داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

nahal_e77

عضو جدید
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....

اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....
 

nahal_e77

عضو جدید
ک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.

شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم
 

nahal_e77

عضو جدید
ک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام
همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...
 

قلب یخی

عضو جدید
دلنوشته

دلنوشته

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!


لحاف را بکشم رویش!


دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم.
پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد!
مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت. چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم" پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
من دیـــوانه ی آن لـــحظه ای هستــم که تو دلتنگم شوی
و محکم در آغوشم بگیــری
و شیطنت وار ببوسیم
و من نگذارم.
عشق من!!!
بوسه با لـــجبازی، بیشتر می چسبـــد...!!!

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
من با هر حرفی که شنیدم با صدای بلند خندیدم ...
نام مرا گذاشتند "با جنبه" بی انکه بدانند
خندیدم تا کسی صدای شکسته شدن قلبم را نشنود…!
 

آذر دخت

عضو جدید
خاطرم نیست تو از بارانی
یا که از نسل نسیم
هرچه هستی گذرا نیست هوایت و بویت
فقط آهسته بگو
با دلم میمانی ؟؟؟؟
 

آذر دخت

عضو جدید
اینجـــــا كـــه ایستــــاده ای پایــــان دنیـــــای من است ! نگــــــاه كن قلبـــــم را لگد مــــال كــــرده ای..!!
 

آذر دخت

عضو جدید
با قلم می گویم:
ای همزاد .... ای همراه

ای هم سرنوشت

هر دومان حیران بازی های دوران های زشت

شعرهایم را نوشتی

دست خوش...

اشکهایم را کجا خواهی نوشت

 

آذر دخت

عضو جدید
کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
چگونه باور کنم نبودنت را، ندیدنت را؟
مگر می توان بود و ندید؟
مگر می توان گذاشت و گذشت؟
مگر می توان احساس را در دل خشکا ند؛ سوزاند؟
چه بی صدا رفتی
چه بی امید رها کردی دل را، آرزو را، حرف را
از بلبلک های باغ سراغت را گرفتم
خبری نداشتند
و خندیدند به حال زار من
که چگونه از نیامدنت، نپرسیدنت و خبر ندادنت، گرفته و نا توانم
آری آنها نیز نفهمیدند که بی تو چگونه سرکنم زندگی را
 

آذر دخت

عضو جدید
در حریم نفس عشق نهادیم دلی

ودگرباره به اندوه دلم باز شکست

آه ای عشق ...چرا تنهائی؟!

ره ما گرچه زهم گشته جدا

تو چرا ره به خرابات مغان در راهی؟؟!!

من چرا یکّه وتنها در راه...


همه کس باز غریبانه براه

همه کس گم شده راه...!!!

ما چرا تنهائیم...ما چرا تنهائیم؟!
 

آذر دخت

عضو جدید
دیر گاهیست که تنها شده ام
باز هم قسمت غم ها شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
قصه ی غریب صحراشده ام
مگرآینه زمن بی خبرشده است
همدم سردی یخها شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
که اسیر شب یلدا شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنند
تا نبینم که چه تنها شده ام
 

raha.68m

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوشا بر حال آن چشمی که آنرا،به زیبایی پسندیدی و رفتی...هوای آسمان دیده ابریست...پر از تنهایی نمناک هجرت!

تو تا بیراهه های بی قراری،دل من را کشانیدی و رفتی!پریشان کردی و شیدا نمودی،تمام جاده های شعر من را.

رها کردی...شکستی...خرد گشتم!تو پایان مرا دیدی و رفتی..........

 

javadazarakhsh

کاربر فعال
هميشه همه مي گن خدا به اندازه ي ظرفيت هر كسي به اون غصه مي ده اما در مورد من..........
خدا خودش مي دونست كه من ظرفيت اتفاقي كه كاملا ناگهاني افتاد رو نداشتم.
همه ي ما تو زندگي وقتي دلمون از كسي ميشكنه شكايتشو پيش خدا مي بريم.
اما نمي دونم حالا كه دل من از خدا شكسته شكايت خدارو پيش كي ببرم.
**********************************************************************
**********************************************************************
**********************************************************************
دوستای گلم درود بر شما
مطمئنم وقتی مطلب من رو خوندین سریع شمشیرهاتونو بر میدارید و به جنگ من میاین. اما قبلش کمی فکر کنین.
همه حرفهایی که درباره خدا، مهربونی های او، لطف و محبت و تدبیر او و غیره می زنید خیلی قشنگه، خیلی روح رو قلقلک میده، خیلی حال میده خوندن این مطالب و قطره اشکی رو در گوشه چشم آدم می لرزونه. این احساس لطیف در درون ما ست. این احساسات و اشک ها نشات گرفته از تربیتی است که از روزی که به دنیا میایم اینجوری می شنویم و می بینیم اما عزیزان دل وقتش رسیده که کمی منطقی و رئالیستی به دنیا نگاه کنیم. لطفا احساس رو تعصب رو و تفکرات پیش فرض رو کناری بگذارید و قدم به قدم با من همراه بشین. یادتون باشه چی گفتم تعصب و احساس رو با خودتون به این متن نیارین لطفا.
خدا چیه؟ کمی تصور کنین و به اعتقادی که دارید عمیقا منطقی فکر کنین.... ماهیتی که جسم نیست، نور مطلق و قدرت مطلقه، خیر محضه، موجودی است با تمام صفات خوبی که ممکنه وجود داشته باشه، این موجود پر قدرت و مهربان دریک روز تصمیم گرفت عالم وجود رو بسازه، فرمان داد از هیچ!!! عالم ساخته شد. بعد در روز دوم زمین را ساخت و ..... در روز ششم انسان را از گل آفرید و در بینی اش از روح خودش دمید و در روز هفتم خوشنود شد انروز را تقدیس کرد و استراحت کرد. بعلاوه کلی داستان طنز درباره سجده کردن و نکردن فرشته ها و این داستان ها...
این کل چیزی است که در قران و تورات و انجیل درباره خدا و آفرینش گفته شده ما هم هزاران بار شنیدیم و بدون اینکه به نکات مبهم اون فکر کنیم زیر سیبیلی رد کردیم.
حالا شما مهندسین تحصیل کرده عزیز بدور از احساس و تعصب چقدر از این داستان با عقل ناقص بشری جور در میاد؟
عزیزان دلم خدایی که جسمی نداره ،نور مطلقه، چجوری یهو روح پیدا کرد و در دماغ انسان دمید؟ دمیدن یک کار فیزیکیه خدایی با اون تعاریف چجور دمید؟ اصلا روح چی هست؟ چجوری این روح در ما هست؟ کجا هست؟ کی از بدن جدا میشه؟ برا جدا شدن وابسته به چیه؟ به مغز؟ به قلب؟ پس تکلیف اونایی که زندگی گیاهی یا مرگ مغزی میشن چی میشه؟ بعد تازه بعد از مرگ روح از بدن جدا میشه و بسوی خدا پرواز میکنه!!!!!!!! پرواز یک کار فیزیکیه.. روح چجوری پرواز میکنه؟ پرواز یعنی برخلاف جاذبه زمین حرکت کردن، مگه روح جسمه که جاذبه بهش اثر داشته باشه؟ مگه نمیگیم خدا موجود جسمی نیست؟ پس چجوری بسوی اون پرواز میکنه؟ مگه کجاست؟
از اینا بگذریم. آخه این آفرینش در کدام بقالی مورد قبول واقع میشه؟ پس تکلیف علم، یافته های علمی، بحث تکاملی که به اثبات رسیده چی میشه؟ ما الان دقیقا میدونیم زمین و اسمان و خورشید و ستارگان چی هستن و چجوری بوجود اومدن. این تناقض علم با داستان افرینش رو کجای دلمون بذاریم؟
عزیزان دلم خدا با اون کیفیتی که ما تصور میکنیم، خدایی که بیاد لونه گنجیشک برا مار خراب کنه، خدایی که در ثانیه سه بار در دماغ جنین ها فوت کنه( در هر ثانیه سه نوزاد به دنیا میاد) ، خدایی که مریض کنه، شفا بده، نون بده، نون بگیره، بکشه، به دنیا بیاره و خدایی که همه کارهای بزرگ و کوچیک دنیا رو انجام بده وجود خارجی نداره. عزیزان دلم وجود قدرت برتری بلا شک اثبات شده است. اما نه خدایی با این کیفیت و بر اساس این داستان ها.
خدا این نیست که ادیان و مذاهب و داستان ها و احساسها بیان می کنند.
بحث بوجود اومدن انسان، حیوان، زمین و کرات اسمانها الان دیگه حل شده است و به این شکلی که شما میگین داستان بچه گانه ای بیش نیست.
کمی فکر کنین. گمان نکنم اعتقادات مبتنی بر عقل و منطق داشته باشیم.
کمی تلخه اما حقیقته. تلخه که یهو احساس کنیم یک عمره با خرافات و مباحث غیر عقلی و علمی زندگی کردیم. اما موندن بر سر این اعتقاد و قبول نکردن حقیقت حماقته. کسی میتونه منطقی با من بحث کنه و من رو متقاعد کنه؟ من حاضرم این بحث رو ادامه بدم و شهامت اینو دارم که اگه مجاب شدم اعلام کنم اشتباه کردم.
عزیزان دلم روزگار عوض شده و دکان داران دین دیگه با این خرافات نمیتونن مردم رو سرکیسه کنن. به خودتون بیاین و متوجه باشین در چه دوره ای زندگی میکنین. این داستان ها برای عوام خوبه نه برای شما تحصیل کردگان با فهم و کمالات.
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت
در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني
مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي
و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت
به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد
مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف
با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت
مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟
من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم
مشتري با اعتراض گفت
پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
"آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند
مشتري گفت دقيقا همين است
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!
براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر كدام از شما
می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟

بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم.»

و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسير را به راننده گفت و سوار شد. خسته بود و كمي هم سردرد داشت. سردردي كه هر لحظه شديدتر مي شد, بدتر از اون افكار مزاحمي بود كه آزارش مي داد. زير چشمي به راننده نگاه كرد. ظاهر راننده به نظرش خيلي مشكوك بود. چرا همان اول متوجه نشده بود, مسير هم برايش ناآشنا بود. كاش سوار نمي شد. عرق سردي به تنش نشسته بود نمي دانست چه كار بايد بكند؟ احساس مي كرد كه ماشين خالي است و از مسافرهاي پشتي هيچ خبري نيست. بايد كاري مي كرد. نفسش را در سينه حبس كرد و دستش را به طرف دستگيره برد.
كمي بعد اتومبيل با ترمز كشداري ايستاد. راننده و مسافران سراسيمه خود را بالاي سر او رساندند كه بيهوش كف خيابان افتاده بود و هيچ كس علت كارش را نمي دانست. تلفن همراه زن مدام زنگ مي خورد و آن طرف خط مادر نگراني بود كه با صدايي گرفته به شوهرش مي گفت: جواب نمي ده. نمي دونم قرصاش رو خورده يا نه ؟؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درويشی قصه زير را تعريف می کرد:

يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.

وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.

فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد.

در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.

مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .

چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:

« اين کار شما تروريسم خالص است! »

نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟

شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت:

« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده

نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در

جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند.

جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد!! »



وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت:

« با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند! »
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقت امتحانا بود و ما اونروز مي خواستيم سومين امتحان ترم رو بديم که مربوط به درس مديريت زمان مي شد. از شما چه پنهون درس سختي هم بود و از اون بدتر استادش بود که خيلي سختگيري مي کرد. ولي من به خاطر کم کردن روي بعضي از همکلاسيهام و همينطور براي اين که به استاد نشون بدم اونقدر هم تو درسش ضعيف نيستم حسابي خونده بودم و خلاصه با کله اي پر از "مديريت زمان" (!) سر جلسه حاضر شدم. امتحان از 20 نمره بود و من يه نگاه سريع به سوالا انداختم و با شادي دوچندان ديدم که اونقدر هم سخت نيستن! در واقع سوالا خيلي هم ساده بودن که واقعا از اين استاد بعيد بود چنين سوالايي طرح کنه. فقط يه سوالي بود که يه مقدار مشکل بود و علاوه بر اين که به تمرکز بيشتري نياز داشت جوابش هم زياد بود و من با خودم گفتم که همه ي سوالا رو جواب مي دم و آخر سر ميرم سراغ اون سوال. خلاصه با قلبي مالامال از شور و شادي (!!) شروع کرديم به جواب دادن و حدود 10 دقيقه به پايان وقت آزمون مونده بود که رفتم سراغ اون سوال سخته.
ولي چشمتون روز بد نبينه!! در همون لحظه بود که انگار يک قالب يخ شکستن تو سر من!!! بارم در نظر گرفته شده براي اون سوال 16 نمره بود در حالي که سوالاي ديگه همه 0.25 يا 0.5 نمره اي بودن!!!! اونوقت سوال به اون سختي که خيلي بيشتر از 10 دقيقه واسه پاسخگويي نياز داشت! ديگه نفهميدم اون 10 دقيقه رو چه جوري گذروندم و هرچي که به ذهنم رسيد واسه جواب اون سوال نوشتم.
آخر سر هم نتونستم نمره ي دلخواهم رو از اون درس (که اون همه واسش زحمت کشيده بودم) بگيرم ولي استاد با اين کارش عملا مفهوم مديريت زمان رو به ما نشون داد و بعد از اون درس ياد گرفتم که چه جوري براي در نظر گرفتن زمان براي انجام هرکاري اولويتي قرار بدم.
 

بوگاتی رنسانس

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…


چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
 

بوگاتی رنسانس

عضو جدید
کاربر ممتاز
مغازه‌داری روی شیشه مغازه‌اش اطلاعیه‌ای به این مضمون نصب کرده بود؛ “توله‌های فروشی“. نصب این اطلاعیه‌ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجواناست، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی‌رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: “قیمت توله‌ها چنده؟”مغازه دار پاسخ داد: “هر جا که بری قیمتشون از ٣٠ تا ۵٠ دلاره”.
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ٢ دلار و ٣٧ دارم. می‌توانم یه نگاهی به توله‌ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی‌اش که بیشتر شبیه توپ‌های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله‌ها به طور محسوسی می‌لنگید و از بقیه توله‌ها عقب می‌افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
“اون توله‌هه چشه؟”

صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصلران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
“من همون توله رو می‌خرم”.
صاحب مغازه پاسخ داد: “نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می‌خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو”.
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می‌کرد گفت:
“من نمی‌خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله‌هه به همان اندازه توله‌های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم”.
مغازه دار بلافاصله گفت: “شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود”.
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه‌ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می‌نگریست، به نرمی گفت:
“می بینید، من خودم هم نمی‌توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه”!
 

رزتنها

کاربر فعال
فصل تابستان را شرح دهید....:)
دوستان هرچه سریعتر انشای خود را بنویسید ومنتظر نمره خود باشید نمره انشای بهار بااین انشا جمع میشه و در نمره نهایی تاثیر دارد.:cool:

تابستان
یعنی گرما
یعنی
شکست رو قبول کردن
یعنی خشک شدن گلها
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
نسیم؛ نفس خداست

نسیم؛ نفس خداست

بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ...
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.
نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.
دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست.
مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی."
نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!"
مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد."
نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است"
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..."
نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه بیناست."
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در او همچنان زبانه می کشید.
پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست."
نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است."
مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگوست ...
 

javadazarakhsh

کاربر فعال
درود
بابا دم شماها گرم. من بحثی رو در خصوص تعریف سنتی از خدا و اینکه این جور داستان ها فقط بازی و تفریحه شروع کردم. تو صفحه 538 هستش. همگیمون رو به تدبر و تفکر دعوت کردم و خواهش کردم در این خصوص با هم صحبت کنیم. کسی جواب نداد که هیچی، دوباره از همین داستانک ها نوشت که هیچی، تازه تکراری هم نوشت. بابا ای ول
 

افشـین

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درود
بابا دم شماها گرم. من بحثی رو در خصوص تعریف سنتی از خدا و اینکه این جور داستان ها فقط بازی و تفریحه شروع کردم. تو صفحه 538 هستش. همگیمون رو به تدبر و تفکر دعوت کردم و خواهش کردم در این خصوص با هم صحبت کنیم. کسی جواب نداد که هیچی، دوباره از همین داستانک ها نوشت که هیچی، تازه تکراری هم نوشت. بابا ای ول

سلام دوست عزیز :gol:

اینکه پستتون در بین این داستان ها و صفحات تاپیک گم بشه طبیعیه !

بهتره بحثتون رو در یک تاپیک جدا مطرح کنید !

میتونید لینک این تاپیک رو هم بذارید اونجا !

موفق باشید :gol:
 

agrin1707

عضو جدید
صبحدم پيك مسيحا دم جانان آمد
گفت برخيز كه آرام دل و جان آمد
سحر از پرده نشينان حريم خلوت
نغمه برخاست كه شاهنشه خوبان آمد
عاشقان را رسد اين طرفه بشارت زسروش
كه سحرگاه شب نيمه شعبان آمد
مى ‏كند مرغ سحر زمزم بر شاخ گل
كه ز نرگس ثمرى پاك بدوران آمد
وارث تاج نبى اوست كه با دعوت حق
بهر افراشتن پرچم قرآن آمد
شهسواريست كه با صولت و بازوى على
از پى كشتن كفار به ميدان آمد
مظهر صلح حسن اوست كه با حلم حسن
پى آرامش دلهاى پريشان آمد
آنكه اندر رگ او خون حسين بن عليست
پى خونخواهى سالار شهيدان آمد
در ره زهد و عبادت چو على بن حسين
سوى حق قافله راسلسله جنبان آمد
علم باقر همه در اوست كه با مشعل علم
رهبر جامعه بى سر و سامان آمد
تا ز ناپاك كند مذهب صادق را پاك
مظهر راستى و پاكى و ايمان آمد
هم چو كاظم كه بود قبله حاجات و مراد
دردمندان جهان را پى درمان آمد
چون رضا تا كه كند از رنگ علوم
وارث افسر سلطان خراسان آمد
اوست سرچشمه تقوا و فضيلت چو جواد
منبع فيض و جوانمردى و احسان آمد
هادى وادى حق كز پى ارشاد بشر
با چراغ خرد و دانش و عرفان آمد
يادگار حسن عسگرى پاك سرشت
كه جهان را كند از عدل گلستان آمد
قائم آل محمد شه اقليم وجود
كه بفرمانده ى عالم امكان آمد
طبع خاموش رسا باز چو مرغان چمن
پى تبريك چنين شاد و غزلخوان آمد
 

vahid.gerrard

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=6]وقتی ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم …صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی…

وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

.وقتی که ۲۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه .

وقتی ۳۰ سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری .
.بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی ۴۰ ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی ..

وقتی که ۵۰ سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی

وقتی ۶۰ سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی …

وقتی که ۷۰ ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود ..

وقتی که ۸۰ سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری ..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
[/h]
 

Similar threads

بالا