ذهن زیبا

ویدا

عضو جدید
گاهی فکر میکردم چطور یک ماهی در یک تنگ کوچک ماه ها زندگی می کند و حوصله اش سر نمی رود.
تا اینکه فهمیدم حافظه ی ماهی فقط دو ثانیه است
به همین علت هربار که د رتنگ سری می چرخاند احساس می کند که تصویر جدیدی را می بیند و کلی هم لذت می برد!!
:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
"نفسِ جانانه"
عشق مانندِ هواست
همه جا موجود است
تو نفس هایت را قدری جانانه بکش.
"مجتبی کاشانی"
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درود

مادر پیر مرا نکته ای زیبا گفت
هرچه شب با م زیست از بد دنیا گفت
گفت پروانه مشو که به سر گردانی
لای انگشت کتاب سال ها می مانی
فکر طاووس مباش که به عیبت خیزند
گر شوی شعله ی شمع از تو می پرهیزند
گر شوی اشک به چشم زیر پایت ریزند
زندگی آیینه نیست که بر او ی نگری
زندگی خاک ره است که بر او می گذری
گرچه غم همره اوست دل به اندوه مبند
چون خم حافظ باش خون به دل باش و بخند
نه زمین باش نه خاک که تو را خاک کنند
وانگهی ذهن تو را پر ز مردار کنند
آسمان باش که خلق به نگاهت بخرند
وز پی دیدن تو سربه بالا ببرند
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درود

قطره را پرسیدند آرزویت چیست؟
گفت به هم پیو ستن و جویبار شدن
از جویبار پرسیدند آرزویت چیست؟
گفت :به هم پیوستن و رود شدن
رود را پرسیدند آرزویت چیست؟
گفت به هم پیوستن و دریا شدن
دریا را پرسیدند آرزویت چیست ؟
گفت کاش قطره شبنمی بودم در کنار گلی بی خبر از همه جا
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
...چه اتفاق افتاد که خواب سبز تو را سارها درو کردند
و فصل فصل درو بود و با نشستن یک سار روی شاخه ی یک سرو
کتاب فصل ورق خورد...
و سطر اول این بود:
حیات،غفلت رنگین یک دقیقه ی حواست
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درود

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرگ از زندگي پرسيد : " اين چه حكمتي است كه باعث مي شود تو شيرين و من تلخ جلوه كنم ؟! " زندگي لبخندي زد و گفت : " دروغ هايي كه در من نهفته است و حقيقت هايي كه تو در وجودت داري

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي كاش
فرياد آنقدر بي صدا بود كه حرمت سكوت را نمي شكست
.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از گابريل گارسيا ماركز می پرسن اگه بخوای يه كتاب صد صفحه ای
در مورد اميد بنويسی ، چی می نويسی؟ میگه 99 صفحه رو خالی می ذارم
صفحهء آخر سطر آخر می نويسم «اميد آخرين چيزی است كه می ميرد»


.
 

tiny memar

عضو جدید
خدا همه را براي ماموريتي فرستاده است اما ما ماموريتمان را از ياد برده ايم . فراموش كرده ايم كه براي چه در اين جهان هستيم . در خواب غفلت به سر مي بريم و آن را زندگي مي ناميم. و جالب اينجاست كساني كه در چنين غفلتي به سر مي برند خود را مردماني باهوش مي دانند اما اگر از انسان هاي بيدار بپرسي، آن را حماقت محض خواهند ناميد.
بايد از اين خواب غفلت بيدار شد . ما در دنياييم تا هدفي را برآورده كنيم. همه آفريده شده اند تا آوازي بخوانند ، رقصي به اجرا در آورند و عطري بپراكنند. اما اين فقط زماني ممكن است كه تو چنان هوشيارشوي كه بتواني خودت را نه با چشمان ديگران ، بلكه با چشمان خودت ببيني.
هر چه اكنون درباره ي خود مي داني به واسطه ي ديگران است . كسي به تو مي گويد زيبا هستي و تو باور مي كني . كسي ديگر مي گويد باهوش هستي و تو باور ميكني. يكي اين را مي گويد ، ديگري آن را مي گويد و تو پيوسته چنين چيز هايي را مي اندوزي .
تو مستقيما چيزي در مورد خودت نمي داني . چهره ات را از روي آيينه مي شناسي اما آيينه فقط مي تواند صورتكه تو را بنمايد . براي ديدن چهره ي اصلي ات بايد به درون بنگري . بايد آن را از دروني ترين هسته ي وجودت بشناسي
آنگاه كه چهره ي اصلي ات را بشناسي ، شادي و نشاطي فراوان از وجودت فوران مي كند . نگهان مي بيني تصادفي به دنيا نيامده اي ، بلكه خدا تو را براي ماموريتي فرستاده است . تو حامل پيامي مهم براي آفرينش هستي . به تو نياز است . تو در اين جهان پهناور هدفي را برآورده مي كني ، سهمي اساسي ادا مي كني و اين صلح و صفا و شادي نشاطي فراوان مي آفريند.. :gol::gol::gol:
اشو
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي مسافر ! اي جدا ناشدني ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببينمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ... و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...
بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...
جدايي را لحظه لحظه به من بياموز... آرام تر بگذر ...
وداع طوفان مي آفريند... اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟! باران هنگام طوفان را که مي بيني ! آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...
من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...
اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمي داني ... نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست ...
از خود تهي شده ام ... نمي دانم تا باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال میریزد، [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] مرواریدی صید نخواهد کرد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پری گوچک غمگینی را [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و دلش را در یک نیلبک چوبین[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مینوازد آرام، آرام[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پری کوچک غمگینی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که شب از یک بوسه میمیرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن!
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.

 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درود


گلها جواب زمستانند به سلام آفتاب
نه زمستانی باش که بلرزانی و نه تابستانی باش که بسوزانی
بهاری باش تا برویانی
 

sahark

عضو جدید
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی‌گرمی بازار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه‌ی دیوار کسی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر از پايان گرفتن غم هايت نا اميد شده اي ،
به خاطر بياور زيباترين صبحي كه تا به حال تجربه كرده اي
مديون صبرت در برابر سياه ترين شبي هستي كه هيچ دليلي براي تمام شدن نمي ديد ....
 

pouya6721

عضو جدید
صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر ولی از این 2 دردناکتر این است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش.:eek:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آغوشش گرفت ... آنقدر گریست ...که شانه­اش خیس شد ... سرش را بالا آورد
با چشمهای بارانی­اش
توی چشمهای او خیره شد
بازوانش را فشرد
و گفت:
تنها دخترم را ... اول به خدا و بعد به تو می سپارم!

زنها کل می­زدند و شاد بودند
عروسی بود انگار!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
و در شانزدهم اردیبهشت ماه که صورت حادثه گل انداخت
پسرک شانه به شانه ی غربتش آخرین ترجیع بند بی کسیش را سرود
تا رهایی سه ایستگاه فاصله است
و باز در پس کوچه های احساس باران بارید
و بدون چتر که چشمان خاطراتم خیس خیس بودند
و ردپای تو که پاک شده بود
من اینجا تنها در بیستون هنوز دلواپس توام
راستی ! تو دلتنگ نمیشوی ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به دنبال هر رويا ،
لحظاتي پيش مي آيد ،
كه گويي آن را از دست داده اي ،
درست در همان لحظه است كه بايد خود را باور كني ،
باور به اين كه قادر به هموار ساختن هر مانعي در راهي.
و آن گاه كه روياهايات به حقيقت پيوست ،
در خواهي يافت كه چقدر نيرومند شده اي.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
وهر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیای
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز راانتظارمی کشم
حتی روزی که دیگر
نباشم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو پاره ابر
آرام و خوش آهنگ
به سراغ هم آمدند
ناگهان برقی زد و قهقهه ی دیداری
و دو نیمه سیب سقراطی یک سیب شد
و باریدن گرفت
و نخستین بهار آغاز شد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
وهر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیای
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز راانتظارمی کشم
حتی روزی که دیگر
نباشم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در مجالی که برایم باقی است
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره ، اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا ، خالق زیبایی
و سراینده ی عشق ، آفریننده ی ماست.
 

Similar threads

بالا