ببخشید مزاحمتون شدم.ولی گفتم اگر اینارو اینجا بزارم شاید ......اصلاً خودتون بخونید.من رفتم!
دل گفته های یک جانباز اعصاب و روان مردم چرا ما را فراموش کردند؟!
دل گفته های یک جانباز اعصاب و روان
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مردم چرا ما را فراموش کردند؟![/FONT]
مدت هاست که از کوچکترین سرو صدا خیلی زود عصبانی می شوم. آرایش پسرها زنانه شده! زیر ابروها را بر می دارند. اصلا همه مردم بفکر راحتی و نشستن و خوردن و پول شده اند! ماشین های گران قیمت از سر و کول هم بالا می روند! مد و مد بازی، خارجی صحبت کردن، میزان فهم و شعور مردم شده است، کیسه های زباله را که نگاه می کنی پر از برنج و مواد غذایی است که مایحتاج چند روز یک خانواده مستاجر چهار نفره است!!!بی حیایی در رفتار مردم نشانه زرنگی و فهم بالای آنها ست و ارزش شده است. گوش هام مرتب صدای زنگ یا وزوزمثل: صدای حرکت گلوله توپخانه را می ده! نمی توانم آرام یک گوشه بنشینم، بی قرارم ! نه طاقت نشستن دارم، نه حال ایستادن! می خوام برم ولی چند قدم که می رم برمی گردم ببنیم کجا بودم؟ خیلی میل به سیگار دارم. فرقی نمی کنه چی باشه!حتی ته سیگار. نمی دونم چرا کسی من را نمی بیند. دیگر کسی یادی از من و دوستانم نمی کند. مگر جنگ نظامی که تمام شود دشمن تسلیم شده؟ اگر این حرف راست باشد پس ماهواره ها چرا تعطیل نشده اند.
خیلی از شب ها،از صدای خودم دوباره بیدار می شوم. یعنی همه را بیدار می کنم، خیس آبم، دست ها یا سرم خیلی درد می کند، بعدها می فهمم که یا به چیزی خوردم یا به کسی آسیب زدم، بیچاره همسرم، خیلی آهسته گریه می کند، خیلی تلاش می کنم ناراحت یا اذیت نشوم، به کسی گیر ندهم!! میگوید خیلی دوستم دارد، واقعا راست می گوید. مرتب با بچه ها دعوا و مرافعه می کند، دائم به آنها می گوید، باباتون مرده، خیلی با غیرته، مردم باید قدر امثال آنرا بیشتر بدانند. خلاصه خیلی به آنها می گوید انتظاری یا پولی از من نخواهند. ولی بچه ها نمی فهمند مادرشان چه می گوید.
استخوان هایم درد می کند. خیلی از وقت ها بچه ها را می بینم که روبرویم تکه تکه می شوند و خون و گوشت و استخوان هایشان وروی صورت و بدنم پاشیده می شود و باز احساس می کنم و نه یک دفعه بلکه هزاران دفعه.
گناه من وآنها چه بود. بچه ها وقتی به جبهه ها می آمدند، بسیاریشان زن و بچه مریض و گرفتاری های زیادی داشتند، ولی نمی توانستند پیش زن و بچه هایشام بمانند یا دنبال کرایه های عقب افتاده خود باشند چرا؟ مگر خودت یادت نمی آید؟ اصلا خودت کجا بودی؟ ! خیلی حیف هست ، مردم یادشان رفته ما چه کار کردیم!
خیلی ها هدف هواپیماهایی می شدند که شهرها را بمباران می کرد، ضد هوایی هایی که شلیک می کرد و مسابقه رفتن به زیر زمین ها و به پناهگاه های خارج از شهر و... نمی دانم!!!و خیلی هاشان از مملکت فرار می کردند.
اما ما آقا(امام خمینی�ره�) را دوست داشتیم چراکه حرف و کلام خدا را می زد و ما می رفتیم به دنبال بی غیرت هایی که شب و روز به دنبال بی غیرت کردن مردم ما بودند و این به یک روز و یک ماه نکشید بلکه 8 سال به طول انجامید و ما جنگیدیم.آنها خیلی بودند ، حدود 30 الی 40 کشور نامرد را بیرون کردیم و یک وجب خاک را هم به آنها ندادیم ولی مردم چرا ما را فراموش کردند...
-
براي دريافت فايل صوتي در همين زمينه از زنده یاد ابوالفضل سپهر روي اين لينک کليک کنيد)
________________________________________________________________________
________________________________________________________________________
________________________________________________________________________
ننه حشمت و فرزند جانبازش
ننه حشمت و فرزند جانبازش
هوالمحبوب
با سلام
دو سال پيش در همين وبلاگ با استناد به تصاويري كه خبرگزاري برنا در آن زمان از وضعيت نابسامان يك جانباز اعصاب و روان در يكي از روستاهاي منطقه آب سرد ، دماوند تهيه كرده بود مقاله اي با عنوان ننه حشمت نوشتم با اين تصور كه مسئولين بنياد شهيد حتما نيروهايي را در فضاي اينترنت دارند كه هر موضوعي را كه مربوط به اين نهاد مي شود را رصد كرده و به اطلاع مسئولين آن بنياد محترم مي رسانند اما واقعيت اين بود كه ظاهرا در بنياد شهيد چنين مكانيزيمي در نظر گرفته نشده و البته مانند صدهها مركز ديگر ، به هر صورت بعد از گذشت تقريبا يكسال و اندي يكي از وبلاگ نويسان بسيار ارزشمند طي تماسي با بنده تقاضا كردند آدرس ننه حشمت را به ايشان بدهم تا بتوانند به آنها سري بزنند و اين درخواست بعد از يكسال و اندي باعث شد پيگيري بنده در خصوص ننه حشمت و پسر جانباز اعصاب و روانش آغاز شود طي تماسي كه با دوستان خودم در بنياد شهيد داشتم آنها ضمن تماسهاي مكرر و تحقيقات مفصلی از بنياد شهيد دماوند داشتند اولين خبر را به بنده رساندند ، از طرف بنياد شهيد دماوند اعلام شد ما خانواده جانبازي به اين نام در منطقه آب سرد نداريم تنها به اين نام خانواده اي تحت پوشش كميته امداد امام (ره) قرار دارند كه مادر و پسري مي باشند كه هر دو از بيماري رواني رنج مي برند و بنده سراپا تقصير به استناد همين خبر ضمن اطلاع به آن دوست وبلاگ نويسم مطلب وبلاگم را هم در خصوص ننه حشمت اصلاح كردم ، اما پيگيري مجدد دوست وبلاگ نويسم در خصوص دانستن آدرس ننه حشمت باعث شد در ايام عيد هنگام بازگشت از شمال به شهر آب سرد رفته و پرس و جوي مفصلي از مردم و نيروي انتظامي و در نهايت سازمان بهزيستي داشته باشم هيچ كس آنها را نمي شناخت اما با مسئول محترم بهزيستي آب سرد مفصل صحبت كردم و آدرس وبلاگم را به ايشان دادم و از ايشان براي يافتن اين خانواده كمك خواستم و در نهايت شماره همراهم را به ايشان دادم كه در صورت اطلاع از آدرس ايشان به بنده اطلاع بدهند و بعد از بازگشت به تهران بازهم از طريق دوستانم در رودهن از آنها خواستم در اين خصوص پرس و جويي داشته باشند تا اينكه هفته گذشته مسئول محترم بهزيستي آب سرد با بنده تماس گرفتند و ضمن دادن آدرس اين خانم (ننه حشمت) متذكر شدند آنها دچار بيماري اعصاب و روان بوده و تحت پوشش كميته امداد هستند اين موضوع را به دوست وبلاگ نويس محترمم اعلام كردند ايشان مجددا اصرار داشتند به ديدن آنها برود كه در نهايت در تاريخ دوشنبه 21/2/88 به اتفاق ايشان و شخصي كه دوستان رودهني معرفي كرده بودند و از ساكنين همان روستا بودند به ديدن ننه حشمت رفتيم.
ننه حشمت
روستاي گرم آب سرد :بعد از شهر آب سرد به سمت فيروزكوه از داخل شهرك جابان تقريبا 27 كيلومتر به سمت جنوب رفتيم و فاصله اين روستا تا تهران (سه راه تهرانپارس) 105 كيلومتر بود.
با اعتقاد به اينكه سعدي پسر ننه حشمت تنها يك بيمار اعصاب و روان است به روستا رفتيم اما توي مسير مردي را سوار كرديم كه ساكن روستا بود تا اسم ننه حشمت را برديم گفت هماني كه پسرش جانباز است ! با تعجب پرسيديم مگه پسر ننه حشمت جانباز است با اطمينان گفت بله و توضيح داد بعد از عملياتي كه در سومار بود ايشان دچار موج گرفتگي شد و به روستا برگشت و چون كسي را نداشت كسي پيگير كارش نبود مي گفت من خودم در همان زمان توي منطقه بودم و ظاهرا سعدي پسر ننه حشمت به عنوان سرباز در منطقه خدمت مي كرده است خيلي تعجب كرده بوديم بعد از رسيدن به روستا سراغ ننه حشمت را گرفتيم آقاي ميانسالي با تعجب پرسيد با ننه حشمت چكار داريد و پرسيد شما دكتر هستيد؟ گفتيم نه آمده ايم ايشان را ببينيم ايشان گفت خانه آنها در همين كوچه است با كمك دوست وبلاگ نويسمان مقداري وسايل كه تهيه شده بود را دستمان گرفتيم كه به سمت خانه ننه حشمت برويم آن آقاي ساكن روستا راهنماي ما شد و گفت اين وسايلي كه تهيه كرده ايد اصلا بدرد ننه حشمت نمي خورد!! اون نه وسيله غذا درست كردن دارد نه مي تواند غذا درست كند !! و اگر چيزي هم به او بدهيم مي ريزد دور ! گفتيم پس خورد و خوراكش را چكار مي كند گفت اهالي روستا هر كس يه جوري به آنها كمك مي كند و البته بعضي مواقع هم كميته امداد كمكي به اينها مي كند از سربالايي كم كوچه وارد خانه اي شديم كه نمي شد خانه حسابش كرد آتش گرفته و بدون در و پيكر و حياطي كثيف و پر از آشغال كه اصلا حياط نبود آن به اصطلاح خانه دو تا اطاق داشت هر دو آتش گرفته و اينك دوده كامل ، درون يكي از اطاقها مردي حدود چهل و چند ساله اگر اشتباه نكنم نشسته بود با خودش حرف مي زد دوست راهنمايمان با كردي با او صحبت مي كرد(ظاهرا اهالي روستا از كردهاي كرمانشاه هستند كه در زمان رضا خان قلدر به اينجا تبعيد شده اند) هر چه به او مي گفت او مي گفت نيازي ندارد راهنما از من پرسيد آن ناني كه آورده ايد را بياوريد بسته نان را به ايشان داديم پسر ننه حشمت احساس كردم با اكراه گرفت دوست راهنمايمان گفت پنير را هم بدهيد پنير را هم آورديم اما پسر ننه حشمت با اشاره دست و با زبان خودش مي گفت نياز ندارد باور كنيد داشتيم دق مي كرديم يعني يك جانباز اعصاب و روان ما فقط بخاطر اينكه كسي را نداشته دنبال كارش باشد بايد وضعيتش اينطوري باشد سراغ ننه حشمت را گرفتيم كه ديديم ازداخل كوچه دارد مي آيد به سمتش رفتيم ظاهرا او داخل آن خانه آتش گرفته (كه البته خودش آتش زده) زندگي نمي كند كنار خانه يك غار مانندي وجود داشت و او در آنجا زندگي مي كرد و هيچي آنجا نبود مگر پتويي كثيف صورتش انگار با گرده ذغال سياه كرده بودنداما چشمان آبيش پر از محبت به دنيا بود واقعا نمي دانم او به چه فكر مي كرد او بداخل اطاقك غار مانند خودش رفت و ما را نگاه مي كرد آن دوست راهنما گفت اگر نان داري آن را هم بياور عقب ماشين بسته اي ديگر نان بود آن را آوردم پنير ديگر نداشتم آن لحظه به فكرم هم نرسيد هانجا بخرم همراه با نان بدهم ، همراه ما گفت تنها چيزي كه بدرد آنها مي خورد همين است بقيه چيزهايي كه تهيه كرده بوديم را به زن همسايه آنها داديم تا آنها وقتي غذا درست مي كنند به اين مادر و پسرش هم بدهند اول قبول نمي كردند اما به اصرار ما قبول كردند البته نه از باب اينكه اينكار را نمي كنند بلكه مي كفتند شايد با مال خودمان قاطي شود و ما نتوانيم امانتداري كنيم (چه انسانهاي شريفي بودند) با اصرار ما كه اگر هم قاطي شد از شير مادرتان حلالتر و با اين توجيح كه خودتان هم خيلي وقت است براي آنها غذا تهيه مي كنيد قبول كردند .
زماني كه مي خواستيم به تهران برگرديم مفصل با يكي از اهالي آن روستا صحبت كرديم ايشان هم ضمن تاييد جانباز بودن پسر ننه حشمت مي گفت من دقيقا يادم هست وقتي از جبهه آمد دچار چه وضعيتي بود از او خواستم اين مطالب را استشهاد محلي كند و شماره تلفن پسر ايشان را هم گرفتيم تا بتوانيم در صورت نياز پيگيري كنيم و با غمي بزرگ به تهران برگشتيم وبلاگ نويس همراه من چشمانش پر از اشك بود خيلي تلاش كردم تا از اين حالت بيرون بيايد به او گفتم امروز ما تكليف پيدا كرده ايم هر كمكي از دستمان بر مي آيد در حق اين مادر و فرزند جانبازش انجام دهيم اما انگار كوهي را بر قلبم گذاشته بودند ، بيش از بيست و چند سال از وضعيت اين فرد مي گذرد و من مطمئن هستم خيلي ها قصه ننه حشمت را شنيده اند اما چرا واقعا كسي بدنبال كشف حقيقت نرفته بود؟ آيا مسئولين بنياد شهيد با عنوان اينكه ما نمي دانستيم تكليف از گردنشان ساقط مي شود ؟ آيا اينكه يك جانباز اعصاب و روان بخاطر صدهها دليل نتواسته مستندات لازم در خصوص جانباز بودن خود را تهيه كند تكليف از گردن مددكاران بنياد شهيد و امور ايثارگران ساقط شده است ؟ آيا اينها و كساني به نحوي قصه ننه حشمت را شنيده اند و مي توانسته اند كاري بكنند و نكرده اند فرداي روز قيامت مي توانند پاسخگوي امام راحلمان باشند كه فرمود نگذاريد پيشكسوتان جهاد و شهادت در كوران حوادث زندگي بفراموشي سپرده شوند .
امروز بنده به عنوان يك شهروند ايراني و يك وبلاگ نويس مسلمان از دوستان وبلاگ نويسم دوستانه درخواست مي كنم هر كاري مي توانند بكنند تا مجموعه هاي مسئول را نسبت به پيگيري و حل مشكل ننه حشمت فعال كنند واقعيت اين است بايد ننه حشمت و فرزند جانبازش تحت درمان و مراقبت ويژه در يك محيط سالم قرار بگيرند و اين وظيفه بنياد شهيد و امور ايثارگران است كه به اين موضوع با حساسيت و دقت نظر كامل بپردازد و بنده باشناختي كه از دكتر دهقان دارم مطمئن هستم در صورت اطلاع از اين وضعيت حتما رسيدگي خواهد كرد. اجرتان با آقا امام حسين (ع) و انشاالله فرداي قيامت شرمنده امام راحلمان بخاطر كوتاهي در حق اين جانباز نشويم.
www.hajreza. ir
ياد باد آن روزگاران ياد باد
مطالب مرتبط:
دمت گرم ننه حشمت