دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
و مهم نيست چقدر بكاري... چقدر عرق بريزي، چقدر جان بكني...سرانجام،‌هيچ باقي نخواهد ماند. اين زمين خاكش سوخته ست...چاك خورده ست...و هرگز بهبود نخواهد يافت! هرگز...تا انتهاي ابديت...تا انتهاي سرانجام.
 

yasi * m

عضو جدید
فردا بايد برگردم تهران
دلم گرفته
از تهران خوشم نمياد
همش پر تنهاييه
تنهاييش هم پر فکر و خيال...
خسته ميشم
کاش مي تونستم از اين همه دلتنگي فرار کنم
اما انگار نميشه...
دوست ندارم فکر کنم،دوست دارم انقدر زمانم پر باشه که به هيچي فکر نکنم
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
يك چيزي به ما مي گويد كه عنقريب مقادير متنابعي خاك بر سرمان مي شود! و ما اندك اندك داريم مي ترسيم. فقط اميدواريم اين حس مثل كل زندگيمان جفت پوچ باشد!

اين چند روزه به شدت احساس مي كنيم كه چيزي اندر حلقوممان گير كرده و عنقريب ما را خفه مي كند. ما خيلي دلمان مي خواهد پيش دوستان باشيم،‌چون وقتي هستيم اين حس تا حدي فروكش مي كند. البته گاهي (‌و اغلب بيشتر موارد) مي شود كه دوستان در دسترس نمي باشند و آن وقت عملا حس مي كنيم از طناب دار آويخته شده ايم! ولي در عين حال به خودمان مي گوييم كه بايد به اين وضع عادت كرد، چه كه بايد باقي زندگي نكبت بار خود را با همچين حسي قسمت كنيم!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
ساعت 6 بامداد
هنوزم خوابم نمیاد...
باید یه فکری کرد...
:w05:

پ.ن:ساعت 6 عصر
سردرد،سرگیجه،حس ِ..
همش مال همون فکره!
نباید فکر کرد....

:w05:
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ديشب در آسمان ستاره اي نبود..ديشب،‌در آسمان هيچ چيزي نبود. ديشب...نه! ديشب هيچ چيز نبود.ديشب باز تمام زور خود را زدم بلكه بخوابم ولي...نه! باز هم نه!

من مي ترسم. از اين آسمان بي ماه و ستاره مي ترسم. و دلم مي خواهد بالا بياورم. تمام فريادهايم را،‌تمام گريه هايم را، تمام نفرت انباشته شده در وجود پاره پاره ام را! دلم مي خواهد روي اين خاك بورژوا زده تف بياندازم!... دلم مي خواهد بخوابم.

و نرم نرمك خش خش پاييز گوشم را پر مي كند...آه كه چقدر از اين فصل بيزارم...
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
ضیافت

ضیافت

الهی تو بی واسطه نزد منی و من برای خواندنت واسطه ها گماشتم . اگر هنوز هم از پشت پرده ها با تو سخن گویم نه چون شوق دیدارت ندارم روسیاهی خو د را در پس پرده ها پنهان دارم .آری خود را فریب می دهم که تو بینانی نهان منی و چون شرم مرا از روسیاهیم بینی تو نیز بر پرده هایم پرده ها گماری تا من آسوده با تو سخن گویم و من چون مهر تو را بینم با خود گویم او هنوز هم مرا می خواهد پس اگر من پرده ها را اندازم او هنوز با دستان لطفش پرد ه ها را نگه خواهد داشت . این است که آرام از برت برخیزم و شتابان راهی دنیا شوم دنیا هم به استقبال من آید و چه استقبال شومی . و من آنقدر در این ضیافت شوم می مانم تا گردش بر تنم بنشیند و غبارش روحم را بیازارد و شعله های عصیانش بر جانم افتد و من چون سوز آتش را تاب نیاورم ، چون سوخته ای که جامه از تن برون کند و در میان خلایق می دود و مددشان را طلب کند دیوانه وار می دوم و مردمان از ترس جانشان به استقبال تن سوخته ای که شعله ها یش زبان می کشد نخواهند آمد .کسی به استقبال شعله هایم نخواهد آمد جز آنکسی که می دانست که اگر آن شعله ها با جان خسته ام چه خواهد کرد. آری آن زمان است که رو به سوی تو کنم و با شکوه ها تو را خوانم که چرا سوختنم را به تماشا نشسته ای و تو را حس می کنم که شتابان به سویم می دوی و بر برهنگی ام جامه پوشانی و شعله ها را از جان خسته ام می زدایی و مرا در بر می گیری و نزد خود جای دهی پیش از آنکه خلایق مرا با انگشت ملامت نشانه گیرند . و من به یقین در میابم که تنها آبی که شعله های تباهیم را توان سرد کردن دارد همین گرمای سوزان مهر توست . و چقدر بر دلم می نشیند این سوز دلنشین تو . شیرینی لحضه ای که تو مرا در بر می گیری کجا و تلخی آغوش سرد دنیا کجا؟ اگر بینی که گاه دنیا را با تمام تلخی در آغوش می کشم چون می دانم که تو از سر مهر باز هم مرا با تمام تلخی در بر خواهی گرفت
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
فكر مي كنم. و هر بار كه فكر مي كنم، نگران مي شوم. نگران همه چيز، همه كس، همه جا! نگران خودم، آينده ام، موسيقي ام،‌آمالم... نگرانِ...آخ كه كاش مي شد اسم برد! كاش مي شد همه چيز را شكست! كاش مي توانستم عصمت حريم ها را پاره پاره كنم. كاش مرزها در هم مي شكست! كاش جاي ديگري بود. "‌جايي كه تاريكي را در آن راه نيست"*.
و هر بار كه فكر مي كنم بي اختيار به رختخواب ابدي ام مي انديشم. به مستطيل 6 در 4 قدمي! به خفقان درونش... آه كه گاه چقدر مي ترسم...


جوان كه بودم از مردم چيزي مي خواستم كه نمي توانستند بدهند:
دوستي پيوسته، عاطفه مدام.
حال ياد گرفته ام از آنان چيزي بخواهم كمتر از آنچه كه مي توانند بدهند:
همنشيني بي كلام.
آن وقت احساس ها،دوستي ها و اشاره هاي اصيل آنان در نظر من ارزش معجزه را به تمامي دارد:
اثر تمام عيار لطف.

«‌آدم اول- آلبر كامو»

 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
من هنوز اينجايم. همين جا. زير اين سقف جرواجر ملكوت. و هنوز مي گردم.
مطمئنم،‌جاش همين جا بود...آره! درست همين جا...زير ستاره شمالي...
ولي نه ماري هست،‌و نه هيچ جانوري كه مرا به ستاره ام روانه كند.... نه چيزي نيست!
و تو به من نگاه مي كني،‌به تكاپويم، به زجه هايم، به قطرات اشكم، به دستانم كه خاك را شخم مي زند...هيچ نمي گويي و من از خودم مي پرسم اصلا چيزي هم براي گفتن هست؟...
ولي اگر خواستي چيزي بگويي، اگر خواستي اين قفل زنگ زده قديمي را باز كني... بهتر است عجله كني...شايد دم ديگري نباشد! شايد ناگهان مار را پيدا كنم، شايد سوار قطار شوم. شايد بليطم را پيدا كنم و بشينم تو كوپه درجه 2... شايد ديدي روانه سفري كه شدم كه مايل ها از تو دورم كند..روزها،‌سال ها...فاصله زيادي ست. شايد نتواني با من بيايي...و ما باز دور از هم بيافتيم...دورتر از حالا. به فاصله دو دنيا، به فاصله مرگ و زندگي....به فاصله دو نت دولاچنگ از همديگر...
 
آخرین ویرایش:

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ریتم زندگی بد شده ... انگار دیگه بد میمونه ... شایدم تصویرش برای من بده ...
انگار همه بدی ها و سیاهی های زندگی برای من از همون شنبه سیاه شروع شد ..... همون 17 بهمن 83 همون موقع که رفت ... هم صحبت کودکیام و همه دوران زندگیم ... هم بازی و هم راز همه زندگیم ...
وقتی اول صبح شنبه پر کشید ....... راستی راستی همه خوشی ها رو برد با خودش ....​

دلای غمگین ما موند با دنیای سیاه که انگار تنها فصل این دنیا برا همیشه زمستون شد .....برای همیشه​

حالا فقط دلم تنگه ...برای همه روزهایی که قبل از اون اتفاق بود ... روزهای قبل رفتن تو ......
انگار طعم زندگی برای همه ما عوض شد .... با رفتنت بهار رفت از خونه های ما و دلامون یخ زد ...باور کن طعم لحظه هامون شبیه طعم تلخه قهوه شده ... حتی تلخ تر ....​

کاش بودی ..... از این ای کاش بی حاصل متنفرم ....... اما بازم تکرارش می کنم .....!!​

فقط دل تنگم ..... همین​
 

ahora20

عضو جدید
یاس های خاطره

یاس های خاطره

شا نه زدم یا س های خاطره را​


یادی از لبخندها​


برگی از غم ها​


زجری که شد قانون فا صله ها​


عاقبت مرهمی شد​


برای زخم ها​


اما افسوس.....

که مرهم


خود یادآور زخم هاست​
 

ahora20

عضو جدید
بابا آب داد

بابا آب داد

مدرسه، صف، آهنگ صبحگاهی

کلاس درس و رو خوانی فارسی

سر و صدا و هیاهو

صدای مبصر کلاس

ساکت....ساکت بچه ها

که می پیچید تا ته راهرو

روی تن تخته سیاه

نقش می بست یاداشت اسم بچه فضو ل ها

می آمد صدا

صدای معلم با تق تق گامها

آهنگ بر پای مبصر

نگاه شیرین معلم با طعم لبخند قرمزگلها

گچ سفید، تخته ی سیاه

زنگ اول

فارسی، جلد کهربایی، بوی تازه کتاب باز نشده

طنین صدای خانم معلم

با با... آب... داد...

بابا... نان... داد...

فضای مدرسه لبریز از فریاد نازک ما

اشاره ی معلم می شد حنجرها یکصدا

زنگ تفریح

گم می شدیم

در آغوش باز حیاط

زنگ دویدن و سُــــرور آزادی

هر کس یاری می گرفت برای بازی

زنگ تغذیه

بوی کنسرو لوبیا

با طعم بشقاب ها و قاشق های رنگی

کجاست خدای من

اون خاطره های خوب زندگی
 

m-s

عضو جدید
gahi onghadr por mishi ke hichi nemitoni begi.

gahi onghadr ashk mirizi vali jorate harf zadan nadari.

gahi hazeri har kari koni ke on yeki zendegish rahat tar beshe.

gahi mikhay on yeki khoshbakht beshe.

gahi mikhay khoda ye kari kone on faramoshet kone ke gham to delesh nabashe.

gahi kheyly kara mikoni ke khodet ham lezat azash nemibari.ama majbor mishi.

gahi bayad raft ...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم یکی از دست نوشته ها ولی نه الان یاد قدیم......

دقیقا عید فطر بود یعنی شب قبلش بود که خبر دادن فردا قرار بریم حرم ساعت 5 وعده ما صحن جمهوری اسلامی کنار ساعت آفتابی جمع بشین منم که کلی استرس داستم و توی یه رویایی بودم که نمیتونستم خودمو با شرایط تطبیق بدم فقط به این فکر میکنم یه وقتی سوتی ندم و خودمو کنترل کنم خلاصه عید فطر ساعت 5 کنار ساعت آفتابی منم که آق دوماد بودم میخواستم کلاس بذارم یه خورده دیر تر رفتم تا همه جمع بشن وقتی رسیدم دیدم همه منتظر بودن که خانواده داماد هم بیان نشستم واسه خوندن خطبه عقد
اصلا باورم نمیشد که الان اونجا کنار عروس خانم نشسته باشم و بگن عروس خانم وکیل هستم از طرف شما را به عقد دائم آق داماد در بیارم.....
فقط میدونم گذشت داداشم در گوشم گفت حمید موقع عقد دعاها زود برابرده میشه منم دعا کنی که یه دفعه دیدم چشم خیس شده اصلا کسی نتونست منو درک کنه چه حسی داشتم همه توی لاک خودشون بودن یکی میخندید یکی داشت یواشکی عکس و فیلم میگرفت ازمون یکی هم شنیدم گفت به هم میان انشالله خوش بخت بشن یکی از بهترین لحظات زندگیم این بود بعد عقد توی بغل بابام بودم و دوست نداشتم ازش جدا شم بابام گفت انشالله سفید بخت بشی خیلی حس عجیبی داشتم ولی گذشت....
ببخشید اینا جزو خاطراته ولی من الان و اینجا نوشتم
 

hamidsafa

اخراجی موقت
تو سه روز گذشته دو تا تشییع جنازه رو دیدم

سر قبر بابای دوستم بودیم که جنازه دومی رو آوردن.روز قبلش بابای دوستم رو خاک کرده بودن.قبر اون آقا هم بغل قبر بابای دوستم بود

جنازه رو گذاشتن تو قبر.تعلیم قبر میدادن.همین که تموم شده گریه و زاری و تو سر زدنا شروع شد.من فقط به قبر و جنازه نگاه میکردم.

شروع کردن به سنگ چیدن.همه حرف میزدن.یکی میگفت مواظب باش خاک نریزه تو قبر
اون یکی میگفت سیمان ها رو از رو جنازه بردارین.گوشه ها رو تمیز کنید.......
پاتو نذار کنار قبر خاک میریزه تو
من فقط داشتم به قبر نگاه میکرم.چرا اینقدر کوچیک؟همیشه موقع تشییع اینو از خودم میپرسم

((یه بار داشتن قبر بابای یکی از دوستام رو میکندن.یکی از دوستام به قبرکن گفت آقا یکم بزرگتر.اینجوری که خفه میشه.بابا شاید بخواد تکون بخوره.شاید اصلا موبایلش زنگ خورد بخواد جواب بده.د لامصب مگه میخوای از جونت بذاری؟یکم گشاد تر بکن قبرو...

قبرکن نگاش کرد و گفت:اون زیر از این خبرا نیست.تنهای تنهایی.کسی هم بت زنگ نمیزنه.اونجا فقط خودتی و خودت.جا واسه چته؟))

شروع کردن به بلوک گذاشتن.بازم متر لعنتیشو در میاره و عرض قبر و متر میکنه.آخه چه فرقی میکنه چقدر باشه ها؟تو دیگه مردی.میفهمی؟مردی؟نابود شدی.
میگه 5 سانت کمه.بلوک رو جابجا میکنه.بازم متر و در میاره.طول قبرو اندازه میگیره.10 سانت کمه.باید بشه 2 متر.یکی میگه از هر طرف 5 سانت اضافه کنید تموم شه دیگه.بش نگاه میکنم.چه راحت یه زندگیو تمام میکنه.صدای گریه و زاری تو گوشمه.یعنی وقتی منم مردم اینجوری واسم گریه میکنن؟یعنی به منم همین قدر جا میدن؟یعنی منم یه روز تنها میشم؟یعنی منم میزارن زیر خاک؟اونوقت چیکار کنم؟اونجا دیگه کثیفی خاک واست مهم نیست.اگه آدم گشنش بشه چی؟اگه تشنش بشه چی؟اگه دلش بگیره بخواد با یکی حرف بزنه چی؟اگه...

حالا دارن خاک میریزن.چشامو دوختم به قبر تا 10 دقیقه پیش یه آدم اینجا بود.یکی میگه آب بریزین رو خاک که گرد بلند نشه.بازم همون آدمه.این بار دیگه نگاش نمیکنم.سیمان میکنن قبرو.تموم میشه.همه یه فاتحه میدن و میرن.من هنوز به اونجایی نگاه میکنم که تا نیم ساعت پیش یه آدم اونجا بود.اما الان فقط سیمان میبینم.چه زود تموم میشه.و چه راحت.چقدر بده که آدما میمیرن.چقدر بده که همه چی یهو تموم میشه.چقد بده که بعضی وقتا آدم حتی نمیتونه گریه کنه.و چقد بدتره که وقتی با کسی میخوای حرف بزنی که شاید آرام بشی و بت آرامش بده اون جوابتو نده.شاید اگه اون طرف بدونه که ممکنه همین همین الان یا امشب یا فردا بمیری با یه لبخند آرامش بخش جوابتو بده.
خدا نکنه اونقدر دیر بشه که مجبور بشیم حرفامونو سر قبر بزنیم
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
كلا آدم خوش قولي نيستم. مي دونم. مثلا قول داده بودم دلم واست تنگ نشه! ولي خب... ببخشيد! به خاطر تنگي دلم ازت عذر مي خوام. به خاطر فشار روي قلبم ازت عذر مي خوام...به خاطر همه چي...به خاطر سكوت هام! به خاطر نگفته هام...به خاطر...فقط مي تونم بگم متاسفم! ولي... بازم دلم تنگه! آره! بازم زدم زير قولم! بازم شرمنده.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
امشب از آن شب هايي است كه دلمان مي خواهد تنهاي تنها باشيم. در تاريكي محض بنشينيم و فكر كنيم...ببخشيد اشتباه شد! حتي دلمان مي خواهد فكر هم نكنيم! از آن شب هايي است كه مي خواهيم سرمان در ظرف آب نمك بيندازيم و بي خيال دنيا! امشب تنهايي مي خواهم. و سكوت محض موسيقي...ولي نيست. نه! نيست!
گاه چقدر حالم از اين ديوارهاي دور و اطرافم متنفر مي شوم!
يك جفت بال مي خواهم...
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
كلا آدم خوش قولي نيستم. مي دونم. مثلا قول داده بودم دلم واست تنگ نشه! ولي خب... ببخشيد! به خاطر تنگي دلم ازت عذر مي خوام. به خاطر فشار روي قلبم ازت عذر مي خوام...به خاطر همه چي...به خاطر سكوت هام! به خاطر نگفته هام...به خاطر...فقط مي تونم بگم متاسفم! ولي... بازم دلم تنگه! آره! بازم زدم زير قولم! بازم شرمنده.

امشب از آن شب هايي است كه دلمان مي خواهد تنهاي تنها باشيم. در تاريكي محض بنشينيم و فكر كنيم...ببخشيد اشتباه شد! حتي دلمان مي خواهد فكر هم نكنيم! از آن شب هايي است كه مي خواهيم سرمان در ظرف آب نمك بيندازيم و بي خيال دنيا! امشب تنهايي مي خواهم. و سكوت محض موسيقي...ولي نيست. نه! نيست!
گاه چقدر حالم از اين ديوارهاي دور و اطرافم متنفر مي شوم!
يك جفت بال مي خواهم...


آقا کامران چه خوب گفتی ...
منم همه اینها و این نقاط پررنگ را بیشتر از بقیه میخوام .....

دلم میخواد برم یه جا تنهای تنهای تنها ..... داد بزنم ... شاید از این بار از این غم از این حسرت خالی بشم ...!!! فقط برای ساعتی من باشم و خودم ...

سکوت میخوام .... و بال برای پرواز ....
این روزها دل تنگی داره خفم میکنه ....
این روزها همه حسرت ها دارن دیوونم میکنند ... حسرت هایی که باید عمری باهاشون زندگی کنم .....
خستم خصوصا از زندگی ....

خدا کمکم کن ....

به مرز جنون نزدیکم .. شایدم بهش رسیدم اما خودم خبر ندارم ... اره رسیدم ...
دیشبم از زور گریه خوابیدم ...
امشب اما خوابم نمیبره اومدم تا خوابم بگیره و برم .... چون حال گریه رو هم امشب ندارم !!!

برام دعا کنید ..
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
گاهي در اوج عصبانيت، در اوج وقتي كه مغزم جرقه مي زند يك چيزهايي به اطرافيانم حواله مي كنم! و صداي شكستن مي آيد... صداي شكستني كه هيچ وقت نبايد بشكند!
اما...اما...بالاخره بايد گفت، مگرنه؟ بايد تخليه كرد! حقيقت را تا ابد نمي توان در قبرستان ذهن دفن كرد! مي شود؟ ولي... نمي دانم ارزش آن صداي شكستن به اندازه ارزش دانستن حقيقت هست يا نه؟
كامو مي گويد: آدمي نمي تواند با حقيقت- «‌با دانستن»- زندگي كند. كسي كه اين كار را مي كند خود را از آدم هاي ديگر جدا مي كند چون ديگر نمي تواند در توهم آنان شريك شود. چنين كسي غول بي شاخ و دم است- من چنينم!
خب...چي كار ميشه كرد؟ حالا كه اين دردِ لعنتي ِ دانستن،‌اين سرطان بي درمان وجودم را پر كرده چه مي توان كرد؟ ولي گاهي سرم را بالا مي كنم و آهسته مي پرسم: آخه چرا من؟؟؟

كاش حقيقت مي دانست براي زاده شدنش چه دردها كه نمي كشم.....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
مشعل بياوريد...نورها رفته اند...مشعل بياوريد!
زوبين بياوريد و روانه تاريكي ها كنيد. شايد تاريكي ها هم بروند و ديگر هيچ چيز نباشد...تهييّت مطلق...تا ابد!
سايه ها را برانيد! شايد چيزي تغيير كند...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
به آسمان كه نگاه مي كنيم...خيره مي شويم. مهم نيست از كجا خيره شويم...از محال بورژوا زده تهران باشد يا قم يا قزوين يا اصفهان يا يزد چندان تفاوتي نمي كند.... در واقع هيچ تفاوتي نمي كند...
و من هنوز تسكين نيافته ام...هنوز هم وقتي به آسمان نگاه مي كنم،‌صداي ضجه كرورها زنگوله
آزارم مي دهد. زنگوله ها نمي خندند!و شازده من، نمي دانم وقتي تو به زمين، به اين خاك مرده، نگاه مي كني چه مي بيني؟...آه! هنوز تسكين نيافته ام....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای طبیعت تو را سپاس میگویم که به من عقل هدیه دادی تا با کمک آن خوب و بد را تشخیص دهم.
اما نمیدانم چرا بعضی از انسان از این موهبت تو استفاده نمیکنند.
به زیباییت قسم که لذتی بیشتر از تعقل نیست.
"مادران مویه کنان موی از سر بر میکنند
کودکان خموشند
و آزادی از پشت پنجره نظاره میکند و آه میکشد"
ای طبیعت به من این قدرت را بده که از عقل خود درست استفاده کنم
این قدرت را به من بده که دست از خود بزرگ بینی بکشم
این توانایی را به من عطا کن تا در هر چیزی که میبینم تعقل کنم

"تابناک و گشاده دست فلق خرد بهاری
تابناک و گشاده دست با هزار چشم تو را مینگرد
تابناک و گشاده دست برای تو آرزوی خیر میکند
دو گل آتش در مجمر و دو حبه ی کندر
تابناک و گشاده دست در این فلق خرد
بر دروازه ی وطن صلیبی از دود رسم میکند"
 
آخرین ویرایش:

shanli

مدیر بازنشسته
خدا جان! چرا برای چند لحظه هم که شده کنار ما نمینشینید تا برایتان درد و دل کنیم!؟ ما این پایین بین این همه شلوغی کم اورده ایم! شما آن بالا تنها چه میکنید؟!!!!!
به نظر ما نیمه شب وقت خوبیست برای مکالمات احساسی! ولی باور کنید خسته شدیم بس که ما حرف زدیم و شما سکوت کردید! نق نمیزنیم ولی باور کنید کفرمان درامد! معلوم نیست چه شد فوتکی کردید عمیق، ملت را انداختید به جان هم خودتان یک گوشه ایستاده اید تماشا میکنید!
ما وقتی به پایین نگاه میکنیم،حتی از حرکت یک مورچه هم لذت نمیبریم! برسد به حرکت ادم نما های متحرک! شما نمیدانید ولی اینچنین است! ما هرچه میدویم باز هم عقبیم! شما چه میکنید نمیدانیم! در عجبیم! خوش به حالتان!!!!
خودتان صبر خودتان را زیاد کنید! (برگرفته از خدا صبرتان را زیاد کند!)
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
از اتاق فرمان

از اتاق فرمان

خدا جان! چرا برای چند لحظه هم که شده کنار ما نمینشینید تا برایتان درد و دل کنیم!؟ ما این پایین بین این همه شلوغی کم اورده ایم! شما آن بالا تنها چه میکنید؟!!!!!
به نظر ما نیمه شب وقت خوبیست برای مکالمات احساسی! ولی باور کنید خسته شدیم بس که ما حرف زدیم و شما سکوت کردید! نق نمیزنیم ولی باور کنید کفرمان درامد! معلوم نیست چه شد فوتکی کردید عمیق، ملت را انداختید به جان هم خودتان یک گوشه ایستاده اید تماشا میکنید!
ما وقتی به پایین نگاه میکنیم،حتی از حرکت یک مورچه هم لذت نمیبریم! برسد به حرکت ادم نما های متحرک! شما نمیدانید ولی اینچنین است! ما هرچه میدویم باز هم عقبیم! شما چه میکنید نمیدانیم! در عجبیم! خوش به حالتان!!!!
خودتان صبر خودتان را زیاد کنید! (برگرفته از خدا صبرتان را زیاد کند!)
بنده جان...شب وقت خواب است. صبح بايد پاشيم دوباره به شماها نگاه كنيم و كلي بخنديم! تازه كلي روح به رفيق شيطان بدهكاريم اعصابمان خط خطي است به شدت! بي خود گير عنايت نفرماييد كه شاكي تر مي شويم هاااا!
بعدشم كي گفته شما بايد لذتمند شويد؟ همينه كه هست! بله!
صبر هم نمي خواهيم! خواب فراوانم آروزوست!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
هدفونو میذارم رو گوشام.صدارو زیاد می کنم..نمی خوام دیگه به سکوت گوش بدم...
چشامو میبندم..شاید....شاید،تاریکی از بین بره!!

.....
....

چراغ ستاره ی من رو به خاموشی میره
بین مرگو زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی با پنجه های سردش از راه می رسه
توی خاک سرد قلبم بذر کینه می کاره
دلم از تاریکی ها خسته شده...
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خدای من
خدای مهربانم
نمیدانم
نمیخواهم نا سپاسی کنم
این را میدانم که هیچ کسی به غیر ازتو صلاح من را نمیخواهد
ولی خداجان
خواهشی از تو دارم
اگر میشود وقتی کاری برایم میکنی یا کسی را جلوی راهم قرار میدی من نیز علت حضور ان شخص و ان کار را بفهمم
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
همیشه فکر میکردم چقدر مسخرست که روزی بشینم فکر کنم دلم میخاد جمله ی روی سنگ قبرم چی باشه.فکر میکردم اصلا مهم نیست روی قبرم چی نوشته باشه.اما حالا فهمیدم نه!
وقتی بین قبرا راه میری این فقط نوشته هاست که نظرتو جلب میکنه.این فقط نوشته هاست که حرف میزنه...به جای اون سنگ سرد و ساکت...
منم انتخاب کردم:
.


منم يه بار نشستم و به همين فكر كردم....اينكه چي بنويسم به درگاه تولدم....


"روزي كه مردم
...به سنگ قبرم بنويسيد

..............آمده بود سيب بكارد..."
 

sima.niki

عضو جدید
تا حالا شده یه چیزی توی دلت سنگینی کنه؟

تا حالا شده یه چیزی توی دلت سنگینی کنه؟

شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه....؟؟؟خیلی سخته ادم کسی رو نداشته باشه...


دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه...


نتونه به هیچکی اعتماد کنه هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه ...


نتونه اخرش برسه به یه بن بست ...



تک وتنها با یه دلی که هی وسوسش می کنه اونو خالی کنه ...


اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه اسمون رو می بینه به اون هم نمی تونه بگه...


خیری از اسمون هم ندیده

مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده...؟!



بهش محل هم نداده تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره ...



خیلی سخته ادم خودش به تنهایی خو کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله...




خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟!



خیلی سخته ادم احساس کنه خدا انو از بنده هایش جدا کرده ...



خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا ...



پرده ی گناهات انقدر ضخیم شده که صدات به خدا نمی رسه.... ؟!
 
بالا