دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خدا اگر بود، نشان بودنش را در ذات انسان نیز نشاند و برای باور بودنش همان ذات انسان کفایت می کرد . اگر آدمی نیز چون کلاغ بر ذات خویش می ماند در میان خیل خدایان سرگشته نمی شد . حماقت بشر از همان روزی آشکار شد که حقیقت خدای را در درونش کشت و چون تاب نیاورد پوچی حاصل از نبودنش را به ناچار خالق خدایان خویش شد . خدایی را پس از خدایی دیگر آفرید و مخلوقی را پس از مخلوق دیگر خالق خواند او که به سادگی توانست حقیقت وجود خالق بر حق خویش را به دستان خویش سر برد ، به سهولت نیز توانست خدایان ساختگی خویش را یکی پس از دیگری به دار آویزد ، و سرگشته بماند میان خیل خدایان و غوطه ور شود در گورستانی از مخلوقات خویش و این چنین بود که آدمی را مونس شد هیچ و ماوا شد پوچ و بازهم دلزدگی از هیچ و از پوچ و آخرین خدایش مرگ بود خدایی که از آن می هراسید اما از ترس خویش و خدایان خویش به او پناه می برد غافل از اینکه این بار چون سر به دامن مرگ نهد دیگر نتواند مرگ را نیز چون دیگرخدایان به دار آویزد .

ماهیت کلاغ به کلاغ بودن اوست ، گناهی بر او نیست ، او بر ذات خود جاری است گنه از آن آدمیانی است که ماهیت خویش را نهادند و ذات کلاغ را برگزیدند ولی باز سیاهی آشکار کلاغ گونه ، به سبزی پنهان مشتی آفت کردار ارجحیت دارد و ایضاً درنده خویی گرگی گرسنه به رامی گرگان خفته در لباس میش .
و بشر دریافت که دیگر نمی تواند مانند نیاکان خود گناه را به گردن مخلوقات خود بیاندازد! بشر دریافت که محکوم ست به ویلان بودن میان ویرانه هایی که پدرانش برایش به جا گذاشتند. انسان مدرن، این جرئت را داشت که مسئولیت خویش و قرنش را به دوش بکشد. بشری که دریافت که محکوم ست به زیست و ماندن و اثبات اینکه این قاعده بی عدالتی محض است. بشر در آغاز قرن نفسی عمیق کشید، نه ی مقدس گفت و دست و پنجه نرم کرد با آنچه نیستی می نامندش!
آدمیان زیبایی را در نمی یابند مگر وقتی تیرگی را دیده و درک کرده باشند. باید باشند کسانی که سیاهی بر وجود خود بزنند تا دیگران نظاره شان کنند(1) و بیاموزند که اینگونه نباشند ( که خود غافلند که همه همین گونه اند و سعی در گریز از آن دارند.
بشر زنده ماند، در پس این همه رنج و مصیبت و نابشری! بشر ماند، زندگی کرد و کودکان بینوا را پس انداخت. همه اینها این را اثبات کرد که انسان بعد از این همه سال هنوز هم که هنوز است می خواهد مرگ را به زانو درآورد! انسان که پیر می شود به یاد گذشته اش می افتد، خود را در وجود دیگران می یابد و سعی می کند تا پایان خود را ادامه ببیند در وجود آیندگان، به همین دلیل می آفریند و می آفریند و اینجاست که دیگر فرقی بین خدایان دروغین و بشر پیدا نمی شود....

پ.ن: انسان مدرن دریافت که سرگشتگی را به آرامش دروغین و پوشالی ترجیح دهد...و همین بود که بشر مدرن ( و پس از آن را) از نیاکان خود جدا ساخت...

(1) : بر او رختی ارغوانی پوشاندند، و تاجی را که از پیچاندن چند شاخه خار ساخته بودند بر سرش نهادند. او را سلام گفتند؛ « هلا، پادشاه یهودیان!» با چوب نی بر سرش کوفتند و بر او تف انداختند...سپس او را به صلیب کشیدند...در ساعت نهم عیسی بانگ بلندی برآورد که« [...] خدای من،خدای من، چرا مرا تنها گذاشتی.» ... عیسی فریاد بلندی کشید و دم فرو بست...پاسداری که جلوی او ایستاده بود دیده بود که او چگونه مرد و گفت : « به راستی که این مرد پسر خدا بود
.» "
«نقل از انجیل مَرقُس.»
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
خدای تو مهربان است و رحیم و الرحمان! مرا نه با خدای تو کاریست، نه با بهشت و جهنم اش!
گمان کنم این اجازه را داشته باشم که به خدای خودم ناسزا بگویم!

اطمینان ندارم که خدای من وتو یکی نیست ، ولی اطمینان دارم که نگاه من و تو یکی نیست . گذشته از خدایان کاذب ، هر کسی ازقاب چشمان خویش خدای واحد را می نگرد . و تو نیک می دانی که آن خدایی را که مهربان خواندی و خدایی را که جهل را به آن نسبت دادی هر دو یکی است وگر این گونه نبود تو خدایی بی رحم و بی عدل و بی عقل را به خدایی مهربان و بی مانند ارجحیت نمی دادی . که خدای عالم رابگذاری و خدای جاهل را برگزینی و بعد به شکوه بنشینی از فقدان عقل و رحم ومهرش .
گذشته از آن اگرخدای تو خدای من نبود دلیلی نداشت که چون تو خدای خویش را ناسزا گویی من دل آزرده شوم
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
و بشر دریافت که دیگر نمی تواند مانند نیاکان خود گناه را به گردن مخلوقات خود بیاندازد! بشر دریافت که محکوم ست به ویلان بودن میان ویرانه هایی که پدرانش برایش به جا گذاشتند. انسان مدرن، این جرئت را داشت که مسئولیت خویش و قرنش را به دوش بکشد. بشری که دریافت که محکوم ست به زیست و ماندن و اثبات اینکه این قاعده بی عدالتی محض است. بشر در آغاز قرن نفسی عمیق کشید، نه ی مقدس گفت و دست و پنجه نرم کرد با آنچه نیستی می نامندش!
آدمیان زیبایی را در نمی یابند مگر وقتی تیرگی را دیده و درک کرده باشند. باید باشند کسانی که سیاهی بر وجود خود بزنند تا دیگران نظاره شان کنند(1) و بیاموزند که اینگونه نباشند ( که خود غافلند که همه همین گونه اند و سعی در گریز از آن دارند.
بشر زنده ماند، در پس این همه رنج و مصیبت و نابشری! بشر ماند، زندگی کرد و کودکان بینوا را پس انداخت. همه اینها این را اثبات کرد که انسان بعد از این همه سال هنوز هم که هنوز است می خواهد مرگ را به زانو درآورد! انسان که پیر می شود به یاد گذشته اش می افتد، خود را در وجود دیگران می یابد و سعی می کند تا پایان خود را ادامه ببیند در وجود آیندگان، به همین دلیل می آفریند و می آفریند و اینجاست که دیگر فرقی بین خدایان دروغین و بشر پیدا نمی شود....

پ.ن: انسان مدرن دریافت که سرگشتگی را به آرامش دروغین و پوشالی ترجیح دهد...و همین بود که بشر مدرن ( و پس از آن را) از نیاکان خود جدا ساخت...

(1) : بر او رختی ارغوانی پوشاندند، و تاجی را که از پیچاندن چند شاخه خار ساخته بودند بر سرش نهادند. او را سلام گفتند؛ « هلا، پادشاه یهودیان!» با چوب نی بر سرش کوفتند و بر او تف انداختند...سپس او را به صلیب کشیدند...در ساعت نهم عیسی بانگ بلندی برآورد که« [...] خدای من،خدای من، چرا مرا تنها گذاشتی.» ... عیسی فریاد بلندی کشید و دم فرو بست...پاسداری که جلوی او ایستاده بود دیده بود که او چگونه مرد و گفت : « به راستی که این مرد پسر خدا بود
.» "
«نقل از انجیل مَرقُس.»
این دست نوشته رو قبلاً هم گذاشته بودمدوباره برای شما می گذارم:
و این جهل همچنان ادامه خواهد داشت زیرا تمدن قادر نخواهد بود جهل را از چهره تاریخ بزداید و جهل به موازات تمدن بر پیکره تاریخ جاری خواهد گشت و آنسان که تمدنی نو پدید آید جهلی نو نیز زاده شود تو گویی این دو همزاد یکدیگرند و تاریخ در انتها جهلی کار آزموده را به تماشا خواهد نشست ،جهلی نو ظهور که قدمتی به اندازه ی تاریخ کهن زندگی انسان دارد


و اما تمدن در نظر من عصاره توامان تفکر و تقدس است و تقدس بی تفکر تعصب است و تمدن بی تقدس تنزل است .

و دست و پنجه نرم کردن بشر با مرگ نیز از 2 چیز سرچشمه می گیرد امید برای زندگی و وحشت از مرگ با این وجود از مرگ گریزی نیست
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
این دست نوشته رو قبلاً هم گذاشته بودمدوباره برای شما می گذارم:
و این جهل همچنان ادامه خواهد داشت زیرا تمدن قادر نخواهد بود جهل را از چهره تاریخ بزداید و جهل به موازات تمدن بر پیکره تاریخ جاری خواهد گشت و آنسان که تمدنی نو پدید آید جهلی نو نیز زاده شود تو گویی این دو همزاد یکدیگرند و تاریخ در انتها جهلی کار آزموده را به تماشا خواهد نشست ،جهلی نو ظهور که قدمتی به اندازه ی تاریخ کهن زندگی انسان دارد


و اما تمدن در نظر من عصاره توامان تفکر و تقدس است و تقدس بی تفکر تعصب است و تمدن بی تقدس تنزل است .

و دست و پنجه نرم کردن بشر با مرگ نیز از 2 چیز سرچشمه می گیرد امید برای زندگی و وحشت از مرگ با این وجود از مرگ گریزی نیست
من تقدس را آن می دانم که بشر برای بشر بوجود آورد. نه اینکه خود را به ماورایی اختصاص دهد که بنیان های معمول وجودش سال هاست رد شده اند.
و در تفاوت دیدگاه حق با توست. چه آنچه که تو خدا می خوانی، من دلیل برای وجودش نمی بینم و آنچه من بعنوان خدا از آن یاد می کنم تو نمی شناسی!
در باب آزردگی هم این در ذات بشر است که می خواهد هم چیز و همه کس را با خود همراه کند.:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
1
عادت!
بهترین و مزخرفترین حس آدمیزاد.
اصولا وقتی نه حس باشه نه حوصله!نه حال و توان،خیلی خوب جواب میده!


2
دیشب یه فال حافظ گرفتم.
حالا که از اینجا رونده از اونجا مونده شدم (شاید هم عکسش باشه خیلی مهم نیست!)
حافظ اما ...


نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید/// فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش/// که آب زندگیم در نظر نمی‌آید
قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم /// درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید
مگر به روی دلارای یار ما ور نه /// به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید /// وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا /// ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر /// ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز /// بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس /// کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید


3
...
از من،من،من، خسته شده ام.من ِ خود و من ِ دیگران!

اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری
و این جنگل های سرسبز
در این جای
در آرزوی آن باشند
که مگر من ناگزیر به برخاستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.

من اما جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفته اند
بسان درختی
ریشه ها باز گسترده ام،
دیگر مرگ
در کجاست؟

اگرچه من از دیرباز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می فشرد
صدای دم زدنم را
همچنان
بخواهد شنید.

* ویلیام فاکنر - ترجمه: احمد شاملو
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جاده که صاف بود، یه پیچ، قبل از یه پل ِ طولانی، و یه پیچش ِ دیگه، توی خود ِ پل
پلی که هر هفته، بارها ازش رد می‌شدم، پلی که بارها شاهد ِ سرنگون شدن، سقوط، و مردن ِ آدما توی اون بودم
این‌بار، شاید نوبت ِ من بود
همیشه، صندلی عقب، سمت راننده رو انتخاب می‌کردم، و این‌بار، برای مسیر 20 کیلومتری، توی تاکسی، همین صندلی رو انتخاب کردم
قشنگ زوم کرده بودم روی همون پیچ، همون گردش به سمت راست، و اون موقع که ماشین رسید، چرا، چگونه، اصلن یادم نیست، مهم این بود که ماشین وارو شد، یادمه، که سرم غرق خون بود، چشمم باز بود، جایی نمی‌دید، خون بود که سرازیر بود، و توی ماشین، بی‌جون افتاده بودم، صحنه‌ی دردناکی بود و قشنگ به این لحظه نگاه می‌کردم، دردی حس نمی‌کردم، هیچی

و باز این بار، خودم رو دیدم، سالم، در کنار جسم بی‌جانم
تن ِ سالمم، تن ِ بیجانم رو به آغوش کشیده بود، و غرق تماشایش بود، و من غرق تماشای ِ آن دو
اشک می‌ریخت، جاوید را صدا می‌کرد، تکانش می‌داد، سعی می‌کرد از اون ماشین ِ لعنتی بیرونش بیاره، ولی نه جونی داشت، نه کسی صدایش رو می‌شنید
موهایش را نوازش می‌کرد، با خون‌های جاری بازی می‌کرد، و باز اشک می‌ریخت
وقت رفتن بود، شایدم نرفتن، نمی‌دانم، دیگر وقت نبود
تن ِ خونین رو رها کرد، و با چشم‌های گریان، به راهش ادامه داد
و من کماکان نظاره‌گر آن دو بودم ...

حال چشم‌هایم را باز کردم، نه عرق کرده‌ام، نه آن را کابوس می‌پنداشتم، تنها یک حس بود، شاید یک رویا، رویایی که شاید روزی تجربه‌اش کنم، سال‌هاست، رویاهایم به واقعیت می‌پیوندند، سال‌هاست به زیبایی حس‌شان کردم، این یکی چه زمانیست ؟
 

milad_m66

عضو جدید
كم نيستند آدمهايي كه از جاده ي زندگي تو عبور مي كنند اما چه كمند آناني كه خاطرات ابديشان تا انتهاي جاده با تو مي ماند.
ديشب بيقراري و اندوهناكيم را نگاه خيالي تو آرام بخشيد برايم عجيب بود چه كه گمان مي بردم مدت هاست توانسته ام فراموشت كنم.
 

CHATR be DAST

عضو جدید
در اوج دانایی خون ریز یک عقاب
خرگوش ها بی آزار
موجودات احمقی هستند
و مستحق
واژه های مرگی
که از چنگالهایشان می ریزد

س.م.چتر به دست
 

shanli

مدیر بازنشسته
آه خدایا..
دیگر حتی به این فکر نمیکنیم که در روزگاران ِ گذشته با شما روزگار ِ بس شیرینی داشتیم و چه شد که کات کردیم و روزگارمان از هم جدا شد و ما ماندیم و یک مشت خاطرات روزگاران ِ سپری شده!
به تنها چیزی که الان به آن فکر میکنیم این است که تمام وجودمان شما را میخواهد!
میدانیم که چیزی از جنتلمنی شما کم نمیکند که اراده ی ضعیف و سست ما را به رخمان میکشد اما باز هم امیدواریم اخلاقتان را یک اصلاحی بکنید!
(اشکال کار شما اینست که تا میدانید دختری از شما خوشش می اید خودتان را میگیرید و سخت غد میشوید! ما از آن بیزاریم!)
خدایا..خیلی بالایید! کمی بیایید پایین تر!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
"...در شن تکان خواهد خورد. در آسمان، در هوا در شن تکان خواهد بود. هرگز مگر در رويا روياي خوش فقط يک بار آيد به کار. پيکر کوچک دل کوچک يک تخته طپان خاکستري خاکستر فقط راست قامت. زمين آسمان يکي همه‌سو بي‌پايانگي پيکر کوچک فقط راست قامت. در شن نه گيرش گاهي يک گام بيش‌تر در بي‌پايانگي موفق خواهد شد. نه صدايي نه نفسي همان خاکستري همه‌سو زمين آسمان پيکر ويرانه‌ها.
سياهي آهسته آهسته با ويرانه پناهگاه راستين چهارديوار بر پشت نه صدايي. پاها يک تک تخته دست‌ها به پهلوها بسته پيکر کوچک رو به بي‌پايانگي. هرگز مگر در روياي محو شده ساعت گذرا دراز کوتاه. فقط راست قامت پيکر کوچک خاکستري هموار بي‌برجستگي چند سوراخ. يک گام در ويرانه‌ها در شن بر پشتش در بي‌پايانگي موفق خواهد شد. هرگز مگر در رويا روزها و شب‌ها برساخته از روياهاي شب‌هاي دگر روزهاي بهتر. بار ديگر به قدر گامي زندگي خواهد کرد بار ديگر روز و شب خواهد بود و بر بالاي او بي‌پايانگي
."(1)

شب های زیادی آمدند و رفتند. شب های زیادی هم خواهند آمد و خواهند رفت. روز و شب در پی یکدیگر.بی توقف و خستگی و آن دم که این سرگرمی خدایان به پایان خواهد رسید، دیگر مجالی برای ادامه نخواهی داشت...
انسان، همیشه بدنبال کسی است تا از او پیروی کند. شروع زندگی ادبی- فلسفی بسیاری از انسان ها با این نیاز کلید می خورد. دیگران، اغلب می خواهند کسی را داشته باشند تا به سخنانش گوش کنند، نصایحش را آویزه گوش کنند و نقش کودک مطیعی را بازی کنند که گوش به آوای نی ِ چوپانی می دهد.چوپانی که گرمی و سردی های فراوانی کشیده، و می خواهد این تجربیات ارزنده و گرانبها را، به رایگان، به غیر ِ خود انتقال دهد. کودکِ مذکور بزرگ می شود، گرمی و سردی هایی را که پیشتر حکایتشان را شنیده بود، گاها با طرحی متفاوت، تجربه می کند و این را حق خود می داند که بر جایگاه خدایی بنشیند و برای کودکی که می داند به زودی جای او را خواهد گرفت از زخم های روحش بگوید. این سیر ِ بی انتها همواره ادامه خواهد داشت. نیاز بشر برای بازی کردن نقش عابد و مبعود، شاید به اندازه نیاز بشر برای ایجاد ارتباط جنسی و ایجاد خشونت قدمت داشته باشد.
[FONT=&quot]
"سحر بود و خيابان‌ها پاكيزه و خلوت، در راه رفتن به ايستگاه راه آهن بودم[/FONT]. همين كه ساعت برج را با ساعتم مقايسه كردم، دريافتم كه از آنچه فكر مي‌كردم، ديرتر شده بود. بايد شتاب مي‌كردم، هراس اين كشف، مرا در ادامة راهم نامطمئن مي‌ساخت، هنوز شهر را خوب نمي‌شناختم، خوشبختانه پاسباني در آن نزديكي بود، به سويش دويدم و نفس نفس زنان نشاني را از او پرسيدم. تبسمي‌بر چهره اش نقش بست و گفت: «از من نشاني مي‌پرسي؟» گفتم: «بله. آخر نمي‌توانم آنجا را بيابم.» پاسبان گفت:« دست بردار، دست بردار!» بعد با جهشي بلند همچون كساني كه مي‌خواهند در تنهايي بخندند، از من روي گرداند."(2)

بخش اعظم کودکی ام، تا جایی که به یاد دارم، در سکوت گذشت. بدلیل مشکل تکلمی که داشتم کم حرف می زدم، تا کمتر مجبور باشم حرف هایم را برای دیگران تکرار کنم.سرگرمی ام،بیشتر نقاشی بود، مگر اوقاتی که با برادر بزرگتر مشغول بازی می شدم. نه! انزوا طلب نبودم، من هم مثل تمام بچه های هم سن و سالم با دیگران بازی می کردم، می خندیدم و لذت می بردم.بگذریم که گاها عواملی ( از جمله تفاوت های طبقاتی-اقتصادی) مانع این امر می شد.اما لحظاتی که در دام نوستالژی می افتم و خاکستر گذشته ام را زیر و رو می کنم جز تعداد معدودی از هم بازی هایم، باقی را دوست خود نمی دانم، لااقل نه با آرمان های امروزی ام. از جمله سرگرمی های محبوبم در آن روزها، بازی با دوستان خیالی ام بود. که البته امروز نه اسمشان را یادم هست و نه ظاهرشان. تنها که می شدم،با این اخلال های پدید آمده در منطق ماده گرایی همبازی می شدم. با آنها می خندیدم. می خندیدم و تفریح می کردم. بزرگتر که شدم،این دوستان نامرئی ام چهره عوض کردند اما هرگز بدرودم نگفتند. حضورشان در سال های نوجوانی به شکل شخصیت های محبوب کتاب هایی بود که می خواندم. بگذریم که بعد از آن همه سال، هنوز گاه نوشته ها و عقایدم را برای این همراهان همیشگی می خوانم، پاسخشان را می شنوم و اگر کسی مزاحم نشود ساعت ها مشغول مباحثه با آنها می شوم.

"... از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد: دیدم در صحرای پشت اتاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان - نه، یک فرشته آسمانی- جلو او ایستاده،خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد،در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه دست چپش را می جوید..."(3)

سال های اولیه دوران ابتدایی، سرگرمی اصلی ام بازی با 3-4 نفر دوستی بود که بیشتر اوقات فراغت را با آنها سپری می کردم.این ساعت های تفرج، اغلب با اجرای نمایش نامه هایی کودکانه می گذشت که همه کاره اش، از نویسنده و کارگردان بگیر تا مسئول تدارکات و حمل نقل (!)، خودمان بودیم. ( که زمینه حضور در تیم تئاتر دبستان
را در سال های پایانی برایم فراهم کرد)نمایش ها مضمون خاص و منحصر به فردی نداشت. اغلب نشاءت گرفته از کارتون- فیلم هایی بود که آن دوران کم کم داشت دنیای کودکی را با خشونت کاذب خود به اضمحال می کشید. نکته ای که همیشه در ذهنم باقی ماند این بود که این نمایش های کودکانه همیشه در انتها با تراژدی تمام می شدند. نقش قربانی این تراژدی را همیشه من بازی می کردم. من آن شخصیتی بودم که باید می مرد تا قهرمان داستان بتواند ماموریت خود را برای نجات دنیا به اتمام برساند. من آن شخصیت منفی بودم که اصولا اگر نمی مرد انگار یک جای کار می لنگید. یا آن کارکتر که مرگش جزو تلفات معمول هر داستان به شمار می رفت و کسی هم زیاد وقتش را صرف این ضایعه نمی کرد.

"وقتي که ميس اميلي گريرسن مُرد، همۀ اهل شهرِ ما به تشييع جنازه‌اش رفتند. مردها از روي تاثر احترام‌آميزي که گويي از فروريختن يک بناي يادبود قديم در خود حس مي‌کردند، و زن‌ها بيشتر از روي کنجکاوي براي تماشاي داخل خانة او که جز يک نوکر پير - که معجوني از آشپز و باغبان بود - دست‌کم از ده سال به اين طرف کسي آنجا را نديده بود."(4)

در خانواده ای سنتی به دنیا آمد و زندگی اش را در آن سپری کرد. بزرگتر که شد خواست این تسنّن را با روسو و مارکس از خود براند. خود را در جامعه ای یافت که نه مدرنیته اش، مدرنیته بود و نه سنت اش توانی برای ادامه حیات. خودش هم مانند جامعه طاعون زده اش، در برزخی میان سنت و تجدد گیر کرد و هرگز نتوانست تصمیم بگیرد که به کدام وفادار بماند. سنت نهیبش می زد که اندرونی را باید در همان اندرونی خفه کرد. بی رحم و شفقت! و تمام سعی خود را بر حفظ این اصل کرد. اما یک سال پیش، بعد از شصت و خرده ای سال وفاداری به ویرانه های توسری خورده سنت، نتوانست جلوی سیل اشک هایش را در برابر پسری بگیرد که از لحاظ سنی 1/3 خودش بود. پدر، گریه کرد و اشک ریخت. پدر زجه زد، پدر شکست! در غروب یک روز سرد پاییزی،18 آبان 1388،تنها یکی دو ساعت پس از آزادی پسر کوچکش!
و مادری که کارش به جنون هیستریکی کشید و از آن پس تا اسم رفتن و دیر بازگشتن را می شنود چشم هایش دودو می زند.حالا این دو مانده اند و ادامه نسلی که خودشان روزی جزوش بودند، با تمام خوبی ها و بدی ها و همه اشک ها و لبخند ها...

" ولی در آن روز حتی یک کلاغ هم دیده نمی شد شاید دیر وقت بود . پله های سنگی در همه جا رو بخرابی گذارده بود و از خلال شکافهایشان علف در آمده بود . خدمتکاری که کیمونوی بلند آبی رنگی بر تن داشت روی پله هفتم ،بلندترین پله ها ، نشسته بود و بی اراده باران را تماشا می کرد..."(5)

و آنان هرگز درنیافتند که سکوت لزوما علامتی بر رضی نیست.یاد نگرفتند که در پشت چشم ها را هم باید بخوانند. هیچ وقت به مخیله شان خطور نکرد که آن کودکی که تمام دوران کودکی اش را با تخیل و فانتزی گذراند هم شاید چیزی بخواهد. مادر، همانطور که هیچ وقت نتوانست بین عرفان و زمین یکی را انتخاب کند،نتوانست این ایده را در ذهن خود شکل دهد که شاید بردن پسر کوچک به ختم پدربزرگ و دایی نیمه سوخته اش چیزی جز سیاهی و تباهی به بار نمی آورد.درنیافت که تحمل کردن جنون سادیسیتی برادر بزرگ ضررش کمتر از مواجهه با مرگ، عظیم ترین نیستی که بشر در تاریخ سیاه خود تجربه کرده، و پس لرزه های بعد از آن است.
پدر درنیافت که نت و کلاویه چیزی نیست که به ضرب دگنگ به ذهن کسی فرو رود و هرگز نپرسید که ایا اصلا تمایلی هست به غرق شدن در سیلاب گام و هارمونی.
و آنها گفتند و می گویند و خواهند گفت، مگر آن دم که دهانشان پر از خاک سرد شده باشد و لحافشان سنگی بتنی با نوشه هایی نوستالژیک و تهوع آور. و آن روز نخواهد آمد که بپرسند و دمی سکوت کنند تا شاید پاسخی بیاید.

"پدرم…رفت و آمدش مثل بابانوئل مرموز بود. در واقع از آمد و رفت‌هایش بدم نمی‌آمد، هر چند این جور وقت‌ها، موقعی که صبح زود به تختخواب بزرگ مادرم می‌خزیدم، ناچار بودم خودم را به سختی بین او و مادرم جا بدهم "(6)

و مجبور شدم از کودکی همه چیز را خود بیازمایم. همه چیز را مزه کنم، یا تف کنم یا فرو دهم. نام همه چیز را تغییر دهم، با هم بیامیزمشان! همه چیز را از فراسوی صفر آغاز کنم، چه که همه گمان می کردند نه مشکلی هست و نه دردی! اگر هم گاها بروز می دادم کسی به جد نمی گرفت!
و خود درد را دریافت؛ "انگيخته به درد پديد آمده از منقارهاي دَرّان، چنان به ژرفي خود را صخره فشرد که سرانجام با آن يکي شد.[FONT=&quot]"(7)کسی نبود که تاول های زبانش را نشانش دهد! خستگی های ناشی از دویدن ها را بر شانه اش خالی کند...نه! همیشه شانه بوده و خواهد بود.خون گریه هایی که بر برف یخ زده چکید و برفی تازه رویش را پوشاند. بدون سرنخ و شاهد و محقق.[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot] رها میان نام ناپذیرها. در میان هیاهوی اغیار و تهوع آور ها!
[/FONT]"...و در تاريكي شب ساليان در سرزمين فراموشي راه مي رفت كه در آن هركسي آدم اول بود،كه او خود ناگريز شده بود خود را دست تنها،بي پدر پرورش دهد و هرگز آن لحظه ها را به خود نديده بود كه پدري پس از آنكه صبر مي كند تا پسرش به سن گوش دادن برسد او را صدا بزند تا راز خانواده را ،‌يا دردي كهنه را،يا تجربه عمر خود را براي او بگويد..."(8)

----------------------------


*یادداشت ها:
(1) :بی همگی - ساموئل بکت
(2) : دست بردار - فرانتس کافکا
(3) : بوف کور - صادق هدایت
(4) :یک گل سرخ برای امیلی ویلیام فاکنر
(5) : راشومون - نیروسوکه آکتاگاوا
(6) : عقده ادیپ من - فرانک اُکانر
(7) : پرومته - فرانتس کافکا
(8) : آدم اول - آلبر کامو


 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قبلنا خوب مینوشتمو آروم میشدم
الان خوب گریه میکنم و آروم میشم

خیلی وقته دیگه نمیتونم خوب بنویسم ! یعنی روزی میرسه که نتونم خوب گریه کنم !
خدایا اگه گریه نکنم چی کار کنم !

............................................................................................................
...............................................................................................

چند روز بیشتر به دومین سالگرد رفتنت نمونده !
اون روز یادته همه گریه میکردن اما من گریم نیومد , حتی وقتی زیر خروار ها خاک پنهان شدی ! بازم گریم نگرفت ! بازم باورم نشد که تو دیگه نیستی ! بازم این بغض لعنتی نشکست

تو که بی معرفت نبودی , یهو چی شد ! دوستاتو به ما ترجیح دادی ! بی خبر رفتی ! تو که انقدر سنگدل نبودی !
این سفرم با اونا رفتی , 3 تایی با هم رفتید و نگاهی به پشت سرتونم نکردید !

صدای آمبولانس میاد , یاد اون روز افتادم , یادته جلوی بیمارستان چه خبر بود , چه قیامتی بود ! دنبال آمبولانس راه افتادیم , همه گریه میکردن بازم من ساکت بودم , لعنت به من ! لغنت به سکوت بی موقع من !

خیلی حرفا با هات دارم , اما نمیگم , میدونم از شنیدن بعضی هاش ناراحت میشی
میدونم اگه بگم اونی که خیلی دوسش داشتی و به خاطرش جلوی همه وایستادی بعد از رفتنت چی کار کرد چه زجری میکشی ! هر چند انقدر دوسش داری که حتی نمیخوای در موردش بد بگیم !
دیگه باورم شد خدا بنده های خوبشو زود میبره !

داداشی خیلی دوست دارم خیلی زیاد , داداشی دلم برات تنگ شده , داداشی روزای خوش گذشته چه زود تموم شد

داداشی میخوام داد بزنم بگم روزگار آهای روزگار چشماتو ببند دیگه خوشبختیمو نبین ! بگم روزگار تو رو خدا برای یه بارم که شده منو نبین ! به روزای خوش زندگیم حسودی نکن ! بگم دست از سرم بردار! بگم بهترین کسمو گرفتی دیگه برو , دیگه فراموشم کن , تو رو خدا برو
یعنی به حرفام گوش میده ؟

به عکست نگاه میکنم , چرا باورم نمیشه دیگه نیستی

اینو یادته؟

خدانگهدار عزیزم اما نمیشه باورم
توی چشام نگاه نکن این لحظه های آخره
آخه چطور دلم بیاد چشماتو گریون ببینم
میرم ولی اینو بدون چشم انتظارت میشینم
میرم ولی گریه نکن نذار از عشقت بمیرم
شاید تو اوج بی کسی با عکست آروم بگیرم
میرم ولی بدون یکی خیلی تو رو دوست داره
یکی که از دوریه تو سر به بیابون میذاره
خدانگهدار عزیزم دارم میرم از این دیار
اینجا کسی منو نخواست تو هم منو تنها بزار
.
.
.

همیشه این ترانه رو گوش میدادی , حتی غروب روزی که عروسی خواهرت بود ! یادته همون شب یکی از بهترین دوستاتو از دست دادی !
یادته یه سال بعد دقیقا تو همون روز یعنی تو اولین سالگرد ازدواج خواهرت خودتم رفتی !
زندگی با تو چی کار کرد! آخه مگه چقدر تحمل داشتی !

چقدر اون ترانه رو دوس داشتی !
یادته وقتی اعتراض میکردیم که این آهنگ غمگینه , فقط میخندیدی
وای که چقدر دلم برای خنده هات تنگ شد

حالا من باید این آهنگو بخونم , شاید منم بیام پیشت !
دلم برات لک زده , دلم هواتو کرده !
یعنی واقعا تو رفتی ؟ یعنی 2 ساله که دیگه نیستی؟

آهای روزگار میبینی باهام چی کار کردی؟

دوست دارم خیلی زیاد , دوست دارم
دوست دارم ............................................................................ دوست دارم.
 
آخرین ویرایش:

HESSAM58

کاربر فعال
پشت دریا شهریست که در آن
خوشه بندی جرم است
خبری نیست از آن
بام ها جایِ کبوترهایست
که فقط گندمِ یارانه ای از دولتشان میگرند
و جز آن ماه به ماه سهمیه ی نفت که بر جیب زنند
و در آرامشِ محض
با دلی سیر به فوّاره ی هوشِ بشری می نگرند
پشت دریا شهریست که در آن
مردُمش قبض نمی پردازند
و نمی دانند قبضِ برق و گاز و آب یعنی چه!
تورّم ، صفر حتی نیست
و کمتر هست
کسی اصلاً نمی داند تورّم چیست
پشت دریا شهریست که در آن
بانک ها از پسِ هر وام نمی گیرند سود
گرچه بانکِ من و تو
هم زِ ما سود طلب دارد و هم
نزول از من و تو میگیرند

پشت دریا شهریست
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاکِ غریب
نه دُبی خواهم رفت
نه سوئد یا کانادا
همچنان خواهم راند
قایقِ من موتوریست
گرچه با سهمیه ی اندکِ سوخت
ره به جایی نبرم

هرکجا هستم باشم
فقط اینجاست که نباید باشم
آسمان مالم نیست
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مالم نیست
همه شان سهمیه بندی شده اند
سهمم کو؟
چشم ها رو شستم
جور دیگر دیدم
باز هم سود نداشت

وای ، میترسم از امشب که بیاید در خواب
آن عزیزم ، سهراب
و بگوید که چرا شعر مرا دزدیدی
و چُنینش کردی ، خندیدی
بابد امشب بروم
و چمدانی را که به اندازه ی پیراهنِ تنهایی من جا دارد بر دارم
و به سمتی بروم
که گم و گور شوم
 

aminbeiranvand

عضو جدید
سکوت
نگاه
اندیشه
رها کردن
دست شستن
شجاعت
رهایی
دیدن
فهمیدن
دوست داشتن
درک کردن
عاشق شدن
شوق یکی شدن
پر کشیدن
نگاه
سکوت
و همه در سکوت
 

aminbeiranvand

عضو جدید
طبیعت
خنثی
طبیعت
طبیعی
طبیعت
خدا


خدا
بینا
بینایی
خدا
شنوا
شنوایی
خدا
زیبا
زیبایی
خدا
نه دور نه نزدیک
خدا
ثابت
....

انسان
تغییر
انسان
نیاز
انسان
کوچک-بزرگ
پست-والا
کور-بینا
...
 

aminbeiranvand

عضو جدید
چشم
دیدن
گوش
شنیدن
ذهن
فهمیدن
...لمس کردن
...بوییدن
...
دل
دیدن-شنیدن-بوییدن-لمس-حس-درک-فهم......
شور-شوق-...
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقط می دانم که از وقتی تو را یافتم و با عمق وجودم با تو آشتی کردم آزاد و شاد شدم ....

مهربانم ممنونم که زندگیم در مسیر نور و فیض تو قرار گرفت تا به عالی ترین شیوه ممکن به خواسته هایم برسم ...

معجزات خدا از راه های غیر منتظره می ایند ..
و او بهترین است و آگاه ترین به خلق از خودشان ...

همه بارهای درونم را به دست خدای درونم می سپارم و آزاد و رها پرواز می کنم ....

مشیت الهی برای هرانسان وفور نعمت است و رحمت ...

جز خدا قدرت دیگری وجود ندارد و این قدرت در وجود من نهفته است ...
جز خواست او خواست دیگری نیست

تو که نزدیکتری به من از ...........

به اسم اعظمت سپاس گذار تمام مهربانی هایت هستیم و شایسته بهترین ها از جانب تو ...............:gol:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری
و این جنگل های سرسبز
در این جای
در آرزوی آن باشند
که مگر من ناگزیر به برخاستن شوم
تا در درون من بیدار شوند.

من اما جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفته اند
بسان درختی
ریشه ها باز گسترده ام،
دیگر مرگ
در کجاست؟

اگرچه من از دیرباز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می فشرد
صدای دم زدنم را
همچنان
بخواهد شنید.

* ویلیام فاکنر - ترجمه: احمد شاملو

از اینها روزگار درازی می گذرد، به یاد می‌آورم،
و من دوباره چنین خواهم کرد، اما درنگ کن
بر این درنگ کن
این: آیا همه‌ی راه را هدایت شدیم برای
میلاد یا مرگ؟ میلادی بود، مسلماً
ما شواهدی داشتیم بدون شک. من تولد و مردن را دیده بودم،
ولی می‌پنداشتم متفاوتند: این میلاد
عذابی سخت و گزنده برایمان بود، مانند مرگ، مردن ما.
به جایگاه خود باز گشتیم، قلمرو پادشاهیها
اما دیگر اینجا آسوده نیستیم، در میان آداب کهن
با مردمی بیگانه که چنگ می‌اندازند در ایزدان خود.

من از مردنی دیگر شادمان می‌شوم.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز

از اینها روزگار درازی می گذرد، به یاد می‌آورم،
و من دوباره چنین خواهم کرد، اما درنگ کن
بر این درنگ کن
این: آیا همه‌ی راه را هدایت شدیم برای
میلاد یا مرگ؟ میلادی بود، مسلماً
ما شواهدی داشتیم بدون شک. من تولد و مردن را دیده بودم،
ولی می‌پنداشتم متفاوتند: این میلاد
عذابی سخت و گزنده برایمان بود، مانند مرگ، مردن ما.
به جایگاه خود باز گشتیم، قلمرو پادشاهیها
اما دیگر اینجا آسوده نیستیم، در میان آداب کهن
با مردمی بیگانه که چنگ می‌اندازند در ایزدان خود.

من از مردنی دیگر شادمان می‌شوم.
... منخود اینگونه مرگ را خواهانم تا آنکه شما، دوستانم، به پاس خاطرِ من زمین را بیش دوست بدارید. و من دیگر بار به زمین بازخواهم گشت تا در او که مرا زاد،بیاسایم. به راستی زرتشت،غایتی داشت و گوی خویش افکند.اکنون شما دوستان،وارثان غایب من باشید. گوی زرین را به سوی شما می افکنم:
از همه بیش دوستدارم که شما دوستانم را در کار افکندن گوی زرین ببینم. پس کمی بیش بر روی زمین درنگ خواهم کرد: این درنگ را بر من ببخشایید.
چنین گفت زرتشت.
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می‌روم، قدم‌هایم آرام است
جای پاهایم می‌ماند
لیوانم را اینجا می‌گذارم
خالی از آب است
لبانم از تشنگی خشکیده‌اند
فصلی سخت در انتظار است، فصل تنهایی
می‌روم، آرام می‌روم، می‌روم
لیوانم را بردار، برایت آب خواهم ریخت

:gol:
 

CHATR be DAST

عضو جدید
خندید و گفت :
بیچاره از فرط لاغری ... میمیرد
جدی شد و گفت :
سر سبک بودن به از سبک سر بودن است

س.م.چتر به دست
 

sepantaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

سلام

قبلنا خوب مینوشتمو آروم میشدم
الان خوب گریه میکنم و آروم میشم

خیلی وقته دیگه نمیتونم خوب بنویسم ! یعنی روزی میرسه که نتونم خوب گریه کنم !
خدایا اگه گریه نکنم چی کار کنم !

............................................................................................................
...............................................................................................

چند روز بیشتر به دومین سالگرد رفتنت نمونده !
اون روز یادته همه گریه میکردن اما من گریم نیومد , حتی وقتی زیر خروار ها خاک پنهان شدی ! بازم گریم نگرفت ! بازم باورم نشد که تو دیگه نیستی ! بازم این بغض لعنتی نشکست

تو که بی معرفت نبودی , یهو چی شد ! دوستاتو به ما ترجیح دادی ! بی خبر رفتی ! تو که انقدر سنگدل نبودی !
این سفرم با اونا رفتی , 3 تایی با هم رفتید و نگاهی به پشت سرتونم نکردید !

صدای آمبولانس میاد , یاد اون روز افتادم , یادته جلوی بیمارستان چه خبر بود , چه قیامتی بود ! دنبال آمبولانس راه افتادیم , همه گریه میکردن بازم من ساکت بودم , لعنت به من ! لغنت به سکوت بی موقع من !

خیلی حرفا با هات دارم , اما نمیگم , میدونم از شنیدن بعضی هاش ناراحت میشی
میدونم اگه بگم اونی که خیلی دوسش داشتی و به خاطرش جلوی همه وایستادی بعد از رفتنت چی کار کرد چه زجری میکشی ! هر چند انقدر دوسش داری که حتی نمیخوای در موردش بد بگیم !
دیگه باورم شد خدا بنده های خوبشو زود میبره !

داداشی خیلی دوست دارم خیلی زیاد , داداشی دلم برات تنگ شده , داداشی روزای خوش گذشته چه زود تموم شد

داداشی میخوام داد بزنم بگم روزگار آهای روزگار چشماتو ببند دیگه خوشبختیمو نبین ! بگم روزگار تو رو خدا برای یه بارم که شده منو نبین ! به روزای خوش زندگیم حسودی نکن ! بگم دست از سرم بردار! بگم بهترین کسمو گرفتی دیگه برو , دیگه فراموشم کن , تو رو خدا برو
یعنی به حرفام گوش میده ؟

به عکست نگاه میکنم , چرا باورم نمیشه دیگه نیستی

اینو یادته؟

خدانگهدار عزیزم اما نمیشه باورم
توی چشام نگاه نکن این لحظه های آخره
آخه چطور دلم بیاد چشماتو گریون ببینم
میرم ولی اینو بدون چشم انتظارت میشینم
میرم ولی گریه نکن نذار از عشقت بمیرم
شاید تو اوج بی کسی با عکست آروم بگیرم
میرم ولی بدون یکی خیلی تو رو دوست داره
یکی که از دوریه تو سر به بیابون میذاره
خدانگهدار عزیزم دارم میرم از این دیار
اینجا کسی منو نخواست تو هم منو تنها بزار
.
.
.

همیشه این ترانه رو گوش میدادی , حتی غروب روزی که عروسی خواهرت بود ! یادته همون شب یکی از بهترین دوستاتو از دست دادی !
یادته یه سال بعد دقیقا تو همون روز یعنی تو اولین سالگرد ازدواج خواهرت خودتم رفتی !
زندگی با تو چی کار کرد! آخه مگه چقدر تحمل داشتی !

چقدر اون ترانه رو دوس داشتی !
یادته وقتی اعتراض میکردیم که این آهنگ غمگینه , فقط میخندیدی
وای که چقدر دلم برای خنده هات تنگ شد

حالا من باید این آهنگو بخونم , شاید منم بیام پیشت !
دلم برات لک زده , دلم هواتو کرده !
یعنی واقعا تو رفتی ؟ یعنی 2 ساله که دیگه نیستی؟

آهای روزگار میبینی باهام چی کار کردی؟

دوست دارم خیلی زیاد , دوست دارم
دوست دارم ............................................................................ دوست دارم.

سلام بمیرم حرفای دل منم زدی تو
من می دونم تو چی کشیدی
متاسفم هم برای تو هم برای خودم که روزگار امون بهمون نداد
طاقت خوشبختی ما رو نداشت
 

sepantaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازم سلام

بازم سلام

چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید
زندگی رویا نیست
زندگی زیباییست
می توان
بر درختی تهی از بار زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
با زهم قصه بگو
تا به ارامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم ارزوی امدنت می میرد
رفته ای اینک اما ایا
باز میگردی ؟؟؟؟؟؟؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام میگیرد
(زنده یاد استاد حمید مصدق روحش شاد)
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام بمیرم حرفای دل منم زدی تو
من می دونم تو چی کشیدی
متاسفم هم برای تو هم برای خودم که روزگار امون بهمون نداد
طاقت خوشبختی ما رو نداشت


این نیز بگذرد
توکل به خدا

ممنون از همدردیتون , متاسفم :gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
می افتد...پایین تر و پایین تر... تا مابعد ابدیت!
و همینطور پیش می رود! می سوزد و می درخشد! و می افتد...
ستاره می سوزد، نور می بخشد بر این کره خاکی! ستاره فرو می افتد آرام آرام... به دریای نیستی!
و این دریا پر از ستاره های نیم سوخته ای ست که پر می کشند از کهکهشان. همه پرپر می شوند، نور می بخشند و روشنایی و در انتها قعر دریا آرامگاهشان خواهد بود!
آه ای فرزند ستاره! تو را گریزی نیست! خواهی رفت در دریای ستارگان، به سان چراغی درخشان! نه! تو را گربزی نیست! بدرخش ای فرزند ستاره! رویاهایت را به آسمان بسپار!
و تو را گریزی از رویاهایت نیست، آن دم که دنیا به اتمام رسد،رویاها را پایانی خواهد بود!
بدرخش فرزند ستاره! تند و سوزنده،آرام و درخشنده! بدرخش و بیافرین!

و آن دم که روزها تیره و تار برسند،من، به سان سایر ستارگان، خود را در رویاهایم غرق خواهم کرد. غرق شده و درخشان، به سان ستاره ای سوزان....
 

راضیه (ت)

عضو جدید
یادمه خیلی نوشتم که دیگه دوست ندارم/ یادمه خیلی نوشتم پشیمون شدم ز کارم
یادمه خیلی نوشتم دیگه رفتی از کنارم/ یادمه خیلی نوشتم که دیگه رفتی ز یادم
ولی خیلی زودعوض شد, شاید هم دعام اثر کرد/تو زود اومدی کنارم,تا ابد باشی نگارم


:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بود...بود...نبود و خواهد بود...هستن و نیستن! نیستن و نیستن...مرگ و مرگ!جهل و جهل! واژگان میان تهی و ویلان!آویزان میان رنگین کمان بی رنگی!آویزان طناب زندگی...طناب دوار! دوار به دور گردن.چوبه دار!آماده برای فرود. فرود و بی دردی! بی مرگی!...
من؟! اینجا؟!پس برای چه؟! از برای چه؟!..بودن؟ هستن و هشتن و هلیدن؟! بهِل مرا! تا نباشم بهر خود. بهر ِ بودن! بهر ِ نبودن! بهر ِ رفتن و خواستن! اختیار؟! مکافات؟ کجاست جرم و جنایت، قاضی و عدالت؟! خنده حضار!!
من نیستم! نیستم از برای نیستن! از برای هراس از نیستن!نیستن مان...نیستن شان! پس بباید بود از برای نیستن! نفی ِ نیستن! "نه" نیستن! من "نه" نیستم! از برای..بودن و نبودن! زیستن و مرگ! پس غبار باید بود! پس محو باید شد اگر هست ماست، نیستن! پس غبار چیست اگر هستی نیست مگر نیستن؟! پس چگونه؟! چرا؟ چطور؟! من، نا نیستن پذیر؟!!
نبودن. نبودن،نبودگان و نبوده ها! نابوده هایی عظیم! از پی یکدیگر! بی توقف، بی مکث! بی درنگ برای بودن! بودی که نیست می شود. نیستی که هست می شود! پس من چه؟! نا نبوده و ناخواسته؟! گریز از نبوده ها! رها میان نیستی و نا نیستی؟!!! نیستی اثبات می شود با طرح! طرح و رنگ. رنگ و طرح میان سنگ قبر! بی هستی و فزونی نیستی! سنگ و خاک. طرح بر طرح خاک! خاک به خاک، خاکستر به خاکستر...طرح به طرح!خاکستر زمان، طرح بی توقف زمان! سنگواره نبشته ها، پراکنده و یافت می نشونده میان سنگدانه های زمان! هر دو محو می شوند. می غلطند، می رقصند! بر طرح آهمان، سرد شده بر شیشه بخار گرفته زمان! و طرح می خورد و طرح می بازد هستی و رسم الخط نیستی بر پای این شاهکار تلخ!طرح به خود باز می گردد! طرح غم و اشک و طرح اشک! رنگ می خورد پرتره سنگ قبر! رنگ می خورد با اشک و آه! طرح به طرح، اشک به اشک...
و تکرار و تکرار! تا انتها، تا انتهای نیستی و هستی و تکرار هست و نیست!نبود، هست و خواهد بود!و خالقی که بود و هست و نخواهد بود مگر در نیستی هستی مان! و ناظر می نگرد به هستی نیست شدگان و نیستی ِ نیست انگاران! و من نیستم مگر به نیستی، نیست شدگان!پس چرا هست می باید باشد هستی را اگر نیست آنچه می باید هست؟ آنکه نمی باید رفت، برفت و بماند هستی نیستی مان!...
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزهای زیادی قلم در میان دستانم مدام در حرکت بود و با آن کاغذهای خالی و سفید را پر و سیاه می کـردم.
پر از حرف...کلمه...جمله...بــرای تــو...
نوشتن هایم مانند یک دست تکان دادن از دور بود،بــرای تو...
بگویم که من این جا هستم.تو را می بینم.دیدم به کدام سو رفتی،دیدم که راهت را از من جدا کردی.می دانم که مسیرمان یکسان نیست،می فهمم.احترام می گذارم و ...
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
نمیدونم به تناسخ اعتقاد دارم یا نه!
اما اگه باشه،دلم میخواد بعد از مرگم یه درخت بشم.
من همیشه دوست داشتم اگه آدم نبودم درخت باشم.


"درخت ها همیشه برای من نافذترین موعظه گران بوده اند.
من آن ها را هنگامی که به صورت قبیله و خانواده در جنگل ها و باغ ها زندگی می کنند احترام می گذارم و برای آنها هنگامی که تنها ایستاده اند،احترامی بیشتر از این قائلم.
آنها همچون آدم هایی تنها هستند و نه همچون تارکان دنیا که از سر ضعف و ناتوانی به کنجی گریخته اند تا خود را نجات دهند،بلکه همانند مردان تنها و بزرگی چون بتهوون و نیچه.
دنیا در لابلای بلندترین شاخسارهایشان جاری است و ریشه هایشان در بی نهایت آرمیده است..."*

*هرمان هسه
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزای تکراری
نگاه های تکراری
دعاهای تکراری
التماس های تکراری
گریه های تکراری
.
.
.
.
.
تکرار ... تکرار....

خدایا من از این همه تکرار خسته شدم ... تو هنوز خسته نشدی؟
.
.
خ س ت ه ش د م
خ س ت ه ش د م
خ س ت ه ش د م
.
.
.
.
.
اما
این بازی همچنان ادامه داره , چون تو میخوای
همیشه حرف , حرف تو بود
همیشه
 
  • Like
واکنش ها: cute
بالا