[FONT="]سلام دوستان...اين يه داستان كوتاه و كاملا واقعيه...ولي مجبور شدم يه سري چيزارو درش تغيير بدم:[/FONT]
[FONT="]روزی روزگاری دختری باپدر ومادرش رفته بودن مسافرت.[/FONT]
[FONT="] اونا یك ماهی رومیخواستن تو اون شهر بگذرونن، یه روزی ازاین روزادختربه همراه مادرش ازهتل براکاری رفته بودن بیرون دختره عادت داشت تو خیابون سرشو پایین بندازه وزیاد به پسرانگاه نکنه![/FONT]
[FONT="]توی مغازه ای رفتن تاچیزی بخرند، پسرمغاز ه دار همش چشم به دختره دوخته بود روزای بعد که برای خرید به بازار میرفتن دخترمتوجه پسرشد پسرتو یه فرصت که دختره تنها شده بود رفت جلو وبه دختر گفت که از نجابت و رفتارش خوشش اومده عاشقش شده ودرخواست دوستی داد.[/FONT]
[FONT="] دختره نپذیرفت ورفت پسر دختررو تعقیب میکنه تاهتل ازفردا هروقت اینامیرفتن بیرون پسره هم دنبالشون میرفت پسرتافرصتی گیرمیاورد به دحترنزدیک میشد وباهاش حرف میزد حرفای عشقولانه هم قاطی حرفاش میکرد دختره از بس این حرفاتو گوشش خوندش کم کم مهرپسر به دلش نشست [/FONT]
[FONT="]زمانی رسید که میخواستن برگردن به شهرشون ،پسر فهمید ومدام به دخترگفت نرو دخترکه فکرمیکرد پسردوستش داره قبول کرد که شماره هم رو داشته باشند دختربرگشت به شهرشون وباپسره باتلفني رابطه داشت[/FONT]
[FONT="] اون فکرمیکرد حرفای پسر واقعیت داره فکرمیکرد بخاطرش پامیشه میاد شهرشون این ارتباط تا زمانی طول کشید که ناگهان پسره دیگه کمتر جواب دختررو میداد.حتما ميپرسيد چرا؟[/FONT]
[FONT="]چون اون دختر كسي نبود كه پسره انتظارشو داشت...يعني نجابت و حياي دختر حال اون پسر رو بهم ميزد..[/FONT]
[FONT="] دختر دراین مدت همش دودل بود تاروزی که پسر جواب پیاماشو نداد دختر عصبانی شد وگفت همه چی دیگه تموم پسر هم قبول کرد دختر پسر رو دوست داشت اما تمومش کرد اما گاهگاهی از روی عصبانیت بهش پيام میداد اونم بخاطر اینکه فکرمیکرد پسر دوسش داره و فقط باهم قهر کردن[/FONT]
[FONT="] تاروزی که پسر كاملا با دختر سرد شد... دخترحالا فهمید که تاحالا بازیچه بوده غرورشوبخاطر یه حیله گر شکونده حیاشو متانتشو به حراج گذاشت،اونقدرناراحت بود ناراحت بود که چرااون بااین همه نجابت این اتفاق براش افتاد اونقدراگه خودکشی گناه نبود میکرد دیگه به همه بدبین شده بود ناامید از همه شده بود [/FONT]
[FONT="]اين وسط داستان يه فرشته اي كه من باشم كمكش كرد كه برگرده به حالت سابق...اخرين پيامي كه در اين مورد ازش دريافت كردم اين بود:[/FONT]
[FONT="]بخاطر بي دلا يعني پسرا زندگي رو براي خودمون زهر ميكنيم![/FONT]
[FONT="]سال بعد دوباره به اون شهر مسافرت كردند دختره دوباره پسررو تو بازارچه دید بهش توجه نکردچندروز بعد دختر از بازارچه رد میشد که نگاهش به مغازه ی پسره افتاد که ازتوش صدایی بلند همه جارو پر کرده بود وایساد و دید که همون پسر بادختری جروبحث میکنه[/FONT]
[FONT="] از اطرافیان شنید که اون نامزدشه که به پسرخیانت کرد!!![/FONT]
[FONT="] دخترلبخندی تلخ برلبانش نشست ودردلش گفت چوب خداصدانداره...[/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]پ.ن: ميدونم از اين داستانا زياد شنيدين...و واستون تازگي نداره و تكراريه[/FONT]
[FONT="]من خودمم اعصاب اين نامرديارو ندارم...ولي يبار واسه هميشه دست به قلم شدم.شايد تونستم با اين داستان از يه اتفاق و نامردي ديگه جلوگيري كنم!!![/FONT]
[FONT="]پ.ن: پسرا چرا اين كارا رو ميكنيد؟....دخترا چرا زود فريب ميخوريد...البته 70 درصد تقصير پسراست ... اگه يه نفر صبح تا شب بشينه زير گوشتون و لالايي دوستت دارم بخونه شما باورش نميكنيد؟؟!![/FONT]
[FONT="]و در اخر ميخوام بگم اي دختر و پسري كه با احساسات طرف بازي ميكني، بدون و مطمئن باش از هر دست بدي، از همون دستم پس ميگيري!!!!![/FONT]