جحي در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه اي عسل به
دكان برد. خواست كه به كاري رود جحي را گفت: در اين كاسه زهر است،
زنهار تا نخوري كه هلاك شوي. گفت: مرا با آن چه كار است. چون استاد
برفت جحي وصله اي جامه به صراف بداد و پاره نان فزوني بستد و با آن
عسل تمام بخورد. استاد باز آمد وصله ميطلبيد. جحي گفت: مرا مزن تا
راست بگويم. حال آنكه من غافل شدم طرار وصله بربود. من ترسيدم كه تو
بيائي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بازآئي من مرده باشم. آن زهر كه در
كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقي تو داني.