حکـــــــــــــــــــــایت من…
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــی نداشت…
دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــر نداشت…
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد…
زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــــد…
گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت…
حکایت من حکایت کسی بود کـه…
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــود…
تلفنی که زنـــگ نمی خورد که نیـــازی به اخــــتراع نداشت!! ...
گراهام بـــل عــــزیز! تلفنی که زنـــگ نمی خورد که نیـــازی به اخــــتراع نداشت!! حوصـــله ات ســـر رفته بود، چــــسب قلـــــب اختراع می کردی می چسباندیم روی ایـــن ترک های قلب صاحب مـــــرده مان وغصـــه زنـــگ نخوردن تلفـــــنی که اختراعش نکرده ای را نمی خوردیم! ساده بگویم گراهام بل عزیـز!..!در حال وحشتناک این روزهای من،تو هم مقصری....
من از تاریکی شبهای فردا سوز میترسم از این تنهایی تکراری هر روز میترسم من از شب سایه های پشت هر دیوار میترسم از این تخریب و فرسایش از این آوار میترسم بدون تو نمیمیرم فقط با مرگ درگیرم بدون مرهم دستات یه زخم کهنه و پیرم نمیتونم نمیمیرم فقط با مرگ درگیرم نمیمونم میدونم از این تکرار دلگیرم