الا اي همنشين دل که يارانت برفت از يادباز هم سه شنبه ايي ديگر آمد و تو نيامدي
ديده ام سوي ديار تو و در كف تو
از تو ديگر نه پيامي نه نشاني
نه به ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز نهاني
مرا روزي مباد آن دم که بيياد تو بنشينم
جهان پير است و بيبنياد، از اين فرهادکُش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش، ملول از جان شيرينم!
"روحش شاد!"