دوست دارم آغاز شوم
دوست دارم چون قطره باران بر بام هر خانه اي ببارم
تا از راز مردمان آن خانه سردرآورم
اين كار مرا به حساب كنجكاوي نگذار!!!!
دوست دارم با غم تك تك آنها مأ نوس شوم
تا بتوانم تسكيني بر درد وزخم مانده بر قلبشان باشم
دوست دارم پروازكنم
دوست دارم در اوج بميرم
اما !... نه.. تاب دوري از تو را ندارم
دوست دارم اشكهاي روي گونه ات باشم
چون مي دانم كه هر قطره اشك تو تاوان سخت انتظار است
دوست دارم براي لحظه اي از خود دو رباشم
و همچون قاصدك كنار پنجره ي اطاقت ظاهر بشوم
وتورا ببينم كه چگونه بيتابي
دوست دارم گريه هايت را با من تقسيم كني
اما نه... تحمل گريه هايت را ندارم
دوست دارم خنده هايت را با من تقسيم كني
اما! خنده هايت آنقدر كمند كه بي انصافيست اگر
نيمي از آن را براي خود بدانم
دوست دارم براي لحظه اي جاي تو باشم
جاي غم هايت كه چيني هر چند كوچك در پيشانيت نقاشي كرده
جاي اشكهايت باشم كه سرخي چشمانت رابه دنبال دارد
مي دانم كه نمي توانم پاداش آن همه درد و رنج و دوريت را پاسخ گويم
اما ! شايد با نوشتن كلمات تكراري و عبارتي هرچند نادرست بتوانم
آرامش بر فلب خسته ات باشم كه همچون درياي طوفاني
گاه و بي گاه امواج خود را بر ساحل براي جستجوي آرامش ابدي راهي ميكنم
مي خواهم آن ساحل باشم كه موج هاي بر افروخته ي جانت را درخود مي بلعد
آيا مرا ميپذيري؟