[FONT="] [/FONT]
[FONT="]"یه بار یه داستانی و از یه مهربونی شنیدم ...که میگفت اگه یه روز عصبی شدی ...اگه یه روز خواستی داد بزنی ...اگه یه روز خواستی پر بکشی ...اگه یه روز خواستی نباشی ..نمونی ...نیای ..تو تا اوج لطافت هم این کارا رو بکنی اما فقط هنر کردی که میخایی که تو این سالا با دستات با حرفات با چشمات با مهربونبات تو قلبم کردی و در بیاری...حالا من می مونم و اثر اون میخاااااااااااااااااااااااااااااا...."[/FONT]
[FONT="]؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]همون موقع می خواستم ازش بپرسم مگه این چیزا که میگی میخند؟؟؟؟ چیزای بدیند ..مگه ما آدما دنباال محبت ...حمایت ...دوس داشتن نیستیم...؟ چرا میخ ؟؟[/FONT]
[FONT="]امانمی دونم چرا نپرسیدم ..و ای کاش می پرسیدم...ای کاش![/FONT]
[FONT="]سال ها بعد ....تا اوج تنهایی... وقتی خیلی چیزا عوض شد تو ظاهر ...وقتی نگاهها از هم دور شدند ...وقتی لبخندا پاکیشون و از دست دادند ..وقتی همه چیز رنگی تر شد ...از آبی ... بنفش ... نارنجی تا اوج سفیدی ....وقتی تنها سیاه موند که بشه رنگ دلامون ....این جمله رو به خودش بر گردوندم ..[/FONT]
[FONT="]تا اوج صبوری ...با اون نگاه سردش بهم گفت ...[/FONT]
[FONT="]"ببین مهربون.....گاهی میخاااااااااااااااااااااا استثناند..گاهی اونا چیزای بدی نیستند..."[/FONT]
[FONT="] خواستم بپرسم ..اما این چیزا که گفتم با چیزایی که گفته بودی فرق داره ...اینا یه دنیا تفاوت تو بار معناییش هست ...این بار پرسیدم ...چون نمی خواستم ای کاش دیگه ای رو قلبم بمونه ..[/FONT]
[FONT="]تو اوج مهربونی بهم گفت[/FONT][FONT="]..".ببین مهربون...فکر می کنم منطق نفرتمون باهم متفاوته!"[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]....[/FONT]
[FONT="]و من تنها سکوت کردم ...و سال ها فکر و حس از جلو چشام پرده پرده رد شد..با خودم گفتم کجای حرفام سراغی از نفرت گرفته بود؟ وچقدر دیر فهمیدم که همه چیز سراب بود... ...[/FONT]
[FONT="]...همین بود آخرین حرفش...[/FONT]
"خودم"
[/FONT]