داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز


زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.
یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود... خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.

حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته مي‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.

گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.


بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.


او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..


حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.

او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..


من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.

هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،
«ركاب بزن....»
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی گفت به گورستانی بگذشتم. زنی را دیدم، گوری چند پیش گرفته، می‏گریست. او را گفتم: تو را چه مصیبت رسیده است؟
گفت: من دو پسرک داشتم که راحت دل و آسایشِ جانِ من، ایشان بودند. پدر ایشان روزی گوسفندی بکشت و کارد آنجا رها کرد و برفت و من مشغول بودم. پسر بزرگ، کوچک‏تر را گفت: بیا تا تو را بگویم که پدرم گوسفند چگونه می‏کُشت. آنگه وی را دست و پای ببست و بخوابانید و کارد بر گلوی وی مالید و وی را بکشت. چون خبر یافتم بانگ بر وی زدم. وی بگریخت و در کوه شد. پدر درآمد. گفتم: چنین حالی افتاد. پدر به طلب پسر رفت. بسیاری بگردید. عاقبت باز یافت وی را که شیرش دریده بود. پدر ساعتی بر سَرِ وی بود آنگه وی را برگرفت و باز آورد. در راه، تشنگی، عظیمْ بر وی کار کرده بود. بیفتاد، ساعتی برآمد، وی نیز متوفّی شد. همان روز پسرکی دیگر داشتم طفلْ و من دیگ می‏پختم، بگذاشتم و به کار اینان مشغول شدم. آن پسرک خُرد به نزدیک دیگ رفت. دیگ را بیفکند و بر خود ریخت. او نیز سوخته شد. اکنون من نشسته‏ام چنین که تو می‏بینی.

گفتم: چگونه صبر می‏کنی بر این مصیبت‏ها و جَزَع نمی‏کنی؟
گفت: اندیشه کردم اگر صبر و جَزَع، دو مرد بودندی و با یکدیگر در آویختندی، صبرْ غالب‏تر بودی
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز تصمیم گرفتم بخاطر مشكلم خودم رو از بالای ساختمان پرت کنم پایین .................

طبقه دهم زوجی رو دیدم که عاشقانه یکدیگر رو در آغوش گرفته بودند




طبقه نهم پیتر رو دیدم که مثل همیشه تنها بود و گریه می کرد



طبقه هشتم مردی رو دیدم که نامزدش با بهترین دوستش هم خواب شده بود




طبقه هفتم دختری رو دیدم که قرص های ضد افسردگی روزانه اش رو می خورد



طبقه ششم شخص بیکار رو دیدیم که هفت تا روزنامه خریده بود و نا امیدانه دنبال کار می گشت





طبقه پنجم آقای وانگ رو دیدم که داشت لباش خانمومش رو می پوشید ؟؟




طبقه چهارم رز رو دیدیم که مثل همیشه با دوست پسرش جر و بحث می کرد






طبقه سوم مرد پیری رو دیدم که امیدوارانه منتظر بود تا کسی زنگ خونه اش رو بزنه و به دیدنش بیاد





طبقه دوم لیلی همچنان غصه شوهر گم شده اش رو که از یک سال و نیم پیش نا پدید شده بود را می خورد




قبل از اینکه خودم رو از ساختمان پرتاب کنم فکر می کردم من بد شانس ترین فرد دنیا هستم







الان می دونم که هر کسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره
بعد از اینکه تمام اینها رو دیدم به این موضوع فکر کردم که من اونقدر ها هم بد بخت نبودم

همه اون آدم هایی که دیدیم الان دارند به من نگاه می کنند




و حتما پیش خودشون فکر می کنند که اونقدر ها هم بدبخت نیستنند



خیلی خوبه که آدم مهم باشه ولی مهم تر از همه اینه که آدم خوب باشه و هر مقامی هم كه باشه مغرور نباشه.

.
.
.
 

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد.
وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند.
راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.
در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.
راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: "من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی."
 

FROM_HELL

کاربر بیش فعال
شرلوک هلمز و دکتر واتسون در سفر بودند و شب را بايد در خارج از شهر مي‏گذراندند. آنان پس از خوردن شام به چادرشان رفتند و خوابيدند.
چند ساعت بعد هلمز بيدار شد و با زدن آرنج به پهلوي دوست وفادارش او را بيدار کرد و گفت:
واتسون به آسمان نگاه کن و بگو چه مي‏بيني؟
واتسون: ميليون‏‏ها ميليون ستاره مي‏بينم.
هلمز: ديدن اين همه ستاره به توچه مي‏گويد؟
واتسون پس از کمي تفکر گفت: از جنبه اخترشناسي به من مي گويد که ميليون‏ها کهکشان و ميلياردها سياره در جهان وجود دارد. از نظر طالع‏بيني به من مي‏گويد که زحل در برج اسد است.
از نظر زمان‏سنجي استنتاج بنده اين است که ساعت تقريبا 3 و ربع است. از جنبه الهيات مي‏بينم که خداوند قادر متعال است وما حقير و ناچيزيم. از نظر هواشناسي هم حدس مي‏زنم که فردا روز قشنگي خواهد بود. به نظر شما ستاره‏ها چه مي‏گويد؟
هلمز گفت: واتسون کم عقل! دزدها چادرمان را دزديده‏اند!
 

FROM_HELL

کاربر بیش فعال
در بازگشت از كليسا، جك ازدوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»
ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»

جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.»
كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود.. اين بي ادبي به مذهب است.»

جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.
ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذارمن بپرسم.»

ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم؟»
كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
 

FROM_HELL

کاربر بیش فعال
یک روایت از عشق

" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که حکایت از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب دست خط را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .

روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: "

زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟"

بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 50 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .



من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که "این فقط یک امتحان است!"


طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد!!
:w40::w40::w40:
 

جو مو نگ

عضو جدید
قضاوت - داستان

قضاوت - داستان

قضاوت
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس
شستن را یادش داده.."
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟


زندگي تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازي کردن است..



نظر شما چیست؟
شاد باشید
 

spow

اخراجی موقت
چگونه خانمها باعث پیشرفت اقایون میشوند؟؟

زماني که نايب کنسول شدم با خوشحالي پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم...
اما وي با بي‌اعتنايي تمام سري جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلاني کنسول است؛ تو نايب کنسولي؟!»

گذشت و چندي بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه‌ايي حق به جانب...

باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلاني معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولي؟!»

شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلاني وزير امور خارجه است و تو...؟!»

شديم وزير امور خارجه گفت «فلاني نخست وزير است... خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گام‌هاي مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابي يکه بخورد و به عذر‌خواهي بيفتد.

تا اين خبر را دادم به من نگاهي کرد؛ سري جنباند و آهي کشيد و گفت:
«خاک بر سر ملتي که تو نخست‌وزيرش باشي!!!»
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وضوع انشا: خارجی ها



پدرم همیشه می‌گوید "این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند" البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.

تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"
مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.

در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.

از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.
ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.

این بود انشای من!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی هارون الرشید، بهلول را نزد خود خواست تا با او گفت و گو کند و کمی سرگرم شود.
وقتی بهلول به خدمت هارون الرشید رسید، هارون از او پرسید: بگو بدانم، حساب رسی در آن دنیا چگونه است؟
بهلول گفت: یک ساج ( ظرفی فلزی که برای نان پزی به کار می رود.) بیاورند و زیر آن، آتشی روشن کنند تا داغ شود.
بعد به هارون گفت: روی ساج بایست و یک به یک اموال و دارایی ات را نام ببر.
هارون روی آن ایستاد و گفت:
تخت دارم، سلطنت دارم، مملکت دارم، خزانه ای پر زر دارم و ... همه را با شتاب و تندی گفت؛ اما ساج آن قدر داغ بود که هارون طاقت نیاورد همه را نام ببرد و پایین پرید.
بهلول پا روی ساج گذاشت و گفت:
بهلول، نان جو و سرکه!
سپس از روی آن پایین آمد و به هارون گفت:
وضع حساب آن دنیا هم به همین شکل است.
 

جو مو نگ

عضو جدید
گربه معبد

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبۀ راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می- رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .
این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .
سالها بعد استاد بزرگ در گذشت و گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای
 

جو مو نگ

عضو جدید
راز خوشبختی

تاجري پسرش را براي آموختن " راز خوشبختي " به نزد خردمندترين انسانها فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه مي رفت تا اينکه بالاخره به قصري زيبا برفراز کوهي رسيد. مرد خردمندي که او در جستجويش بود آنجا زندگي مي کرد.
بجاي اينکه با يک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاري شد که جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي خورد. فروشندگان وارد و خارج مي شدند. مردم در گوشه اي گفتگو مي کردند. ارکستر کوچکي موسيقي لطيفي مي نواخت و روي يک ميز انواع و اقسام خوراکيهاي لذيذ آن منطقه چيده شده بود.

خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد. خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دليل ملاقاتش را توضيح مي داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که " راز خوشبختي" را برايش فاش کند. پس به او پيشنهاد کرد که گردشي در قصر بکند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد: معذالک مي خواهم از شما خواهشي بکنم.

آنوقت يک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: در تمام اين مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و کاري کنيد که روغن آن نريزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پايين رفتن از پله هاي قصر در حاليکه چشم از قاشق برنمي داشت.

دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت. مرد خردمند از او پرسيد : آيا فرشهاي ايراني اتاق ناهارخوري را ديديد ؟ آيا باغي را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است ديديد ؟ آيا اسناد و مدارک زيبا و ارزشمند مرا که روي پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کرديد ؟ مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هيچ چيز نديده است . تنها فکر و ذکر او اين بوده که قطرات روغني را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتيهاي دنياي مرا بشناس. آدم نمي تواند به کسي اعتماد کند مگر اينکه خانه اي را که او در آن ساکن است بشناسد.

مرد جوان با اطمينان بيشتري اين بار به گردش در کاخ پرداخت . در حاليکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل آثار هنري را که زينت بخش ديوارها و سقفها بود مي نگريست.

او باغها را ديد و کوهستانهاي اطراف را؛ ظرافت گلها و دقتي را که در نصب آثار هنري در جاي مطلوب بکار رفته بود تحسين کرد.

وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزييات براي او توصيف کرد
 

جو مو نگ

عضو جدید
به روايت افسانه‌ها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبي و ديگر شرارت‌ها بود.
ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر مي‌رسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟

شيطان پاسخ داد: اين نوميدي و افسردگي‌ست

آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟

شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين مؤثرترين وسيلة من است. هرگاه ساير ابزارم بي‌اثر مي‌شوند، فقط با اين وسيله مي‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، مي‌توانم با او هر آنچه مي‌خواهم بكنم..
من اين وسيله را در مورد تمامي انسان‌ها به كار برده‌ام. به همين دليل اين قدر كهنه است
 

جو مو نگ

عضو جدید
كودكي كه آماده ي تولد بود،نزد خدا رفت و از او پرسيد:ميگويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد اما من به اين كوچكي وبدون هيچ كمكي چگونه ميتوانم براي زندگي به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد:از ميان بسياري از فرشتگان،من يكي را براي تو در نظر گرفته ام.او در انتظار توست واز تو نگهداري خواهد كرد.
اما كودك هنوز مطمئن نبود كه میخواهد برود يا نه.
ـ اينجا در بهشت،من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.
خداوند لبخند زد:فرشته ي تو برايت آواز خواهند خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.
كودك ادامه داد:من چطور ميتوانم بفهمم مردم چه ميگويند وقتي زبان‌ آنها را نميدانم؟
خداوند او را نوازش كرد و گفت:فرشته ي تو، زيباترين وشيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي،در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.
كودك با ناراحتي گفت:وقتي ميخواهم با شما صحبت كنم، چه كنم؟
خداوند براي اين سوال هم پاسخي داشت:فرشته ات دست هايت را كنار هم ميگذارد و به تو ياد ميدهد چگونه دعا كني.
كودك سرش را برگرداند و پرسيد:شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي ميكنند.چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟
ـ فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد،حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
كودك با نگراني ادامه داد:اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود
خداوند لبخند زد و گفت:فرشته ات هميشه درباره ي من با تو صحبت خواهد كرد و تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت، گرچه من همواره در كنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهايي از زمين شنيده مي شد.كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند.او به آرامي يك سوال ديگر از خداوند پرسيد:خدايا! اگر بايد همين حالا بروم، لطفآ نام فرشته ام را به من بگوييد
خداوند شانه ي او را نوازش كرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي ميتواني او را مادر صدا كني.
 

جو مو نگ

عضو جدید
پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي…شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد…


چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:

سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)
قلب


دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم…
 

جو مو نگ

عضو جدید
حکایت تله موش

موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست .
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: كاش یك غذای حسابی باشد ... اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هركسی كه می رسید، می گفت:« توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . . »!
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت: « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت: « من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید... زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده، موش نبود، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود. همین كه زن به تله موش نزدیك شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ...»

مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر كردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این كه یك روز صبح، در حالی كه از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند.

حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!


نتیجه : اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، كمی بیشتر فكر كن؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد ...!!!
 

جو مو نگ

عضو جدید
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد. آنها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟ آنها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.
 

جو مو نگ

عضو جدید
سرباز روس
دوازده زندانی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی می گذرند،احتمالا از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آن ها را به جایی برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد.آن ها از آینده شان هیچ نمی دانند.
ناگهان،از قضا زنی از خرابه ای بیرون می آید،فریاد می کشد،به طرف خیابان می دود و یکی از زندانیان را در آغوش می کشد.
دسته کوچک از حرکت باز می ماند و سرباز روس هم طبیعی ست که در می یابد چه اتفاقی افتاده است.او به طرف زندانی می رود که حالا آن زن را که به هق هق افتاده در آغوش گرفته ست.می پرسد
:زنت؟
:بله
بعد از زن می پرسد
:شوهرت؟
:بله
سپس با دست به آن ها اشاره می کند.آن ها با ناباوری نگاهش می کنند و می گریزند.
سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می دهد،تا چند صد متر بعد گریبان رهگذربی گناهی را می گیرد و او را با مسلسل مجبور می کند وارد دسته بشود،تا آن دوازده زندانی که حکومت از او می خواهد،دوباره کامل شود.

ماکس فریش
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يرمرد زرگري به دکان همسايه خود رفت و گفت: ترازويت را به من بده تا اين خرده هاي طلا را وزن کنم ؛ همسايه‌اش که مرد عاقل و دورانديشي بود ، گفت ببخشيد من غربال ندارم. پيرمرد گفت: حالا ديگر مرا مسخره مي‌کني ، من مي‌گويم ترازو مي‌خواهم تو مي‌گويي غربال ندارم ، مگر کر هستي؟ همسايه گفت: من کر نيستم ولي درک کردم که تو با اين دست‌هاي لرزان خود چون خواهي که خُرده‌هاي طلا را به ترازو بريزي و وزن کني مقداري از آن به زمين خواهد ريخت ، آن وقت براي جمع آوري آنها جاروب خواهي خواست ، و بعد از آنکه طلاها را با خاک جاروب کردي آن وقت غربال لازم داري تا خاک آنها را بگيري‌ ، من از همين اول گفتم که غربال ندارم.»
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:
مقصد ما خداست . كيست كه با ما سفر كند؟
كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.
در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي قانون راه خداست .
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند،اما اينجا ايستگاه آخر نيست .
مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند .اما اندكي ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
درود بر شما راز من همين بود .آن كه مرا ميخواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري .
 

Hps

عضو جدید
خواب من
محیط عجیبی بود. انگار تو یه سالن نگهداری اجساد بودم. هیچ وقت تو بیداری همچین جایی نبودم ولی این یکی از اونایی بود که سردن و درهای استیل روی دیوارهاشون هست، درهایی که رو به کشوهای مخصوص نگهداری اجساد باز می شند. یکی ازدرها باز بود. توش یه ظرف استیلِ بزرگ پر از آب بود. پر از آب سرد. توی ظرف پر از جسد نوزاد بود. بعضی از جسدها کامل بودن بعضی ها ناقص، فقط دست یا پا. نمی دونم این بچه ها از کجای این ظرف می ریختن روی زمین و من مدام دولا می شدم و اونها رو به ظرف آب برمیگردوندم. این کابوس رو اونقدر ادامه دادم تا با فریاد خودم بیدار شدم.
 

Hps

عضو جدید
ماهیت و نشانه

نوشته فرناندو سورنتینو

بیست و پنجم ژوئیه تو همین حیص و بیص که سعی می کردم حرف A را نشانه بروم ،چشمم افتاد به خرده زگیلی روی انگشت کوچک دست چپم.بیست و هفتم خیلی درشت تر به نظر می رسید.سوم آگوست به مدد ذره بین ساعت ساز توانستم شکل و شمایلش را تشخیص بدهم.یک جور فیل فسقلی بود.درسته.ریزترین فیل دنیا.منتها فیلی کوچک با کوچک ترین جزئیات.

از نوک دم نخودی اش به انگشتم وصل بود.طوری که در حینی که ،زندانی انگشت کوچکم بود ،از آزادی حرکت بهره می برد .فقط اینکه حرکتش کاملن به اختیار من بود.با افتخار ،ترس و لرز و دودلی به رفقام نشانش دادم.وحشت برشان داشت.درآمدند که خوب نیست روی انگشت کوچک آدم فیل باشد.پیشنهاد کردند با متخصص پوست مشورت کنم.به حرفشان گوش ندادم.با هیچ کس مشورت نکردم.دیگر باهاشان کاری نداشتم.خودم را دربست گذاشتم پای مطالعه تکامل فیل.تا آخر آگوست بگی نگی فیل خاکستری نخودی نازی به قد و قواره انگشت کوچکم شده بود ،منتها یه نمه پت و پهن تر.صبح تا شب باهاش بازی می کردم.گاهی خوشم می آمد سر به سرش بگذارم ،قلقلکش بدهم ،یادش بدهم پشتک وارو بزند و از روی موانع خیلی کوچک :قوطی کبریتی ،مداد تراشی پاک کنی چیزی بپرد.آن موقع نام گذاری اش به جا به نظر می آمد.به چندتا اسم مضحک و ظاهرن سنتی درخور یک فیل فکر کردم : دامبو ،جامبو ،یامبو ... دست آخر زاهدانه تصمیم گرفتم همان فیل تنها صدایش کنم.عاشق خوراکی دادن به فیله بودم.خرده نان های میز ،برگهای کاهو ،خرده های علف و کنار اینها تکه ای شکلات .فیله برای گرفتن جیره اش به تقلا می افتاد.اما اگر دستم را محکم نگه می داشتم هیچ وقت نمی توانست بهش برسد.این جوری این حقیقت را که فیله فقط قسمتی - ضعیف ترین قسمت - از خودم است ثابت می کردم.طولی نکشید که -وقتی فیله به اندازه فرض کن ،یک موش شده بود - دیگر نمی شد به این راحتی ها کنترلش کرد.انگشت کوچکم آنقدر ضعیف بود که از پس زورش بر نمی آمد.آن زمان هنوز به غلط فکر می کردم مسئله فقط رشد فیله است.فیله که قد یک بره شد از اشتباه در آمدم : آن روز من هم قد یک بره شدم.آن شب و شبهای دیگر - دمر و با دست چپم که از تخت بیرون زده بود خوابیدم : روی زمین بغلم فیله می خوابید.بعد مجبور شدم - با صورت افتاده سرم روی کمرش ،پاهام پشتش - روی فیله بخوابم.تقریبن بلافاصله فهمیدم یک تکه از کمرش برای من بس است.بعد این مقدار رسید به دمش.بعد نوک دمش جایی که خرده زگیلی بیش نبودم.کاملن نامرئی.آن موقع می ترسیدم محو شوم ،دیگر منی در کار نباشد ،بشوم یک میلی متر از دم فیل.بعد ترسم ریخت ،اشتهام سرجاش آمد.یاد گرفتم با خرده های نان مانده ،دانه های پرنده ،خرده های علف ،حشرات تقریبن ذره بینی شکمم را سیر کنم.البته این قضیه مال قبل است.حالا جای بیشتری را روی دم فیل اشغال کرده ام.درسته هنوز بهش وابسته ام.اما حالا می توانم یک بیسکویت درسته را بگیرم و - به طور نامرئی و استوار بازدید کننده های باغ وحش را سیر کنم.در این مرحله از بازی خیلی خوش بینم.می دانم که فیله دارد آب می رود.در نتیجه عابران بی اعتنا ،حس برتری زودرسی به من می دهند -همان ها که بیسکوییت می اندازند طرفمان و فقط به فیلی که جلوی رویشان می بینند باور دارند بی اینکه در آن شک کنند که او چیزی جز نشانه آینده ماهیت پنهانی که همچنان در کمین است نیست.
 
  • Like
واکنش ها: spow

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان کوتاه عشق و زندگی



… زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد …

راهب نگاهی به زن کرد و گفت : چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است !!! … ببر کوهستان ؟! … آن حیوان وحشی؟ !! راهب در پاسخ گفت بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد.

باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت … هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد … زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد …

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد ؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود !! زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید !! راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت : ” مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز …

امیدوارم عشق و محبت حقیقی، واقعیت و تداوم بخش زندگیهاتون باشه

 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچيک تصميم گرفتند که با
هم مسابقه ي دو بدند .

The goal was to reach the top of a very high tower.
هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود .

A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants. ...

جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند ...

The race began....
و مسابقه شروع شد .....

Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower.
راستش, کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچيکي بتوانند به نوک برج برسند .

You heard statements such as:
شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد :

'Oh, WAY too difficult!!'
' اوه,عجب کار مشکلي !!'

'They will NEVER make it to the top.'
'اونها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند .'
or:
يا :
'Not a chance that they will succeed. The tower is too high!'
'هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست.برج خيلي بلند ه !'

The tiny frogs began collapsing. One by one....
قورباغه هاي کوچيک يکي يکي شروع به افتادن کردند ...

Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and higher....
بجز بعضي که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر مي رفتند ....

The crowd continued to yell, 'It is too difficult!!! No one will make it!'
جمعيت هنوز ادامه مي داد,'خيلي مشکله!!!هيچ کس موفق نمي شه !'

More tiny frogs got tired and gave up....
و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف
...
But ONE continued higher and higher and higher....
ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر .....

This one wouldn't give up!
اين يکي نمي خواست منصرف بشه !

At the end everyone else had given up climbing the
tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top!
بالاخره بقيه ازادامه ي بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها کسي بود که به نوک رسيد !

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to
know how this one frog managed to do it?
بقيه ي قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کا ر رو
انجام داده؟
A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to succeed and reach the goal?
اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده؟

It turned out....
و مشخص شد که ...

That the winner was DEAF!!!!
برنده ي مسابقه کر بوده !!!

The wisdom of this story is:
Never listen to other people's tendencies to be negative or pessimistic. ... because they take your most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in
your heart!

Always think of the power words have.
Because everything you hear and read will affect your actions!
نتيجه ي اخلا قي اين داستان اينه که :
هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس کننده ي ديگران گوش نديد... چون
اونا زيبا ترين رويا ها و آرزوهاي شما رو ازتون مي گيرند--چيز هايي که از ته دلتون آرزوشون رو داريد !
هيشه به قدرت کلمات فکر کنيد .
چون هر چيزي که مي خونيد يا مي شنويد روي اعمال شما تأثير ميگذاره
Therefore:
پس :

ALWAYS be....
هميشه .....

POSITIVE!
مثبت فکر کنيد !

And above all:
و بالاتر از اون

Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams!
کر بشيد هر وقت کسي خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهيد
رسيد !

Always think:
و هيشه باور داشته باشيد :

God and I can do this!
من همراه خداي خودم همه کار مي تونم بکنم

Pass this message on to 5 'tiny frogs' you care about.
اين متن رو به 5 تا 'قورباغه کوچولو' که براتون اهميت دارند بفرستيد .
Give them some motivation!! !
به اون ها کمي اميد بديد !!

Most people walk in and out of your life......but FRIENDS Leave footprints in your heart
آدم هاي زيادي به زندگي شما وارد و از اون خارج ميشن... ولي
دوستانتون جا پا هايي روي قلبتون جا خواهند گذاشت
 

spow

اخراجی موقت
Harry did not stop his car at some traffic-lights when they were red, and he hit another car. Harry jumped out and went to it. There was an old man in the car. He was very frightened and said to Harry, "what are you doing? You nearly killed me.!"

"yes" Harry answered, "I'm very sorry." He took a bottle out of his car and said ,"Drink some of this. then you'll feel better." He gave the man some whisky, and the man drank it ,but then he shouted again, "you nearly killed me!"

Harry gave him the bottle again, and the old man drank a lot of the whisky. Then he smiled and said to Harry ,"Thank you .I feel much better now .but why aren't you drinking?"

"oh, well" Harry answered ,"I don’t want any whisky now. I'm going to sit here and wait for the police."




هری وقتی که چراغ قرمز شد ماشین خود را نگه نداشت و با ماشین دیگری برخورد کرد. هری پرید بیرون و به پیش آن رفت.داخل ماشین یک پیر مرد بود. او ترسیده بود و به هری گفت: چه کار می کنی؟ نزدیک بود منو بکشی!

هری جواب داد:بله؛ من متاسفم .او یک بطری از داخل ماشینش آورد و گفت:کمی از این را بنوش و این حال تو را بهتر میکنه. او مقداری ویسکی به آن مرد داد،و پیر مرد آن را نوشید،اما دوباره فریاد زد: نزدیک بود تو منو بکشی!

هری یک بطری دیگرهم به او داد و پیر مرد مقدار زیادی ویسکی نوشید.سپس لبخند زد و به هری گفت: متشکرم،احساس می کنم بهتر شدم،اما چرا تو نمی نوشی؟

هری جواب داد: صحیح، من الآن هیچ ویسکی نمی خواهم.من قصد دارم بروم آنجا بنشینم و منتظر پلیس بمانم.
 

spow

اخراجی موقت
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه نداشتن کسي است که الفباي دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزي.....عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست ......عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه به دست فراموشي سپردن قشنگ ترين احساس زندگي است. .....عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگي است که مجبوري آخرش را با جدايي به سرانجام برساني
 

Similar threads

بالا