ اوست
حرکتی باید و ، باید که مُرتب زد و رفت...
یا که از دستِ رفیقانِ پُر از طعنه و کین...!
خنده بر سینه ی بی کینه ی عقرب زد و رفت..