ذهن زیبا

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با توام ...
اي غم !
اي غم مبهم !
اي نمي دانم ...
هر چه هستي باش !!
اما کاش....
نه..جزاينم آرزويي نيست
هر چه هستي باش !
اما باش!!!!
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
« زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟

صبح آن « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد
شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند

ريخت ساقي باده هاي گونه گون در جام هستي
غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند

شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند

« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
:gol:آنکه مي‌خواهد روزي پريدن آموزد، نخست
مي‌بايد ايستادن، راه رفتن، دويدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمي‌کنند:gol:
 

سودابه.ك

عضو جدید
وای:eek:
میدونستین ذهن زیبا اسم وبلاگ منه؟!؟!؟!؟:razz:
نمیدونستین؟؟؟:surprised::D

یه سری بزنین البته اگه باز بشه این روزا پرشین بلاگ یکمی مشکل داره:gol::gol::gol:
 

koochooloo_m

عضو جدید
امشب ای ساقی صدایت با صدایم ساز نیست
یا که من بسیار مستم یا که سازت ساز نیست...
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درود


بالاتر کجاست

گفت:آنجا چشمه خورشيدهاست
آسمان ها روشن از نور و صفاست
موج اقيانوس جوشان فضاست
باز من گفتم: که بالاتر کجاست؟
گفت: بالاتر جهانی ديگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
بازمن گفتم: که بالاتر کجاست؟
گفت: بالاتر از آنجا راه نيست
زآنکه آنجا بارگاه کبرياست
آخرين معراج ما عرض خداست
باز من گفتم که: بالاتر کجاست؟
لحظه ای در ديدگانم خيره شد
گفت: اين انديشه ها بس نارساست
گفتمش: از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشيدها
برتر از اين عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست
فریدون مشیری
 

m_farasatpoor

عضو جدید
چه ساده با گریستن خود زاده می شویم و چه ساده با گریستن دیگران از دنیا می رویم و میان این دو معمایی می سازیم به نام زندگی.
 

zahra aram

عضو جدید
امروز پستچی نامه ای برایم اورده که مال من نیست پلاک خانه ی ما 27 است و گیرنده ی نامه پلاک 29 . نامه مال همسایه ی دیوار به دیوارمان است همسایه ی دیوار به دیوارمان معلم است و من تا بحال او را ندیده ام. گویا مرد خوبی است پسرم می گوید :دوستم می گوید همیشه لبخند به لب دارد.زنم می گوید: می گویند پسری در خارج دارد که سالهاست نامه ای نفرستاده و خبری نداده .نامه ای که امروز رسیده بر یک طرف کاغذ تایپ شده و تنها نصف صفحه است. یک نامه ی اداری است.نامه درباره ی پسرش است اما از خارج پست نشده .نامه را به او نخواهم داد چون شاگردانش به خاطر لبخندش دوستش دارند.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قرارِ ملاقات:
دکمه هایِ پیراهنِ نارنجی اش را بست
کت و شلوارِ زردش را پوشید
دستمال گردنِ قرمزش را گره زد
با عطرِ باران خودش را خوش بو کرد
کفش هایِ قهوه ایش هم جفت شده بود
پاییز به مهمانیِ باغ می رفت.
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درود




گربگویم شمه ای زان نغمه ها

جانها سربرزنند از دخمه ها

گوش را نزدیک کن کان دورنیست

لیک نقل آن بتو دستور نیست
مولوی​
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درود

یک مورد واقعی عجیب ، تاثیر گذار و غیر قابل درک حداقل برای من

حتما داستان دختر کبریت فروش را شنیدید، حدود سال 72 بود با یکی از دوستام رفته بودیم تاتر، دخترک کبریت فروش،خیلی شلوغ بود موقع بیرون آمدن حامد گفت سعید عجله نکن شلوغه چند دقیقه دیگر بریم من موافقت کردم البته بخاطر پایان درام داستان هر دو متاثر شده بودیم و می خواستیم کمی آرام بشیم.
موقع بیرون رفتن دو تا خانم جوان با لباسهایی زیبا و ظاهری که حکایت از حساب بانکی پر و پیمان و وضع توپ آنها می کرد جلوی ما بودند از چشمهای قرمزشان معلوم بود حسابی گریه کرده بودند،که تا اینجا همه چیز طبیعی بود .
دم در خروجی یه دختربچه حدودا ده ساله با برادرکوچکش ( حدود پنج سال) جلوی اینها را گرفتن و ازشون خواستن گل بخرن .
دختره بآرامی میگفت خانم تورو خدا یه گل بخر ، خانمها گریه کنان اول به آرامی و چند لحظه بعد با تشر و با حالت عصبانی بچه ها را از خودشان دور کردند و رفتند.
از یه طرف بچه ها ناامید به سمت یه نفر دیگه رفتند ، از طرف دیگه من ودوستم هاج و واج سر جایمان خشکمان زد ، برای من این صحنه واقعی از تاتری که دیده بودم خیلی غم انگیز تربود بعد ها بیاد این شعر افتادم :


توکز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی


 

koochooloo_m

عضو جدید
با درود

یک مورد واقعی عجیب ، تاثیر گذار و غیر قابل درک حداقل برای من

حتما داستان دختر کبریت فروش را شنیدید، حدود سال 72 بود با یکی از دوستام رفته بودیم تاتر، دخترک کبریت فروش،خیلی شلوغ بود موقع بیرون آمدن حامد گفت سعید عجله نکن شلوغه چند دقیقه دیگر بریم من موافقت کردم البته بخاطر پایان درام داستان هر دو متاثر شده بودیم و می خواستیم کمی آرام بشیم.
موقع بیرون رفتن دو تا خانم جوان با لباسهایی زیبا و ظاهری که حکایت از حساب بانکی پر و پیمان و وضع توپ آنها می کرد جلوی ما بودند از چشمهای قرمزشان معلوم بود حسابی گریه کرده بودند،که تا اینجا همه چیز طبیعی بود .
دم در خروجی یه دختربچه حدودا ده ساله با برادرکوچکش ( حدود پنج سال) جلوی اینها را گرفتن و ازشون خواستن گل بخرن .
دختره بآرامی میگفت خانم تورو خدا یه گل بخر ، خانمها گریه کنان اول به آرامی و چند لحظه بعد با تشر و با حالت عصبانی بچه ها را از خودشان دور کردند و رفتند.
از یه طرف بچه ها ناامید به سمت یه نفر دیگه رفتند ، از طرف دیگه من ودوستم هاج و واج سر جایمان خشکمان زد ، برای من این صحنه واقعی از تاتری که دیده بودم خیلی غم انگیز تربود بعد ها بیاد این شعر افتادم :


توکز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی

متاسفانه ما فقط بیننده ایم و کم عبرت میگیریم...
چقدر خوب میشد اگر به این سخن عمل می کردیم که "فقط به چیزهایی که می دانید عمل کنید"
اونوقت گریه نمی کردیم برای یک داستان و بعد در واقعیت خودمون همون آدم بده داستان بشیم...:w09::crying:
 

مهدی دلاوری

عضو جدید
با سلام

با سلام

تو به من می خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه


سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالهاست که در گوش من آرام ، آرام
خش خش گام تو تکرار کنان ،
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم:

که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت؟!
"حمید مصدق"

 

grindelvald

کاربر فعال
دوست دارم آغاز شوم

دوست دارم چون قطره باران بر بام هر خانه اي ببارم

تا از راز مردمان آن خانه سردرآورم

اين كار مرا به حساب كنجكاوي نگذار!!!!

دوست دارم با غم تك تك آنها مأ نوس شوم

تا بتوانم تسكيني بر درد وزخم مانده بر قلبشان باشم

دوست دارم پروازكنم

دوست دارم در اوج بميرم

اما !... نه.. تاب دوري از تو را ندارم

دوست دارم اشكهاي روي گونه ات باشم

چون مي دانم كه هر قطره اشك تو تاوان سخت انتظار است

دوست دارم براي لحظه اي از خود دو رباشم

و همچون قاصدك كنار پنجره ي اطاقت ظاهر بشوم

وتورا ببينم كه چگونه بيتابي

دوست دارم گريه هايت را با من تقسيم كني

اما نه... تحمل گريه هايت را ندارم

دوست دارم خنده هايت را با من تقسيم كني

اما! خنده هايت آنقدر كمند كه بي انصافيست اگر

نيمي از آن را براي خود بدانم

دوست دارم براي لحظه اي جاي تو باشم

جاي غم هايت كه چيني هر چند كوچك در پيشانيت نقاشي كرده

جاي اشكهايت باشم كه سرخي چشمانت رابه دنبال دارد

مي دانم كه نمي توانم پاداش آن همه درد و رنج و دوريت را پاسخ گويم

اما ! شايد با نوشتن كلمات تكراري و عبارتي هرچند نادرست بتوانم

آرامش بر فلب خسته ات باشم كه همچون درياي طوفاني

گاه و بي گاه امواج خود را بر ساحل براي جستجوي آرامش ابدي راهي ميكنم

مي خواهم آن ساحل باشم كه موج هاي بر افروخته ي جانت را درخود مي بلعد

آيا مرا ميپذيري؟
 
آخرین ویرایش:

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
کودکی

کودکی

با درود



کاش به زمانی برمی گشتم که همه غصه ام

شکستن نوک مدادم بود.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر خدا آرزویی را در دلت انداخت،
بدان که تواناییِ رسیدن به آنرا در تو دیده است.
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
معنای زندگی

معنای زندگی

با درود


معنای زندگی است نبردی کز آن نبرد

از بند وارهند کسانی که برده اند

بهروزتر زيند کسانی که زنده اند

احسان طبری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دستم را که مشت می کنم می شه اندازۀ قلبم،
کسی تو مشتم جا نمی شه،
ولی تو قلبم چرا!
 

mohaghegh64

عضو جدید
کاربر ممتاز
من یه چیز قشنگ خوندم تو چی بود یاد م نیست ولی خیلی خیلی باحاله
اگر درس بگیریم
یه روز یه بچه ای از پدرش می پرسه خوشبخترین و با ایمان ترین آدم روی زمین کیه
پدرش میگه : برو تو فلان کوه قصری هست اونجا خوشبخترین آدم زندگی می کنه
پسر میره و به قصر میرسه
میبینه چقدر آدم اونجا هستند و چقدر شلوغه
نوبت به اون میرسه
با اون آدمی که پدرش میگفت روبرو میشه و ازش میپرسه شما چیکار می کنید که انقدر سعادت نصیبتون میشه
مرد فرزانه ظرفه کوچکی به اون میده و توشو پر آب میکنه بهش میگه برو ته باغ دستتو بزن به دیوار و برگرد
پسر همین کارو میکنه و تمام حواسش صرف نریختن آب میکنه گرچه مقداری آب هم میریزه نا خواسته
به مرد فرزانه میرسه
مرد فرزانه میگه تو باغ من چی دیدی
میگه : هیچی
مرد فرزانه میگه یعنی چی هیچی
تو موزه منو ندیدی - تو فرشای منو تو راهت ندیدی- تو درختهای مختلفو ندیدی
دوباره برو همون ظرفو دستت بگیر و نگاه کن
پسر میره و تمام اونها رو نگاه میکنه
وقتی بر میگرده میگه خیلی زیبا بود خیلی قشنگ بود خیلی جالب بود
مرد فرزانه میگه ظرف آبت چی شد میبینه ظرف خالی از آبه - همه آب به زمین ریخته شده بود
مرد فرزانه میگه وقتی سعادت مندی که هم از باغ من لذت ببری هم آبو نریزی!!!!!!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
درست لحظه ای که احساس میکنی

دلت تنگ نمی شود

می فهمی که بزرگ ترین دروغ را

به خودت گفته ای.
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیر خرد

پیر خرد

با درود

پیر خرد

پیر خرد یک نفس آسوده بود
خلوت فرموده بود
کودک دل رفت دو زانو نشست
مست ، مست
گفت: ترا فرصت تعلیم هست؟
گفت: هست
گفت که ای خسته ترین رهنورد
ساخته و سوخته گرم و سرد
بر رخت از گردش ایام گرد
چیست برازنده بالای مرد؟
گفت: درد
گفت: چه بود این همه دانندگی؟
راست ترین راستی زندگی
پیر که اسرار خرد خوانده بود
سخت در اندیشه فرو مانده بود
نا گه از شاخه ای افتاد برگ
گفت : مرگ

هاشم جاوید
 
آخرین ویرایش:
Similar threads

Similar threads

بالا