راستش اولش که این تاپیکو دیدم هر چی فکر کردم چیز خاصی از دوران کودکی و مدرسه ام یادم نیومد! خیلی وقت بود ازشون دور شده بودم و به عمد یا گاهی غیر عمد فراموششون کرده بودم! شاید چون هیچ وقت دلم نخواست دوباره به اون دوران برگردم! و هیچ وقت از رویای اینکه دوباره بخوام این راهی که اومدم و برم و به اینجا برسم دلشاد نشدم و احساس خوبی پیدا نکردم! اما تو این چند روز که بچه ها خاطره هاشونو گذاشتن انگار که تازه پرونده های کودکیمو جلوم باز کنن کم کم خاطرات داره واسم زنده میشه! ممنون کافر! بنابراین شاید چند روز دیگه منم با خاطرات دوران مدرسه اومدم اینجا!
فقط شرمنده که نمیتونم مثل شماها بنویسم! همیشه تو انشا ضعیف بودم! و اینهایی هم که الان مینویسم نه یه خاطره و به قول کافر تلاش ادبی! بلکه همون افکار معمولیه که خودبه خود موقع ورق زدن البوم عکسام تو ذهنم مرور میشه! پس به خاطر ضعف ادبی و نوشتاری پستام منو ببخشید..
-------------
همیشه با دیدن عکسای کودکیم ارامش پیدا میکنم! و البته در کنارش بغضم میگیره! از اینکه یه کودک با اون دنیای پاکش پاشو تو این دنیای کثیف میذاره دلم میگیره! وقتی به خاطر خوشی و خواسته ی پدر و مادرت تو این دنیا میای و هیچ وقت ازت نمیپرسن ایا میخوای بری یا نه!
اونها خودشون واست تصمیم میگیرن و میارنت! مثل همیشه!
حیف که کودکی دوران کوتاهیه و با گذر ازش دنیات کاملا برعکس میشه! و هر چه قدر بزرگتر میشی با بزرگی جسمت حجمی از دنیا رو پر میکنی و دنیا روز به روز واست کوچیک و کوچیکتر میشه!
ولی خوب دنیای جالبیه! اون موقع که به دنیا میای همه ی نگاهها به سمت تو میاد! همه از وجودت خوشحالن! همه دوستت دارن! همه دوست دارن بغلت کنن! نقل هر مجلسی میشی! همیشه میذارن وسط جمع و نگات میکنن! هر کی به یه شکل واست ادا میاد و میخواد بخندونتت! ازت به حالتهای مختلف عکس میگیرنو البوم درست میکنن! به کوچکترین عملت واکنش نشون میدن! همه اش دنبال اینن که ببینن چی میخوای و چه نیازی داری تا برات مهیا کنن! همه اش سعیشون اینه که ببینن دردت چیه که برطرفش کنن! و ...حتی شاید به همین بغل کردنت افتخار کنن و اونو به عنوان مدرکی برای علاقه و عشقشون بهت بدونن! و بعدها هم ازش حرف بزنن!
مثل مامان بزرگم که هر وقت منو میبینه بهم میگه:
" اون موقع کوچیک بودی کلی بغلت میکردم، دور حیاط راه میبردمت! نوه ی اول خونمون بودی! عزیز بودی! پدرجونت که کلی ذوق میکرد ولی همه اش نگرانت بود! میگفت مواظبش باشین چیزیش نشه ...!"
وقتی بچه ای از همه جا بیخبر فقط نگاه میکنی و نظاره گر کارای ادم بزرگا میشی!
نگاهت پاکه و معصوم! و دنیا واست جذاب و قشنگ..!
و شاید اون موقع بزرگترین سوال ذهنت تو چند کلمه خلاصه میشد که "این چیه؟!!!"، "اینها چی کار میکنن؟!" و "برای چی؟!"
ولی بعدها که بزرگ میشی دیگه از هیچ کدوم از اونها خبری نیست! حتی گاهی هیچ کس دیگه ازت نمپرسه که چه نیازی داری یا دنبال این باشه که بینه دردت چیه و بخواد کمکت کنه! و حتی برعکس! گاهی نه تنها کمکی بهت نمیکنه جلوی خواسته هاتو هم میگیره و نمیذاره حتی به تنهایی به اون چیزی که میخوای برسی!
خوش به حالت چه بی دغدغه ای! و چه قدر خوب و راحت!
خوش به حالت که کسی کاری به کارت نداره و با خیال راحت میتونی با همون چیزی که توجهتو بهش جلب کرده و دوست داری خودتو سرگرم کنی! و مجبور نیستی واسه اینکه این چیز چرا توجهتو جلب کرده و ایا واسه اینده ات مفید هست یا نه! و ... جواب پس بدی و سیم جیم بشی!
گاهی وقتها واقعا ایمان میارم که بچه ها بازیچه ی دست مامان باباهان! به قول مامانم یه عروسک زنده! که هر کاری بخوان باهات میکنن و تو باید مطابق میل اونها باشی! و هر طوری که اونها میخوان نقش بازی کنی! وقتی میگن بخند بخندی وقتی میگن برو بری! وقتی میگن اینو بگو بگی ...! هر لباسی که میخوان تنت میکنن! و کلی خوششون میاد و ذوق میکنن! ضمن اینکه همینطور که الان واسه همه چیت تصمیم میگیرن تو ذهنشون ایندتو هم به بهترین شکلی که میخوان میسازن و تو همچنان محکومی که به اون عمل کنی!
کاش ادما با همون اختیارات بچه گیشون رشد میکردن و بزرگ میشدن! کاش میشد همچنان بی دغدغه خودتو سرگرم کاری که دوست داری بکنی! کاش میشد زندگی کرد! کاش دنیا روز به روز محدود و محدودتر نمیشد .. کاش...
و سوالی که همیشه این موقع به سراغم میاد اینکه:
کی فکرشو میکرد اینده اینجوری باشه؟ و کی میتونست حتی حدس بزنه سرنوشت چی واسه این بچه رقم زده؟!