داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سر و صدا براي چيست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته‌اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود .موش لب‌هايش را ليسيد و با خود گفت :«كاش يك غذاي حسابي باشد. اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي‌رسيد، مي گفت: «توي مزرعه يك تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . .». مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت: « آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد». ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سر داد و گفت: «آقاي موش من فقط مي‌توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي‌داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: « من كه تا حالا نديده‌ام يك گاوي توي تله موش بيفتد!» او اين را گفت و زير لب خنده‌اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد. سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟
در نيمه‌هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود بلكه مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت. وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست. مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد مي‌كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .روزها مي‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد تا اين كه يك روز صبح، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاكسپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند .حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته‌اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر روز صبح در گوشه‌اي از صحراي آفريقا غزالي از خواب بيدار مي‌شود. غزال مي‌داند كه در آن روز بايد چالاكتر از همه درندگان تيزرو باشد و گرنه مرگ، او را خواهد بلعيد.
در گوشه‌اي ديگر از اين صحرا هر روز شيري از خواب بيدار مي‌شود كه مي‌داند بايد يكي از آهوان تيزپا را به چنگ آورد وگرنه بايد منتظر مرگ باشد!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است: «كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم. بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم. اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك روز رئيس يك شركت در رستوراني، واقع در مركز شهر ناهار مي‌خورد. وسط ناهار بود كه صداي آشناي 4 نفر را از غرفه كناري شنيد. بحث آنقدر شديد بود كه او نمي توانست استراق سمع نكند. او مي‌‌‌شنيد كه هر يك از مديران با غرور درباره قسمت خود داد سخن مي‌دادند. مهندس ارشد بخش توليد مي گفت: "بحثي نيست، بخشي كه مهمترين كمك را به موقعيت يك شركت مي كند بخش توليد است. اگر شما در شركت خود توليد خالص نداشته باشيد، پس هيچ دستاوردي نخواهيد داشت."
ناگهان مدير بخش فروش، وسط حرف او پريد و گفت: "اشتباه است! بهترين توليد دنيا بي فايده است مگر اينكه براي فروش آن، بخش فروش و بازاريابي نهايت سعي خود را بكند."
معاون سازمان كه مسئول روابط عمومي و همگاني بود، نظر ديگري داشت و مي‌گفت: "اگر شما درون و برون شركت تصوير خوبي نداشته باشيد، شكست حتمي است. هيچ كس محصول شركتي را كه مورد اطمينان نيست نمي‌خرد."
ديگر معاون رئيس كه مسئوليت روابط انساني سازمان را به عهده داشت، در واكنش به او گفت: "ما همه مي دانيم كه قدرت يك شركت بر پايه افراد آن شركت است. يك شركت با افرادي كه شخصا" داراي انگيزه قوي منفي هستند، به بن بست مي‌رسد."
هر يك از چهار مرد بلند پرواز در زمينه مودر علاقه خود بحث مي كردند. بحث ادامه يافت تا اين كه رئيس ناهار خود را تمام كرد. او هنگام بيرون رفتن از رستوران كنار غرفه آنها ايستاد و گفت: "آقايان محترم، من ناخودآگاه به صحبت هاي شما گوش كردم و از افتخاري كه هر يك از شما در قسمت خود بدست آورده ايد، لذت بردم، اما بايد بگويم كه تجربه به من نشان داده است همه شما اشتباه مي‌كنيد. هيچ بخشي از يك شركت به تنهايي مسئول موفقيت آن نيست. اگر شما به عمق مساله فكر كنيد، در مي‌يابيد كه مديريت يك شركت موفق درست مثل شعبده بازي است كه سعي مي‌كند 5 توپ را در هوا نگه دارد. چهار عدد از اين توپ ها سفيد هستند و روي يكي از آنها نوشته شده است : "توليد". روي ديگري نوشته شده است: "فروش". روي توپ ديگر نوشته شده "روابط عمومي و همگاني " و روي توپ چهارم نوشته شده : "مردم". علاوه بر اين چهار توپ سفيد ، يك توپ قرمز وجود دارد. روي اين توپ قرمز نوشته شده است: "سود". هميشه شعبده باز بايد به خاطر داشته باشد كه هر چه اتفاق بيفتد نبايد توپ قرمز را روي زمين بيندازد."
حق با او بود. يك شركت با بهترين ميزان توليد، عاليترين وجه در بين مردم، داشتن افراد بسيار متعهد و پشتيباني مالي بسيار بالا، بدون سود به زودي دچار مشكل مي‌شود. مشكلي كه به سرعت 500 شركت موفق را به يك خاطره تبديل مي كند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عتيقه‌فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه‌اي نفيس و قديمي دارد كه در گوشه‌اي افتاده و گربه در آن آب مي‌خورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب مي‌شود و قيمت گراني بر آن مي‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟ رعيت گفت: چند مي‌خري؟ گفت: يك درهم. رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه‌فروش داد و گفت: خيرش را ببيني. عتيقه‌فروش پيش از خروج از خانه با خونسردي گفت: عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشي. رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. كاسه فروشي نيست.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بخش پونتياك شركت خودروسازي جنرال موتورز شكايتي را از يك مشتري با اين مضمون دريافت كرد: «اين دومين باري است كه برايتان مي نويسم و براي اين كه بار قبل پاسخي نداده ايد، گلايه اي ندارم ؛ چراكه موضوع از نظر من نيز احمقانه است! به هر حال ، موضوع اين است كه طبق يك رسم قديمي ، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر بستني بخورد. سالهاست كه ما پس از شام راي گيري مي كنيم و براساس اكثريت آرائ نوع بستني ، انتخاب و خريداري مي شود. اين را هم بايد بگويم كه من بتازگي يك خودروي شورولت پونتياك جديد خريده ام و با خريد اين خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه براي تهيه بستني دچار مشكل شده است.
لطفا دقت بفرماييد! هر دفعه كه براي خريد بستني وانيلي به مغازه مي روم و به خودرو بازمي گردم ، ماشين روشن نمي شود؛ اما هر بستني ديگري كه بخرم ، چنين مشكلي نخواهم داشت. خواهش مي كنم درك كنيد كه اين مساله براي من بسيار جدي و دردسرآفرين است و من هرگز قصد شوخي با شما را ندارم. مي خواهم بپرسم چطور مي شود پونتياك من وقتي بستني وانيلي مي خرم ، روشن نمي شود؛ اما با هر بستني ديگري راحت استارت مي خورد؟
مدير شركت به نامه دريافتي از اين مشتري عجيب ، با شك و ترديد برخورد كرد؛ اما از روي وظيفه و تعهد، يك مهندس را مامور بررسي مساله كرد. مهندس خبره شركت ، شب هنگام پس از شام با مشتري قرار گذاشت. آن دو به اتفاق به بستني فروشي رفتند. آن شب نوبت بستني وانيلي بود. پس از خريد بستني ، همان طور كه در نامه شرح داده شد، ماشين روشن نشد!مهندس جوان و جوياي راه حل ، 3 شب پياپي ديگر نيز با صاحب خودرو وعده كرد. يك شب نوبت بستني شكلاتي بود، ماشين روشن شد. شب بعد بستني توت فرنگي و خودرو براحتي استارت خورد. شب سوم دوباره نوبت بستني وانيلي شد و باز ماشين روشن نشد!
نماينده شركت به جاي اين كه به فكر يافتن دليل حساسيت داشتن خودرو به بستني وانيلي باشد، تلاش كرد با موضوع منطقي و متفكرانه برخورد كند. او مشاهداتي را از لحظه ترك منزل مشتري تا خريدن بستني و بازگشت به ماشين و استارت زدن براي انواع بستني ثبت كرد. اين مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نكته جالبي را به او نشان داد: بستني وانيلي پرطرفدار و پرفروش است و نزديك در مغازه در قفسه ها چيده مي شود؛ اما ديگر بستني ها داخل مغازه و دورتر از در قرار مي گيرند. پس مدت زمان خروج از خودرو تا خريد بستني و برگشتن و استارت زدن براي بستني وانيلي كمتر از ديگر بستني هاست.
اين مدت زمان مهندس را به تحليل علمي موضوع راهنمايي كرد و او دريافت پديده اي به نام قفل بخار(Vapor Lock) باعث بروز اين مشكل مي شود. روشن شدن خيلي زود خودرو پس از خاموش شدن ، به دليل تراكم بخار در موتور و پيستون ها مساله اصلي شركت ، پونتياك و مشتري بود.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خبرنگاري مي‌گويد: به ملاقات ژان كوكتو رفتم. خانه او در حقيقت كوهي از خرت و پرت، قاب عكس، نقاشي‌هاي هنرمندان مشهور و كتاب بود. كوكتو همه چيز را نگه مي‌داشت و علاقه زيادي به هر يك از آن اشياء داشت.
وسط مصاحبه توانستم از او بپرسم: «اگر اين خانه همين الان آتش بگيرد و فقط بتوانيد يك چيز با خودتان ببريد كدام يك از اين چيزها را انتخاب مي‌كنيد؟»
كوكتو جواب داد: «آتش را انتخاب مي‌كنم»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي‌دهد مه چگونه همه چيز ايراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و ...
مادر بزرگ كه مشغول كيك است، از پسر كوچولو مي‌پرسد كه كيك دوست دارد؟ و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- و حالا دو تا تخم مرغ؟
- نه مادر بزرگ!
- آرد چي؟ از آرد خوشت مي‌آيد؟ جوش شيرين چطور؟
- نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم مي‌خورد.
- بله، همه اين چيزها به تنهايي بد به نظر مي‌رسند. اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند، يك كيك خوشمزه درست مي‌شود.
خداوند هم به همين ترتيب عمل مي‌كند. خيلي از اوقات تعجب مي‌كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم. اما او مي‌داند كه وقتي همه اين سختي‌ها را به درستي كنار هم قرار دهد، نتيجه هميشه خوب است.
ما تنها بايد به او اعتماد كنيم، در نهايت همه اين پيشامدها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي‌رسند
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سالها پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .ا
تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .ا
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .ا
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم اینها خراش های عشق مادرم هستن
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
لمس کرد فکر نکند .
نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید
درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .
سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد
سعی کرد که دوباره بخوابد
ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند
دیگر دستی نداشت که ....
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پسرکی از پدرش قول گرفته بود که آن روز با هم به گردش بروند و پدر هم گفته بود که آن روز به خاطر پسرش زود به خانه می آید.پسرک نگاهش به کت پدر که آویزان بود افتاد.به سمت آن رفت ودستش را در جیب کت کرد.جیب پدر پر بود از اسکناس های هزار تومانی.پسرک وسوسه شد و پولها را برداشت.و همه ی آن را به مغازه دار محل داد تا هر چه دلش می خواهد بخرد.مغازه دار که این همه پول یک جا به دستش رسیده بود پولها را برداشت و بدون دلیل خاصی،سوار اتومبیلش شد.در راه به این فکر می کرد که با این همه پول چه کند.که به یکباره با یک موتور تصادف کرد.فکر کرد که ترمز ماشینش بریده است.با اضطراب فراوان ماشینش را کناری پارک کرد و یک تاکسی گرفت. به بالای سر موتورسوار رفت .حالش خیلی بد بود.به سرعت به کمک یک عابر او رادرون ماشین انداخت و خودش هم روی صندلی جلو نشست.در راه بیمارستان دائم به سمت عقب بر می گشت تا از حال موتورسوار باخبر شود.به بیمارستان رسیدند.از ترس زیاد،کرایه یادش رفت که با فریاد راننده ،دست و پای خود را گم کرد و همه ی آن پول را به راننده داد.راننده در راه پیرمردی را سوار کرد.پیرمرد از بدبختی های خود تعریف کرد تا جایی که قلب راننده را به درد آورد و راننده که فکر می کرد که شاید آن پول از راه درست به دست نیامده باشد همه ی آن پول را به پیرمرد داد.پیرمرد با تشکر فراوان از ماشین پیاده شد.پیرمرد به داروخانه رفت و با تمام آن پول برای همسرش دارو خرید.دکتری که در داروخانه بود بدون اینکه دیگران بفهمند پولها را در جیبش گذاشت.ساعت کاری تمام شد و او به سمت خانه به راه افتاد.در راه به یکباره ایست قلبی کرد و روی زمین افتاد. تمام مردم به بالای سرش رفتند و در جستجوی آدرس یا شماره تلفن به یک نامه برخورد کردند.روی نامه اینگونه نوشته شده بود:

برای پسرم...
پسرم،میدانم که به تو چه قولی داده بودم ولی از صبح می ترسیدم که شاید امروز روزآخر زندگی ام باشد.به همین خاطر این نامه را نوشتم.اگر به هر دلیل امروزبه خانه نرسیدم کت من روی چوب لباسی آویزان است.در جیب آن هر چه قدر بخواهی پول هست.پول ها را بردار و هر کاری می خواهی با آنها بکن.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خانم جواني در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.
از آن جايي كه بايد ساعات بسياري را در انتظار مي ماند، كتابي خريد. البته بسته‌اي كلوچه هم با خود آورده بود.
او روي صندلي دسته‌داري در قسمت ويژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند.
در كنار او بسته‌اي كلوچه بود، مردي نيز نشسته بود كه مجله‌اش را باز كرد و مشغول خواندن شد.
وقتي او اولين كلوچه‌اش را برداشت، مرد نيز يك كلوچه برداشت.
در اين هنگام احساس خشمي به او دست داد، اما هيچ چيز نگفت. فقط با خود فكر كرد: "عجب رويي داره! اگر امروز از روي دنده چپ بلند شده بودم چنان نشانش مي دادم كه ديگه همچين جراتي به خودش نده!"
هر بار كه او كلوچه‌اي بر مي داشت مرد نيز با كلوچه‌اي ديگر از خود پذيرايي مي‌كرد. اين عمل او را عصباني تر مي كرد، اما نمي خواست از خود واكنشي نشان دهد.
وقتي كه فقط يك كلوچه باقي مانده بود، با خود فكر كرد: "حالا اين مردك چه خواهد كرد؟"
سپس، مرد آخرين كلوچه را نصف كرد و نيمه آن را به او داد.
"بله؟! ديگه خيلي رويش را زياد كرده بود."
تحمل او هم به سر آمده بود.
بنابراين، كيف و كتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.
وقتي كه در صندلي هواپيما قرار گرفت، در كيفش را باز كرد تا عينكش را بردارد، و در نهايت تعجب ديد كه بسته كلوچه‌اش، دست نخورده، آن جاست.
تازه يادش آمد كه اصلا بسته كلوچه‌اش را از كيفش درنياورده بود.
خيلي از خودش خجالت كشيد!! متوجه شد كه كار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است.
مرد بسته كلوچه‌اش را بدون آن كه خشمگين، عصباني يا ديوانه شود با او تقسيم كرده بود
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يه چند وقتی بود که تو فکرش بودم ! هر بار ميخواستم بهش حرفمو بزنم ولی نميشد!
ميخواستم بهش بگم که چه احساسی دارم ! ميخواستم بهش بگم در موردش چه فکری
ميکنم ! برام خيلی مهم بود که اونم بدونه ! ولی جراتشو نداشتم !
اگه از دستم شاکی بشه چی ؟ اگه فکر بدی بکنه چی ؟
نه! من بايد بيشتر از اينا طاقت داشته باشم ! بايد بتونم تحمل کنم ! بالاخره يه موقعی
خودش ميفهمه ! ولی اگه نفهميد چی ؟
نميدونم ... همش اين افکار آزارم ميده ! اگه حرفمو بهش نميزدم دردم آروم نميشد !
آخر سر تصميمم رو گرفتم ! هر چه باداباد ! بالاتر از قهوه ای که رنگی نيست !
آهسته سرم رو به طرف سرش نزديک کردم و در گوشش به آرومی گفتم :
"ببخشيد آقا ميشه پاتون رو از روی پای من برداريد"
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فصل بهار بود و به شكرانه باران فراوان و حاصلخيزي زمين، اهالي دهكده شيوانا يك هفته تمام جشن و شادي برپا كرده بودند و در وسط ميدان دهكده هر صبح و ظهر و شام همه اهالي جمع مي‌شدند و غذا مي‌خوردند و با هم صحبت مي كردند. روزي شيوانا گوشه‌اي از ميدان نشسته بود و به صحبت‌هاي يك تاجر فرش گوش مي‌داد. تاجر فرش در خصوص رفتار نامناسب يكي ديگر از بازاري‌ها صحبت مي‌كرد و به او دشنام مي‌داد.
حضور اين تاجر در مراسم جشن باعث شده بود تا فضاي شادي و سرور از مجلس بيرون برود و حالتي نامناسب بر مردم حاكم شود. شيوانا اين حالت را حس كرد و خطاب به مرد تاجر گفت: آيا رودخانه طغيان كرده است و هر لحظه امكان دارد سيل، دهكده و مردم آن را با خود ببرد!؟ مرد تاجر با تعجب گفت: نخير استاد! من از كجا بدانم و تازه آسمان صاف است و هوا هم بسيار خوب و فرح بخش است!
شيوانا سرش را تكان داد و گفت: آيا بيماري خطرناكي در اطراف شايع شده كه مردم بايد سريعاً از آن مطلع شوند و به جاي جشن و سرور به دنبال دارو باشند يا حيوانات وحشي و راهزنان به ده حمله كرده‌اند و مردم بايد متحد شوند و به مقابله فوري برخيزند!؟
مرد تاجر دوباره گفت: اصلاً چنين نيست. فضا بسيار امن و آرام و شاد است و همه در حال شكر گزاري و شادماني هستند.
شيوانا گفت: پس تو را چه شده كه اصرار داري بساط شادي و خوشحالي مردم را با بد گويي يكي ديگر از اهالي همين دهكده به حالتي ناخوشايند تبديل كني. حتماً بايد همين الان كه جشن و شادي است اين حرف‌ها را بر زبان آوري و حال و دل و روح همه را سياه و لكه دار كني!؟ حرفي را كه تو الان مي‌زني مي‌تواني بعدها بگويي!! الان اگر سيلي نيامده و راهزن و حيوان وحشي و بيماري و خطري مردم دهكده را تهديد نمي‌كند، پس سكوت كن و بگذار مردم جشن شادماني و شكرگزاري خود را با دلي خوش برپا سازند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم .
استاد گفت: عشق يعني همين
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم .
استاد باز گفت:ازدواج هم يعني همين
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عمو نوروز سر تا پای خودش را توی آیینه ورانداز کرد. لباسش سبز ِ سبز بود. پر بود از گل های رنگارنگ. سر آستین هایش صورتی بود. به رنگ گل های بهاری. کفش هایش طلایی رنگ بود، شلوار گشادش قهوه ای رنگ. به رنگ خاک نم گرفته. یقه پیراهنش سبز کمرنگ بود. به رنگ جوانه تازه دمیده. اما دلش افسرده بود. مگر می شود شب عید نوروز دل عمو نوروز افسرده باشد؟... عمو نوروز کلاه بوقی منگوله دارش را که سبز پررنگ بود سر جایش گذاشت و دستی به ریش بلندش کشید. تصمیم گرفت که شب نوروز امسال برای بچه ها قصه بگوید. کوله بارش را به دوش کشید. در را باز کرد و بیرون رفت...
***
تیک تاک ساعت ذوق و شوق پسرک را صد چندان کرده بود. فردا روز عید نوروز بود، اما پسرک از شوق دیدن عمو نوروز خوابش نمی برد. مادرش گفته بود که عمو نوروز در شب عید، وقتی بچه ها به خواب می روند، برایشان هدیه های خوب می آورد. اما او هنوز بیدار بود! به خودش نهیب زد: بخواب! وگرنه هدیه بی هدیه! ساعتی گذشت ... کودک به خواب رفت...
***
در اطاق با صدای جیر جیر نازکی باز شد. کودک چشمانش را گشود. نور سبز رنگ لطیفی کم کَمک از پشت در به اطاق رخنه می کرد. در بیشتر باز شد. نور سبز رنگ جلوه بیشتری یافت. کودک به زیر خزید و پتو را تا زیر بینی اش بالا کشید. حالا در کاملا باز شده بود و مردی در آستانه در بود که کوله باری بر دوش داشت. پسرک با خوشحالی زمزمه کرد: عمو نوروز!
عمو نوروز نزدیک تر آمد و گفت: تو هنوز بیداری؟ چه موهای سیاهی داری تو!
پسرک فقط خندید. زل زد به چشم های عمو نوروز.
- تو عمو نوروز منی!
- آره! من عمو نوروزِ همه بچه ها هستم.
- برای من هدیه آوردی؟
- معلومه که آوردم! اما خودت که می دونی... همه بچه ها باید وقتی خواب اند هدیه شان را از عمو نوروز بگیرند.
- اما من که بیدارم!
- آره... بیداری... حالا برای اینکه بخوابی برای تو یک قصه تعریف می کنم و وقتی خوابیدی هدیه ات رو بالای سرت می ذارم.
- من خیلی دوستت دارم عمو نوروز!
- من هم همین طور... منم همه بچه ها را دوست دارم... و اما قصه من... قصه آرش... آرش ِ کمانگیر!
***
آخرین فرمان:
باید اکنون پهلوانی از شما تیری کند پرتاب
گر به نزدیکی فرود آید،
مرزهاتان تنگ!
خانه هاتان کور!
ور بپرّد دور...
آه... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان!
شکست چه واژه تلخی بود. آنقدر تلخ که زبانها لحظه ای آنرا نگه نمی داشتند. هر کسی بر زبانش می آورد، دلش پر درد می شد. منوچهر شاه به چهره پهلوانان لشگرش نگاه کرد. سر ها به زیر بود. منوچهر آه کشید. گناه او نیز کمتر از سردمداران لشگرش نبود. به قول و قرارش با افراسیاب فکر کرد. کیست آنکه از قله دماوند بالا رود و قدرت کمانش آنگونه باشد که مرز ایران و توران را تا آنجا که ممکن است عقب براند. هیچکس...
هیچکس؟ چرا! کسی هست. نه قهرمان پولادین بازو و نه سردمدار دلیر لشگر. کسی که عشق به ایران وادارش می کند تا داوطلب پرتاب تیر شود. اینک آرش کمانگیر، تیر و کمان به دست، وارد خیمه منوچهر، شاه ایران می شود. تعظیم می کند. منوچهر از قدرت بازوی او در شک است. علت شکست او از افراسیاب همین بود. شاه ایران فقط به قدرت بازو می اندیشید. حال، آرش قدرت ایمان را برایش معنا می کرد. آرش کمانگیر قدمی به جلو آمد. به ناگاه جامه اش را از تن درید و برهنه شد. ندا داد: تن پاک مرا بنگرید که بی عیب و آهو است. اینک من، آرش کمانگیر، رهسپار البرز کوه می شوم تا بر بلند ترین قله اش با کمانم یکی شوم، پرواز کنم، زندگی دوباره به ایرانشهر ببخشم. کمان به دست گرفت و از خیمه بیرون رفت.
صبحگاهان، مردم کوچه و بازار در میان خنده و قهقهه لشگر تورانیان مردی را دیدند که جامه خشن به تن کرده و تیر و کمان بدست راهی البرز کوه است. همهمه در میان مردم پیچید... کمانداری که قرار است با پرتاب تیرش حدود مرز ایران و توران را مشخص کند اینست؟... او که چندان قوی و پر زور نیست... من که خیلی ها را قدرتمند تر از او سراغ دارم...
آرش می شنید و پیش می رفت. در میان همهمه و هیاهوی بعضی مردم کوته بین، دعا های خیری هم بدرقه راه آرش بود. از همه سو برای او آرزوی توفیق می شد. آرش برای آخرین بار چهره ایران زمین را می دید. زیر لب گفت: بدرود! ... به کوهپایه رسید. به ستیغ کوه نگاه کرد. صبح آنروز ابتدایی تابستان، گل های وحشی و رنگارنگ البرز کوه، خوش آمد گوی قدم های استوار آرش بودند. برف بر قله کوه نشسته بود. خورشید هنوز جرات بیرون آمدن از پشت کوه را نیافته بود. آرش بالا رفت. هر چه بالا تر می رفت سکوت طبیعت فراگیر تر می شد. آرش شروع به نیایش کرد. سکوت محض بود و هر از چندی سو سوی بادی. آرش بر لبش سرود جاری کرد:
برآ ای آفتاب، ای توشه امید!
برآ ای خوشه خورشید!
چو پا در کام ِ مرگی تند خو دارم،
چو دل در جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شستشو خواهم،
ز گل برگِ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم...
لبه طلایی خورشید از پشت کوه نمایان شد. آرش در بالا دست، جویباری دید. در آن کوه پر ابهت همه چیز مقدس بود. آرش به کنار جویبار رفت. جرعه ای نوشید. قوت گرفت. خورشید بیرون تر آمد. بر بدن آرش تابید. آرش نیرو می گرفت. پاک و بی آلایش می شد. پهلوان دوباره راه افتاد. از پیچ و خم های سراشیب کوه همچون برق و باد گذشت. زمین های سنگلاخی ِ خیس شده از مه صبحگاهی را به طرفة العین طی کرد. خورشید با تمام توان بر بدن آرش می تابید. تابش مهر معطوف آرش بود. آرش نیرو می گرفت. از بالا رفتن باز ایستاد. اینک بر قله سپید دماوند ایستاده بود. کمان را بیرون آورد. تیر را به دست گرفت. پر سیمرغ را که بر انتهای تیر چسبیده بود بر گونه مالید. بر روی یک پا زانو زد. تیر را به چله کمان گذاشت. کشیییید. با تمام قدرت. آسمان در مقابلش نیست می شد. زمین توان نگه داشتنش را نداشت. آرش یکپارچه زورِ بازوی ایمان بود. با تیر یکی می شد. باد وزیدن گرفت. در نهایت قدرت، آرش کمان را رها کرد... نیست شد... از میان رفت... با تیرش یکی شد و پرواز کرد...
***
شب فرا رسید...
***
شامگاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی ِ قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
آری آری، جان ِ خود در تیر کرد آرش.
کار ِ صدها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش...
تیر ِ آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روز از پیِ آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند،
و آنجا را از آن پس،
مرز ایران شهر و توران شهر نامیدند.
مردم به شور و شادی برخواستند. آنروز سیزدهم تیر ماه بود. جشن تیرگان بر پا شد. در میان جشن و سرور و آب پاشان، یاد آرش هیچ گاه از اذهان بیرون نرفت.
***
عمو نوروز پیشانی پسرک را که خوابش برده بود بوسید. دستش را داخل کوله اش کرد و هدیه کودک را بالای سرش گذاشت. سپس دهانش را نزدیک گوش پسرک برد و به آرامی زمزمه کرد: ای کودکم! زمانه تو هزاران آرش می طلبد. هزاران هزار انسان ایرانی که از بلند ترین قله های آزمون ِ میهن دوستی بالا روند و تیر فولادین پیکان خود را به قدرت سرپنجه ایمان به دورترین مرزهای زندگی رهنمون کنند... ای کاش
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زني مسن و جا افتاده كه چندين فرزند دختر و پسر داشت به خاطر مشكلات روحي و فشار زندگي جسمش ضعيف شد و در بستر بيماري افتاد. شيوانا به همراه تعدادي از شاگردان خود به عيادت زن رفت. همزمان با شيوانا تعدادي از فاميل‌ها و همسايه‌هاي دور و نزديك نيز به عيادت زن بيمار آمده بودند. ابتدا يكي از فاميلهاي دور كه از بيماري زن زياد ناراحت نبود و كينه‌اي قديمي در دل از او و فرزندانش داشت احوال زن را پرسيد و سپس با لحني دلسوزانه گفت: نگران نباشيد! اين شتري است كه در خانه همه مي‌خوابد. دير يا زود دارد، ولي سوخت و ساز ندارد. شما هم اگر دردي داريد آن را در وجود خود پنهان كنيد و آشكار نكنيد تا فرزندانتان ناراحت نشوند! اگر در مقابل بيماري طاقت نياورديد و جان داديد در آن دنيا دست ما را هم بگيريد!
زن بيمار با شنيدن اين جملات اشكي در گوشه چشمانش جمع شد. اما از ترس اينكه فرزندانش ناراحت نشوند غصه‌اش را در دل ريخت و به روي خود نياورد.

شيوانا كه وضع را اين گونه ديد لبخندي زد و با صداي بلند گفت: من راهي بلدم كه مي‌توانم سنگ مرگ را از جلوي پاي انسانها بردارم و چند ده سال به جلوتر پرتاب كنم
سپس شيوانا از جا برخواست و كنار زن بيمار نشست و با صداي بلند در حاليكه همه بشنوند گفت: بيمار را دارو درمان نمي‌كند اين خود بيمار است كه درمان شدن را انتخاب مي‌كند و به دارو اجازه مي‌دهد اثر كند. تو بايد زنده بماني چون دختر كوچك تو كه تازه به خانه بخت رفته قرار است فرزندي به دنيا بياورد و تو بايد از او پذيرايي كني. آن يكي نوه‌ات هم ديگر بزرگ شده و قرار است به زودي ازدواج كند و تو بايد هر چه سريعتر از جا برخيزي و خودت را براي شادي و سرور در مجلس عروسي او آماده كني. پس همين الان خوب شدن و درمان شدن را انتخاب كن و ما هم دعا مي‌كنيم كه داروها سريع اثر كنند و تو بهبود يابي.
وقتي شيوانا از جا برخاست تا برود آن فاميل كينه‌اي به سخره گفت: استاد! پس كي آن سنگ مرگ را بر‌مي‌داريد و به چندين سال آينده پرتاب مي‌كنيد!؟
شيوانا لبخندي زد و گفت: همين الان اين كار را كردم. ببين به جاي اشك چه برق اميدي در چشمان بيمار ظاهر شده است. اين همان برق زندگي است! تو هم اگر مي‌خواهي اين مادر در آن دنيا دست تو را بگيرد برو و ده سال ديگر وقتي نوه دختر كوچكش متولد شد و به مدرسه رفت بيا! البته آن موقع من دوباره خواهم آمد. شايد بتوانم باز سنگي را از جلوي دل شكسته‌اي بردارم و فرسنگ‌ها دور بيندازم!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..​
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دختر بر خلاف همیشه که به هر رهگذری میرسید استین پیراهن او را میکشید تا یک بسته ادامس بفروشد،این بار ایستاده بود و به زنی که روی صندلی پارک نشسته و بچه اش را در آغوش کشیده بود ،نگاه میکرد.
گاه گاهی که زن به فرزندش لبخند میزد،لب های دختر نیز بی اختیار از هم باز میشد.بعداز مدتی دخترک دستش را به طرف جعبه برد،بسته ای آدامس از داخل بیرون آورد و به طرف زن گرفت.
زن رویش را به سمت دیگری کرد و گفت :برو بچه،من آدامس نمیخام.
دخترک گفت:بگیر،پولی نیست
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با غیظ و در حالی‌که پر چادرش را بالا می‌گرفت تا زیر پایش را با دقت بیشتری ببیند گفت:

ــ هوی! مگه کوری!

و بعد با صدایی که لحظه به لحظه نرم‌تر می‌شد، ادامه داد:

ــ خوب... قربونت برم! جلوی پاتو نگاه کن!... یکهو می‌خوری زمین دست و پات می‌شکنه... اون وقت من چه خاکی به سرم بریزم؟!

پیرمرد هم خیلی خونسرد، دبه‌ی ماست را از این دست به آن دستش ‌داد و در حالی‌که سعی می‌کرد وانمود کند؛ سکندری چند لحظه قبل، اتفاق خاصی نبوده؛ گفت:

ــ حالا نمی‌خواد خاک‌بازی کنی!... خودم حواسم بود... طوریم نشد که.

و بعد برای اینکه ثابت کند حالش خوب است؛ یک لحظه ایستاد و پای راستش را آورد بالا و ادامه داد: "نگاه کن! حاضرم تا خونه باهات یه لنگه پا مسابقه بدم... آره!... اینجوریاست دختر جون!"

پیرزن خنده‌اش گرفته بود و می‌خواست بگوید: " خوبه حالا خودتو لوس نکن!" که موتور با سرعت سرسام آوری با پیرمرد برخورد کرد.

...

پزشکی قانونی علت مرگ را سکته تشخیص داده بود. هیچ‌کس جرات نداشت خبر مرگ پیرزن را به پیرمردی که بر روی تنها تخت سی‌سی‌یو، دراز کشیده بود؛ بدهد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پادشاه پیری در هندوستان ، دستور داد مردی را به دار بیاویزند. همین که دادگاه تمام شد ، مرد محکوم گفت : " اعلی حضرتا ، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایاتان چه می کنند. به دانشمندان، خردمندان ، مارگیران ، و مرتاضان احترام می گذارید. بسیار خوب ، وقتی بچه بودم ، پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز درآورم! در این کشور هیچ کس نیست که این کار را بلد باشد ، باید مرا زنده نگه دارید"
پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند.
مرد محکوم گفت : باید دو سال در کنار این جانور بمانم. "
پادشاه گفت : دو سال به تو وقت می دهم . اما اگر بعد از این دو سال ، اسب پرواز نکند ، تو را به دار می آویزم. "
مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است . وقتی به خانه رسید ، دید که خانواده اش سیاه پوشیده اند.همه جیغ زدند : دیوانه شده ای ؟ از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز دربیاورد؟
پاسخ داد : نگران نباشید . اول اینکه هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند ، یک وقت دیدید که یاد گرفت! دوم این که پادشاه خیلی پیر است و شاید در این دو سال بمیرد. سوم اینکه شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم! حالا فرض کنید انقلاب و شورش بشود ، حکومت پادشاه سرنگون بشود و يا جنگ بشود . و آخر اینکه اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد ، دو سال دیگر زندگی کرده ام و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم . فکر می کنید همین کم است ؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بعضی روزها که از دانشکده بر می گردم می بینم که در آشپزخانه ی بزرگ و پرنورش روی نیمکت چوبی نشسته، زانوهایش را بغل گرفته و زار می زند. مادر به خاطر چیزهایی گریه می کند که همه از دست رفته اند. مادر زیبا بوده، حالا نیست. پف می کند. صورتش یک روز استخوانی ست یک روز فربه. پدر بوده، حالا نیست. مادر خوش بوده، حالا نیست. امیدهای بزرگ داشته که حالا ندارد. فقط من هستم که آن وقت ها نبودم و حالا هستم. من به اندازه ی همه ی آن چیزهای از دست رفته نمی ارزم. نمی توانم فکر کنم همه چیز یک آدم هستم. می دانم که به اندازه ی خنده های ریز مادر در فیلم سوپر هشت بیست و پنج سال پیش، آن پیک نیک دانشجویی در انبار کاه، که زن و مردهای گنده از بالای کپه کاه ها سر می خورند و دوربین روی صورت های خندان شان می لغزد، نمیارزم.​
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند
.
مرد جوان، در كمال افتخار، با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت. ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت:اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست؟
مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد.
در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجودداشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد.
مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت:تو حتماً شوخي مي كني....قلبت را با قلب من مقايسه كن. قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است.؟
پيرمرد گفت:درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني، هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام؛ من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
او دانشجوي سال سوم مهندسي بود سه سال بود كه به تهران آمده بود و براي يك جوان شهرستاني محيط تهران با دخترهاي بي حجاب و آرايش كرده آن زمان (قبل از انقلاب) وي را كه خيلي خجالتي بود كمي گوشه گير و منزوي ساخته بود. سرش به كار خودش مشغول بود و تحصيل و درس و دانشگاه . يك روز كه حوصله‌اش سر رفته بود براي اولين با ر به سينما رفت. چند دقيقه‌اي به شروع فيلم مانده بود كه در صندلي كناري وي، خانم جواني نشست. يك طرف نيم رخ وي كه سوي جوان نبود با پوششي مخصوص پوشيده شده بود و طرف ديگر كه در معرض ديد جوان بود به زيبايي هر چه تمام‌تري مي‌درخشيد، تا اينكه فيلم شروع شد.
ولي قصه نيم رخ زيباي دختر براي جوان ما جذاب تر از قصه فيلم بود. با اين كه خيلي خجالتي بود ولي نمي‌توانست هر از گاهي دزدكي به نيم رخ او نگاه نكند. وقتي فيلم تمام شد بي اختيار به دنبال دختر جوان به راه افتاد. پس از طي چند كوچه و خيابان دخترك به پاركي رسيد و روي نيمكت پارك نشست و كتابي از كيفش درآورد و شروع به مطالعه كرد. براي اولين بار جوان به خودش جرات داد و روي همان نيمكت نشست. هزاران فكر از مغزش خطور كرد كه چگونه سر صحبت را باز كند. خلاصه بعد از مدتي سر صحبت باز شد و يك ساعتي با هم صحبت كردند روز اول جوان شرم آن را داشت كه بپرسد چرا شما يك طرف صورتتان به طرز خاصي پوشيده است. ولي بالاخره پس از چند هفته كه از آشنايي آنها گذشت اين سوال را پرسيد وقتي جواب را شنيد انگار آب سردي به روي جوان ريخته باشند. صدا از گلويش به سختي خارج مي‌شد. چون نيم رخ به او گفته بود چند سال پيش صورتم در اثر آتش سوزي كاملاً سوخته. تقريبا نصف اندام وي نيز در اين حادثه آسيب ديده. جوان آن شب را تا صبح بيدار بود و درگير افكار پريشان و تأسف از آن كه چرا روزگار بايد چنين سرنوشت شومي را براي كسي كه چون ماه زيبا بود فرود آورد، تا اين كه صبح شد و به وعده گاه هميشگي سري زد ولي از دختر جوان نيم رخ خبري نبود. هر چه انتظار كشيد فايده‌اي نداشت. همين طور روزها و هفته‌ها نيز گذشت و جوان هيچ اثري از آثار نيم رخ پيدا نكرد. گاهي از خود مي‌پرسيد به دنبال چه مي‌گردي آيا او مي‌تواند تو را خوشبخت كند؟ و هر لحظه بيشتر مطمئن مي‌شد كه واقعاً او را دوست دارد. نه فقط براي تمام رخش بلكه براي تماميت وجودش. به هر حال پس از فراز و نشيب‌هاي زيادي كه در ماجراي قصه گذشت روزي در همان پارك دوباره نيم رخ را پيدا كرد فقط جالب است بداني كه در تمامي آن روزها نيم رخ از دور جوان را زير نظر داشت و وقتي مطمئن شد كه جوان هر روز به خاطر او به پارك مي‌آيد خودش را آفتابي كرد. جوان كه به شدت اشك مي‌ريخت گفت درست است من اول عاشق صورت تو شده بودم ولي با اطمينان مي‌گويم امروز عاشق سيرت تو هستم.
خلاصه دست قدرتمند روزگار آن دو را به هم رسانيد. عروسي آنها در شبي مهتابي كه ستاره‌ها مي‌درخشيدند سرشار از عشق و زيبايي سر گرفت. فكر نكنيد قصه تمام شده تازه شروع شد وقتي كه جوان تور عروس خانم را كنار مي‌زند با كمال حيرت و تعجب مي‌بيند نيم رخ پوشيده شده عروس خانم مانند نيمه ديگر ماه دست نخورده و سالم و زيبا اين بار به صورت قرص كامل ماه در مقابل چشمان خيره داماد جوان مي‌درخشيد. بعدها نيم رخ تعريف كرد من از نوجواني مي‌دانستم كه خيلي‌ها به خاطر صورتم به من علاقمند خواهند شد دنبال كسي بودم كه مرا براي خودم بخواهد.
پيام زيباي اين قصه براي شما دختران و پسران جوان اين است كه آيا واقعاً از روي آگاهي عاشق مي‌شويد؟
شايد بگوييد عشق با عقل جور در نمي‌آيد اما مواظب باشيد ببينيد دل پاك خود را به چه كسي مي‌سپاريد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر سال هنگام تولد همسر دلبندش، شريك زندگي‌اش و زن زيبايش يك سبد پر از گل رز مي‌فرستاد. هر سال يادداشتي به سبد مي‌چسباند كه روي آن اين جمله به چشم مي‌خورد: « امسال بيشتر از سال گذشته در چنين روزي دوستت دارم. سال به سال، عشق من به تو فزوني مي‌يابد.»

زن مي‌دانست كه ديگر سال آينده‌اي در كار نيست. مي‌دانست كه ديگر كسي برايش گل رز نمي‌فرستد. مطمئن بود كه مردش هميشه از چند روز قبل سبد گل را سفارش مي‌دهد. ولي شوهر خوبش نمي‌دانست كه اندكي به بسته شدن دفتر زندگي‌اش نمانده.

مرد هميشه دوست داشت تمام كارها را زودتر از موعد مقرر انجام بدهد. بدين ترتيب، اگر گرفتاري‌هاي كاريش بيش از حد زياد مي‌شدند، مطمئن بود كه همه چيز به خوبي پيش خواهد رفت و كوچكترين اختلالي به وجود نخواهد آمد.

زن، ساقه گل‌ها را هرس كرد و آن ها را در گلدان بسيار زيبا و شكيل جا داد. سپس گلدان را روبروي تصوير خندان شوهرش قرار داد.

ساعت‌ها روي صندلي مورد علاقه همسرش نشست. به عكس او خيره شده بود و در همان حال نگاهي به گل‌هاي بسيار زيبا درون گلدان مي‌انداخت.

يك سال گذشته بود، و زن چاره‌اي جز زندگي بدون همسرش نداشت. تنهايي، خلوت و انزوا جاي خالي همسرش را اشغال كرده بودند.

درست رأس همان ساعت هميشگي، زنگ در خانه به صدا درآمد و وقتي در را باز كرد چشمش به يك سبد بزرگ گل رز افتاد.

سبد گل را به درون خانه برد، و چند دقيقه بعد در حاليكه با ترس و وحشت فراوان به آن گل‌ها خيره شده بود، گوشي تلفن را برداشت و شماره مغازه گل فروشي را گرفت.

صاحب مغازه گوشي را برداشت و زن از او خواست كه برايش توضيح بدهد جريان از چه قرار است و چرا كسي قصد داشته بعد از يك سال چنين بازي دردناكي سر او دربياورد.

صاحب مغازه در جواب گفت:« مي‌دونم شوهر شما بيشتر از يك ساله كه مرده. مي‌دونستم كه زنگ مي‌زنين و مي‌خواين بدونين جريان از چه قراره. هزينه اون سبد گلي كه امروز دريافت كرديد از قبل پرداخت شده. همسرتون هميشه كارهاشو زودتر از موعد انجام مي‌داد. هيچ وقت كاري رو به شانس واگذار نمي‌كرد. من الان يه سفارش دايمي پيش روم دارم. اين كار همسرتونه و شما هر سال روز تولدتون يه سبد گل رز دريافت مي‌كنيد! راستي يه چيز ديگه، همسرتون سال‌ها قبل يه يادداشت كوچولو نوشته بود و دادش به من و سفارش كرد بعد از يك سال كه فهميدم ديگه ايشون در قيد حيات نيستن، اين يادداشت براي شما ارسال بشه.»

زن تشكر كرد و گوشي را گذاشت. گريه امانش را بريده بود. با دستاني لرزان، كارت را باز كرد.

داخل كارت، چند جمله خطاب به او نوشته شده بود. سكوت سنگيني بر خانه حاكم بود. زن نگاهي به متن نامه انداخت و شروع به خواندن كرد:

آرام جانم سلام! مي‌دانم يك سالي مي‌شود كه ديگر در كنارت نيستم. اميدوارم كنار آمدن با اين مساله خيلي برايت سخت نباشد . مي‌دانم نصيبت تنهايي شده، و مي‌دانم كه تنهايي درد جانكاهي است.

اگر هم تو به جاي من مرده بودي. باز هم ميدانم كه چه عذابي مي‌كشيدم. عشقي كه ما به هم داشتيم، زيبايي خاصي به زندگي‌مان بخشيده بود. واژه‌ها از بيان شدت عشق من به تو ناتوانند. تو همسر خوب من بودي. تو دوست من بودي. عشق را با تو فهميدم. تو همه نيازهايم را برآورده كردي.

مي‌دانم يك سال است كه مرا نديده‌اي، اما لطفا سعي كن اجازه ندهي كه غم مهمان خانه دلت شود. مي‌خواهم هميشه خوشحال باشي، حتي هنگامي كه در حال پاك كردن اشكهايت هستي . براي همين است كه هر سال برايت گل رز مي‌فرستم.

وقتي سبد گل به دستت مي‌رسد، تمام شادي‌هايي را به ياد بياور كه با هم داشتيم، و به ياد نعمت‌هايي بيفت كه هر دو با هم از وجودشان برخوردار بوديم. من هميشه عاشق تو بودم، و مي‌دانم كه براي ابد عاشقت خواهم ماند. اما، دلبندم، تو بايد زنده بماني و زندگي كني.

سعي كن هميشه و هر روز يابنده شادي در زندگي‌ات باشي. مي‌دانم ساده نيست، اما اميدوارم كه از عهده‌اش برآيي .

گل فروش هر سال به در خانه مي‌آيد. تنها زماني دست از اين كار بر‌مي‌دارد كه در به رويش باز نشود. به او سفارش كرده‌ام كه همان روز پنج مرتبه به خانه سر بزند، مبادا كه به قصدي از خانه خارج شده باشي. اما بعد از بار پنجم، بدون شك مي‌داند كه گل‌ها را كجا بياورد! از قبل به او گفته‌ام! گل‌ها بايد به همان جايي فرستاده شوند كه ميعادگاه هميشگي من و تو خواهد بود! :gol:

گل‌ها بايد به همان جايي فرستاده شوند كه ميعادگاه هميشگي من و تو خواهد بود! :gol:

گل‌ها بايد به همان جايي فرستاده شوند كه ميعادگاه هميشگي من و تو خواهد بود! :gol:

 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اعرابي را پيش خليفه بردند. او را ديد بر تخت نشسته و ديگران در زير
ايستاده. گفت: السلام عليك يا الله. گفت: من الله نيستم. گفت: يا
جبرائيل. گفت: من جبرائيل نيستم. گفت: الله نيستي، جبرائيل نيستي، پس
چرا در آن بالا تنها نشسته اي، تو نيز در زير آي و در ميان مردمان بنشين.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در سراي بركان خان ختائيان در ميان صورتها سه صورت ساخته اند. يكي
نشسته و سر به جيب تفكر ميكند وديگري يك دست بر سر مي زند و به ديگر
دست ريش بر مي كند و يكي رقص مي كند. بر بالاي اولين نوشته اند كه اين
كس فكر مي كند كه زن بگيريم يا نه؟ در دومين نوشته اند كه اين كس زن
خواسته و پشيمان شده است. بر سومين نوشته اند كه اين مرد زن طلاق داده
است و فارغ شده و مكتوبي به دستش داده اند اين بيت بر آنجا نوشته:
طاق ترنبين و ترنبين طاق مژده ده او را كه دهد زن طلاق
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زني كه سر دو شوهر خورده بود شوهر سيمش در مرض موت بود. بر او گريه
ميكرد و مي گفت: اي خواجه به كجا مي روي و مرا به كه مي سپاري؟ گفت: به چهارمين.
 

Similar threads

بالا