تشرف يافتگان به محضر حضرت صاحب الزمان (عج)

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
بسم رب المهدي


با سلام خدمت حضرت بقية الله(عج) و شما دوستان عزيز

همانطور كه مستحضريد، در طول تاريخ بزرگاني بودند كه به خدمت حضرت امام زمان (عج) رسيدند و در اين بين هم نكات و دستورات ماندگاري از آنحضرت به جاي مانده.

ان شاءالله در اين تاپيك به بررسي زندگاني و خلاصه اي از ذكر ملاقاتي كه به جاي مانده ميپردازيم

ان شاءالله كه مقبول افتد
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
آية اللّه سيّد ابوالحسن اصفهاني

آية اللّه سيّد ابوالحسن اصفهاني

آية اللّه سيّد ابوالحسن اصفهاني



فردى بنام سيّد بحرالعلوم يمنى كه زيدى مذهب بود، وجود مقدس حضرت مهدى (عليه السلام) را انكار مى نمود و مكاتبات زيادى با علماء و مراجع شيعه داشت و بر اثبات وجود و حيات امام زمان (عليه السلام) دليل مى خواست. ليكن وقتى آن بزرگان از كتابهاى تاريخى و روايى شيعه و سنّى براى او دليل مى آوردند قانع نمى شد، سرانجام به مرحوم سيّد ابوالحسن نامه نوشت. ايشان در جواب نوشتند كه بايستى به نجف بياييد تا جواب را شفاهاً بدهم. وى همراه فرزندش سيّد ابراهيم به نجف مشرف گرديد. حضرت آية اللّه اصفهانى ايشان و پسرش را به قبرستان وادى السلام برد و در ميان آن قبرستان در مقام حضرت مهدى (عليه السلام) 4 ركعت نماز خواند و سپس اذكارى را بر زبان جارى كرد. تا اينكه امام زمان (عليه السلام) تشريف آوردند و سيّد بحرالعلوم گريه كرد و صيحه اى زد و بيهوش بر زمين افتاد و هنگاميكه بهوش آمد، خودش اقرار كرد كه حضرت را زيارت نموده است، و بعد هم كه به يمن برگشت، 4 هزار نفر از مريدان خود را شيعه نمود.(4)

احوال ايت الله ابوالحسن اصفهانى
يكى از علماء بزرگ كه بارها امام مهدى (عليه السلام) را ملاقات نموده، حضرت آية اللّه سيّد ابوالحسن اصفهانى (1365 1284 ه.ق) مى باشد. مهاجرت سيد ابوالحسن اصفهانى به ايران وى پس از فوت آية اللّه حاج سيّد محمّد كاظم يزدى به مقام مرجعيّت رسيد.

در سال (1341 ه.ق) به دليل مخالفت با سياستهاى دولت استعمارگر انگليس، از طرف دولت عراق به همراه عده اى از علماى بر جسته ديگر تدريجاً به ايران تبعيد گرديدند. عظمت و محبت ايشان در قلوب مردم به اندازه اى بود كه علاوه بر استقبالى باشكوه از ايشان، در روز دوم اقامتشان، شاه وقت ايران شخصاً به همراه جماعتى از اعضاء هيئت دولت و نمايندگان مجلس به محضر ايشان شرفياب گرديده و اظهار علاقه و ارادت نمودند. هم چنين به مدت 8 ماه سكونت در شهر مقدس قم، مردم از دور و نزديك براى زيارت ايشان به خدمتشان مشرف مى شدند.(1)

مقام مرجعيت و معنوى سيد ابوالحسن اصفهانى گرچه آية اللّه اصفهانى ملاقاتهايى با امام عصر (عليه السلام) داشته اند لكن ما در اينجا به ذكر تشرف يكى از علماء كه بسى بيشتر از ملاقات مستقيم خود ايشان با حضرت، درجه و مقام يشان رامشخص مى كند اكتفاء مى نماييم.

جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج سيّد محمّد مهدى مرتضوى لنگرودى كه از علماء و نويسنده گان مشهور مى باشد، اين واقعه را بدون واسطه از مرحوم آية اللّه شيخ عبدالنبى اراكى شنيده اند و چنين نقل مى نمايد: «روزى آية اللّه اراكى براى ديدن مرحوم پدرم به منزل ما آمدند، در ضمن ملاقات، آقاى اراكى به پدرم گفت: شما از طرز تفكر ما نسبت به آيةاللّه سيّد ابوالحسن اصفهانى تا اندازه اى با اطلاع بوديد و مى دانستيد كه ما نه تنها براى ايشان ترويج نمى كرديم بلكه در مجامع علماء و فضلاء درباره ايشان مى گفتيم كه ما از آية اللّه اصفهانى آنقدر كمتر نيستيم كه ترويج مرجعيّت شان را بنماييم. پدرم گفتار ايشان را تصديق نموده و گفتند: بله، شما چنين ادعايى مى كرديد، ولى در واقع به مراتب از ايشان كمتر بوديد حتّى مى توانم بگويم قابل مقايسه با ايشان نبوديد». آية اللّه اراكى گفتند: به هر حال امروز مى خواهم عظمت و شخصيّت آية اللّه اصفهانى را براى شما بيان نمايم: يك روز در نجف اشرف مشهور شد كه يك نفر مرتاض هندى كه از راه حق، رياضت كشيده و به مقاماتى رسيده، به نجف اشرف آمده است. فضلاء و علماء به ديدار او مى رفتند؛ از جمله من هم رفتم و به وى گفتم: آيا در مدت رياضت خود دستورى به دست آورده ايد كه بوسيله آن بتوان به محضر امام زمان (عليه السلام) شرفياب شد. او گفت: بله، من يك دستور كه تجربه هم شده دارم و آن چنين است كه: شخص بايستى با طهارت بدن و لباس به بيابانى برود و جايى را انتخاب نمايد كه محل رفت و آمد نباشد، بعد با حالت وضوء رو به قبله بنشيند و خطى دور خود بكشد و اذكارى را بگويد پس از اتمام اين اذكار، هر كس نزد اين شخص بيايد خود آقا امام زمان (عليه السلام) است. من هم به بيابان سهله رفتم و همان اعمال را انجام دادم. همين كه تمام شد، سيدى را كه عمامّه سبزى داشت، ديدم به من فرمود:بمن چه نياز داريد؟ من فوراً در جواب گفتم: به شما نيازى نيست. آن آقا فرمودند: شما ما را خواستيد كه به اينجا بياييم. من گفتم: شما اشتباه مى كنيد، من شما را نخواستم. آقا فرمودند: ما هرگز اشتباه نمى كنيم. حتماً شما ما را خواسته ايد كه به اينجا آمده ايم وگرنه ما در اقطار دنيا كسانى را داريم كه در انتظار ما بسر مى برند، ولى چون شما زودتر اين درخواست را كرده ايد اول به ديدار شما آمده ايم ؛ تا حاجت شما را بر آورده، آنگاه به جاى ديگر برويم. گفتم: اى آقاى سيّد، من هر چه فكر مى كنم، مى بينم با شما كارى ندارم شما مى توانيد به نزد آن كسانى كه شما را مى خواهند برويد من در انتطار شخص بزرگى بسر مى برم آن آقا لبخندى بر لبانش نقش بست و از كنار من دور شد، چند قدمى بيش دور نشده بود كه اين مطلب در خاطرم خطور كرد كه نكند اين آقا حضرت مهدى (عليه السلام) باشند، به خودم گفتم: شيخ عبد النبى! مگر آن مرتاض نگفت، هر كس بعد از انجام اعمال نزد تو آمد خود حضرت است، تو هم كه غير از اين سيّد كسى را نديده اى حتماً خود حضرت هستند. فوراً به دنبالش روان شدم امّا هر چه تلاش كردم، نرسيدم، ناچار عبا را تا كردم و زير بغل قرار دادم و نعلين را هم به دستم گرفتم و با پاى برهنه دوان دوان مى رفتم ولى با آنكه سيّد آهسته مى رفت من به ايشان نمى رسيدم. در اينجا يقين كردم كه آن سيّد بزرگوار آقا امام زمان (عليه السلام) مى باشند. بعلت دويدن زياد خسته شدم مقدارى استراحت كردم ولى چشمانم را از حضرت برنداشتم تا ببينم آقا به كداميك از خانه ها كه از دور نمايان شده بود مى روند تا من هم همانجا بروم و از همان دور ديدم كه وارد يكى از خانه ها شدند پس از رفع خستگى به آنجا رفتم، درب منزل را زدم، شخصى آمد و گفت: چكار داريد؟ گفتم: سيّد را مى خواهم گفت: سيّد نياز به اذن دخول دارد، صبر كن بروم تا براى شما اجازه بگيرم رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا اجازه فرمودند، وارد شدم ديدم همان سيّد روى تخت كوچكى نشسته، سلام كردم و حضرت جواب مرحمت كردند و فرمودند بياييد روى تخت بنشينيد، من اطاعت كردم و روبروى حضرت نشستم. بعد از احوالپرسى مى خواستم مسائلى را كه برايم مشكل بود سئوال كنم، هر چه فكر كردم يادم نيامد بعد از مدتى ديدم آقا در حال انتظار هستند خجالت كشيدم و با شرمندگى تمام عرض كردم: آقا اجازه مرخصى مى فرماييد، فرمود: بفرماييد، از آنجا خارج شدم. هنوز چند قدمى راه نرفته بودم كه آن مسائل به يادم آمد به خود گفتم من با اين همه زحمت به اينجا رسيده ام و نتوانسته ام از آقا استفاده اى بنماايم بايد خجالت را كنار گذاشته و مجدداً درب خانه را بزنم، درب را كوبيدم همان شخص آمد به او گفتم: مى خواهم دوباره خدمت آقا برسم، وى گفت: آقا نيست. گفتم: دروغ نگو، من براى كلاّشى نيامده ام، مسائل مشكلى دارم مى خواهم بوسيله پرسش از آقا برايم حل گردد. او گفت: چگونه نسبت دروغ به من مى دهى؟ استغفار كن من اگر قصد دروغ كنم هرگز جايم در اينجا نخواهد بود ولى اين مطلب را اجمالاً بدان كه اين آقا مثل افراد ديگر نيستند، اين امام والا مقام كه در مدت 20 سال افتخار نوكرى ايشان را دارم، براى يك مرتبه هم زحمت درب بازكردن را به من نداده اند. گاهى مشاهده مى كنم بر روى تخت نشسته اند و مشغول عبادت يا ذكر و گاهى مشاهده مى نمايم كه تشريف ندارند ولى صداى مباركشان به گوش مى رسد و گاهى ابداً، در خانه نيستند و برخى اوقات پس از گذشت چند لحظه مجدداً مى بينم كه برروى تخت مى باشند و گاهى سه روز يا ده روز و يا تا چهل روز مى بينم كه تشريف ندارند، كارهاى اين آقاى بزرگوار با ديگران فرق دارد. گفتم: معذرت مى خواهم، از اين نسبتى كه دادم استغفار مى كنم اميد است كه مرا ببخشيد، گفت: بخشيدم. گفتم: آيا راهى هست براى اين كه مسائل من حل شود؟ گفت: آرى، هر وقت آقا امام زمان (عليه السلام) در اينجا تشريف ندارند، نائبشان در اينجا ظاهر مى گردد و براى حل جميع مشكلات آمادگى دارد. گفتم مى شود خدمتشان رسيد؟ گفت: بله وارد شدم ديدم جاى آقا امام زمان (عليه السلام) آيةاللّه سيّد ابوالحسن اصفهانى نشسته است، سلام كردم و ايشان جواب دادند. بعد لبخندى زد و با لهجه اصفهانى گفت: حالت چطور است؟ گفتم الحمد للّه. سپس مسائل خود را يكى پس از ديگرى مطرح كردم و ايشام بدون تأمل جواب آنها را با آدرس بيان مى كرد و جوابها كاملاً قانع كننده بود. بعد از تمام شدن سؤال و جوابها دستش را بوسيدم و از خدمتش مرخص گرديدم. همينكه بيرون آمدم با خود گفتم: آيا اين آقا سيّد ابوالحسن اصفهانى بود يا شخص ديگر ى به شكل و قيافه ايشان؟ لذا شك داشتم و با خود گقتم: براى بر طرف شدن شك بايستى به منزل ايشان در نجف بروم و همان سؤالها را بپرسم، اگر غير از آن جوابها را داد معلوم مى شود كه ايشان سيّد ابو الحسن نبوده و الّا خودشان بوده اند. به نجف كه رسيدم سريعاً به منزل ايشان رفتم پس از سلام و جواب سلام، همانگونه كه آنجا لبخندى زده بود، لبخندى زد و با لهجه اصفهانى گفت: حالت چطور است؟ و سپس سؤالها را مطرح كردم و ايشان به همان صورت بدون كم و زياد جواب دادند، بعد فرمودند: حالا يقين كردى و ترديدت بر طرف شد؟ گفتم: اى آقاى بزرگوار بله. وقتى كه پس از بوسيدن دستش خواستم خارج شوم به من فرمود: در حال حياتم راضى نيستم اين جريان را براى كسى نقل كنى امّا پس از مرگ مانعى ندارد.(2)

نمونه ديگر از مقامات معنوى ايشان آرى! مرحوم سيّد ابوالحسن اصفهانى از چنان تقوا و وارستگى برخوردار بود كه وقتى فرزند برومندش سيّد حسن شهيد شد، نه تنها صبر نمود بلكه به قاتل وى عفو و ترحّم روا داشت، سپس وقتى خواست از امر زعامت مسلمين كناره گيرى كند و درب منزب خويش را ببندد نامه اى (توقيع) از ناحيه حضرت مهدى (عليه السلام) توسط يكى از افراد موثّق بنام شيخ محمّد كوفى شوشترى كه مكرراً مفتخر به ملاقات حضرت گرديده است، به دستشان رسيد كه حضرت به او فرموده بودند: «ارخص نفسك و اجعل مجلسك فى الدهليز ... نحن ننضرك» يعنى «از اتاق خصوصى بيرون بيا و در راهرو منزل بنشين تا به آسانى در دسترس عموم مردم باشى و به حل مشكلات و دستگيرى از آنان بپرداز (و در مقابل مسائل و خطرات احتمالى نگران نباش زيرا) ما تو را يارى مى كنيم».(3)
...................................................................
1) محمّد شريف رازى، گنجينه دانشمندان، اسلاميه تهران، 1352 (ه.ش)، ج 1، ص 216، ج 3، ص 81. 2) احمد قاضى زاهدى، شيفتگان حضرت مهدى (عليه السلام) مؤسسه نشر و حاذق، قم، (1373 ه.ش)، ج 1،ص 115. 3) محمّد شريف رازى، گنجينه دانشمندان، اسلاميه تهران، 1352 (ه.ش)، ج 1، ص 218. 4) احمد قاضى زاهدى، شيفتگان حضرت مهدى (عليه السلام) مؤسسه نشر و حاذق، قم، 1373 ه.ش، ج 1، ص 122
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
امير اسحاق استرآبادي

امير اسحاق استرآبادي

اباصالح! بيا درمانده ام من

علامه مجلسي (ع) مي فرمايد:


مرد شريف و صالحي را مي شناسم به نام امير اسحاق استرآبادي او چهل بار با پاي پياده به حجّ مشرف شده است، و در ميان مردم مشهور است كه طي الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.

او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكه به راه افتادم. حدود هفت يا نه منزل بيش تر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلل كرده ، از قافله عقب افتادم. وقتي به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي شد، راه را گم كردم، حيران و سرگردان وامانده بودم، از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده آماده مرگ بودم.
[ ناگهان به ياد منجي بشريت امام زمان (ع) افتادم و] فرياد زدم: يا ابا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت كند!
درهمين حال، از دور شبحي به نظرم رسيد، به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن پيمود و در كنارم ايستاد، جواني بود گندم گون و زيبا با لباسي پاكيزه بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت.
سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود.

فرمود: تشنه اي؟
گفتم: آري. اگر امكان دارد، كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد!
او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم.
آنگاه فرمود: مي خواهي به قافله برسي؟
گفتم: آري.
او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي" حرز يماني" را قرائت كنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حين دعا گاهي به طرف من بر مي گشت و مي فرمود: اين طور بخوان!
چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين جا را مي شناسي؟
نگاه كردم، ديدم در حومه شهر مكه هستم، گفتم: آري مي شناسم.
فرمود : پس پياده شو!
من پياده شدم برگشتم او را ببينم ناگاه از نظرم ناپديد شد، متوجه شدم كه او قائم آل محمد(ص) است. از گذشته خود پشيمان شدم، و از اينكه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار متاسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجب نمودند. زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طي الارض دارم.
منبع:
بحار الانوار، ج 52، صص 175 و 176
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف آخوند ملا محمود عراقي

تشرف آخوند ملا محمود عراقي

تشرف آخوند ملا محمود عراقي
عالم معاصر, آخوند ملا محمود عراقى (ره ), فرمود: مـن در اوايـل جـوانـى , در بروجرد در مدرسه شاهزاده , مشغول تحصيل علم بودم . هواى آن شهر مـعتدل است و در ايام نوروز باغات و اراضى آن سبز و خرم مى شود وآثار زمستان و برف و سرماى هـوا از بـين مى رود ولى دو فرسخ از شهر كه به سمت اراك برويم بلكه كمتر از دو فرسخ , زمستان غالبا تا اول خرداد ثابت و برقراراست . اوايـل فـروردين چون هوا را معتدل ديدم و درسها هم به خاطر رسومات نوروزتعطيل بود, با خود گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن على (ع ) را كه در روستاى آستانه است , زيارت كنم . (آستانه از روسـتـاهـاى كزاز است و كزاز از بخشهاى اراك مى باشدو اين امامزاده در هشت فرسخى بروجرد واقع شده است . ) جمعى از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من , همراه من شدند و با لباس و كفشى كه مناسب هواى بـروجـرد بـود پـيـاده بـيرون آمديم و تا پايه گردنه , كه تقريبا در يك فرسخى شهر واقع است راه پيموديم . در مـيـان گـردنـه بـرف ديـده مى شد, ولى به خاطر آن كه در كوهستان تا ايام تابستان هم برف مى ماند, اعتنايى نكرديم . وقتى از گردنه بالا رفتيم , صحرا را هم پر از برف ديديم , ولى چون جاده كـوبـيده بود و آفتاب مى تابيد و تا رسيدن به مقصد بيش از شش فرسخ باقى نمانده بود, براه خود ادامـه داديـم . بـا خـود حـسـاب كرديم كه دو فرسخ ديگررا در آن روز مى رويم و شب را كه شب چـهـارشـنـبـه بود, در يكى از روستاهاى بين راه مى خوابيم . فقط يك نفر از همراهان از همان جا بـرگـشـت . عصر به روستايى رسيديم و در آن جا توقف كرديم و شب را همان جا خوابيديم . صبح وقـتـى بـرخـاستيم , ديديم برف باريده و راه را بسته و مخفى نموده است . با وجود اين وقتى نماز خوانديم وآفتاب طلوع كرد, آماده رفتن شديم . صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت : جاده اى نيست كه از آن برويد و اين برف تازه , همه راهها را بسته است . گفتيم : باكى نيست , زيرا هوا خوب است و روستاها به يكديگر متصل هستند ومى توانيم راه را پيدا كنيم , لذا اعتنايى نكرده و براه افتاديم . آن روز را هم با سختى تمام رفتيم . عـصـر وارد روسـتـايى شديم كه از آن جا تا مقصد, تقريبا كمتر از دو فرسخ مسافت بود. شب را در خانه شخصى از خوبان , به نام حاجى مراد خوابيديم . صبح وقتى برخاستيم هوا به شدت سرد شده و برف هم بيشتر از شب گذشته باريده بود, اما ابرى ديده نمى شد. نـمـاز صبح را خوانديم و چون مقصد نزديك و شب آينده , شب جمعه و مناسب بازيارت و عبادت بود و در وقت خروج , هدف ما درك زيارت اين شب بود, بازبراه افتاديم , به اين حساب كه بين ما و مـقـصد روستايى است كه متعلق به بعضى ازبستگان من مى باشد, اگر هم نتوانستيم به امامزاده بـرسـيـم , مـى توانيم در آن روستاتوقف كنيم و من صله رحم كنم . وقتى صاحب منزل قصد ما را فـهـمـيـد, مـا را از حركت باز داشت و گفت : احتمال از بين رفتن شما وجود دارد, بنابراين جايز نيست برويد. گـفـتـيـم : از ايـن جا تا روستاى بستگان ما مسافت چندانى نيست و بيشتر از يك گردنه فاصله نـداريم و هواى آن طرف هم كه مثل اين طرف نيست , بنابراين فقط يك فرسخ از راه برفى است و در يك فرسخ راه هم ترس از بين رفتن نمى باشد. بـه هـر حال از او اصرار و از ما انكار و بالاخره وقتى اصرار كردن را بى فايده ديد, گفت :پس كمى صبر كنيد تا برگردم . اين را گفت و رفت و در اتاق را بست . وقـتى رفت , به يكديگر گفتيم مصلحت در اين است كه تا نيامده برخيزيم و برويم ,زيرا اگر بيايد باز هم ممانعت مى كند, لذا برخاستيم تا خارج شويم , اما ديديم در بسته است . فهميديم كه آن مرد مـؤمـن بـراى آن كـه از رفتن ما جلوگيرى كند, حيله اى بكاربرده و در را بسته است , لذا مجبور شديم همان جا بنشينيم . در همين لحظات طفلى راميان ايوان ديديم كه كاسه اى در دست دارد و مى خواهد از كوزه اى كه آن جا بود, آب ببرد به او گفتيم : در را باز كن . او هـم بـى خبر از موضوع در را باز كرد. به سرعت بيرون آمديم و براه افتاديم . بعد ازآن كه از اتاق و حياط, كه بالاى تلى قرار داشت , خارج شديم , صاحب منزل , كه براى انداختن برف بالاى بام رفته بود, ما را ديد و صدا زد: آقايان عزيز, نرويد كه تلف مى شويد. بيچاره هر قدر اصرار كرد كه حالا كجا مى رويد؟ فايده اى نداشت و ما اعتنانمى كرديم . وقـتـى اصـرار را بـى فايده ديد, دويد و صدا زد راه بسته و ناپيدا است و شروع به نشان دادن مسير نـمـود كه از فلان مكان و فلان طرف برويد و تا جايى كه صدايش مى رسيد,راهنمايى مى كرد و ما راه مى رفتيم . مـسـافتى كه از آن روستا دور شديم , راه را كه كاملا بسته بود, نيافتيم و بيخود مى رفتيم . گاه تا كـمر يا سينه به گودالهايى كه برف آنها را هموار كرده بود فرو مى رفتيم و گاه مى افتاديم و بدتر از هـمـه آن كـه , رشته قنات آبى در آن جا بود كه برف و بوران اثرچاههاى آن را بسته بود و ترس افـتـادن در آن چـاهـهـا را هـم داشـتـيـم . بـعلاوه آن كه , راه نامشخص و برف هم غالبا از زانوها مى گذشت كفش و لباس هم مناسب با هواى تابستان بود. گاهى بعضى از رفقا چنان در برف فرو مـى رفـتـند كه نمى توانستند خارج بشوند, مگر اين كه بقيه او را بيرون بكشند. با وجود اين حالت چون هوا آفتابى وروشن بود, مى رفتيم . در بين راه , ناگاه ابرها به يكديگر پيوسته و هوا تاريك شد, بـرف و بـوران هم شروع شد و سر تا پاى ما را خيس نمود, اعضاى بدنمان , از وزيدن بادهاى سرد و وجـود بـرف و بـوران از كار افتاد, به همين جهت همگى از زندگى خودنااميد شديم و به هلاكت خـود يـقـين پيدا كرديم . با پيش آمدن اين حالت انابه و استغفاركرده و شروع به وصيت كردن به همديگر نموديم . بعد از وصيتها و آمادگى براى مردن , من گفتم : نبايد از فضل و كرم خداوند مايوس شدما بزرگ و ملجا و پناهى داريم كه در هر حال و زمانى قدرت يارى و كمك ما را دارد,بهتر آن است كه به او استغاثه كنيم . دوستان گفتند: اين شخصى كه مى گويى , كيست ؟ گـفـتـم : امـام عـصـر و صـاحـب امر, حضرت قائم عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را مى گويم . تا ايـن سـخن را از من شنيدند, همگى به گريه افتادند و ضجه زدند و صداها را به واغوثاه وادركنا يا صاحب الزمان , بلند نمودند. ناگاه باد, آرام و ابرها پراكنده و آفتاب ظاهر شد. وقتى اين وضع را ديديم بسيارخوشحال و مسرور شـديـم , اما همين كه اطراف را نگاه كرديم , ديديم در چهار طرف غير از كوه و تپه چيزى مشاهده نـمى شود و آن راهى كه بايد مى رفتيم , مشخص نبود. از ترس آن كه اگر برويم شايد راه را اشتباه كنيم و طعمه درندگان شويم , متحيرمانديم . در هـمـيـن حـال ناگهان ديديم كه از طرف مقابل بر بالاى بلندى , شخصى پياده ظاهر شدو به طرف ما آمد. همه خوشحال شده و به يكديگر گفتيم : اين همان گردنه اى است كه بين ما و منزل باقى مانده است و اين شخص هم از آن جا مى آيد. او بـه طرف ما و ما به سمت او روانه شديم تا آن كه به يكديگر رسيديم . شخصى بود به لباس مردم آن نواحى كه ما تصور كرديم از اهالى آن جا است و از او راه راپرسيديم . گـفـت : راه همين است كه من آمدم و با دست اشاره به آن جايى كه اول ديده شد, نمود وگفت : آن هم اول گردنه است . بعد از اين صحبتها از ما گذشت و رفت . ما هم از محل عبور و جاى پاى او رفتيم تا به اول گردنه رسيديم و نفس راحتى كشيديم , اما اثر قدم او را از آن مكان به بعد نديديم , با آن كه از زمان ديدن او و رسيدن ما به آن جا, هواكاملا صاف و آفتاب نمايان و برف تازه اى غير از بـرف قـبـلى نباريده بود و عبور از ميان گردنه هم بدون آن كه قدم در برف اثر كند, ممكن نبود. ضمن اين كه از بلندى , تمام آن صحرا نمايان بود, و ما هر چه نگاه كرديم آن شخص را در آن بيابان هموار نديديم . تمام همراهان از اين موضوع تعجب كردند! هر قدر در اطراف نظر انداختيم كه شايدجاى پايى پيدا كـنـيم , ديده نشد. حتى از بالاى گردنه تا ورود به روستاى خودمان كه نزديك به نيم فرسخ بود, همت را بر آن گماشتيم كه اثر پايى پيدا كنيم , ولى با كمال تعجب پيدا نكرديم و نديديم . پس از ورود به آن روستا پرسيديم : امروز اين جا و اين طرف گردنه , برف تازه باريده ؟ گـفـتند: نه , بلكه از اول روز تا به حال هوا همين طور صاف و آفتاب نمايان بوده است ,جز آن كه شب گذشته برف كمى باريد. از ديـدن ايـن امـور غـيـر طبيعى و آن اجابت و دستگيرى بعد از استغاثه ما, براى من وبلكه همه هـمراهان هيچ شكى در اين كه آن شخص , آقا و مولا حضرت ولى عصرارواحنافداه , يا آن كه مامور خاصى از آن درگاه بوده است , نماند
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف آقا سيد جواد خراساني در تخت فولاد

تشرف آقا سيد جواد خراساني در تخت فولاد

تشرف آقا سيد جواد خراساني در تخت فولاد


مـرحـوم آقاى سيد جواد خراسانى , كه مورد اعتمادترين ائمه جماعت اصفهان بود ومقاماتى عالى داشت , فرمود: از طرف حكومت , خيال داشتند, صالح آباد اصفهان را غصب نمايند در حالى كه ملك من و ديگران بـود, لـذا افـرادى را براى تصرف آن جا فرستادند. ما هرچه درخواست نموديم , مذاكرات نتيجه اى نـداد. عـريـضه اى به حضور مقدس امام عصرارواحنافداه نوشتم و در رودخانه انداختم و به تخت فـولاد (قـبرستان مهمى در اصفهان است كه قبور بسيارى از اولياء خدا در آن جا مى باشد) رفتم و در خـرابـه اى بـا تـضرع مشغول خواندن دعاى ندبه شدم و مكرر مى گفتم : هل اليك يا بن احمد سبيل فتلقى (آيا راهى براى رسيدن به شما هست تا حضرتت را ملاقات نماييم ؟) ناگاه صداى سم اسبى را شنيدم و ديدم عربى سوار اسب ابلقى (اسبى كه سفيد است ,ولى با رنگ ديگرى مخلوط باشد) رو به قبله مى رود. نگاهى به من كرد و غايب شد. از مـشـاهـده او قلبم راحت و به اصلاح كارها اطمينان پيدا كردم . شب بعد مشكلم كاملاحل شد. ضمنا در خواب مكررا حضرتش را مى ديدم كه به همين شمايل بودند
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف آقا سيد مهدي قزويني در شب عيد فطر

تشرف آقا سيد مهدي قزويني در شب عيد فطر

تشرف آقا سيد مهدي قزويني در شب عيد فطر


عالم كامل , آقا سيد مهدى قزوينى فرمود: سالى براى زيارت فطريه (شب عيد فطر) وارد كربلا شدم و در شب سى ام , كه احتمال شب عيد در آن مـى رفـت , نـزديك غروب , هنگامى كه اگر بنا بود شب عيد هم باشد, درآن وقت هلالى ديده نـمـى شود, در حرم مطهر بالاى سر مقدس بودم . شخصى از من سؤال كرد: آيا امشب , شب زيارت مـى بـاشـد؟ و مـقـصودش آن بود كه آيا امشب شب عيد است و ماه ناقص مى باشد تا آن كه اعمال زيارت شب عيد را بجا آورد, يا آن كه شب آخر ماه رمضان است . مـن در جـواب گـفـتم : احتمال دارد امشب شب عيد باشد, ولى معلوم نيست كه عيدثابت شود. ناگاه ديدم شخص بزرگوارى كه به هيئت بزرگان عرب بود, با مهابت وجلالت نزد من ايستاده اسـت . ايشان با دو نفر ديگر كه در هيبت و جلالت از ديگران ممتاز بودند, در آن جا تشريف داشت . آن شخص به زبان فصيح كه از اهل اين اعصارو زمانها بى سابقه است , در جواب سؤال كننده فرمود: نعم هذه الليلة ليلة الزيارة ,يعنى آرى , امشب شب عيد و شب زيارت است . وقتى اين سخن را از او شنيدم كه بدون تزلزل و ترديد, عيد را اعلام فرمود, به او گفتم :عيد بودن امـشـب را از كـجا مى گوييد؟ آيا به گفته منجم و تقويم اعتماد كرده ايد يا دليل ديگرى براى آن داريد؟ اعتناى درستى به من نكرد, مگر همين قدر كه فرمود: اقول لك هذه الليلة ليلة الزيارة , يعنى به تو مى گويم امشب شب زيارتى است . اين را گفت و با آن دو نفر به سوى در حرم براه افتاد. وقـتى از من جدا شدند گويا الان به خود آمده باشم , با خود گفتم اين جلالت و مهابت معمولا از كـسـى ديـده نشده است و اين طور مكالمه و خبر دادنها از غيب , از غيربزرگان دين و اهل اسرار انـجـام نمى شود, لذا با عجله هر چه تمام تر ايشان را دنبال كردم و بيرون آمدم , اما آنها را نديدم . از خـدامى كه كنار در بودند پرسيدم : اين سه نفركه فلان لباس و فلان شكل را داشتند و الان بيرون آمدند كجا رفتند؟ گـفـتـند: ما چنين اشخاصى را كه مى گويى , نديده ايم . با وجود آن كه معمولا نمى شودكسى از زوار, مـخـصـوصـا اگر امتيازى بر ديگران داشته باشد, داخل صحن يا ايوان يارواق يا حرم شود و خدام او را نبينند, بلكه غالبا آنها مى دانند كه اهل كجا و چه كاره اندو از منازل هر يك اطلاع دارند و حـتـى پـيش از ورود اشراف و بزرگان به حرم , مطلع مى شوند و مى دانند كه چه وقت و از كجا وارد مـى شـونـد. چـنانكه هركس بر عادت خدام اطلاع داشته باشد, اينها را مى داند. بعلاوه زمانى نگذشته بود كه ايشان رفته بودند. بـالاخـره از در خـارج شـدم و از خدامى كه در رواق و بين البابين بودند پرسيدم و همان جواب را شنيدم . همچنين در ايوان و كفشدارى گشتم , اما اثرى ديده نشد, با اين كه هر يك از زوار ناگزير بايد از جلوى كفشدارى بگذرند. بـاز بـرگـشتم و رواق و حجره ها را گردش نمودم و از ساكنين و ملازمين آنها, يعنى قراءقرآن و خدام و غيره پرسيدم , ولى به همان ترتيب خبرى از سه نفر بدست نيامد. از طـرفـى در اواخر آن شب و روز بعد معلوم شد كه شب , شب عيد و زيارت بوده است , بنابراين از مشاهده اين امور و تصديق قلبى , يقين كردم كه به غير از آن بزرگوار, يعنى حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف كس ديگرى نبوده است
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف آقا سيد مهدي قزويني و جمعي ديگر در حله

تشرف آقا سيد مهدي قزويني و جمعي ديگر در حله

تشرف آقا سيد مهدي قزويني و جمعي ديگر در حله



عالم جليل القدر, مرحوم آقا سيد مهدى قزوينى (ره ) فرمودند: يكى از صلحاء وابرار حله گفت : يـك روز صـبـح از خـانه خود به قصد منزل شما خارج شدم . در راه , گذرم به مقام معروف به قبر امامزاده سيد محمد ذى الدمعه افتاد. نزديك ضريح او, از خارج ,شخصى را ديدم كه چهره نيكويى داشـت , صـورت مـبارك او درخشان و مشغول قرائت فاتحة الكتاب بود. در او تامل كردم . ديدم در شمايل عربى است , ولى از اهل حله نيست . بـا خـود گـفتم كه اين مرد غريب است و به صاحب اين قبر توجه كرده و كنارش ايستاده و فاتحه مـى خـوانـد, در حالى كه ما اهل اين جا از كنار او مى گذريم و حتى فاتحه اى هم نمى خوانيم , لذا ايستادم و فاتحه و توحيد را خواندم . وقتى فارغ شدم , سلام كردم . او جواب سلام مرا داد و فرمود: اى على , (نام ناقل جريان براى سيد مهدى قزوينى ) به زيارت سيد مهدى مى روى ؟ گفتم : آرى . فرمود: من نيز با تو مى آيم . مـقـدارى كه با هم رفتيم , فرمود: اى على , به خاطر ضرر و زيانى كه بر تووارد شده است غمگين نـبـاش , زيـرا تـو مردى هستى كه خداى تعالى حج را بر توواجب كرده بود. (ظاهرا ناقل قضيه , در گـذشـتـه بـا ايـن كه مستطيع بوده , به حج مشرف نشده و ضرر و زيان , براى ايشان , جنبه تنبيه داشته است . ) اما مال و منال , آن هم چيزى است كه از بين مى رود و باز به تو بر مى گردد. سـيـد على مى گويد: در آن سال به من ضررى رسيده بود كه احدى بر آن مطلع نشده بود, يعنى خـودم از تـرس شـهرت به ورشكستگى , كه موجب از بين رفتن اعتبار تجاراست , پنهان مى كردم . غـمـگـين شدم و گفتم : سبحان اللّه , ورشكستگى من طورى شايع شده كه به ديگران هم رسيده است . با وجود اينها, در جواب او گفتم : الحمدللّه على كل حال . فـرمـود: آنـچـه دارايـى از دست تو رفته به زودى بر مى گردد و پس از مدتى تو به حال اول خود برمى گردى و بدهيهاى خود را پرداخت خواهى كرد. مـن سـاكت شدم و در سخن او تفكر مى كردم تا آن كه به در خانه شما (سيد مهدى قزوينى (ره )) رسيديم . من ايستادم , او هم ايستاد. گفتم : مولاى من , داخل شو, چون من از اهل خانه ام . فرمود: تو داخل شو كه انا صاحب الدار, يعنى منم صاحب خانه . (صاحب الدار ازالقاب حضرت است ) از وارد شـدن امـتـناع كردم , اما ايشان دست مرا گرفت و به داخل خانه جلوى خودفرستاد. وارد مـنـزل كـه شـديم ديديم تعدادى طلبه نشسته اند و منتظر بيرون آمدن شمااز اندرون هستند, تا درس را شـروع كنيد و طبعا جاى نشستن شما خالى بود و كسى در آن جا به خاطر احترام به شما ننشسته بود و فقط كتابى در آن جا گذاشته بود. آن شـخص رفت و در آن محل (محل نشستن سيد (ره )) نشست . آنگاه كتاب رابرداشت و باز كرد. كـتـاب شرايع تاليف محقق بود. بعد هم از ميان اوراق كتاب , چندجزوه كه به دست خط شما بود, بيرون آورد. (خط سيد ناخوانا بود به طورى كه هركسى نمى توانست آن را بخواند) با همه اينها, آن شـخـص شـروع به خواندن جزوات نمود و به طلاب مى فرمود: آيا در اين مسائل تعجب نمى كنيد! (اين جزوه ها از اجزاءكتاب مواهب الافهام سيد بود كه در شرح شرايع الاسلام است و كتابى عجيب در فن خود مى باشد, اما جز شش جلد آن نوشته نشده كه از اول طهارت تا احكام اموات است ) سيد مهدى قزوينى مى فرمايد: وقتى از اندرون خانه بيرون آمدم , آن مرد را كه درجاى من نشسته بود, ديدم . همين كه مرا ديد, برخاست و كنارى نشست , ولى من او رابه نشستن در آن مكان ملزم نمودم و ديدم كه مردى خوش منظر, زيباچهره و در لباس غريبها است . هـمين كه نشستيم با چهره گشاده و صورتى متبسم به ايشان رو كردم تا از حالشان سؤال كنم و حـيا كردم بپرسم كه ايشان كيست و وطنش كجا است ؟ بعد هم در مساله خودمان شروع به بحث نـمـودم . ايـشـان هـم در هـمـان مـساله به كلامى كه مانند مرواريدغلطان بود, صحبت مى كرد. سخنانش بى نهايت مرا مبهوت كرد. يكى از طلاب گفت : ساكت شو. تو را به اين سخنان چكار؟ آن مرد تبسمى كرد وساكت شد. وقتى بحث پايان يافت , گفتم : از كجا به حله آمده ايد؟ فرمود: از سليمانيه . گـفتم : كى از آن جا خارج شده ايد؟ فرمود: روز گذشته بيرون آمدم . و خارج نشدم مگروقتى كه نـجـيب پاشا فاتحانه وارد سليمانيه شد و با شمشير و قهر آن جا را گرفت واحمد پاشا را كه در آن جـا سـركـشـى مـى كـرد, دستگير نمود و به جاى او عبداللّه پاشابرادرش را نشاند. (احمد پاشا در سليمانيه از اطاعت دولت عثمانى سرپيچى كرده وخود مدعى سلطنت شده بود) مـرحـوم آقـا سيد مهدى قزوينى مى گويد: من از اين كه خبر اين فتح به حكام حله نرسيده است , مـتفكر ماندم , اما به ذهنم خطور نكرد كه از او بپرسم چطور گفته است ديروز از سليمانيه خارج شدم , در حالى كه راه بين حله و سليمانيه بيشتر از ده روزاست آن هم براى سوار تندرو. سـپـس آن شخص به يكى از خدام خانه دستور داد كه آب بياورد. خادم ظرف را گرفت كه از خم آب بردارد. صدايش زد كه اين كار را نكن , زيرا در آن ظرف حيوان مرده اى است . خادم در آن ظرف نگاه كرد, ديد مارمولكى در آن افتاده و مرده است , لذا در ظرف ديگرى آب آورد و به ايشان داد. وقتى آب را آشاميد براى رفتن برخاست . من هم به احترام او برخاستم . ايشان با من خـداحـافـظى كـرد و از خانه خارج شد. وقتى بيرون رفت , من به طلاب گفتم : چرا خبر او را در مورد فتح سليمانيه رد نكرديد؟ آنها گفتند: شما چرا اين كار را نكرديد؟ در اين جا حاج على (كه در اول قضيه صحبت از او بود) مرا به آنچه در راه واقع شده بود, خبر داد. اهل مجلس هم مرا به آنچه پيش از بيرون آمدنم واقع شده بود, خبردادند, و اين كه در آن جزوه ها نظر نمود و آنها را با وجود ناخوانا بودن , خواند و اين كه از مسائل موجود در آن تعجب كرد! من گفتم : ايشان را پيدا كنيد و گمان ندارم كه او را بيابيد. واللّه حضرت صاحب الامرروحى فداه بود. طلاب با عجله به دنبال آن جناب متفرق شدند, ولى او را نيافتند و هيچ اثرى به دست نيامد, گويا به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو شد. مـا تـاريخ آن روزى را كه از فتح سليمانيه خبر داده بود, ضبط كرديم . پس از ده روز,خبر بشارت فـتـح سـلـيـمانيه به حله رسيد و حكام حله اين مطلب را اعلام كردند ودستور دادند توپ بزنند. (چنانچه مرسوم است كه در خبر فتوحات توپ مى زنند)
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف آقا شيخ حسين نجفي

تشرف آقا شيخ حسين نجفي

تشرف آقا شيخ حسين نجفي


شـيـخ اسـداللّه زنـجـانى فرمود: اين قضيه را دوازده نفر از بزرگان از شخصى كه درمحضر سيد بحرالعلوم بود, نقل كردند. آن شخص مى گويد: هـنـگامى كه جناب آقا شيخ حسين نجفى از زيارت بيت اللّه الحرام به نجف اشرف مراجعت نمود, بزرگان دين و علماء براى تبريك و تهنيت به حضور او رسيدند و درمنزل ايشان جمع شدند. سـيـد بـحـرالعلوم (ره ), چون با جناب آقا شيخ حسين كمال رفاقت و صميميت راداشت , در اثناء صحبت روى مبارك خويش را به طرف او گرداند و فرمود: شيخ حسين تو آن قدر سربلند و بزرگ گـشـتـه اى كـه بـايد با حضرت صاحب الزمان (ع ) هم كاسه و هم غذا شوى . شيخ متغير و حالش دگرگون شد. حضار مجلس , از شنيدن سخن سيد بحرالعلوم اصل قضيه را از ايشان سؤال كردند. سـيـد فـرمود: آقا شيخ حسين , آيا به ياد ندارى كه بعد از مراجعت از حج در فلان منزل ,در خيمه خـود نـشـسـته و كاسه اى كه در آن آبگوشت بود براى نهار خود آماده كرده بودى ناگاه از دامنه بيابان جوانى خوشرو و خوشبو در لباس اعراب وارد گرديد و ازغذاى تو تناول فرمود. هـمـان آقـا, روح هـمـه عـوالـم امـكـان حـضـرت صـاحـب الامـر والزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده اند
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف ابن هشام

تشرف ابن هشام


تشرف ابن هشام


ابوالقاسم جعفر بن محمد قولويه مى فرمايد: مـن در سـال 337, هـجرى كه اوايل غيبت كبرى بود, (همان سالى كه قرامطه ,حجرالاسود را به مـسجد الحرام برگردانده بودند) به عزم زيارت بيت اللّه , وارد بغدادشدم و بيشترين هدفم ديدن كـسـى بـود كـه حجرالاسود را به جاى خود نصب مى كند,زيرا در كتابها خوانده بودم كه آن را از جـايـش كـنـده و بـيـرون مـى بـرنـد و پس از آوردن ,حجت زمان و ولى رحمان حضرت بقية اللّه ارواحـنافداه آن را در جايش نصب مى كنند. [چنانچه در زمان حجاج لعنة اللّه عليه از جايش كنده شـد و هر كس خواست آن را در جاى خود نصب كند ممكن نشد تا آن كه امام زين العابدين و سيد الساجدين (ع ) به دست مبارك خود, آن را بر جايش قرار دادند.]
در بغداد سخت بيمار شدم , به طورى كه خود را در شرف مرگ ديدم , لذا از آن مقصدى كه داشتم (تـشـرف بـه بيت اللّه الحرام ) نااميد شدم .
مردى را كه به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نايب نـمودم , نامه اى سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال كرده بودم و اين كه , آيا در اين بيمارى از دنيا مى روم يا نه ؟ و به اوگفتم : عمده هدف من آن است كه اين رقعه را به كسى كه حجرالاسود را به جاى خودنصب مى كند, برسانى و جوابش را از او بگيرى , زيرا من تو را فقط براى همين كارمى فرستم .

ابـن هـشـام گفت : وقتى به مكه معظمه وارد شدم و خواستند, حجرالاسود را در جاى خود نصب نـمـايند, مبلغى به خدام دادم تا بتوانم كسى كه آن سنگ را بر جاى خود قرارمى دهد ببينم . چند نـفـر از ايشان را نزد خود نگاه داشتم , تا مرا از ازدحام جمعيت حفظنمايند. هركس كه مى خواست حجرالاسود را در جاى خود نصب نمايد, سنگ اضطراب داشت و بر جاى خود قرار نمى گرفت . در آن حال جوانى گندمگون وخوشرو پيدا شد. ايشان آمد و حجر را بر جاى خود گذارد. سنگ در آن جا, قرارگرفت , به طورى كه گويا اصلا و ابدا از جاى خود برداشته نشده است .

بـعـد از مـشـاهـده اين حال , صداى جمعيت به تكبير بلند گرديد و آن جوان پس از اين كار از در مسجد الحرام خارج شد. من نيز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوى خوددور مى كردم و راه را باز مى نمودم , به طورى كه آنها گمان كردند ديوانه يا مريض هستم و راه را باز مى نمودند. چشم از آن جوان بر نمى داشتم تا آن كه از بين مردم به كنارى رفت و با وجودى كه من با سرعت راه مى رفتم و ايـشان با كمال تانى حركت مى كرد, باز به او نمى رسيدم , تا به جايى رسيد كه جز من كسى نبود كه او را ببيند.
توقف نمود و فرمود: چيزى را كه همراه دارى بياور. رقعه را به او دادم .

بدون آن كه آن را باز و نگاه كند, فرمود: به صاحب رقعه بگو, او در اين بيمارى فوت نمى كند, بلكه سى سال ديگر, از دنيا خواهد رفت .

ابن هشام گفت : آنگاه چنان گريه اى بر من غلبه كرد كه قادر بر حركت كردن نبودم . جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت , تا آن كه از نظرم غايب شد.

ابوالقاسم بن قولويه مى فرمايد: ابن هشام بعد از مراجعت از حج , اين واقعه را به من خبر داد.

نـاقـل اصل قضيه مى گويد: پس از آن كه سى سال از جريان گذشت , ابن قولويه مريض شد و در صـدد تـهيه كارهاى آخرت خود برآمد: وصيت نامه خود را نوشت و كفن خود را آماده كرد و محل قبر خود را معين نمود.

به او گفتند: چرا از اين بيمارى مى ترسى ؟ اميد داريم كه خداوند تفضل كرده و تو راعافيت دهد.

جواب داد: اين همان سالى است , كه خبر فوت مرا در آن داده اند.

در آن سال , و با همان مرض وفات كرد و به رحمت الهى رسيد
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف ابو راجح حمامي

تشرف ابو راجح حمامي

تشرف ابو راجح حمامي

در حـلـه بـه مـرجـان صغير, كه حاكمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پيوسته صحابه را سب و سرزنش مى كند. دسـتـور داد كـه او را حـاضر كنند. وقتى حاضر شد, آن بى دينان به قدرى او را زدند كه مشرف به هـلاكـت شد و تمام بدن او خرد گرديد, حتى آن قدر به صورتش زدند كه دندانهايش ريخت . بعد هـم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهنى بستند. بينى اش را هم سوراخ كردند و ريسمانى از مو داخـل سـوراخ بينى او كردند. سپس حاكم آن ريسمان را به ريسمان ديگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند. آنـهـا هـم همين كار را كردند, به طورى كه بر زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد. وضع او را به حاكم ملعون خبر دادند. آن خبيث دستور قتلش را صادر كرد. حاضران گفتند: او پيرمردى بيش نـيـست و آن قدر جراحت ديده كه همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتياج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نكن . خلاصه آن قدربا او صحبت كردند, تا دستور رهايى ابوراجح را داد. بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه در همان شب خواهد مرد. صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با كمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ريخته او برگشته و جراحتهايش خوب شده است , به طورى كه اثرى از آنهانيست . تعجب كنان قضيه را از او پرسيدند. گـفـت : مـن بـه حالى رسيدم كه مرگ را به چشم ديدم . زبانى برايم نمانده بود كه از خداچيزى بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولايم حضرت صاحب الزمان (ع ) استغاثه كردم . ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روى من كشيد, وفرمود: از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات كار كن , چون حق تعالى به تو عافيت مرحمت كرده است . پس از آن به اين حالت كه مى بينيد, رسيدم . شـيـخ شـمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه ) مى گويد: به خدا قسم ابوراجح مردى ضعيف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و كوسج (مردى كه محاسن نداشته باشد) بود ومن هميشه براى نـظـافـت به حمامش مى رفتم . صبح آن روزى كه شفا يافت , او را درحالى كه قوى و خوش هيكل شده بود در منزلش ديدم . ريش او بلند و رويش سرخ ,به طورى كه مثل جوان بيست ساله اى ديده مى شد. و به همين هيئت و جوانى بود, تاوقتى كه از دنيا رفت . بـعـد از شفا يافتن , خبر به حاكم رسيد. او هم ابوراجح را احضار كرد و وقتى وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده كرد, رعب و وحشتى به او دست داد. از طرفى قبل از اين جريان , حاكم هميشه وقتى كـه در مـجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدى (ع ) كه در حله است مى كرد, ولى بعد از اين قضيه , روى خودرا به سمت آن مقام كرده و با اهل حله , نيكى و مدارا مـى نـمـود و بعد از چند وقتى به درك واصل شد, در حالى كه چنين معجزه روشنى در آن خبيث تاثيرى نداشت
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف ابوسعيد كابلي در غيبت صغري

تشرف ابوسعيد كابلي در غيبت صغري

تشرف ابوسعيد كابلي در غيبت صغري


ابن شاذان مى گويد: بـه گـوشم خورده بود, كه ابوسعيد كابلى در كتاب انجيل صحت و حقانيت دين مقدس اسلام را ديـده و لذا به سوى آن هدايت شده است و از كابل , براى تحقيق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـيده بود. به همين جهت در فكر بودم او را ببينم . تا آن كه ملاقاتش كردم و از احوالش پرسيدم , او اين طور نقل كرد: من براى رسيدن به محضرحضرت صاحب الامر (ع ) زحمت زيادى كشيدم , تا آن كـه وارد مـديـنـه مـنـوره گشته ,مدتى در آن جا اقامت نمودم . در اين باره با هركس صحبت مى كردم , مرا نهى مى نمود. تـا آن كـه شيخى از بنى هاشم به نام يحيى بن محمد عريضى را ملاقات نمودم . او گفت :آن كسى كه تو به دنبالش هستى , در صاريا مى باشد. بايد به آن جا بروى . وقـتـى اين خبر را شنيدم , به طرف صاريا براه افتادم . در آن جا به دهليزى كه آن راآب پاشى كرده بـودنـد, وارد شـدم . ناگاه غلام سياهى از خانه اى بيرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهى كرد و گفت : از اين جا بلند شو و برو. هر قدر اصرار كرد, من قبول نكردم و گفتم : نمى روم و به التماس افتادم . وقتى اين حالت مرا ديد, داخل خانه شد. بعد از لحظاتى بيرون آمد و گفت : داخل شو. وقـتى داخل شدم , مولاى خود را ديدم كه در وسط خانه نشسته اند. همين كه نظرمبارك حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامى كه كسى غير از نزديكانم در كابل نمى دانستند, خواندند. عرض كردم : مولاجان خرجى من از بين رفته است - در حالى كه اين طور نبود -وقتى حضرت اين جـمله را از من شنيدند, فرمودند: نه , خرجى ات هست , اما به خاطراين دروغى كه گفتى , از بين خواهد رفت . بعد هم مبلغى عطا فرمودند و من هم برگشتم . طولى نكشيد كه آنچه با خود داشتم , از بين رفت و مبلغى را كه به من عطا كرده بودند,ماند. سال دوم هم به صاريا مشرف شدم , اما آن خانه را خالى يافتم و كسى در آن جانبود
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف امين الواعظين

تشرف امين الواعظين

تشرف امين الواعظين


حاج ميرزا حسن امين الواعظين فرمود: حـدود سـال 1343, به زيارت عتبات مشرف شدم و هميشه بين حرمهاى مقدس ومسجد كوفه و سـهله در تردد بودم و مقصد نهايى و مهمترين حاجات من در اين مكانها تشرف به خدمت حضرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بود. ضمن اين كه عادت من , چه در گذشته و چه حال , ايـن بـود كـه روزهـاى جمعه بعد از غسل و اداءنماز ظهر و عصر تا بعد از نماز مغرب و عشاء براى انجام مستحبات , در حرم مطهرمى ماندم و بعد از نماز مغرب و عشاء از حرم خارج مى شدم . روز جـمـعـه اى به حرم مطهر جوادين (ع ) در كاظمين مشرف شدم و بالاى سرحضرت جواد (ع ) نـشـسـتـه و مشغول قرائت قرآن شدم تا وقت دعاى سمات , كه ساعت آخر روز جمعه است , بشود. ازدحـام جـمـعـيت زياد و جا تنگ شد و ربع ساعت بيشتر به مغرب نمانده بود با عجله مشغول به خواندن دعاى سمات شدم . نـاگـاه در كـنار خود مرد زيبايى را, كه عمامه سفيد و محاسن سياهى داشت , ديدم . لباس ايشان مـتوسط و قامت و محاسن ميانه اى داشتند و بر گونه راستشان خالى بود نزد من نشسته و به دعا خواندنم گوش مى دادند گاهى غلطهاى مرا نيز تذكر مى دادند از جمله اين كه من خواندم : و اذا دعـيت بها على العسر لليسر تيسرت . فرمود: چرا فعل رامؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل مؤنث نيست , يعنى روى قاعده بايستى اين طورخوانده مى شد:و اذا دعيت به على العسر لليسر تيسر. گفتم : به خاطر رعايت مجانست با ماقبل و مابعد كه مؤنث اند, چون افعال در آنهامؤنث هستند. فـرمود: اين مطلب غلط است . بعد فرمود: مقصود من ايراد گرفتن به تو نبود, خواستم اين مطلب را بـدانى , چون تو از اهل علمى و بايد دقت بيشترى داشته باشى . از ايشان تشكر نمودم و آن جناب از جاى خود برخاستند و رفتند. هـمان وقت به قلبم خطور كرد كه ببينم اين شخص با اين اوصاف كيست و چگونه درجاى به اين تـنگى نزد من نشست , چون جا به طورى كم بود كه حتى در موقع نشستن جاى خود من هم تنگ شـده بـود چـه رسـد به اين كه يك نفر ديگر كنارم بيايد, لذا دعا رارها كردم و به دنبال او رفتم تا تفحص كنم كه ايشان كيست . با تلاش زيادى جستجو نمودم , ولى ايشان را نيافتم بعد هم بقيه دعا را با تاسف واشكهاى جارى و ناله خواندم و هر وقت آن قضيه به يادم مى آمد آه مى كشيدم تا آن كه به وطن برگشتم و جريان را فراموش نمودم . بـعـد از حدود سه سال , شبى در عالم رؤيا ديدم كه در حرم مطهر كاظمين (ع ) مشرفم و حضرت جواد (ع ) نشسته اند. آن حضرت گندمگون بودند و من از ايشان مسائل مشكل را سؤال مى نمودم , كـه آنـها را الان فراموش كرده ام . از جمله عرايضم اين بود كه من دائما در مشاهد مشرفه از خداى تـعـالـى و شـما و اجدادتان خواسته ام كه مرا به زيارت حضرت ولى عصر (ع ) مشرف گردانيد, اما دعاى من تا كنون مستجاب نشده است . فرمودند: اين طور نيست تو آن حضرت را در سفر اولت به مشاهد مشرفه , دو مرتبه ديده اى يك بار در راه سـامـرا و مـرتـبـه ديـگر در حرم كاظمين وقتى كه بالاى سر نشسته بودى و دعاى سمات مـى خواندى , آن شخصى كه نزد تو نشسته بود و اشكالى بر تووارد كرد, يعنى در فقره : و اذا دعيت بها على العسر لليسر تيسرت به تو فرمود: چرافعل را مؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل آن مؤنث نيست , آن شخص امام زمانت بود. در اين هنگام من از خواب بيدار شدم
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف جده سيد محمد علي تبريزي

تشرف جده سيد محمد علي تبريزي

تشرف جده سيد محمد علي تبريزي


عالم فاضل , سيد محمد على تبريزى فرمود: مـادربـزرگ ايشان در تبريز, شبى به واسطه عارضه اى , خيلى در غم و اندوه فرو رفته ومشغول به گريه و زارى و توسل گرديد. در ميان حسينيه كه يكى از اتاقهاى منزل ايشان است و دائما در آن اقـامه عزا و ماتم مى شود, درختى مانند قنديل چراغى ظاهرگرديده و تمام آن شب مى درخشيد, بحدى كه تمام خانه و خانه همسايگان را نورمى بخشيد. سحر همان شب , حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف براى آن مكرمه ظاهر شدند ويك اشرفى عنايت فرمودند كه از بركت آن اشرفى , خيرات و بركات بر او و بر نسل اوروى آورد و به مكه و مشهد مشرف شده و ثروتمند گرديد
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف حاج سيد عبداللّه ملايري


حـاج سـيـد ابوالقاسم ملايرى , كه از علماى مشهد مقدس است , از مرحوم پدرشان آقاى حاج سيد عبداللّه ملايرى (ره ), كه داراى همتى عالى بود, نقل فرمودند: هنگامى كه براى تحصيل علم قصد كردم به خراسان بروم , از تمامى وابستگيهاى دنيوى صرف نظر نموده و پياده براه افتادم . مقدارى از مسير را كه طى كردم , به يكى ازآشنايان خود برخورد نمودم , كـه سـابـقا داراى منصبى در ارتش بود, عده اى هم همراه او بودند. ايشان مرا احترام كرده و تا قم رساند. در قـم عالم جليل آقاى حاج سيد جواد قمى را, كه از بزرگان علماى آن جا بود زيارت كردم . بين من و ايشان مذاكراتى واقع شد, به طورى كه از من خوشش آمد و در وقت خداحافظى هزينه سفر تا تهران را به من دادند. در راه , با يكى از اهل تهران برخوردكردم . ايشان از من درخواست نمود كه در آن جا ميهمان او باشم و نزد ديگرى نروم ,لذا در تهران ميهمان ايشان بودم . او هـر روز مـرا بيشتر از قبل گرامى مى داشت . بحدى كه از كثرت احترام او خجل شدم . از طرفى جـاى ديگرى هم كه نمى توانستم ميهمان شوم , لذا به خانه اميركبير, يعنى صدر اعظم ميرزا على اصغرخان , رفتم كه وضعم را اصلاح كند و هزينه سفر تاخراسان تهيه شود. در بـيرونى خانه او نشسته و منتظر بودم كه از اندرونى خارج شود. وقتى ظهر شد,مؤذن روى بام رفـت تـا اذان بگويد. با خود گفتم : اين مؤذن جز به دستور صدراعظم براى اذان روى بام خانه او نـمـى رود, و او هـم چـنين دستورى نمى دهد, مگر براى آن كه خودش را در نزد مردم , متعهد به اسـلام جـلـوه دهد, لذا به خود نهيب زدم و گفتم :كسانى كه از اغيارند, خود را با نسبت دادن به اسلام نزد مردم بالا مى برند و تو با اين كه به خاطر انتساب به اهل بيت نبوت (ع ) محترمى , به خانه اغيار آمده اى و از آنان توقع كمك دارى ! بـعـد از ايـن فـكـر بـا خـود قـرار گذاشتم كه اظهار حالم را نزد صدراعظم ننمايم و از اوچيزى درخـواسـت نـكـنـم . پـس از ايـن معاهده قلبى , اميركبير به بيرونى آمد و همه مردم به احترام او برخاستند. من در كنار مجلس نشسته بودم و برنخاستم . او به سمت من نظر انداخت و نزديك من آمـد, امـا مـن اعـتـنـايى به او ننمودم . دو يا سه مرتبه رفت و آمدكرد, اما من به حال خود بودم و اعتنايى نمى كردم . وقـتـى ديـدم مـكـرر آمد و برگشت , خجالت كشيدم و با خود گفتم : شايسته نيست كه اين مرد بزرگ به من توجه بنمايد ولى اعتنايى به او نكنم , لذا در مرتبه آخر به احترام اوبرخاستم . ايشان گفت : آقا فرمايشى داريد؟ گفتم : نه عرضى ندارم . گفت : ممكن نيست و حتما بايد تقاضاى خود را بگوييد. گفتم : تقاضايى ندارم . گفت : بايد هر امرى داشته باشيد آن را حتما بفرماييد. چـون ديدم دست بر نمى دارد, آنچه در ذهن داشتم اظهار نكردم و فقط گفتم : قصدمن , اشتغال بـه تـحـصـيـل در مـدرسه است , حال اگر امر بفرماييد كه يك حجره درمدرسه اى كه كنار حرم حضرت عبدالعظيم (ع ) است به من بدهند, ممنون خواهم شد. به كاتبش گفت : براى صدر الحفاظ, - كه رياست مدرسه به دست او بود - بنويس :اين آقا ميهمان عزيز ماست , حجره اى براى ايشان معين نماييد. بعد از اين مذاكرات بااصرار مرا با خود به اتاقى كه در آن تـرتيب غذا و نهار داده شده بود, برد. بعد از صرف نهار, به خادمش امر كرد كه مقدارى پول بـيـاورد و سـر جـيب مرا گرفت و پولها را در آن ريخت . من چون تصرف در آنها را خالى از اشكال نمى دانستم , پولها را نزد شخصى به امانت گذاشتم و به حرم حضرت عبدالعظيم (ع ) مشرف شدم . بعدا از آن وجهى كه آقاى حاج سيد جواد قمى داده بود مصرف مى نمودم , تا آن كه پول ايشان تمام شد. يـك روز صـبـح ديـدم حـتى پول خريد نان را ندارم . گفتم : ديگر با اين حال اشكالى ندارداز پول اميركبير مصرف كنم , اما كسى را كه برود و آن وجه را بياورد, نيافتم . پـس داخـل حـجـره ام شـدم و نفس خويش را مخاطب ساخته و گفتم : اى بنده خدا از توسؤالى مـى نمايم در حالى كه در حجره غير از خودت كسى نيست . بگو آيا به خدامعتقد هستى يا نه ؟ اگر بـه خـدا معتقد نيستى , پس معنى اشكال در مصرف كردن پول اميركبير چيست ؟ و اگر معتقد به خدا هستى , بگو ببينم خدا را با چه اوصافى مى شناسى ؟ در جـواب خود گفتم : من معتقد به خداى تعالى هستم و او را مسبب الاسباب مى دانم ,بدون آن كـه حـتـى هـيـچ وسـيله اى وجود داشته باشد. و مفتح الابواب به هر طورى كه خودش مى داند, مى شناسم , بنابراين از حجره بيرون نيا, چون آنچه مقدر شده كه واقع بشود, همان خواهد شد. در حـجـره را بـه روى خـود بـسـتـم و هـمـان جا ماندم . حجره هيچ منفذى حتى به قدراين كه گـنجشكى وارد شود نداشت . تا روز سوم هنگام ظهر همان جا بودم , اما فرجى نشد. روز سوم نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و بعد از نماز سجده شكر كردم كه اگربميرم , با حال عزت از دنيا رفته ام . وقـتـى بـه سـجده رفتم , حالت غشى پيدا كردم ومشخص است كسى كه از گرسنگى غش كند, حالش خوب نمى شود مگر بعد از آن كه غذايى به او برسد. نـاگـاه خود را نشسته ديدم و متوجه شدم شخص جليلى مقابل من ايستاده است . به دراتاق نگاه كـردم , ديـدم بـسته است . آن شخص در من تصرف كرده بود, به طورى كه قدرت تكلم نداشتم و فـرمـود: فـلانـى , مردى از تجار تهران كه اسمش ابراهيم است ,ورشكسته شده و در حرم حضرت عـبـدالـعـظـيم (ع ) متحصن گشته , اسم رفيقش هم سليمان است . اين دو نفر در حجره ات نهار مى خورند. تو با آنها غذا بخور. سه روزديگر تجارى از تهران مى آيند و كار او را اصلاح مى كنند. بـعد از اين كه اين مطلب را فرمود, احساس كردم تمام وجودم چشم شده و به او نظرمى كنند, اما نـاگهان او را نديدم و از نظرم ناپديد شد, به طورى كه ندانستم آيا به آسمان بالا رفت , يا به زمين فـرو رفـت و يـا اين كه از ديوار خارج گشت . پس دست خود را ازحسرت به دست ديگر مى زدم و مـى گـفـتم : مطلوب به دست من آمد, ولى از دستم رفت . اما فايده اى در حسرت خوردن نبود و چون حالت غشى پيدا كرده بودم , گفتم :از حجره بيرون مى روم تا تجديد وضو كنم . حـالـى مـثـل آدمهاى مست داشتم و به هيچ چيز نگاه نمى كردم . از حجره بيرون آمدم تابه وس ط مـدرسـه رسـيدم , بر سكويى كه روى آن چاى مى فروختند, شخصى نشسته بود. وقتى خواستم از كنار او بگذرم , گفت : آقا بفرماييد چاى بخوريد. گفتم : مناسب من نيست كه اين جا چاى بخورم . اگر ميل داريد, بياييد در حجره چاى بخوريم . چون خودم مقدارى قند و چاى داشتم . گـفـت : اجـازه مى دهيد نزد شما نهار بخوريم . گفتم : اگر تو ابراهيم هستى و نمى پرسى كه چه كـسـى اسـم تو را به من گفته است , اجازه دارى والا نه . اسم رفيقش را هم كه آن جا حاضر نبود, بـردم و گـفتم : اگر اسم او سليمان است و باز سؤال نمى كنيد, كه چه كسى اين مطلب را به من گـفـتـه , اجـازه دارى به حجره ام بيايى . باز گفتم : اگر آمدن تو به اين جا, به دليل اين است كه ورشكست شده اى , مى توانى بيايى وگرنه مجاز نيستى . تعجبش زياد شد و نزد رفيقش رفت و به او گـفـت : اين آقا از غيب خبر مى دهد. اگربراى مشكل ما راه حلى وجود داشته باشد, به دست اين سيد است . نـان و كبابى خريدند و به حجره ام آمدند و نهار خوردند. من هم با آنها غذا خوردم وچون چند روز بـود كـه از شـدت گرسنگى , خواب درستى نداشتم , بعد از صرف غذاخوابيدم . وقتى بيدار شدم , ديـدم چاى درست كرده اند. چاى را كه خوردند, سؤال كردند و اصرار داشتند كه به آنها بگويم در چـه زمـانـى كـارشـان اصلاح مى شود. گفتم :سه روز ديگر تجار تهران مى آيند و مشكل شما حل مى شود. بعد از سه روز تجارى از تهران آمدند و كار ايشان را اصلاح كردند و باز گشتند. آن دو نـفـر, ايـن مـطلب را براى مردم ذكر نمودند. مردم به حجره من آمده و مرا به تهران بردند. ديـدم رفـتار آنها نسبت به قبل عوض شده است , به طورى كه حتى پاشنه در رامى بوسند و با من معامله مريد و مراد را دارند. وقتى اين وضع را ديدم , از بين آنهاخارج شده و به طرف خراسان براه افتادم
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف حاج علي آقا و رفقايش در مسجد سهله

تشرف حاج علي آقا و رفقايش در مسجد سهله

تشرف حاج علي آقا و رفقايش در مسجد سهله


عالم كامل شيخ عبدالهادى در محضر آية اللّه حاج شيخ حسنعلى تهرانى نقل فرمود: مـن در نـجـف اشـرف مـؤمـن متقى حاج على آقا را ملاقات مى نمودم . ايشان هميشه درشبهاى چهارشنبه به مسجدسهله مشرف مى شد. شـيـخ عبدالهادى گفت : روزى از او پرسيدم كه در اين مدت آيابه حضور مبارك حضرت سيدنا و مولانا صاحب الزمان (ع ) رسيده اى ؟ در جـواب گـفـت : در سن جوانى با جمعى از مؤمنين و اخيار, بر اين عمل مداومت داشتيم و ابدا چيزى مانع ما نبود. يازده نفر بوديم و برنامه ما اين بود كه در هر شبى ازبين رفقا, يكى بايد اسباب چاى و شام براى همه تهيه مى كرد. تـا آن كـه شبى نوبت به يكى از رفقا كه مرد سراجى بود, افتاد و او هم تهيه اى ديد و نان وآذوقه را در دكان خود مهيا كرد. از قضا آن ها را فراموش كرده و مثل هفته هاى قبل ,دكان خود را بسته بود و روانه مسجد سهله شده بود. آن روز هوا دگرگون و سردبود. جمعيت ما پراكنده , دونفر دونفر براه افتادند تا آن كه در مسجد سهله اجتماع كرديم . نماز را طبق معمول خوانديم و روانه مسجد كوفه شديم , چون در حجره نشستيم ,گفتيم : شام را حاضر كنيد. ديديم كسى جواب نمى دهد. گفتيم : امشب نوبت كيست ؟ بـه يـكـديگر نگاه كرديم و ديديم نوبت آن مرد سراج است . به او گفتيم : چه كرده اى مؤمن ؟ ما را امشب گرسنه گذاشته اى ؟ چرا در نجف نگفتى كه ديگرى شام را تهيه كند؟ گفت : من همه چيز را مهيا كردم و به دكان آوردم . اما وقت حركت آنها را فراموش نمودم و الان به يادم آمد. و وقتى به نجف برگشتيم به آنجا مى رويم و واقعيت رامى فهميد. آن شـب , شـب سـردى بـود و بـه اندازه هميشه كسى در مسجد نبود. در حجره را بستيم ,ولى از گرسنگى خوابمان نمى برد, لذا با هم صحبت مى كرديم , چون قدرى گذشت ,ناگاه ديديم كسى در حـجره را مى كوبد. خيال كرديم اثر هوا است . دوباره در را كوبيد,چون حوصله نداشتيم يكى از ما فرياد زد: كيست ؟ شخصى با زبان عربى جواب داد:در را بازكن . يـكـى از رفـقا با نهايت ناراحتى در را گشود و گفت : چه مى خواهى ؟ چون خيال كردمرد غريبى است و آفتابه مى خواهد يا كار ديگرى دارد. ديـديـم مـرد جـليل و سيد بزرگوارى است . سلام كرد و به همان يك سلام ما را برده وغلام خود نمود. همگى با او مانوس شديم . فرمود: آيا مرا در اين جا جا مى دهيد؟ گـفـتـيـم : بـفـرمـايـيـد اختيار داريد. تشريف آورد و نشست . ما همگى جهت تعظيم واحترام او برخاستيم و نشستيم و به بيانات روح افزايش زنده شديم . بعد از مدتى فرمود: اگر خواسته باشيد, اسباب چاى در خورجين حاضر است . يكى از رفقا برخاست و از يـك طرف خورجين , سماورى بسيار اعلا با لوازم آن را بيرون آورد. مشغول شديم و به يكديگر اشاره كرديم كه تا مى توانيد چاى بخوريد كه بجاى شام است . در اين اثناء, آن بزرگوار مى فرمود: قال جدى رسول اللّه (ص ) و احاديث صحيحه بيان مى كرد. بـعـد از صرف چاى فرمود: اگر شام خواسته باشيد در اين خورجين حاضر است . قدرى به يكديگر نـظـر كرديم تا آن كه يكى از ما برخاست و از طرف ديگر خورجين ,يك قابلمه بيرون آورد و وس ط مجلس گذاشت . وقتى در آن را برداشت مملو از برنج طبخ شده و خورش روى آن بود و بخارى از آن مـتصاعد مى شد مثل اين كه الان ازآتش برداشته باشند. از آن برنج و خورش خورديم و همگى سـيـر شديم و مقدارى باقى ماند. فرمود: آن را براى خادم مسجد ببريد. برخاستيم و در جستجوى خادم رفتيم و غذا را به او داديم . سيد بزرگوار فرمود: خيلى از شب گذشته , بخوابيد. هـمگى استراحت كرديم , چون سحر شد يكى يكى برخاسته تجديد وضو نموديم ودر مقام حضرت آدم (ع ) جـمـع شـديـم و ادعيه معمول و نماز صبح را ادا كرديم . بناى حركت , به سمت نجف شد گـفـتيم خوب است در خدمت آن سيد بزرگوار روانه شويم . هر كس از ديگرى پرسيد: آن سرور كجا رفت ؟ ولى همه گفتيم : جز اول شب , ديگر ايشان را ملاقات نكرديم . به دنبال او گشتيم وتمام مسجد و مـتـعـلقاتش و هر محل ديگرى را كه احتمال مى داديم , مراجعه كرديم ,ابدا اثر و نام و نشانى از آن جناب نيافتيم . از خادم مسجد پرسيديم : چنين مردى راملاقات نكرده اى ؟ گفت : اصلا اين طور كسى را نديده ام و هنوز در مسجد هم بسته و كسى بيرون نرفته است . بالاخره از ملاقات مايوس گشته و با خود مى گفتيم كه اين عجايب چه بود؟ يكى گفت : آن سيد كـجـا رفـت و چه شد و حال آن كه در مسجد هنوز بسته است . ديگرى گفت : ديدى در آن هواى سرد و آن وقت شب , چگونه بخار از غذا متصاعد بود. يكى ديگر مى گفت : چه سخنانى مى گفت و مى فرمود: قال جدى رسول اللّه (ص ). در ايـن جـا هـمـگـى يـقـيـن كـرديم كه غير از حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف كس ديگرى نبوده و براى جدايى از ايشان و عدم معرفت در آن وقت افسوس خورديم
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف حاج علي بغدادي

تشرف حاج علي بغدادي

تشرف حاج علي بغدادي


حاج على بغدادى ايده اللّه تعالى مى گويد: هـشتاد تومان سهم امام (ع ) به ذمه ام آمد. به نجف اشرف رفتم و بيست تومان آن را به جناب شيخ مـرتـضى انصارى اعلى اللّه مقامه و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسن شروقى دادم و بيست تومان هم به ذمه ام باقى ماند و قصد داشتم در مراجعت , آنها را به جناب شيخ محمدحسن كاظمينى آل ياسين , پرداخت كنم . وقتى به بـغـداد بـرگـشـتم , دوست داشتم دراداى آنچه به ذمه ام باقى بود, عجله كنم . روز پنج شنبه به زيارت كاظمين (ع ) مشرف شدم . پس از زيارت , خدمت جناب شيخ سلمه اللّه رسيدم و مقدارى از آن بـيـسـت تومان را دادم و وعده كردم كه باقى را بعد از فروش بعضى از اجناس به تدريج , طبق حواله ايشان پرداخت كنم و عصر آن روز تصميم به مراجعت گرفتم . جناب شيخ از من خواست كه بمانم . عـرض كـردم : بـايد مزد كارگرهاى كارگاه شعربافى ام را بدهم (كارگاه بافندگى مو كه سابقا مـرسـوم بود و مصارفى داشت ) چون برنامه من اين بود كه مزد هفته را شب جمعه مى دادم , لذا از كـاظـمين به طرف بغداد برگشتم . وقتى تقريبا ثلث راه را طى كردم , سيد جليلى را ديدم كه از طـرف بغداد رو به من مى آيد همين كه نزديك شدم ,سلام كرد و دستهاى خود را براى مصافحه و مـعـانـقـه بـاز نـمـود و فرمود: اهلا و سهلا ومرا در بغل گرفت . معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بـوسـيـديـم . ايـشان عمامه سبزروشنى به سر داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگى بود. ايستاد و فرمود:حاجى على , خير است به كجا مى روى ؟ گفتم : كاظمين (ع ) را زيارت كردم و به بغداد بر مى گردم . فرمود: امشب شب جمعه است برگرد. گفتم : سيدى نمى توانم . فـرمـود: چـرا مـى توانى , برگرد تا براى تو شهادت دهم كه از مواليان جدم اميرالمؤمنين (ع ) و از دوسـتـان مـايـى و شـيخ نيز شهادت دهد, زيرا خداى تعالى امر فرموده كه دوشاهد بگيريد. [اين مـطـلـب اشـاره بـه چـيزى بود كه در ذهن داشتم , يعنى مى خواستم ازجناب شيخ خواهش كنم نوشته اى به من دهد مبنى بر اين كه من از مواليان اهل بيتم وآن را در كفن خود بگذارم ] گفتم : تو از كجا اين موضوع را مى دانى و چطور شهادت مى دهى ؟ فرمود: كسى كه حقش را به او مى رسانند, چطور آن رساننده را نشناسد؟ گفتم : چه حقى ؟ فرمود: آن چيزى كه به وكيل من رساندى . گفتم : وكيل شما كيست ؟ فرمود: شيخ محمد حسن . گفتم : ايشان وكيل شما است ؟ فرمود: بله , وكيل من است . حاج على بغدادى مى گويد: به ذهنم خطور كرد از كجا اين سيد جليل مرا به اسم خواند, با آن كه من او را نمى شناسم بعد با خود گفتم شايد او مرا مى شناسد و من ايشان را فراموش كرده ام . باز با خود گفتم لابد اين سيد سهم سادات مى خواهد, امامن دوست دارم از سهم امام (ع ) مبلغى به او بـدهـم لـذا گـفـتم : مولاى من , نزد من از حق شما (سهم سادات ) چيزى مانده بود درباره آن به جناب شيخ محمد حسن رجوع كردم , به خاطر آن كه حقتان را به اذن او ادا كرده باشم . ايـشـان در چـهـره من تبسمى كرد و فرمود: آرى , بخشى از حق ما را به وكلايمان درنجف اشرف رساندى . گفتم : آيا آنچه ادا كردم , قبول شده است ؟ فرمود: آرى . در خـاطـرم گـذشـت كه اين سيد منظورش آن است كه علماى اعلام در گرفتن حقوق سادات وكيلند و مرا غفلت گرفته بود. آنـگـاه فرمود: برگرد و جدم را زيارت كن . من هم برگشتم در حالى كه دست راست اودر دست چپ من بود. همين كه براه افتاديم , ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد و صافى جارى است ودرختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غيره , با آن كه فصل آنها نبود, بالاى سر ما سايه انداخته اند. عـرض كردم : اين نهر و درختها چيست ؟ فرمود: هر كس از مواليان , كه ما و جدمان رازيارت كند, اينها با او است . گفتم : مى خواهم سؤالى كنم . فرمودند: بپرس . گـفتم : مرحوم شيخ عبدالرزاق , مردى مدرس بود. روزى نزد او رفتم شنيدم كه مى گفت : كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را به عبادت به سر برد وچهل حج و چهل عمره بجا آورد و مـيان صفا و مروه بميرد, اما از مواليان و دوستان اميرالمؤمنين (ع ) نباشد, براى او فايده اى ندارد. نظرتان چيست ؟ فرمود: آرى واللّه ,دست او خالى است . سپس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه آيا او از مواليان اميرالمؤمنين (ع )است . فرمود: آرى او و هر كه متعلق به تو است , موالى اميرالمؤمنين (ع ) است . عرض كردم : سيدنا, مساله اى دارم . فرمود: بپرس . گفتم : روضه خوانهاى امام حسين (ع ) مى خوانند كه سليمان اع مش نزد شخصى آمد و از زيارت حـضـرت سـيـدالـشـهداء (ع ) پرسيد. آن شخص گفت : بدعت است . شب , آن شخص در عالم رؤيا هودجى را ميان زمين و آسمان ديد سؤال كرد در آن هودج كيست ؟ گفتند: فاطمه زهرا و خديجه كبرى (ع ). گـفـت : بـه كـجـا مى روند؟ گفتند: براى زيارت امام حسين (ع ) در امشب كه شب جمعه است , مـى رونـد. هـمـچـنـين ديد رقعه هايى از هودج مى ريزد و در آنها نوشته است امان من النار لزوار الـحسين فى ليلة الجمعه امان من النار يوم القيامة (اين برگ امانى است در روز قيامت , براى زوار امام حسين (ع ) در شبهاى جمعه ) حال آيا اين حديث صحيح است ؟ فرمودند: آرى , راست و درست است . گـفـتم : سيدنا صحيح است كه مى گويند هر كس امام حسين (ع ) را در شب جمعه زيارت كند, ايـن زيـارت بـرگ امـان از آتـش اسـت ؟ فرمود: آرى واللّه و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست . گفتم : سيدنا, مسالة . فرمود: بپرس . عـرض كردم : سال 1269, حضرت رضا (ع ) را زيارت كرديم . در درود (از بخشهاى خراسان ) يكى از عربهاى شروقيه را كه از باديه نشينان طرف شرق نجف اشرف هستند, ملاقات كرده و او را ضيافت نموديم . از او پرسيديم شهر حضرت رضا(ع )چطور است ؟ گفت : بهشت است . امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود,حضرت على بن موسى الرضا (ع ) خـورده ام , بـنـابـرايـن مگر منكر و نكير مى توانند درقبر نزد من بيايند. گوشت و خون من از غـذاى آن حضرت , در ميهمانخانه روييده است . آيا اين صحيح است ؟ يعنى حضرت على بن موسى الرضا (ع ) مى آيند و او را ازآن گردنه خلاص مى كنند؟ فرمود: آرى واللّه , جدم ضامن است . گفتم : سيدنا, مساله كوچكى است مى خواهم بپرسم . فرمودند: بپرس . گفتم : آيا زيارت حضرت رضا (ع ) از من قبول است ؟ فرمودند: ان شاءاللّه قبول است . عرض كردم : سيدنا, مسالة . فرمودند: بپرس . عرض كردم : حاجى محمد حسين بزازباشى , پسر مرحوم حاج احمد, آيا زيارتش قبول است ؟ [ايشان با من در سفر مشهد رفيق و شريك در مخارج راه بود] فرمود: عبد صالح زيارتش قبول است . گفتم : سيدنا, مسالة . فرمود: بسم اللّه . گفتم : فلانى كه از اهل بغداد و همسفر ما بود, آيا زيارتش قبول است ؟ ايشان ساكت شدند. گـفـتـم : سـيدنا, مسالة . فرمودند: بسم اللّه . عرض كردم : اين سؤال مرا شنيديد يا نه ؟ آيازيارت او قبول است ؟ باز جوابى ندادند. حاج على نقل كرد كه ايشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند كه در اين سفر پيوسته به لهو لعب مشغول بودند و آن شخص , يعنى حاج محمد حسين , مادر خود را كشته بود. در ايـن جـا بـه مـوضـعى كه جاده وسيعى داشت , رسيديم . دو طرف آن باغ و اين مسير,روبروى كاظمين (ع ) است . قسمتى از اين جاده كه به باغها متصل است و در طرف راست قرار دارد, مربوط بـه بعضى از ايتام و سادات بود كه حكومت به زور آن راگرفته و در جاده داخل كرده بود, لذا اهل تـقـوى و ورع كـه سـاكـن بـغـداد و كاظمين بودندهميشه از راه رفتن در آن قطعه زمين كناره مى گرفتند, اما ديدم اين سيد بزرگوار در آن قطعه راه مى رود. گفتم : مولاى من , اين محل مال بعضى از ايتام سادات است وتصرف در آن جايز نيست . فرمود: اين موضع مال جدم اميرالمؤمنين (ع ) و ذريه او و اولاد ما است , لذا براى مواليان و دوستان ما تصرف در آن حلال است . نـزديك آن قطعه در طرف راست باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند و از ثـروتـمندان معروف عجم و در بغداد ساكن بود گفتم : سيدنا راست است كه مى گويند: زمين بـاغ حـاج مـيرزا هادى , مال موسى بن جعفر (ع ) است ؟ فرمود: چه كار دارى و از جواب خوددارى نمود. در اين هنگام به جوى آبى كه از رود دجله براى مزارع و باغهاى آن حدود كشيده اند,رسيديم . اين نـهـر از جـاده مـى گـذرد و از آن جا جاده دو راه به سمت شهر مى شود, يكى راه سلطانى است و ديگرى راه سادات . آن جناب به راه سادات ميل نمود. گفتم : بيا از اين راه (راه سلطانى ) برويم . فرمود: نه , از همين راه خودمان مى رويم . آمديم و چند قدمى نرفته بوديم كه خود را در صحن مقدس نزد كفشدارى ديدم درحالى كه هيچ كوچه و بازارى مشاهده نشد. از طرف باب المراد كه سمت مشرق وطرف پايين پا است داخل ايوان شـديم . ايشان در رواق مطهر معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد شد و كنار در حرم ايستاد. به من فرمود: زيارت بخوان . عرض كردم :من سواد ندارم . فرمود: من براى تو بخوانم ؟ عرض كردم : آرى . فـرمـود: ءادخل يا اللّه السلام عليك يا رسول اللّه السلام عليك يا اميرالمؤمنين وهمچنين سلام بر هـمـه ائمـه نـمـود تـا بـه حـضرت عسكرى (ع ) رسيد و فرمود:السلام عليك يا ابا محمد الحسن العسكرى . آنگاه به من رو كرد و فرمود: آيا امام زمان خود را مى شناسى ؟ عرض كردم : چرا نشناسم . فـرمـود: بـر امـام زمـانت سلام كن . عرضه داشتم : السلام عليك يا حجة اللّه يا صاحب الزمان يا بن الحسن . تبسم نمود و فرمود: و عليك السلام ورحمة اللّه و بركاته . داخل حرم مطهر شديم و ضريح مقدس را چسبيديم و بوسيديم بعد به من فرمود:زيارت بخوان . دوباره گفتم : من سواد ندارم . فرمود: برايت زيارت بخوانم ؟ عرض كردم : آرى . فرمود: كدام زيارت را مى خوانى ؟ گفتم : هر زيارتى كه افضل است مرا به آن زيارت دهيد. ايـشـان فرمود: زيارت امين اللّه افضل است و بعد به خواندن مشغول شد و فرمود:السلام عليكما يا امينى اللّه فى ارضه و حجتيه على عباده تا آخر. در هـمـيـن وقت چراغهاى حرم را روشن كردند ديدم شمعها روشن است , ولى حرم مطهر به نور ديـگـرى مـانـنـد نور آفتاب روشن و منور است به طورى كه شمعها مثل چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هيچ متوجه نمى شدم . وقتى زيارت تمام شد از سمت پايين پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقى ايستادندو فرمودند: آيا جـدم حـسـين (ع ) را زيارت مى كنى ؟ عرض كردم : آرى , زيارت مى كنم , شب جمعه است . زيارت وارث را خواندند و در همين وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند. ايـشان به من فرمودند: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان . بعد هم به مسجد پشت سرحرم مطهر, كـه جـمـاعت در آن جا منعقد بود, تشريف آوردند و خود فرادى در طرف راست امام جماعت و به رديف او ايستادند من وارد صف اول شدم و مكانى پيداكردم . بـعـد از نماز آن سيد بزرگوار را نديدم . از مسجد بيرون آمدم و در حرم جستجو كردم ,اما باز او را نـديـدم . قـصـد داشتم ايشان را ملاقات نموده , چند قرانى پول بدهم و شب نزد خود نگه دارم كه مـيـهـمان من باشد. ناگاه به خاطرم آمد كه اين سيد كه بود؟ و آيات معجزات گذشته را متوجه شدم , از جمله اين كه من دستور او را در مراجعت به كاظمين (ع ) اطاعت كردم با آن كه در بغداد كار مهمى داشتم . و ايـن كـه مرا به اسم صدا زد, با آن كه او را تا به حال نديده بودم . و اين كه مى گفت :مواليان ما. و ايـن كـه مـى فـرمود: من شهادت مى دهم . و همچنين ديدن نهر جارى ودرختان ميوه دار در غير فـصل خود و غير اينها. [كه تماما گذشت ] و اين مسائل باعث شد من يقين كنم كه ايشان حضرت بـقـية اللّه ارواحنافداه است . مخصوصا در قسمت اذن دخول و پرسيدن اين كه آيا امام زمان خود را مى شناسى . يعنى وقتى كه گفتم :مى شناسم , فرمودند: سلام كن , چون سلام كردم , تبسم كردند و جواب دادند. لذا نزد كفشدارى آمدم و از حال آن حضرت سؤال كردم . كفشدار گفت : ايشان بيرون رفت بعد پرسيد اين سيد رفيق تو بود. گفتم : بلى . بـعـد از ايـن اتـفاق به خانه ميهمان دار خود آمدم و شب را در آن جا به سر بردم . صبح كه شد, نزد جناب شيخ محمد حسن كاظمينى آل ياسين رفتم و هر آنچه را ديده بودم ,نقل كردم . ايـشان دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از اظهار اين قصه و افشاى اين سر نهى نمود و فرمود: خداوند تو را موفق كند. بـه همين جهت من آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آن كه يك ماه ازاين قضيه گذشت . روزى در حرم مطهر, سيد جليلى را ديدم كه نزد من آمد و پرسيد:چه ديده اى ؟ گفتم : چيزى نديده ام . باز سؤالش را تكرار كرد. اما من به شدت انكارنمودم . او هم ناگهان از نظرم ناپديد شد
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف حاج ملا هاشم صلواتي سدهي

تشرف حاج ملا هاشم صلواتي سدهي

تشرف حاج ملا هاشم صلواتي سدهي

حاج ملا هاشم صلواتى سدهى مى فرمود: در يـكـى از سفرهايى كه به حج مشرف مى شدم , شبى از قافله عقب ماندم به طورى كه نتوانستم خـود را بـه ايشان برسانم و در آن بيابان (صاحب قضيه اسم آن جا را مى گفت ,ولى ناقل فراموش كـرده است ) گم شدم . اگر چه صداى زنگ قافله را مى شنيدم , ولى قدرت نداشتم كه خود را به آنها برسانم . خلاصه در آن شب گرفتار خارهاى مغيلان هم شدم . لباسها و كفشهايم پاره و دست وپايم مجروح شد به طورى كه قدرت حركت نداشتم . با هزار زحمت كنار بوته خارى ,دست از حيات شستم و بر زمـيـن نـشستم . از بس خون از پاهايم آمده بود, خسته شده بودم و پاهايم حالت خشكيدگى پيدا كـرده بودند. از طرفى به خاطر عادت داشتن به اذكار و اوراد, مشغول خواندن دعاى غريق و ساير ادعيه شدم . تا نزديك اذان صبح كه ماه با نور كمى طلوع مى كند و اندك روشنايى در بيابان ظاهر مـى شود, در همان حال بودم . در آن حال صداى سم اسبى به گوشم خورد و گمان كردم يكى از عـربـهـاى بـدوى اسـت , كه به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال باز ماندگان قافله آمده است . از تـرس سـكوت كردم و در زير آن بوته خار خود را از سوار مخفى مى كردم , اما او بالاى سرم آمد و به زبان عربى فرمود: حاجى قم . از ترس جواب نمى دادم . سر نيزه را به كف پايم گذاشت و به زبان فارسى فرمود:هاشم برخيز. سـرم را بـلـنـد نمودم و سلام كردم . ايشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چراخوابيده اى ؟ چه ذكرى مى گفتى ؟ جريان را كاملا براى او شرح دادم . فرمود: برخيز تا برويم . عرض كردم : مولانا, من مانده ام و پاهايم به قدرى از خارها مجروح شده كه قدرت برحركت ندارم . فرمود: باكى نيست . زخمهايت هم خوب شده است . به سختى حركت كردم و يكى دو قدم با پاى برهنه راه رفتم . فرمودند: بيا پشت سر من سوار شو. چون اسب بلند و زمين هم هموار بود, اظهار عجز نمودم . فرمود: پايت را بر روى ركاب و پاى من بگذار و سوار شو. پـا بـر ركـاب گـذاشـتم و دستش را گرفتم . از تماس دستش , لذتى احساس نمودم كه دردهاى گـذشـتـه را فـراموش كردم و از عبايش بوى عطرى استشمام نمودم كه دلم زنده شد, اما خيال كردم كه يكى از حجاج ايرانى مى باشد كه با من رفيق سفر بوده است ,چون بيشتر صحبت ايشان از خصوصيات راه و حالات بعضى مسافرين بود. در ايـن هـنـگـام آثار طلوع فجر ظاهر شد. فرمود: اين چراغى كه در مقابل مشاهده مى كنى منزل حـاجـيـان و رفقاى شما است . اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد كه نزديك قهوه خانه آبـى اسـت دست و پايت را بشوى و جامه ات را از تن بيرون آور و نمازت را بخوان همين جا باش تا همراهانت را ببينى . پياده شدم و دست بر زانوهايم گرفتم , تا ببينم آثار خستگى و جراحت باقى است وحالم بهتر شده كـه در ايـن حـال از سـوار غافل ماندم . وقتى متوجه او شدم , اثرى از اونديدم . به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا كردم . آن مرد تعجب كرد! مـن شرح جريان را براى او گفتم . او متاثر شد و بسيار گريه كرد و خدمتهاى زيادى نسبت به من انـجام داد. وقتى جامه ام را بيرون آوردم , خون بسيارى داشت , اما زخمى باقى نمانده بود فقط در جاى آنها پوست سفيدى مثل زخم خوب شده , مانده بود. عـصـر فـردا, كاروان حجاج به آن جا رسيد. همين كه همراهان مرا ديدند, از زنده بودن من بسيار تـعجب كردند و گفتند: ما همه يقين كرديم كه در اين بيابانها مانده اى و به دست عربهاى بدوى كشته شده اى . در اين هنگام قهوه چى , داستان آمدن مرا براى ايشان نقل كرد. وقتى آنها قصه رسيدنم را شنيدند, توجهشان به حضرت بقية اللّه روحى فداه زياد شد
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف حاج ملا هاشم صلواتي كنار كشتي

تشرف حاج ملا هاشم صلواتي كنار كشتي

تشرف حاج ملا هاشم صلواتي كنار كشتي

حاج ملا هاشم صلواتى سدهى (ره ) كه قضيه قبل از ايشان نقل شد, فرمود: سـفـر ديـگـرى كـه به حج مشرف مى شدم , در بوشهر, براى گرفتن جواز, به دفتر صاحب كشتى رفـتـم . وقـت تنگ و مسافر زياد بود. در آن موقع , همين يك كشتى براى حمل حجاج حاضر بود و عـده مسافرين تكميل و بلكه اضافه بر ظرفيت آن بود, لذا جوازهاتمام شد و به ما ندادند اصرار هم اثرى نبخشيد. با رفقا به حالت نااميدى در قايق نشسته و به طرف كشتى حركت كرديم . نردبانهاى كشتى نصب شد و حجاج به نوبت بالا رفتند. من هم بالا رفتم تا در كشتى بنشينم , ولى چون گذرنامه نداشتم , نگهبان و بازرس , به زور مرا از سر نردبان پايين فرستاد. بـا دل شـكـسـتـه و حال پريشان گفتم : اگر نگذاريد سوار كشتى شوم , خود را در آب مى اندازم . بازرسها اعتنايى نكردند. عـده اى از همراهان كه در راه رفيق بوديم و سابقه حالم را مى دانستند, ناظر جريانات بودند, ولى كارى از آنان بر نمى آمد. مـن ديـوانه وار گفتم : خدايا به اميد تو مى آيم و خود را در آب انداختم و ديگر نفهميدم چه مقدار آب از سرم گذشت و از خود بى خود شدم . يك وقت بهوش آمدم , ديدم لباسهايم تر است و بر روى شـنـهاى ساحل افتاده ام . سيدى جوان در شمايل اعراب ,فصيح و مليح و معطر و خوشبو, با كمال ملاطفت بازوهايم را ماساژ مى داد. ايشان جريان افتادن در آب را سؤال فرمود. همه قضايا را خدمت ايشان عرض كردم . فرمود: نااميد نباش كه ما تو را به كشتى مى نشانيم و به مقصد مى رسانيم و برايت مهمان دار معين مى كنيم , چون ما در اين كشتى سهمى داريم . برخيز اين طناب را بگيرو بالا برو. ديـدم پـهـلوى ديوار كشتى هستم و طنابى از آن آويزان است . طناب را گرفتم و آن سيدهم زير بـازويم را گرفت و كمكم كرد تا بالا رفتم و ديدم هنوز كسى از مسافرين دركشتى ننشسته است . مقدارى در آن جا گشتم و عرشه را پسنديدم . بعد هم نشستم وخوابم برد. وقتى بيدار شدم , ديدم بـه قدرى جمعيت در كشتى نشسته كه نمى شودحركت كرد. شاهزاده اى از اهل شيراز كنارم بود پـرسـيـد: از كـجـا بـه كشتى آمديد؟ شماهمان كسى نيستيد كه در آب افتاديد و هر چه ملاحان گشتند شما را نيافتند؟ گفتم : چرا, و قضيه نجات خود را براى او گفتم . خـيـلـى گـريه كرد و بر حالم غبطه خورد بعد هم گفت : تا وقتى با هم هستيم , شما مهمان من مى باشيد. در همين وقت پاسبانى كه معروف به عبداللّه كافر بود, براى بازرسى گذرنامه ها آمد ويك يك آنها را بـررسـى مـى كـرد. شـاهـزاده گفت : برخيزيد و در صندوق من , كه خالى است , مخفى شويد تا بگذرد, چون جواز نداريد. گفتم : يقينا جواز من از شما قويتراست و هرگز مخفى نمى شوم . در ايـن حـال مامورين به ما رسيدند و گذرنامه خواستند. دست خالى ام را باز كردم ,يعنى صاحب كـشـتـى بـه مـن چيزى نداد. خواستند به اجبار مرا از عرشه جدا كنند كه به آنها پرخاش كردم و گفتم : شما اول جلوى مرا گرفتيد, اما شريك كشتى از بيراهه مرابه اين جا رسانيد. هـيـاهـو زياد شد. مردم از اطراف به صدا آمدند كه اين همان بيچاره اى است كه او را ازنردبان رد كرديد و خودش را در آب انداخت و ملاحان او را نيافتند. وقـتـى عـبـداللّه از قـضيه آگاه شد, چون قسمتى از جريان را خودش ديده بود از ماگذشت , اما طـولـى نـكـشـيد كه صاحب كشتى و كاپيتانها نزد ما آمدند و عذرخواهى كردند. خواستند از من پـذيـرايى كنند مخصوصا يكى از صاحبان كشتى كه مسلمان بودبه عنوان اين كه حضرت بقية اللّه ارواحنافداه در اين كشتى سهمى دارند و اين حكايت شاهد صدق دارد, ولى آن شاهزاده مانع شد و مى گفت : هادى نجات دهنده , دستورضيافت را قبلا به من فرموده است . انـصـافـا شـرط پـذيـرايـى را كـامـلا بـجا آورد و در هيچ جا كوتاهى نكرد, تا به شيرازبرگشتيم , يعنى محبت را از حد گذرانيد. خدا به او جزاى خير دهد
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف حجة الاسلام آقا نجفي اصفهاني

تشرف حجة الاسلام آقا نجفي اصفهاني

تشرف حجة الاسلام آقا نجفي اصفهاني


مرحوم حجة الاسلام , آقا نجفى اصفهانى در كتاب خود مرقوم فرموده است : مـرتـبـه اول كـه بـه محضر مولايم مشرف شدم اين بود كه در كشتى نشسته بودم . ديدم شخصى آهسته بر روى آب دريا راه مى رود و امواج دريا را همچون زمين هموارمى پيمايد. در اثناء مشاهده ايـن امـر عـجـيـب , به خاطرم رسيد كه شايد اين بزرگوارحضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف باشد. به مجرد خطور اين مطلب به ذهنم آن بزرگوار ناپديد شد. مـرتـبـه بـعدى تشرفم اين بود كه شبى بعد از اداء فريضه و نوافل , از مسجد الحرام به سمت منزل مـى رفتم . در بين راه كه خالى از رفت و آمد بود, بزرگوارى خود را به من نشان دادند و فرمودند: شـيـخ مـحـمـد تـقى انت فقيه اصفهان (تو فقيه و عالم اصفهانى ها هستى ). از استماع اين سخن روح افـزا جانم تازه و شاديم بى اندازه گشت ,ولى در حيرت ماندم كه در اين شب تار, اين غريب از شهر و ديار را كه مى شناسد وچه كسى نام و حال مرا مى داند. و متعجب بودم كه ايشان از كجا علم و موقعيت مرامى داند! در دل خيال كردم كه شايد حضرت ولى عصر و ناموس دهر عجل اللّه تعالى فـرجـه الـشـريـف بـوده بـاشـد, چون نظر كردم هيچ كس را نديدم . پس دانستم كه بيش از اين , قابليت تشرف به خدمت آن سرور را نداشته ام
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف زهري در غيبت صغري

تشرف زهري در غيبت صغري

تشرف زهري در غيبت صغري


زهرى مى گويد: من تلاش فراوانى براى زيارت حضرت صاحب الامر (ع ) داشتم , اما به اين خواسته نرسيدم . تا آن كه بـه حـضور محمد بن عثمان عمروى - نايب دوم حضرت در غيبت صغرى - رفتم و مدتى ايشان را خدمت نمودم . روزى التماس كردم كه مرا به محضرآن حضرت برساند. قبول نكرد, ولى چون زياد تضرع كردم , فرمود: فردا, اول روز بيا. روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم . ديدم شخصى آمد كه جوانى خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسى با خود داشت . در اين جا عمروى به آن جوان اشاره كرد, كه اين است آن كه مى خواهى . مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال كردم و جواب شنيدم . بعدحضرت , به درخـانه اى كه خيلى مورد توجه نبود, رسيدند و خواستند داخل آن خانه شوند كه عمروى گفت : اگر سؤالى دارى بپرس , كه ديگر او را نخواهى ديد. رفـتـم كه سؤالى بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند:((ملعون است , مـلـعـون است , كسى كه نماز مغرب را تا وقتى كه ستاره در آسمان زيادشود, تاخير اندازد. ملعون است , ملعون است , كسى كه نماز صبح را تا وقتى كه ستاره ها غايب شوند, تاخير اندازد))
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف سيد امير اسحاق استرآبادي در راه مكه

تشرف سيد امير اسحاق استرآبادي در راه مكه

تشرف سيد امير اسحاق استرآبادي در راه مكه

سيد فاضل , امير اسحاق استرآبادى به پدر علامه مجلسى (ره ) فرمود: يك سال با جمعى از حجاج با قصد تشرف به بيت اللّه الحرام به طرف مكه مى رفتيم . در راه به جايى رسـيـديـم كـه از آن جا تا مكه هفت منزل مسافت مى باشد. اتفاقا من بنا به دلايلى از حجاج عقب افتادم و قافله از نظرم ناپديد شد و تنها ماندم و راه را گم كردم . حيران و سرگردان و هراسان در بـيـابان ماندم و چون براى پيدا كردن راه به اطراف بيابان زياد دويدم , تشنگى بر من غلبه كرد. در ايـن جا دل به مردن دادم و اززندگى مايوس شدم . ناگزير و از روى بيچارگى آواز استغاثه به يا ابـاصـالـح رحـمـك اللّه ادركـنى و اغثنى (اى اباصالح خدا تو را رحمت كند, مرا درياب و راه را به من نشان بده ) بلند كردم . نـاگـاه از دامن بيابان سوارى ظاهر شد و بعد از مقدارى نزد من آمد. ديدم جوانى است خوشرو و گندمگون و خوش لباس كه به هيئت بزرگان لباس پوشيده و بر شترى سوار است و ظرف آبى در دست دارد. وقتى او را ديدم , سلام كردم و جواب شنيدم . فرمود: تشنه هستى ؟ گفتم : آرى . ظرف آب را به دستم داد. به مقدار نياز آشاميدم . بعد از آن فرمود: مى خواهى به قافله برسى ؟ عرض كردم : آرى . مرا پشت سر خود سوار كرد و به سمت مكه متوجه گرديد. عادت من آن بود كه هرروز حرز يمانى را مـى خـوانـدم . در ايـن جـا وقـتى در خود احساس راحتى نمودم و به خلاصى خود از آن مهلكه امـيـدوار شـدم , شـروع بـه خـوانـدن كردم . آن جوان در بعضى از قسمتهاى حرز غلطهايى از من مى گرفت و مى فرمود: اين طور كه مى خوانى نيست , بلكه فلان طور بخوان . مـدت كـمـى كـه گذشت به من نگاهى انداخت و فرمود: نظر كن ببين كجا هستى ؟ آيااين جا را مى شناسى ؟ وقتى خوب تامل كردم , خود را در ابطح (خارج مكه ) ديدم . فرمود: پياده شو. هـمـين كه پياده شدم , برگشتم , ولى ايشان از نظرم غايب شد. فهميدم كه او مولاى من حضرت صـاحـب الزمان (ع ) بود. از جدايى او پشيمان شدم و از اين كه حضرت رانشناخته ام , متاسف شدم . بـعد از هفت روز اهل قافله رسيدند و مرا در مكه ديدند, درحالى كه از حياتم مايوس و نااميد شده بودند, لذا اين مطلب را مدركى قرار دادند و به طى الارض مشهور شدم . علامه مجلسى (ره ) مى فرمايد: پدرم فرمود: من حرز يمانى را نزد او خواندم وتصحيح نمودم و در خصوص آن حرز به من اجازه داد
 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
تشرف سيد باقر اصفهاني در مسجد سهله

تشرف سيد باقر اصفهاني در مسجد سهله

تشرف سيد باقر اصفهاني در مسجد سهله


روزى در نجف اشرف در مجلسى از حالات امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف و اشخاصى كه بـه حضور ايشان مشرف شده اند, صحبت شد.

در اثناء كلام عالم جليل آقا سيد باقراصفهانى , كه از شاگردان فاضل شيخ انصارى است , فرمود: شب چهارشنبه اى , چنانكه معمول مجاورين نجف است , به مسجدسهله رفته وبيتوته كردم . روز را هم در مسجد ماندم با قصد كه عصر به مسجد كوفه بروم و شب پنج شنبه را در آن جا بيتوته كنم و روز بعد به نجف اشرف برگردم . اتـفـاقـا ذخيره اى كه برداشته بودم , در آن جا تمام شد و بسيار گرسنه شدم . در آن زمانهامسجد سـهـلـه مـخروبه بود و در اطراف , ساختمان و اهالى نداشت و چون مردم بدون ذخيره به مسجد نـمـى رفـتـنـد و يـا مـثـلا چند روز نمى ماندند, نان فروش هم به آن جانمى آمد. خلاصه با وجود گـرسـنگى توقف كردم و در وسط مسجد مشغول نماز شدم . در اثناى نماز, مردى را ديدم كه در لباس اهل سياحت بود و به آن صفه آمد و نزديك من نشست و سفره نانى كه در دست داشت , پهن كرد. وقتى چشمم به نانها افتاد, باخود گفتم اى كاش اين مرد پولى قبول مى كرد و مرا هم بر اين سـفـره دعوت مى نمود. ناگاه ديدم به طرف من نگاهى كرد و مرا به خوردن دعوت كرد.

من حيا كـردم ونـپـذيرفتم , اما پس از اصرار او و انكار من , تقاضايش را قبول كردم به نزد او رفتم و به قدر اشتهايم خوردم . بعد از صرف غذا, سفره را برداشت و به سوى حجره اى از حجرات مسجد كه درمقابل چشمم بود, رفـت و داخـل حـجره شد. من پشت سر او چشم دوختم و آن حجره را از نظر نينداختم , تا اين كه مدتى گذشت , ولى بيرون نيامد. از مشاهده اين جريان درفكر بودم كه آيا اين جريان اتفاقى بوده يا آن كه اين مرد به خاطر اطلاع از ضمير من ,مرا به خوردن دعوت نمود. بالاخره با خود گفتم مى روم و از حال او تحقيق مى نمايم . برخاستم و داخل آن حجره شدم , ولى با كـمـال تـعـجب اثرى از آن مرد نديدم و او را پيدا نكردم ! با آن كه آن اتاق بيشتر از يك در نداشت .

مـتـوجـه شدم كه آن شخص بر ضمير من مطلع بود كه مرا بااصرار به خوردن دعوت نمود و فكر مى كنم آن بزرگوار كسى غير از حضرت بقية اللّه ارواحنافداه نبوده است
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
mohsen-gh باغبان (تشرف خدمت امام زمان(عج)) مهدویت 1
ح تشرف یافتگان مهدویت 3

Similar threads

بالا