دراز مي كشيم...آرام و بي دغدغه. سعي مي كنيم جا شويم..كمي تنگ است:6 قدم طول و 4 تا عرض... سرمان كمي تحت فشار است...عيبي ندارد. مهم نيست!
همه آمده اند. دورم پر ِ پر است! پر تر از تهيت دنياي بي صاحابي كه تويش گير كرده بودم! و حالا كه همه چيز تمام است هم راحتم نمي گذارند. دست بر ملافه سنگيم مي كشندف لالايي وار لغات عربي درهم برهمشان را بلغور مي كنند و آرامشم را به هم مي ريزند...
با اين همه، همه اش مي خواستم بين آن همه كودن،
تو را ببينم!
تويي كه هيچ وقت نبودي! حتي حالا هم كه من نيستم، نيستي! هيچ وقت نبودي! حتي وقتي كه بودم، وقتي كه بودي،وقتي كه بوديم هم نبودي! نه! هيچ وقت فعل بودن را نتوانستي درست صرف كني! شايد مشكل از من بود كه خوب نتوانستم دستور زبان را حالي ات كنم! ولي اين كه كي مقصر است كه مهم نيست،هست؟...
* به متني كه نوشته ام نگاهي دوباره مي اندازم،بوي خاك خيس خورده در اتاق است! وه كه چقدر اين بو آشناي شامه ام است...ارام زمزمه مي كنم و درحال سيم هاي ساز به رقص در مي آيند....
Water creeps through the windows
Up the stairs
Chilling rain
Like an ocean
Everywhere
Don't want to reach for me do you?
I mean nothing to you
The Little Things Give You Away
And now there will be no mistaking
The levees are breaking
All you've ever wanted
Was someone to truly look up to you
And six feet under ground now I
Now I do