داستان های واقعی زندگی من.........داستان دوم

ناشناس آشنا

عضو جدید
داستان دوم

تازه از خانه بیرون آمده بودم
اصلا انتظار تلفنت را نداشتم
هم به خاطر اینکه همیشه عادت داشتی برای صحبت با من با خانه تماس بگیری
وهم چند روز پیش که در مسافرت بودم ،با هم صحبت کردیم و اوضاع خانه را تعریف کردی
وبا حرفهایی که زدی به من اطمینان دادی اوضاع را آرام نگه داری وکار عجولانه ای نکنی.
بعد از چند بار زنگ زدن تلفن وناامید شدن از اینکه این هم یکی از تک زنگهای طولانی ات برای شوخی کردن وسر کار گذاشتنم است بالاخره جواب دادم.
صدای تو گواه اتفاقی بود که اصلا بوی خوشی نداشت.
من لحن صدای تو را بعد از این همه سال دوستی می شناختم
بعد سلام واحوال پرسی که کاملا معلوم بود ظاهر سازی است حرفت را گفتی:
_ من از خونه بیرون زدم.
واین در آن روز تنها جمله ای بود که شنیدم وبقیه ی صحبتهایت فقط صداهای محو در گوشم بود.
یادم میاید بعد آن روز برایم تعریف می کردی که تو آن روز هرچه پشت تلفن می گفتی من مدام تکرار می کردم :
_ من الان چی کار کنم؟
بعد تلفنت خوب یادم است در خیابان ها گم شده بودم خیابان هایی که هرروز وهمیشه از آنجا ها می گذشتم.
یادم میاید خیلی ترسده بودم
برایت، برای بهترین دوستم
دوست داشتم آن لحظه بگویم:
_ هر گورستونی هستی بیا خونه ی ما..........
اما نمی توانستم چون خودت خوب می دانستی اولین جایی که خانواده ات دنبالت خواهند گشت خانه ی ماست.
به من گفتی به بهانه ای باخانه تان تماس بگیرم وحال مادرو پدر بیچاره ات را جویا شوم.
آنروز پشتن تلفن که با مادرت حرف می زدم داشتم از عذاب وجدان می مردم
آخر آنها مرا مثل خواهری برای تو می دانستند که همیشه تورا در خوبیها همراهی کرده بود
چقدر برای پیشرفت درسهایت به تو کمک کرده بودم
تنها اجازه ی آمدن به خانه ی ما آن هم دو سه هفته یکبار براحتی صادر می شد
درمیان دوستانت که زیاد هم نبودند فقط به من اعتماد داشتند
می دانستند وقتی همراه من هستی همه چیز روبه راه خواهد بود.
مادرت هم برای اینکه آبرو داری کرده باشد وهم به خاطر اینکه می خواست باور کند که تنها برای احوال پرسی بعد از رسیدن از مسافرت به تو زنگ زدم واز تو خبری ندارم به دروغ گفت که بیرون از خانه ای.
خودش هم می دانست باور نکردم
چون تو هیچ وقت اجازه ی تنها بیرون رفتن را نداشتی.
هر دو برای هم نقش بازی می کردیم
اما به آسانی می توانستم از طنین صدایش بفهمم که می گوید :
_ اگه ازش خبری داری بهم بگو.....
من چه کار می توانستم بکنم
من چندین بار به آنها در مورد تو هشدار داده بودم که این سخت گیری ها بالاخره نتیجه عکس خواهد داد.
اما هیچ وقت فکر نمی کردم تو آنقدر جرات در خودت ببینی که دست به چنین حماقت بزرگی بزنی.
بعد آن روز هرلحظه کار من دعا کردن برای تو بود
مدام به تو زنگ می زدم که:
_کجایین؟ چی کار می کنین؟
تمام تلاشم این بود که با آن پسرک که به خاطر او حاضر به این کار بی خردانه شده بودی وکاررا به اینجا کشانده بودی عقد کنی
چون مطمئن بودم تو لجباز تر از آنی که راهی که با این همه دشواری رفته ای را دوباره باز گردی.
روزها پشت سر هم می گذشت وتو هر بار با اطمینان های دل خوش کنکی که به من می دادی می خواستی مرا از نگرانی در بیاوری
ومرا متقاعد کنی که هر چه زودتر عقد خواهید کرد.
چقدر روزها به سرعت سپری می شد...............
ادامه دارد.....
 

ناشناس آشنا

عضو جدید
برای دوستانی که داستان اول رو نخوندن وعلاقه دارن بخونن در زیر این داستانو قرار دادم
 

ناشناس آشنا

عضو جدید
داستان اول
هزار سال هم بگذرد
یاد تو از خاطرم محو نخواهد شد.
قامت ایستاده ات رادرآن کوچه ی باریک هنوز به یاد دارم....
وسر به زیریت را..........
نمی دانم چرا سر به زیر بودی مثل روزهای اول ......
خطایی کرده بودی شاید........
اما من خیلی وقت بود خطایت را فراموش کرده بودم.
فراموش که نه.....
اما آنقدر خوبیهایت برایم شیرین بود که زمانی برای یادآوری تلخی ها نمی ماند.
راستی چرا رفتی!؟
ببخش.....یادم نبود گفته بودی از رفتنت هیچ نپرسم .
ولی یادت هست تو هم یکبار سوالی از من پرسیدی؟
سوالی که هرروز از پس کوچه های تاریک ذهنم عبور میکند.
جواب مرا حتما به خاطر داری!!!
اما حالا پشیمانم ...پشیمانم از جوابم
شاید اگر آن روز جواب دیگری داده بودم امروز یادت آزارم نمی داد.
شاید اگر آن روز جواب دیگری داده بودم امروز خوشحال تر بودم.
شاید اگر آن روز جواب دیگری داده بودم امروز خودم را ساده نمی پنداشتم.
شاید.....شاید.....شاید........
همیشه فکر میکنم شاید جواب سوالت را به پای شوخی های کودکانه ام گذاشتی!اما جواب من جوابی بود برای تمام عمرم.
باز هم می پرسم جوابم را به یاد داری؟
جواب سوالم را خودم بهتر می دانم .....
نه.......نه........نه
نه سوالت را ......نه جوابم را.......ونه خودم را ،هیچ کدام را به یاد نداری.
یادت هست.......
کوچه خلوت بود وما هردو تنها
آن روز از صبح دلم گواهی دیدنت را داده بود....
اما باور نمی کردم.....
مدت زیادی بود رفته بودی......
ومن خیلی وقت بود که دیگر عادت دویدن تا پشت در به هنگام شنیدن صدای زنگ خانه را به امید اینکه تو پشتش باشی از سر دور کرده بودم.
آن روز هم مثل همیشه برای رفتن به بیرون از خانه آماده شدم.
اما نه .........مثل همیشه نبود ......در دلم غوغای عجیبی بود.
دوست داشتم اگر دوباره مرا دیدی بدانی تمام این روزها به یادت بودم.
نمی دانم چرا دوست داشتم بیاد روزهایی بیافتی که دوستم داشتی.
نمی دانم چرا دوست داشتم مثل آنروزها فقط مرا زیبای خود میدیدی.
یادت هست همان لباسهایی را تنم کرده بودم که همیشه می گفتی با آنها شبیه فرشته ها می شوم.
اما حتما حالا.........
هرچقدر تلاش کردم نتوانستم جمله ام را پایان دهم،چون هنوز هم نمی خواهم دروغت را از ذهنم پاک کنم.
همیشه می گفتی تنها فرشته ی زندگیت خواهم بود واین شیرین ترین دروغی بود که در تمام عمر شنیده بودم.
هنوز داخل کوچه قدم نگذاشته بودم که بویت را وصدای نفسهایت را از دور شناختم.
مثل همیشه زیبا بودی ومتین وبا وقار........
کمی چاق شده بودی نه؟؟؟
پس زندگی مثل من برایت سخت نمی گذشت
موهایت را مثل همان روزها کوتاه کرده بودی
چقدر ته ریش به صورتت میامد ،شبیه بازیگر مورد علاقه ات شده بودی.
همه ی اینها را فقط در همان نگاه اول دیدم چون دیگر بعد آن نگاه نتوانستم سرم را بلند کنم.
چقدر زور زدم وقتی از جلویت رد می شوم دستهای لرزانم را نبینی.
چقدر سعی کردم جلوی اشکهای بیقرارم را بگیرم تا همان غروری که همیشه به وجود آن در من افتخار می کردی جلوی خودت نشکند.
چقدر تلاش کردم صدای ضربان قلبم را که خودم به خوبی می شنیدم نشنوی.
اما نمی دانم چرا آن کوچه که وقتی باهم از آن می گذشتیم وآنقدر برایمان کوتاه بود که از دیدن هم سیر نمی شدیم آن روزگذشتن از آنجا برایم به اندازه ی چند سال گذشت.
تو هم آنروز یکبار بیشتر در چشمانم نگاه نکردی......
فقط یک نگاه.....!
این بود سهم من از این همه دوست داشتن وانتظار!؟
در تمام مدت عبور از مقابلت خداخدا می کردم کلامی حرف نزنی،حتی سلامی نکنی.
اما نمی دانم چرا بعد آن لحظات دلم از دستت خیلی شکست .
تو حتی لذت شنیدن صدایت را از من گرفتی.
آنروز می خواستم برایت بگویم دلم برای چشمان زیبایت تنگ شده بود،چشمانی که پاکی آنها مرا تا عمق قلبت می برد.
می خواستم بگویم هرروز آن کوچه را بدون صدای خنده هایت چه سخت می گذرانم.
می خواستم بگویم منتظرم یکبار دیگر باآن صدای زیبایت از پشت سر اسمم را بخوانی ومن به بهانه ی اینکه دوباره صدایت را بشنوم خودم را به نشنیدن بزنم وتوباز صدایم کنیو صدایم کنی.....
آنروز می خواستم بگویم وبدانی از آن کوچه تنها وتنها بایاد تو عبور می کنم.
بعد از گذشتن از مقابلت سنگینی نگاهت را پشت سرم احساس می کردم.
مثل همان نگاههایت که در روزهای خیلی دور تا وارد شدنم به خانه وبستن در پشت سرم روانه می کردی.
آن روز دوست داشتم بدانم با خود چه می گویی........
حتما فهمیدی که خیلی لاغرتر شده ام.
حتما فهمیدی که دیگر از آن شیطنتهای کودکانه چیز زیادی در وجودم باقی نمانده است.
حتما فهمیدی که همه ی شادی ام را با خودت بردی.
نه ....نه....
شاید هم با خود در این فکر بودی که این شخص چقدر برایم آشناست حتما اورا قبلا جایی دیده بودم.
آن روزها خیلی حرفها داشتم که با تو بگویم
اما امروز اگر دوباره ببینمت تنها خواهم گفت
خیلی وقت است که دیگر از آن کوچه گذر نمی کنم.
 

Similar threads

بالا