تو را غايب ناميده اند، چون «ظاهر» نيستي، نه اينکه «حاضر» نباشي.«غيبت» به معناي «حاضرنبودن»، تهمت ناروائي است که به تو زده اند و آنان که بر اين پندارند، فرق ميان «ظهور» و «حضور» را نمي دانند، آمدنت که در انتظار آنيم به معناي «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را مي خوانند، ظهورت را از خدا مي طلبند نه حضورت را. وقتي ظاهر مي شوي، همه انگشت حيرت به دندان مي گزند با تعجب مي گويند که تو را پيش از اين هم ديده اند. و راست مي گويند، چرا که تو در ميان مائي، زيرا امام مائي. جمعه که از راه مي رسد، صاحبدلان «دل» از دست مي دهند و قرار از کف مي نهند و قافله دل هاي بي قرار روي به قبله مي کنند و آمدنت را به انتظار مي نشينند...و اينک اي قبله هر قافله و اي «شبروان را مشعله»، در آستانه آدينه اي ديگر با دلدادگان ديگري از خيل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه مي کنيم
گر نيايي...
«گر نيايي فقير مي ميرم»
مثل دنيا حقير مي ميرم
چون کبوتر که در قفس حبس است
تک و تنها اسير مي ميرم
اي شکوه ترنم باران
در فراقت کوير مي ميرم
توي شهر دلم زمين لرزه است
زير آوار پير مي ميرم
بي تو زجرآور است جان کندن!
واي بر من؛ چه دير مي ميرم!
تو بيا، مي خورم قسم به خدا
چون بگويي بمير، مي ميرم
«مهديا» اي تمام هستي من
گر نيايي فقير مي ميرم