دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
مردي كه آنجا نبود...

مردي كه آنجا نبود...

آروم روي تخت دراز كشيدم. دستم رو مي زارم روي چشمام كه نور لامپ 200 ولت از لاي پلكاي بسته ام تخم چشمامو غلغلك نده. نفسام سنگينه، 2-3 كيلويي ميشه. نمي دونم. شايدم سنگين تر...
هُرم داغ هوا از لاي درز پنجره مياد تو.پرده رو كشيدم، منتهي تاريكي از پرده رد ميشه. مي ريزه روي زمين و فرشو كثيف مي كنه. مياد سراغم، دست مي كشه به موهام.باهاشون بازي مي كنه. انگشتشو مي زاره رو لبام،گردنمو ليس مي زنه و بعد كل هيكلشو ميندازه روم، درست مثل يه اختاپوس! دستا و پاهاشو دور كمرم حلقه مي كنه. مي دونم هر چي زور بزنم نمي تونم اين حلقه رو باز مي كنم. بي خيال مي شم...هوا هنوز هم سنگينه منتهي ديگه طعم خلاء نداره. مزه خون ميده.. يه چيز گرم از بيني ام مياد بيرون،آروم از گوشه لبم مي ريزه رو سينه لختم...حس پاشدن نيست. بي خيال!
سينه ام سنگيني مي كنه. دستم رو از رو چشمام بر مي دارم. حضرت آقا تشريف آوردند. داره نگام مي كنه و لبخند مي زنه. نمي دونم. شايدم پوزخند. نفسم داره مي گيره. با تشر بهش مي گم:
- پاشو برو ان ور!
- دهه! ببا خوبه! خيلي حال ميده اينجا نشستن.
- پاشو برو گمشو تا اون روي سگم بالا نيومده!
- ( غرغر زير لب)‌... بداخلاق...
پا ميشه مي ره يه صندلي برمي داره ميزاره كنار تخت. سرشو كج مي كنه و زل مي زنه بهم...
- خب..چطوري؟
- زنده ام.
-اينطور به نظر مي رسه... چه كارا مي كني؟
- مي بيني كه!
- اوهوم! از آخرين باري كه ديدمت خيلي تغيير نكردي...
مياره جلو صورتشو. دست مي كشه رو صورتم. دستاش يه جوريه. از شدتِ سرما گرمه! ...چندشم ميشه.
- ...خب چرا. عوض كه شدي. منتهي فكر مي كردم بيشتر از اين حرفا عوض شده باشي.
- همينه كه هست!
- درست صحبت كن الاغ!
- الاغ خودتي كثافت!
- بي شعور!
- حمال!
- لجن!
- حروم زاده!
-(مي زنه زير خنده! ...) حداقل تربيتت عوض نشده!

نيششو مي بنده. دوباره سرشو كج مي كنه و جدي زل مي زنه بهم...

- نمي خواي بدوني براي چي اومدم؟
- نمي دونم. دلت تنگ شده بود؟
- (خنده)... اون كه صد البته! ولي خب ..( دوباره جدي ميشه).. واقعا نمي دوني؟
- ...چرا! خب كه چي؟
- خب حاضري؟
- الان يه ريزه دير نشده؟
- يعني چي؟ الان چه فرقي كرده با يه سال پيش؟
- يه سال نه و 9 ماه!
- حالا! همون!
- موقعي كه فرصتشو داشتي چرا نيومدي؟!
- (عذر خواهانه سرشو مي خوارونه)... خب خودت كه مي دوني! سرم شلوغه...حالا هم كه دير نشده...
- دير نشده! منتهي ديگه حسشو ندارم!
- حس ندارم يعني چي؟ كوه قاف كه نمي خواي جابجا كني!!!!
- مردن حوصله مي خواد. حوصله شو ندارم فعلا!
-...
ديگه داره حوصله ام سر ميره...
- خب ديگه! پاشو برو بيرون! مي خوام بخوابم.
- خيلي نامردي!
-فعلا كه همينه!

پا ميشه. صورتشو مياره جلو....آروم پيشونيمو بوس مي كنه. دستشو مي زاره رو شونه ام. يواش تو گوشم مي گه:
-هر وقت حاضر بودي من هستم. اينو كه مي دوني! نه؟
- نمي دونم. ديگه خيلي برام مهم نيست!
بغضش مي گيره...پشتشو مي كنه بهم! آرم مي گه: « شايد دوباره بهت سر زدم!»

مرگ در رو پشت سرش مي بنده! هوا هنوز 2-3 كيلويي سنگينه! فرش هنوز كثيفه! دستاي تاريكي هنوز دورم حلقه است. گيرم كه يه كم شل تر شده.
شايد امشب با همين تاريك خوابيدم. كي مي دونه؟...شايد باهاش عشق بازي هم كردم...
حس مي كنم خون دماغم بند اومده...شب آروميه!انگار كه اصلا كسي اينجا نبوده. از دور صداي آژير آمبولانس مياد...
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
متني كه بالا نوشت رو يه بار ديگه مي خونم و اين تيكه شعر رو هي براي خودم تكرار مي كنم...


When I was up the stairs
There was a man who wasn't there
He wasn't there again today
I wish,I wish he'd gone away
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دفتـرم را باز می کنـم. قلـم را در دست می گیـرم.
می خـواهم بنویسـم،امـا چه؟!چیـزی به ذهنـم نمی رسد،تنهـا این شعـر...

شد دفتر شعرم از تو سرشار ای دوست
بوی تو ز هر واژه پدیدار ای دوست

هر نقطه و سطر و جمله ی دفتر من
دارد اثرت زیاد و بسیار ای دوست

...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بي صدا بين سنگ قبرا راه ميرم. بي هدف. همينجوري. يه سنگ رو گير آوردم دارم هي شوتش مي كنم. Jeff Loomis داره سولو مي زنه. صداش بلنده. گوشم درد مياد... بي خيال!
مي شينم سر خاك يه بابايي.حتي اسمش رو نگاه نمي كنم ببينم كيه. مي شينم ، زانوهامو بقل مي كنم. دهنم طعم قهوه گرفته. طعم قهوه تلخ. تلخه تلخ!

-خسته نمي شي انقدر قهوه مي خوري؟

نه! من هيچ وقت خسته نمي شدم. هيچ وقت تلخي قهوه برام تكراري نشده. هيچ وقت! همونطوري كه هيچ وقت طعم قهوه فرانسه كافه مونگرو از يادم نمي ره... تلخ ِ تلخ! به تلخي نبودنت...
يه سال شد... يه سال از وقتي كه تلخي قهوه توي كافه مونگرو زير دهنم مزه كرده گذشته. يه سال.. 12 ماه.365 روز...چند ساعت ميشه؟ چند دقيقه؟ چند ثانيه؟... چند بار مي شد تو اين يه سال قهوه خورد چند بار مي شد شير تو قهوه ريخت و به سمفوني سفيد و قهوه اي نگاه كرد؟ چند بار مي شد معني زندگي رو فهميد؟...

سرمو از روي زانوهام بلند مي كنم. پا ميشم مي رم طرف مترو. چشمام داغه.حال ندارم دستامو از جيبم دربيارم. بي خيال! بزار بباره...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بگرديد. مرا بيابيد. تكه هايم را بيابيد. پاره پاره وجود نجسم را بيابيد. ذرات وجودم را پيدا كنيد...
بگرديد. همه جا را بگرديد. تمام مي خانه ها را بگرديد. يادتان باشد حتما زير سنگ قبرها را بگرديد. حتما توي چاله هاي بارون خورده را نگاه كنيد. مي بايست دنبال نشاني از من در زبان گر گرفته سگ ولگرد كوچه باشيد. مبادا اشك را يادتان برود. در اشك هاي همه به دنبالم بگرديد. در اشك هاي خودتان... در خفقان اين خاك سوخته مرا بيابيد. مرا در دود بلند شده از جسدهاي مصلوب شده بيابيد.
مرا آنجا بيابيد كه در هوايش نت جريان دارد. مرا در سكوت سه لاچنگ بين سياه نقطه دار سيم 6 بيابيد. مرا در نوازش شهوت وار پيك بر سيم دو بيابيد. دور نيستم. فقط كافي ست زير خط حامل 5 ام رو خوب زير و رو كنيد.
ولي مبادا نااميد شود. مبادا از تاول پايتان بترسيد و برگرديد. نه! بياييد. من را خواهيد يافت. من هستم. با دقت بگرديد. با طمانينه. مبادا خسته شويد. خوب بگرديد. شايد پيدايم كرديد...
ولي اگر پيدا نكرديد، اگر مرا نيافتيد. بدانيد كه هستم. بدانيد روحي مقدس نظاره گر شماست. بدانيد كه در آسمان ها اختركي ست كه هر دقيقه 60 بار دور خودش مي چرخد و در هر دقيقه 60 بار به شما چشمك مي زند. آن چشمك را ببينيد و بدانيد اختركي هست كه از ميان به هم ريختگي منظومه شما را مي نگرد. و گمان مبريد كه با مرگ اين ستاره همه چيز خاتمه مي پذيرد. اين اخترك مفلوك آن قدر دور هست كه نورش بعد از گذشت هزاران سال باز به شما برسد....
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر امسال دلم می خواست برم ... چقدر بهش نیاز داشتم ... اما نشد
توفیق نداشتم ... دلم برا شبا و حال و هواش تنگ شده بود خیلی ......

خدایا .......... چه سخته .... فردا 9.30 صبح چه خاطره ای داره ............
خدایا این روزا چه حال و هوایی داشتم ... حالا ..........

خودت کمکم کن ...

هنوز هم ما هستیم ...... دلمان هست .. قلبمان هم اری .......
فقط بودنمان متفاوت شده .... و همین قضیه رو سخت میکنه ...
گذر زمان و تلخ میکنه ..........

نمتونم بنویسم ... پر از تلخیم ........ پر از تلخی
پر از خاطره هایی که قشنگن .... باید عمری باهاشون ساخت ولی الان دارن اشکم و در میارن ........

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هربار که باران بیاید خیس می شوی،خیس می شوی این رسم باران است.با من باشی یا نه،تنها باشی یا نه،خیس می شوی.تنها کافی است که زیرش باشی که گونه هایت را به زیر باران ببری ... که اشک هایت را با قطره های باران یکی کنی آن وقت است که دیگر کسی اشک هایت را نمی بیند و من تمام دیشب را به زیر باران اشک می ریختم که تو نمی دانستی باران می بارد یا گریه می کنم ...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به یک لحظه محض نیاز دارم که برم توش و تا وقتی تکلیفم با خودم معلوم نشده بیرون نیام . از اینکه ثانیه ها دقیقه ها و ساعتهایی که میگذرند هیچ حسی ندارند . از اینکه صبح میشود از اینکه مات می نشینم و ظهر می شود از اینکه امروز هم دارد تمام می شود و من هنوز با نمیدانم هایم نمیدانم چه باید کرد . چه باید کرد ؟
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
زندگی می آید. آرام آرام می آید. بی صدا و هلهله! بی حرکت...بی معنی می آید..
نباید دنبالش گشت. نباید جستجویش کرد.زندگی همین جاست. پشت این در همیشه بسته.پشت دیوار بتنی همسایه. بین صدای بولدوزر کوچه بالایی.زندگی را باید در شوت های دختر بچه ها به توپ پلاستیکی یافت.نباید در سکونِ کهکشان ها و قوانین فیزیک جستجو کرد، زندگی همین جاست.بین نت دولاچنگ و سکوت بعدش. بین خط حامل دوم و سوم.بین فرت های 14 و 15 سیم سوم!
اگر خوب بگردید پیدایش می کنید.فقط کافی استدر پرهای جرم گرفته کبوتران بامتان دقیق شوید. در چرخش بی قاعده دود سیگار،در نگاه شهو.ت زده پسران جوان به سینه های برآمده دختران،در لذت عشق بازی انگشتان دست و قلم می توان زندگی را یافت.
در پرواز خاک بر فراز جنازه ها آن را خواهید یافت. در زجه مادران داغ دار، زنان بیوه،کودکان یتیم...
در سمفونی خاک و خون و سنگ زندگی را خواهید یافت. بر دست هایی که بر خاک چنگ می اندازد، بر اشک های جاری بر بیابان آثار زندگی را جستجو کنید.
برای یافتنش تلاش سخت لازم نیست.تنها کافی ست که چشم چرخاند... اما اگر چشم گرداندید و آن را یافتید، اگر در تکاپوی شهو.ت وار زندگی لذتی یافتید،مرا خبر کنید. خبر کنید و بگویید تا مرگ را بر شما عرضه کنم. خبرم کنید تا با رقص مرگ شما را در آغوش گیرم...بگویید تا سرمای مرگ وار وجودم را با شما قسمت کنم...
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساعت گویی به خوابی عمیق فرو رفته... و یا نه این چشم من است که تصاویر را سروقت نشان نمیدهد...
دقایق مرا در خود حبس کرده اند در این وادی هوا برای نفس کشیدن من کافی نیست...
دل تنگ توام بیشتر از همیشه...
روزها را شماره نکن این انصاف نیست بشمار که هر روز چند ساعت هست وهر ساعت چند دقیقه و هر دقیقه چند ثانیه...
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
...صدای زنگ تلفن...
- بله؟
- آقای اشکانی؟
- بله...
- در مورد تکس انگلیسی که برام فرستادین... فقط می تونم بگم یه آشغال به تمام معنا بود...
واقعا چجوری روت شد همچین چیزی رو بنویسی...
- باشه قربان خونسرد باشین!
- اصلا این چیه که نوشتی... نه وزنی، نه چیزی... همشم از خودت تعریف کردی! این آشغالو بهتره واسه خودت نگه داری... "به استعدادم بی توجهی شده!" مرده شور لفظتو ببرن...
- خب من! بذارین توضیح بدم!
- نمی خواد بهتره خفه شی! اگه یه بار دیگه برای من همچین آشغالی بفرستی خودم میام اونجا نوشتتو می چپونم تو دهنت...
- باشه بابا باشه!
...بوق ممتد...
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
تندیس

تندیس

دوره گرد پیر دیری است که در کوچه بازار در پی همسفر می گردد گاه بی تفاوت می گذرد و گاه درنگی می کند .دفتری در دست دارد و نام و نشانی در میان آن .نام هر که را بخواهد می خواند و تحفه ای را که به همراه دارد به او می دهد و نامش را در کنار همسفران دیگر می نویسد یا شاید از دفتر دیگرش خط می زند. تحفه برگ سبز عبور مسافر است مسافر جاده ای که کسی از اهالی شهر انتهایش را ندیده است.
بسیارند مسافرانی که به جور همراه او می شوند و اندکندآنان که به شوق راهی می شوند
دوره گرد برای هر مسافر تندیسی دارد، تندیسی که نقاب بر چهره افکنده و خاک زندگی بر پیکرش نشسته و غبار روزگار بر صورتش نقش ها نگاشته وقت سفر که می شود دوره گرد تندیس هر مسافر را به او نشان می دهد نقاب از چهره تندیس فرو می افتد وآدمی از شوق یا ترس جان می سپارد و این پایان یک سفری است و آغاز سفری بی پایان
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
قلم

قلم

ای قلم مقدس بنویس که تقدست را دوست دارم و بزرگیت را همانا پروردگارت به تو قسم یاد کرده است. بنویس و نترس از اینکه تو را بشکنند . اگر شکستند با پاره های شکسته ات، اگر تکه تکه ات کردند با تکه های باقی مانده ات و اگر با خاک یکسانت کردند با خاکستر بر جای مانده ات سخن بگو که اگر چنین نکنی ظالمی و ظلمت نا بخشودنی است .شانه هایت را دوست دارم تا هستی و خاکسترت را اگر شکستی
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خسته ام ، خسته
دیگه از همه چیز خسته شدم
از این زندگیه لعنتی
چند وقتی بود نمینویشتم ولی حالا دوباره مینویسم دارم داغون میشم
از زندگی
ای خدا کجایی
تا کی باید انتظار بکشم
کفر نمیگم
ولی خسته شدم
دیگه توان زندگی کردن واسم نمونده
میخوام یه جا دراز بکشمو هیچ کاری نکنم حتی فکر کردند
اصلا دیگه از فکر کردن بدم میاد
این فکر لعنتی داره داغونم میکنه
ای خدا
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خداجان با سلام
تقاضامند است به پیوست این دست نوشته، یک عدد بادبزن به دست تابستان بدهید.ازسهراب نامی شنیده ایم که در روزگاران نه چندان دور، دست تابستان یک بادبزن بوده است.ازآنجا که سهراب خان شخص دروغگویی نمیباشد و از طرف دیگر تابستان با آن همه میوه هاش معروف به ناخن خشکی نیست پس احتمال دادم که شما بادبزن ایشان را گرفته و مصادره کرده اید که هوا انقدر گرم می باشد. ما دیگر جان در بدن نداریم از دست این گرما فلذا خواهشمند است زودتر به درخواست اینجانب مبنی بر استرداد بادبزن تابستان توجه کافی و وافی مبذول شود.
قبلا از همکاری شما متشکرم.
 

shanli

مدیر بازنشسته
وارد یه مبارزه ی سخت و تنگاتنگ شدم! با شناختی که از خودم دارم اگر هر چند دقیقه یکبار با خودم حرف نزنم و محاسبات ذهنیم رو مرور نکنم میبازم! (هرچند.. اینبار موضوع فرق میکنه!..یعنی حتی اگر با خودم حرف هم نزنم امکان باختم کمه ولی خب به ریسکش نمی ارزه!) میدونم بدجوری داره رو نرو من راه میره و دقیقا انگشتش رو گذاشته رو نقطه ضعف ِ اعصاب من!..با این حال این رو هم میدونم که میتونم از عهدش بر بیام! یعنی باید بر بیام..
راستش رو بخوای تا همین الان هم دارم فکر میکنم که چرا و چطور..به جوابی هم نرسیدم! و این یعنی حریف قدره..!

اشکالی نداره..شاید یه بازیه.. بگذریم که هیچیش شبیه بازی نیست! ولی الان که وارد این بازی شدم تا آخرش ادامه میدم
..
میدونی..بچرخ تا بچرخیم!
 

yasi * m

عضو جدید
چه قد دلم ميخواد يه جايي پيدا کنم که هيچ کسي رو نشناسم،هيچ کس هم منو نشناسه...نه نگران کسي باشم،نه کسي نگرانم باشه...
فکر کنم...
آرووم...
به همه ي اتفاقايي که واسم در طي 2 ماه افتادو همه ي زندگيمو مسخره کرد....
بهم فهموند که چه قدر عقلم کمه،چه قدر ساده ام....
سادگيمو ازم گرفت و بهم ثابت کرد سادگي چيز قشنگيه!
هميشه منتظر يه اتفاق غير منتظره بودم بعد از اون همه رکود تو زندگيم،بعد اون همه بي حسي...
اما اصلا فکر اين رو نکرده بودم....اين که تمام ذهنم،همه ي وجودم به خاطر يکي ديگه در عذاب باشه....
بهم ميگه حس ترحمه، اما نيست...اي کاش بود!
داشتم صندلي داغمو نگاه ميکردم...چه قدر به نظرم آدم مزخرفي اومدم،شايد 2 ماه بعد اين نوشته رو نگاه کنم و باز هم همين احساس...
بايد تا 4 بيدار بمونم و يکي رو واسه نماز بيدار کنم...
چه قدر اين کار رو دوست دارم...
 

خس و خاشاک

عضو جدید
دل تنگم
نه برای تو و نه برای آنان که مرا رها کردند
برای خودم برای آنکه کودکانه می خندید و هیچ گاه نفمهمید که چه معنایی دارد غم و چه مفهمومی دارد رنج دوری
گفتم عشق چیست غم فراق چه معنا دارد
و تو چه زیبا آنها را به من آموختی و مدت هاست که معنایش را می فهمم
چه زیبا آن داستان کودکی شازده کوچولو را برایم به صحنه آوردی
من آن روباه پر شر شور بودم و تو می خواستی که مرا اهلی کنی
من اهل آرام گرفتن نبودم و تو چه صبورانه سرکشی هایم را تحمل کردی
داشتم اهلی می شدم و دل بستن را می آموختم ولی انگار تو دیگر صبری برای سرکشی من نداشتی
مرا رها کردی و من نه دیگر نه شرارت قبل را داشتم و نه آن قدر اهلی که بتوانم در بین اهلیان راه دهند
در برزخی مرا رها کردی که نمی دانم چه پایانی دارد
برایت خوشی می خواهم
خوشی بی پایان که صدای شادیت در هر گوشه دنیا به گوشم برسد
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دینگ دینگ ....... چه زود داره یه سال میشه ......
داره کم کم سال روزش میاد .... هنوزم نتونستم اسم قشنگی براش پیدا کنم .....
وای چه احساس قشنگی بود ... چه اضطرابی .... چه لحظه های انتظاری...
اضطراب و دلهرش هم قشنگ بود ..... خیلی قشنگ
از اون دلهره ها و اظطرابایی که ادم دوسش داره .....
انتظارش هم خیلی قشنگ بود خیلی .....

خدایا با اینکه اخرین روز بی دلهرم بود ... با اینکه از روز بعدش انگار همه غم های دنیا رو قلبم جا خوش کرد ...
با اینکه بهترین خاطره هام حالا اشک حسرت تو چشام میاره ....
ولی من هنوزم چقدر اون روز و روزای قبلش و دوست دارم .... فقط خدا میدونه.....

کاش یه ساعت مثل ساعت برنارد داشتم ... اون وقت زمان و تو اون لحظه ها متوقف می کردم ... نمیذاشتم تموم بشه .......

2 روز دیگه که سالگردشه واسه خاطره هام گل میخرم .....

یادتون بخیر ................. خیلی دلم تنگه . خیلی
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
"... یه روزی توی قصر پادشاهی جشنی برای دختر پادشاه برگذار شده بود و از جاهای مختلف افراد زیادی اومده بودن
وسطای جشن بود که دختر پادشاه وارد مجلس شد، واقعا زیبا بود...
نگهبان قصر چشمش به شاهزاده افتاد و احساسی بهش گفت که گویا بهش علاقه مند شده...
برای همین بعد از جشن تو یه فرصت مناسب جلو رفت و حرف دلش و به شاهزاده گفت
شاهزاده شرط گذاشت که اگه نگهبان 100 شب و 100روز بیرون زیر پنجره اتاقش نگهبانی بده قبول می کنه که باهاش ازدواج کنه...
از فردای اون روز نگهبان صندلی رو زیر پنجره اتاق شاهزاده خانوم گذاشت و روش نشست...
روز ها میگذشت... بارون میومد... پرنده ها روش کثافت کاری میکردن... برف میومد... باد میومد... برگ درختا خشک شد... اما نگهبان نشسته بود... و تمام این مدت شاهزاده خانوم از پنجره نگاش می کرد...
روز نود و نهم شد و نگهبان صندلیش رو برداشت و رفت ..."

سینما پارادیزو
 

Thais

عضو جدید
من گریه نخواهم کرد....... من اشک نخواهم ریخت........ من خسته نخواهم شد.....افسرده نخواهم شد.... فریاد زنم فریاد........من عشق نمیخواهم معشوق نمیخواهم..........بیقیدم و می رقصم........فریاد زنم فریاد......این گونه خزانم را در عشق نهان کردم...........من درد جدا بودن بر گور عیان کردم..........افسوس نخواهم خورد.........افسانه نمی بافم.........بر شانه هر بادی کاشانه نمیسازم........من زشت نمیگویم بر چهره معشوقم..........او خوب ووفادار است.........من خسته و رنجورم.......امروز چنان دیروز افیوی نخواخم خورد.......من یاد گرفتم عشق بیگانه نمی داند......لیکن به دل شادم....... سرمشق کنم امروز......دنیای خودم گرم است من دوست نمیخواهم.............(تقدیم به همه عاشقای دل شکسته)
 

shanli

مدیر بازنشسته
منو رها کن....
بذار به حال خودم باشم!
دلم گرفته حوصله ی خودم رو هم ندارم..چرا آخر شب که میشه من یه خوددرگیری ِ نامفهموم پیدا میکنم..با خودم کنار نمیام یا میام ولی خودمو میزنم به اون راه! یا میرم تو توهم؟! .یا فکر میکنم که خودم رو میزنم به اون راه و میرم تو توهم!؟ .نمیدونم..هر چی که هست کلافه کنندست..
اینکه بشینی و تیکه های فکرت رو بذاری کنار هم و هی کنترلشون کنی که مبادا جاشون رو اشتباه گذاشته باشی خستت میکنه..خصوصا وقتی که به اخراش میرسی میبینی یه تیکه ات گم شده و تو از اولش هم اونو نداشتی!..
یا باید رهاش کنی یا بگردی دنبالش و تیکه ات رو پیداش کنی.. نمیدونم..میترسم! میترسم اگه ولش کنم تیکه هاش برای همیشه جلوی چشمم بمونه! پراکنده..ناقص..تو خالی..
من رهاش نمیکنم که تکه های پوچ فکرم جلوی نگاه ِ من نباشه!..ولی تو منو رها کن..بذار به حال خودم باشم..
 

yasi * m

عضو جدید
واي که چه قد دلم ميخواد فرار کنم...
از همه چيز،از همه ي واقعيتا، هر کي هم هر چي ميخواد بگه
قبول دارم ترسو ام،احمقم، هنوز از دورو بر خودم هم خبر ندارم...
همه قبول
اما بذاريد تنها باشم،بذاريد فکر نکنم،فقط صبر کنيد...
آآآخ خداي من،کاش بهم اجازه ميداد پيشش بمونم تا فقط يه لحظه آرامشش رو ببينم،فقط يه لحظه،تا دلم آروم بگيره
من ميخوام زندگي کنم،ولي نميتونم...
اه،اينجا چه قدر تنگه...
ببخشيد ذهنم خيلي پراکندست،نفهميدم چي مي نويسم،از شما هم معذرت ميخوام...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
درست مثل امروز بود ..... ولی یک سال پیش ....
جمعه بود ... حول ساعت 10 ......

خاطره های اون روز با یادگاریهاش هم جلو چشممه هم از اون مهمتر تو قلبم ...

چقدر روز قشنگی بود خدا میدونه .......
چقدر خوشحال بودم فقط خدا میدونه ....
چقدر اظطراب قشنگی بود ... خدا میدونه
چقدر شبش تا صبح هی فکر کردم .... چقدر تلاش کردم تا خوابم ببره اونم چند ساعت به زور خوابیدم ... خدا میدونه .
چقدر چقدر چقدر دلم تنگه اون روزه فقط و فقط خدا میدونه

و حیف که نمدونستم انگار اون روز روز اخر خوشی هاست ....
و حیف که بعد اون روز خیلی چیزا عوض شد .و....
و حیف صد حیف به ارزوهای قشنگی که رویا شد ....
و افسوس به اینکه خوشی ها چه کم دوامند ...
و افسوس افسوس افسوس ...............................................

دوست ندارم فردا بشه ... چون پر میشه از خاطرات تلخ ........
مثل خاطره هایی که الانم دنبالمن .........
حتی موقع خواب هم تنهام نمیزارن ........هیچ وقت تنهام نمیزارن .. میدونم تا عمر دارم باید باهاشون زندگی کنم .....

ولی دلتنگی همه روزام یک کنار ... دلتنگی امروز هم یک کنار ........
کاش فردا یه جوره دیگه می بود ........
کاش عوض این همه خاطره تلخی که از فردا میاد .... خوشی می اومد ....
کاش ..............................................................................................................
خدایا دلم خیلی گرفته ......... دل تنگم .... دل تنگ
 
بالا