خودتو با یه شعر وصف کن...!

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نه عاشق بودم و نه شیدا شده ام و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و هستم

و کنون حس غریبی که به صد عشق و هوس می ارزد
 

neda_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گستره ی بی انتها

چه نابم می کند سرودن
چشمه ای زلال و
اقیانوسی
که تاج زمین را بر سر دارد
و مروارید ها
گرانبهاتر از آنند که قیمتی یابند
می آیی
از همه جای این گستره ی بی انتها
و ماه را
در آبگیر های ساده
آرام
می دهی
جزیره ای شکفته
از عطر سپیده دم برگ ها و شبنم هاست
که سراب هذیان کویر را
خاموش می کند
مرموزتر از آنی
که محراب شوریده ی قامتت را
آینه ای سازم
می آیی
به لطفات انگشت های نسیم
ناب
- درست مثل خودت !
و دیگر عشق -
حتی
وقتی
که ویرانی ِ خشونت احاطه ی طوفان را
به اعماق
پرتاب
می کنی
 

helena_99

عضو جدید
همه هستی من
آیه تاریکیست
که تورا در خود تکرار کنان
به سحر گاه شکفتن ها
و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه تورا آه کشیدم آه
من در این آیه تورا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم...
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه یک لبخند آنقدر عمیق می شود گه گریه میکنم
گاه یک نغمه آن قدر دست نیافتنی است که با آن زندگی میکنم
گاه یک نگاه آن چنان سنگین است که چشمانم رهایش نمیکنند
گاه یک عشق آن قدر مانگار است که فراموشش نمیکنم
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم که بی تو نفس می کشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ورنه چیست عذر گناه
به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گلی بجای گیاهم
مده بخاطرنازک ملامت از من زود
که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم ا...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

 

محسن2115

عضو جدید
کاربر ممتاز
زليخا مرد از حسرت كه يوسف گشت زنداني
چرا عاقل كند كاري كه باز آرد پشيماني.
 

نازي_مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
من درد تورا ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاهایم جلبک بسته
و در دلم هزار ماهی بی نام و نشان آشیانه کرده
باز هم نیستی
نهایت شب
و کسی ناشناس واژه های علاقه را سر می برد
و کنج آواز مردگان می اندازد
نمی دانم
شاید آخر دنیاست
که عقربه ها به بن بست رسیده اند
کاش بیایی
سر بر شانه ات بگذارم
و عریان ترین حرف هایم را
شبیه هق هق پرنده های پر شکسته
یادت بیاورم


 

الهه_م

عضو جدید
روی علف ها چکیده ام
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریکی چکیده ام
جایم اینجا نبود
نجوای نمناک علف ها را می شنوم
جایم اینجا نبود
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند
کجامیرود این فانوس
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد
زمزمه های شب در رگ هایم می روید
باران پرخزه مستی
بر دیوار تشنه روحم می چکد
من ستاره چکیده ام
از چشم ناپیدای خطا چکیده ام
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود
رگ سپید مر مر سبز چمن زمزمه می کرد
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد
پریان می رقصیدند
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود
زمزمه های شب مستم می کرد
پنجره رویا گشوده بود
و او چون نسیمی به درون وزید
کنون روی علفها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد
تپش ها خاکستر شده اند
ابی پوشان نمی رقصند
فانوس آهسته پایین و بالا می رود
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود
جاده نفس نفس می زد
صخره ها چه هوسناکش بوییدند
فانوس پر شتاب
تا کی می لغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه های شب پژمرد
رقص پریان پایان یافت
کاش اینجا نچکیده بودم
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل به راه افتاد
کاش اینجا در بستر علف تاریکی نچکیده بودم
فانوس از من می گریزد
چگونه برخیزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دریا شست و شو می کند
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
آه کز تاب دل سوخته جان میسوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان میسوزد

یارب این رخنه دوزخ به رخ ما که گشود؟
که زمین در تب و تاب است و زمان میسوزد

سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان میسوزد
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب
احساس می کنم چیزی در من متولد می شود
چیزی
در درونم حرکت می کند!
چیزی مثل یاد تو
مثل خاطرات بودن تو
مثل چشمان دریایی تو!
***
وای......
داری به قلبم اسباب کشی می کنی!!!!
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

آی... ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!

 

russell

مدیر بازنشسته
من در دهانه ی گودالی عظیم ایستاده ام

این گودال لبریز است از خاموشی،

من به خورشید عظیم و زیبا نگریسته ام

در سرخ فامی اش، زرّین بودنش

و هنگامی که به تیرگی می گراید،

تا هنگامی که ماه نور مرواریدگونش را بتاباند،

و ستارگان در آسمان بدرخشند،

و با آرامشی که این جهان، درونم باقی گذاشته،

فکر می کنم حتماً خواب می بینم
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]من عاشق آن دیده [/FONT][FONT=&quot]چشمان سیاهم[/FONT][FONT=&quot]
بیهوده چه گویم که پریشان نگاهم[/FONT]
[FONT=&quot]
گر مستی چشمان سیاه تو گناه[/FONT]
[FONT=&quot]است[/FONT][FONT=&quot]
من طالب آن مستی و خواهان گناهم[/FONT]
[FONT=&quot]...[/FONT]
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
برایت
یک کاسه لبخند آورده ام
تا تنهاییت را افطار کنی...و سکوتت را!
ببین این روزها
آنقدر با لهجه ی پرنده های مهاجر حرف زده ام که دیگر
صدایم در فاصله ها گم شده است!
همیشه
برای گفتن بهانه لازم است
برای نوشتن!
چیزی مثل
یک خوشه غروب رسیده
یک پیاله خاطره ی ارغوانی
یک آه....
برای زندگی هم!
***
لبخند را یک نفس سر بکش!
تا بهانه های عاشقانه
یک تبسم یک نگاه فاصله مانده!
سکوتت را بشکن!
 

Similar threads

بالا