داستان های واقعی زندگی من.........عاشقانه

ناشناس آشنا

عضو جدید
داستان اول
هزار سال هم بگذرد
یاد تو از خاطرم محو نخواهد شد.
قامت ایستاده ات رادرآن کوچه ی باریک هنوز به یاد دارم....
وسر به زیریت را..........
نمی دانم چرا سر به زیر بودی مثل روزهای اول ......
خطایی کرده بودی شاید........
اما من خیلی وقت بود خطایت را فراموش کرده بودم.
فراموش که نه.....
اما آنقدر خوبیهایت برایم شیرین بود که زمانی برای یادآوری تلخی ها نمی ماند.
راستی چرا رفتی!؟
ببخش.....یادم نبود گفته بودی از رفتنت هیچ نپرسم .
ولی یادت هست تو هم یکبار سوالی از من پرسیدی؟
سوالی که هرروز از پس کوچه های تاریک ذهنم عبور میکند.
جواب مرا حتما به خاطر داری!!!
اما حالا پشیمانم ...پشیمانم از جوابم
شاید اگر آن روز جواب دیگری داده بودم امروز یادت آزارم نمی داد.
شاید اگر آن روز جواب دیگری داده بودم امروز خوشحال تر بودم.
شاید اگر آن روز جواب دیگری داده بودم امروز خودم را ساده نمی پنداشتم.
شاید.....شاید.....شاید........
همیشه فکر میکنم شاید جواب سوالت را به پای شوخی های کودکانه ام گذاشتی!اما جواب من جوابی بود برای تمام عمرم.
باز هم می پرسم جوابم را به یاد داری؟
جواب سوالم را خودم بهتر می دانم .....
نه.......نه........نه
نه سوالت را ......نه جوابم را.......ونه خودم را ،هیچ کدام را به یاد نداری.
یادت هست.......
کوچه خلوت بود وما هردو تنها
آن روز از صبح دلم گواهی دیدنت را داده بود....
اما باور نمی کردم.....
مدت زیادی بود رفته بودی......
ومن خیلی وقت بود که دیگر عادت دویدن تا پشت در به هنگام شنیدن صدای زنگ خانه را به امید اینکه تو پشتش باشی از سر دور کرده بودم.
آن روز هم مثل همیشه برای رفتن به بیرون از خانه آماده شدم.
اما نه .........مثل همیشه نبود ......در دلم غوغای عجیبی بود.
دوست داشتم اگر دوباره مرا دیدی بدانی تمام این روزها به یادت بودم.
نمی دانم چرا دوست داشتم بیاد روزهایی بیافتی که دوستم داشتی.
نمی دانم چرا دوست داشتم مثل آنروزها فقط مرا زیبای خود میدیدی.
یادت هست همان لباسهایی را تنم کرده بودم که همیشه می گفتی با آنها شبیه فرشته ها می شوم.
اما حتما حالا.........
هرچقدر تلاش کردم نتوانستم جمله ام را پایان دهم،چون هنوز هم نمی خواهم دروغت را از ذهنم پاک کنم.
همیشه می گفتی تنها فرشته ی زندگیت خواهم بود واین شیرین ترین دروغی بود که در تمام عمر شنیده بودم.
هنوز داخل کوچه قدم نگذاشته بودم که بویت را وصدای نفسهایت را از دور شناختم.
مثل همیشه زیبا بودی ومتین وبا وقار........
کمی چاق شده بودی نه؟؟؟
پس زندگی مثل من برایت سخت نمی گذشت
موهایت را مثل همان روزها کوتاه کرده بودی
چقدر ته ریش به صورتت میامد ،شبیه بازیگر مورد علاقه ات شده بودی.
همه ی اینها را فقط در همان نگاه اول دیدم چون دیگر بعد آن نگاه نتوانستم سرم را بلند کنم.
چقدر زور زدم وقتی از جلویت رد می شوم دستهای لرزانم را نبینی.
چقدر سعی کردم جلوی اشکهای بیقرارم را بگیرم تا همان غروری که همیشه به وجود آن در من افتخار می کردی جلوی خودت نشکند.
چقدر تلاش کردم صدای ضربان قلبم را که خودم به خوبی می شنیدم نشنوی.
اما نمی دانم چرا آن کوچه که وقتی باهم از آن می گذشتیم وآنقدر برایمان کوتاه بود که از دیدن هم سیر نمی شدیم آن روزگذشتن از آنجا برایم به اندازه ی چند سال گذشت.
تو هم آنروز یکبار بیشتر در چشمانم نگاه نکردی......
فقط یک نگاه.....!
این بود سهم من از این همه دوست داشتن وانتظار!؟
در تمام مدت عبور از مقابلت خداخدا می کردم کلامی حرف نزنی،حتی سلامی نکنی.
اما نمی دانم چرا بعد آن لحظات دلم از دستت خیلی شکست .
تو حتی لذت شنیدن صدایت را از من گرفتی.
آنروز می خواستم برایت بگویم دلم برای چشمان زیبایت تنگ شده بود،چشمانی که پاکی آنها مرا تا عمق قلبت می برد.
می خواستم بگویم هرروز آن کوچه را بدون صدای خنده هایت چه سخت می گذرانم.
می خواستم بگویم منتظرم یکبار دیگر باآن صدای زیبایت از پشت سر اسمم را بخوانی ومن به بهانه ی اینکه دوباره صدایت را بشنوم خودم را به نشنیدن بزنم وتوباز صدایم کنیو صدایم کنی.....
آنروز می خواستم بگویم وبدانی از آن کوچه تنها وتنها بایاد تو عبور می کنم.
بعد از گذشتن از مقابلت سنگینی نگاهت را پشت سرم احساس می کردم.
مثل همان نگاههایت که در روزهای خیلی دور تا وارد شدنم به خانه وبستن در پشت سرم روانه می کردی.
آن روز دوست داشتم بدانم با خود چه می گویی........
حتما فهمیدی که خیلی لاغرتر شده ام.
حتما فهمیدی که دیگر از آن شیطنتهای کودکانه چیز زیادی در وجودم باقی نمانده است.
حتما فهمیدی که همه ی شادی ام را با خودت بردی.
نه ....نه....
شاید هم با خود در این فکر بودی که این شخص چقدر برایم آشناست حتما اورا قبلا جایی دیده بودم.
آن روزها خیلی حرفها داشتم که با تو بگویم
اما امروز اگر دوباره ببینمت تنها خواهم گفت
خیلی وقت است که دیگر از آن کوچه گذر نمی کنم.
 

ناشناس آشنا

عضو جدید
واقعا ممنون خوشحال می شم دوستان دیگم نظراتشونو چه راجب داستان چه نوشتارش بگن
ناسلامتی داستان اوله وقرار ادامه داشته باشه
بازم امیدوارم لذت ببرین:gol:
 

dzzv_13

مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
مدیر تالار
ببخشید داستان واقعی هست با خیالی ..؟!!

(آخه خیلی واسم آشنا هست .. هم موضوعش .. هم رفتارهای شخصیتهای درونش)
 

Bahar_aftab

عضو جدید
خیلی زیبا بود!!!!! از همون سطر اول فهمیدم نوشته های یه دختره!!! منتظر بقیه اش هستم:redface:
 

*باران*

عضو جدید
کاربر ممتاز
قشنگ بود خیلی
 

hiva13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی عالی
یکی بیاد جلو اشکامو بگیره:cry:
بسیار منتظر بقیه شم:gol:
 

silver light

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی عالی
یکی بیاد جلو اشکامو بگیره:cry:
بسیار منتظر بقیه شم:gol:
بقیه ای وجود نداره هرچی هست انتظاره بیهوده است
اگر داستان واقعیت باشه ایشون خیلی اشتباه کردند که فقط منتظر بودند
باید اقدام کرد باید جنگید باید تلاش کرد
 

wall_E

عضو جدید
زیبا بود ...اما غمگین ...مرسی دوست عزیز...امیدوارم از شادیهات برام.ن بنویسی...موفق باشی ...
 

BIGHAM

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
شما خواستید در مورد داستان نظر بدیم:
داستان شما شبیه داستان های اول شخص هست یعنی راوی داستان نویسنده هست و ما روایت های راوی رو می خوانیم و فضای داستان رو از چشم راوی می بینیم و با شخصیتها آشنا می شویم و کدهای لازم رو می گیریم ولی داستان شما اینگونه نیست مثلا نوشتید :
چقدر ته ریش به صورتت میامد ،شبیه بازیگر مورد علاقه ات شده بودی.
که این کد فقط برای راوی و او (شخصیت بی نام داستان) شناخته شده است. اگر منظور شما از ننوشتن نام بازیگر این بود که خواننده خود از متن داستان متوجه منظور شما بشه اولا این اتفاق نیافتاده چون تعریف شما از ظاهر او کامل نیست و در ثانی در این داستان زیاد هم مهم نیست که اون بازیگر کیه ولی همین جمله داستان رو از حالت اول شخص که در ابتدا گفتم خارج می کنه و به فرم نامه نگاری در میاره یعنی متنی که ما می خونیم نامه راوی هست به اوو که می بینیم به این فرم هم نیست و با خواندن این داستان اصلا این حس که دارم نامه نویسنده رو می خونیم رو دریافت نمی کنیم. به هر حال به نظر من فرم داستان بین این دو حالت سر در هواست.
به نظر من شما می توانستید از زبان راوی داستان رو تعریف کنید و مونولوگهای راوی را بین داستان قرار بدید. یعنی احساس قلبی و حرف دل راوی و داستان رو برای خواننده تعریف کنید و در میان آن حرفهای رد و بدل شده را قرا بدید.
ولی درنهایت به سبک نامه نگاری شبیه تر هست و می توانستید با رعایت قواعد نامه نگاری این حس رو به خواننده منتقل کنید
مطلب دیگر اینکه نوشتن جملات کوتاه معمولا بیان داستان رو شیرین و دلنشین می کنه ولی در داستان شما در این مورد افراط شده
و اینکه جملات تکراری زیاد استفاده شده به این ها توجه کنید
شاید اگر آن روز جواب دیگری داده بودم امروز یادت آزارم نمی داد.
شاید اگر آن روز جواب دیگری داده بودم امروز خوشحال تر بودم.
شاید اگر آن روز جواب دیگری داده بودم امروز خودم را ساده نمی پنداشتم.
چقدر زور زدم وقتی از جلویت رد می شوم دستهای لرزانم را نبینی.
چقدر سعی کردم جلوی اشکهای بیقرارم را بگیرم تا همان غروری که همیشه به وجود آن در من افتخار می کردی جلوی خودت نشکند.
چقدر تلاش کردم صدای ضربان قلبم را که خودم به خوبی می شنیدم نشنوی.
آنروز می خواستم برایت بگویم دلم برای چشمان زیبایت تنگ شده بود،چشمانی که پاکی آنها مرا تا عمق قلبت می برد.
می خواستم بگویم هرروز آن کوچه را بدون صدای خنده هایت چه سخت می گذرانم.
می خواستم بگویم منتظرم یکبار دیگر باآن صدای زیبایت از پشت سر اسمم را بخوانی
حتما فهمیدی که خیلی لاغرتر شده ام.
حتما فهمیدی که دیگر از آن شیطنتهای کودکانه چیز زیادی در وجودم باقی نمانده است.
حتما فهمیدی که همه ی شادی ام را با خودت بردی.
ضمنا استفاده از افعالی نظیر زور زدن در روایت داستان عاشقانه مناسب به نظر نمیاد.
چقدر زور زدم وقتی از جلویت رد می شوم دستهای لرزانم را نبینی.

امیدوارم دلخور نشوید.
اینها برداشت های شخصی من خواننده معمولی از داستان شما بود.
موفق باشید.:gol:
 

ناشناس آشنا

عضو جدید
سلام
شما خواستید در مورد داستان نظر بدیم:

امیدوارم دلخور نشوید.
اینها برداشت های شخصی من خواننده معمولی از داستان شما بود.
موفق باشید.:gol:
نه واقعا ممنون از نظرتون
خیلی مفید بود سعی میکنم در قسمت های بعدی حتما رعایت کنم
 

ناشناس آشنا

عضو جدید

hiva13

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بالا ایستیسن یالاننان وئراخ قولتوخلارینا ساباح /ی کیمین شیشسین پادداسین ؟:biggrin:
پشت مردم حرف نزن دیوار موش داره هااااااااااا میره به گوشش میرسه اونوقت.............
کیلاس میلاس تعطیل من یازیخ گره اوزوم اوتورام نکته چیخاردام:biggrin:;)
 

Similar threads

بالا