داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از فضايل پشت گردني( پس گردنی) اين كه حسن خلق مي آورد، خمار از سر به
در مي كند، بد رامان را رام مي سازد و ترشرويان را منبسط مي سازد و ديگران
را مي خنداند و خواب از چشم مي ربايد و رگهاي گردن را استوار مي سازد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هارون به بهلول گفت كه دوست ترين مردمان در نزد تو كيست؟ گفت:
آنكه شكمم را سير سازد. گفت: من سير ميسازم ، پس مرا دوست خواهي
داشت يا نه؟ گفت: دوستي نسيه نمي شود.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي ماست خورده بود قدري به ريشش چكيده. يكي از او پرسيد كه چه
خورده اي ؟ گفت: كبوتر بچه. گفت: راست ميگوئي كه زيلش بر در برج
پيداست
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصی در حالت نزع افتاد. وصيت كرد كه در شهر پاره هاي كهنة پوسيده
بطلبند و كفن او سازند. گفتند: غرض از اين چيست؟ گفت: تا چون منكر و
نكير بيايند پندارند كه من مرد ه اي كهن ام، زحمت من ندهند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي خانه اي به كرايه گرفته بود. چوبهاي سقفش بسيار صدا مي كرد. به
خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد. پاسخ داد كه چوبهاي سقف ذكر
خداوند ميكنند. گفت: نيك است، اما ميترسم اين ذكر منجر به سجده شود.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كفش طلحك را از مسجد دزديده بودند و به دهليز كليسا انداخته. طلحك
ميگفت: سبحان الله، من خود مسلمانم و كفشم ترساست.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي تيري به مرغي انداخت. خطا كرد. رفيقش گفت: احسنت. تير انداز
بر آشفت كه به من ريشخند م يكني؟ گفت: نه، ميگويم احسنت، اما به مرغ.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتي مزيد را سگ گزيد گفتند: اگر ميخواهي درد ساكن شود آن سگ را تريد
بخوران. گفت: آنگاه هيچ سگي در جهان نماند مگر آنكه بيايد و مرا بگزد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلطان محمود در زمستاني به طلحك گفت كه با اين جامة يك لا دراين سرما
چه ميكني كه من با اين همه جامه ميلرزم. گفت: اي پادشاه، تو نيز مانند من
كن تا نلرزي. گفت: مگر تو چه كرد هاي؟ گفت: هر چه جامه داشتم همه را در
بر كرده ام.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فقيهي جاحظ را گفت كه اگر ريگي از ريگهاي حرم كعبه به درون كفش كسي
افتد به خدا همي نالد تا او را به جاي خود برگرداند. گفت: بنالد تا گلويش پاره
شود. گفت: ريگ را گلو نباشد. گفت: پس از كجا نالد؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زن طلحك فرزندي زائيد. سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟
گفت: از درويشان چه زايد، پسري يا دختري. گفت: مگر از بزرگان چه زايد؟
گفت: اي خداوند، چيزي زايد بي هنجار گوي و خانه برانداز.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصی با كمان بي تير به جنگ ميرفت كه تير از جانب دشمن آيد بردارد.
گفتند: شايد نيايد. گفت: آنوقت جنگ نباشد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حاكم نيشابور شمس الدين طبيب را گفت: من هضم طعام نميتوانم كرد
تدبير چه باشد؟ گفت: هضم شده بخور.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
میهمانی در خانة میزبان خواست نماز گذارد. پرسيد كه قبله چونست؟ گفت:
من هنوز دو سال است كه در اين خانه ام. كجا دانم كه قبله چونست؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زني پيش واثق دعوي پيغمبري ميكرد. واثق از او پرسيد كه محمد پيغمبر
پس دعوي « لا نبي بعدي » بود؟ گفت: آري. گفت چون او فرموده است كه
نفرموده « لا نبيه بعدي » ، تو باطل باشد. گفت او فرمود كه لا نبي بعدي
است.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلطان محمود روزي در غضب بود. طلحك خواست كه او را از آن ملالت
بيرون آرد. گفت: اي سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجيد و روي
بگردانيد. طلحك باز برابر او رفت و همچنين سؤال كرد. سلطان گفت: مردكِ
قلتبان سگ، تو با آن چه كار داري؟ گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر
پدرت چون بود؟ سلطان بخنديد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جمعي به جنگ ملاحده رفته بودند. در بازگشتن هر يك سر ملحدي بر
چوب كرده م يآوردند. يكي پائي بر چوب مي آورد. پرسيدند كه اين را كه
كشت؟ گفت: من. گفتند: چرا سرش نياوردي؟ گفت: تامن برسيدم سرش
برده بودند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصی با سپري بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگي بر سرش زدند
و بشكستند. برنجيد و گفت: اي مردك كوري، سپري بدين بزرگي نميبيني،
سنگ بر سر من ميزني.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جحي در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه اي عسل به
دكان برد. خواست كه به كاري رود جحي را گفت: در اين كاسه زهر است،
زنهار تا نخوري كه هلاك شوي. گفت: مرا با آن چه كار است. چون استاد
برفت جحي وصله اي جامه به صراف بداد و پاره نان فزوني بستد و با آن
عسل تمام بخورد. استاد باز آمد وصله ميطلبيد. جحي گفت: مرا مزن تا
راست بگويم. حال آنكه من غافل شدم طرار وصله بربود. من ترسيدم كه تو
بيائي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بازآئي من مرده باشم. آن زهر كه در
كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقي تو داني.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي دعوي خدايي ميكرد. اورا پيش خليفه بردند. او را گفت: پارسال
اينجايكي دعوي پيغمبري ميكرد، او را كشتند. گفت: نيك كرده اند كه من او را
نفرستاده بودم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يكي در باغ خود رفت. دزدي را پشتواره پياز دربسته ديد. گفت: در اين باغ
چه كار داري؟ گفت: بر راه مي گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا
پياز بركندي؟ گفت: باد مرا م يربود دست در بنه پياز ميزدم از زمين بر
م يآمد. گفت: مسلم، كه گرد كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من در اين
فكر بودم كه آمدي.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي با دوستي گفت: پنجاه من گندم داشتم تا مراخبرشد موشان تمام
خورده بودند. او گفت: من نيز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد من
تمام خورده بودم
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درويشي به در خان هاي رسيد. پاره ناني بخواست. دختركي در خانه بود گفت:
نيست. گفت: چوبي هيم هاي. گفت: نيست. گفت: پار ه اي نمك. گفت:
نيست. گفت: كوز ه اي آب. گفت: نيست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت:
به تعزيت خويشاوندان رفته است. گفت: چنين كه من حال خانة شما ميبينم،
ده خويشاوند ديگر م يبايد به تعزيت شما آيند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جحي بر ديهي رسيد و گرسنه بود. از خانه آواز تعزيتي شنيد. آنجا رفت و گفت:
شكرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم. كسان مرده او را خدمت بجاي
آوردند چون سير شد گفت: مرا بسر اين مرده بريد. آنجا برفت مرده را بديد
و گفت: اين چه كاره بود؟ گفتند: جولاه. انگشت در دندان گرفت و گفت: آه،
دريغ هركس ديگري كه بودي در حال زنده شايستي كرد اما مسكين جولاه چون
مرد، مرد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خراساني را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب م يخورد. يكي آنجا
رفت گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نم يداد كه ترك مجلس
كند. گفت: باكي نيست مردان هر جا افتند. گفتند: مرده است. گفت: والله
شير نر هم بميرد. گفتند: بيا تا بركشيمش. گفت: نا كشيده پنجاه من باشد.
گفتند: بيا تا بر خاكش كنيم. گفت: احتياج به من نيست اگر زر و طلاست،
من با شما راضيم و بر شما اعتماد كلي دارم برويد در خاكش كنيد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي مي‌كرد كه سالها بچه‌دار نمي‌شد. او نذر كرد كه اگر بچه‌دار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد!
روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان كار، هنگامي كه قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر از طرف قناد دم در بود.
روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود.
روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.
حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، با چه منظره‌اي روبرو شد؟
فكركنيد. شما هم يك ايراني هستيد.
.
.
چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر مي‌زدند كه پس اين مردك چرا مغازه‌اش را باز نمي‌كند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آورده اند كه چون حضرت سليمان (ع) تخت خود را به وادي نمل برد، از موري نصيحت خواست كه در دنيا به آن عمل آورد. مور عرض كرد: اي پيغمبر خدا! در اين دنيا اين تخت و جاه و ملك از كجا به تو رسيده؟ فرمود از پدرم.
مور عرض كرد: همين نصيحت توست. بدانكه از تو هم به ديگري رسد و با تو نخواهد ماند.
پس سليمان نصيحت مور را قبول كرد و با آن ملك و جاه هرگز دل به دنيا نبست.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابوالاسود دوئلي ظهر آمد خانه و ديد در اتاق بيروني خانه اش چند مَشك قرار دارد،دخترش را صدا زد و پرسيد اين مشكها چه هستند؟دخترش گفت عسل است پدر جان.مال چه كسي است؟دختر گفت مال خودمان.از كجا فهميدي عسله؟دختر گفت دستم را كردم داخلش مقداري خوردم.نفهميدي كه آورده؟دختر گفت نه.آيا چيز ديگري هم فرستاده؟دختر گفت آري يه ظرف زعفران هم آورده با يك نامه.
نامه را خواندند ديدند نامه ي معاويه است،پدر گفت دختر! معاويه ميخواهد دين ما را با اين ظرفهاي عسل بخرد و تمام مشكها را پس فرستاد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گويند اسكندرقبل از مرگ وصيّت كرد هنگام دفن كردن من دست راست مرا بيرون ازخاك بگذاريد،پرسيدندچرا،گفت ميخواهم تمام دنيابدانندكه اسكندر با آن همه شكوه و جلال دست خالي از دنيا رفت.
 

Similar threads

بالا