و بشر دریافت که دیگر نمی تواند مانند نیاکان خود گناه را به گردن مخلوقات خود بیاندازد! بشر دریافت که محکوم ست به ویلان بودن میان ویرانه هایی که پدرانش برایش به جا گذاشتند. انسان مدرن، این جرئت را داشت که مسئولیت خویش و قرنش را به دوش بکشد. بشری که دریافت که محکوم ست به زیست و ماندن و اثبات اینکه این قاعده بی عدالتی محض است. بشر در آغاز قرن نفسی عمیق کشید، نه ی مقدس گفت و دست و پنجه نرم کرد با آنچه نیستی می نامندش!خدا اگر بود، نشان بودنش را در ذات انسان نیز نشاند و برای باور بودنش همان ذات انسان کفایت می کرد . اگر آدمی نیز چون کلاغ بر ذات خویش می ماند در میان خیل خدایان سرگشته نمی شد . حماقت بشر از همان روزی آشکار شد که حقیقت خدای را در درونش کشت و چون تاب نیاورد پوچی حاصل از نبودنش را به ناچار خالق خدایان خویش شد . خدایی را پس از خدایی دیگر آفرید و مخلوقی را پس از مخلوق دیگر خالق خواند او که به سادگی توانست حقیقت وجود خالق بر حق خویش را به دستان خویش سر برد ، به سهولت نیز توانست خدایان ساختگی خویش را یکی پس از دیگری به دار آویزد ، و سرگشته بماند میان خیل خدایان و غوطه ور شود در گورستانی از مخلوقات خویش و این چنین بود که آدمی را مونس شد هیچ و ماوا شد پوچ و بازهم دلزدگی از هیچ و از پوچ و آخرین خدایش مرگ بود خدایی که از آن می هراسید اما از ترس خویش و خدایان خویش به او پناه می برد غافل از اینکه این بار چون سر به دامن مرگ نهد دیگر نتواند مرگ را نیز چون دیگرخدایان به دار آویزد .
ماهیت کلاغ به کلاغ بودن اوست ، گناهی بر او نیست ، او بر ذات خود جاری است گنه از آن آدمیانی است که ماهیت خویش را نهادند و ذات کلاغ را برگزیدند ولی باز سیاهی آشکار کلاغ گونه ، به سبزی پنهان مشتی آفت کردار ارجحیت دارد و ایضاً درنده خویی گرگی گرسنه به رامی گرگان خفته در لباس میش .
آدمیان زیبایی را در نمی یابند مگر وقتی تیرگی را دیده و درک کرده باشند. باید باشند کسانی که سیاهی بر وجود خود بزنند تا دیگران نظاره شان کنند(1) و بیاموزند که اینگونه نباشند ( که خود غافلند که همه همین گونه اند و سعی در گریز از آن دارند.
بشر زنده ماند، در پس این همه رنج و مصیبت و نابشری! بشر ماند، زندگی کرد و کودکان بینوا را پس انداخت. همه اینها این را اثبات کرد که انسان بعد از این همه سال هنوز هم که هنوز است می خواهد مرگ را به زانو درآورد! انسان که پیر می شود به یاد گذشته اش می افتد، خود را در وجود دیگران می یابد و سعی می کند تا پایان خود را ادامه ببیند در وجود آیندگان، به همین دلیل می آفریند و می آفریند و اینجاست که دیگر فرقی بین خدایان دروغین و بشر پیدا نمی شود....
پ.ن: انسان مدرن دریافت که سرگشتگی را به آرامش دروغین و پوشالی ترجیح دهد...و همین بود که بشر مدرن ( و پس از آن را) از نیاکان خود جدا ساخت...
(1) : بر او رختی ارغوانی پوشاندند، و تاجی را که از پیچاندن چند شاخه خار ساخته بودند بر سرش نهادند. او را سلام گفتند؛ « هلا، پادشاه یهودیان!» با چوب نی بر سرش کوفتند و بر او تف انداختند...سپس او را به صلیب کشیدند...در ساعت نهم عیسی بانگ بلندی برآورد که« [...] خدای من،خدای من، چرا مرا تنها گذاشتی.» ... عیسی فریاد بلندی کشید و دم فرو بست...پاسداری که جلوی او ایستاده بود دیده بود که او چگونه مرد و گفت : « به راستی که این مرد پسر خدا بود.» "
«نقل از انجیل مَرقُس.»