خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
عملیات ولفجر 8

شب عملیات گردان خط شکن غواصی به لب اروندرود میرسه....

یکی از بچه ها سر طناب راهنمارو میگیره و از اروند رد میشه و اونو رودخونه نصب میکنه.....

بچه های غواص در حالی که یه دستشون رو به طناب گرفتند یکی یکی به ستون به دل آب میزنند.....

بدنشون در آب اروند و بالا سرشون آتیش کور دشمن و گلوله های رسام

وسط های رودخونه تیر و ترکش آتیش بعثی ها به بدن بچه های غواص می نشست....

یه عده که زخمی میشدند و میدیدند که نمیتونن ادامه بدن و وجودشو باعث توقف حرکت پشت سریاشونه صحنه ای عجیب رو به نمایش می گذارند!!!!

آرام طناب رو ول میکردند و خودشونو به امواج اروند میسپردند و می رفتند تا غذای کوسه ها شوند.....

بچه ها هم همه با حسرت نگاه میکردند و ناله ها و گریه هاشون رو خفه میکردند.....

کوچکترین صدا با عث لو رفتن حرکت گردان و غلط عام همه بچه ها در آب می شد و به لو رفتن عملیات منتهی می شد....

بعضی ها طوری زخمی می شدند که به طور ناخود آگاه از درد شروع به دست و پا زدن میکردند و یا تیر و ترکش به جای از بدنشون اثابت می کرد که حتی تنفسشون با صدا همراه میشد......

اینجا بود که درناکترین صحنه های جنگ تحمیلی رخ داد........

در این موقع نفر جلویی یا عقبی فرد مجروح در حالی که از درون ناله میرد و از خدا و ائمه و شهدا و دوستش درخواست بخشش می کرد، آرام سر دوست خودش رو زیر آب فرو میکرد تا صداش یا دست و پا زدنش باعث لو رفتن کل گردان نشه....


با تمام این دردها و ایثارها ما بقی گردان به اونطرف رودخونه رسید....

و حالا میدان مین!!!

اینجا بود که متوجه شدن تخریبچی های گردان شهید شدن....

تماس با فرماندهی میگیرند و متوجه میشوند گردانی که به موازات آنها حرکت میکرد به خط زده و اگر سریع از این سمت به خط دشمن نزنند، دشمن بچه های گردان مجاور را قیچی و قتل عام می کند.....

ناگهان یکنفر گفت یا زهرا و افتاد روی سیمهای خاردار!!!!

آره!!! ستون گوشتی!!!!

بچه ها داوطلب یکی یکی از رو اون اون رد می شدند و داخل میدان مین میرفتند.....

یکی یکی خودشون روی مینها می انداختند تا معبر باز بشه.....

عده محدودی از میدان مین رد شدند و با همان عده محدود به خط دشمن زدن!!!!

موج دومی ها(نیروی های پشتیبانی) که رسیدند می گفتند: " وقتی ما رسیدیم دیدیم معبر آسفالت شده!!"

موج دومی ها از روی بدن بچه رد شدند و به آن طرف میدان مین رسیدند و به خط دشمن زدند....

وقتی به خط زدند متوجه شدند از همان عده محدود غواصی که از میدان مین رد شده بودند تنها عده ای انگشت شمار باقی مانده اند!!!!


این بود حماسه گردان غواصی لشگر 14 امام حسین در عملیات والفجر 8......


ای تاریخ بشکند قلمت اگر ننویسی بر سر بسیجیان خمینی چه گذشت!!!
 

شاهده

عضو جدید
هو الشهید

سلام و عرض خسته نباشید ...
نماز و روزه هاتون قبول ...

من که دکمه تشکر رو پیدا نکردم اما تشکر!!!

-------------

گفت : اسکله چه خبر ؟
گفتم : منتظر شماست که بروید شهید شوید !
خندید ، چند قدم جلو رفت ، برگشت ، نگاهی کرد و دوباره رفت !
جسدش را که آوردند گریه ام گرفت !
گفتم : من شوخی کردم ، تو چرا شهید شدی !؟


 

bringing good

عضو جدید
:gol:ترانه جان احساست قابل ستایشه.
این لطف خدا به تو به خاطر دل پاکیه که داری.قدر خودتو و قدر خون شهدا رو بدون.تو این شبای عزیز ما رو هم دعا کن.......
دعا کن که اهداف ما هم مثل شهدامون قشنگ و کارامون موندنی باشه.:gol:
 

pranc

عضو جدید
ياده همه شهدايه عزيزه ما گرامی باد.دوستان گلم يادتون باشه شهدايه دفاع مقدس خيلی مظلوم بودن هيچ کسی هم شک نداره ولی از اون ها مظلوم تر شهدای چند ماهه پيشند.کسايی که حتی قبر ندارن مزار ندارن.حتی اگه دلمون گرفت اجازه نداريم براشون فقط اشک بريزيم شب جمعه به يادشون نذری بديم اونايی که محکومند به فراموش شدن حتی وقتی که هنوز کفنشون خشک نشده.اصلا آيا جگرگوشه هايه این خاک کفن دارند؟
 
آخرین ویرایش:

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از بچه ها بود که تو منطقه مراسم سینه زنی میگرفتیم هیچ وقت لباسشو در نمیآورد اما سینه قشنگی میزد و حالتش طوری بود که همه رو متوجه خودش میکرد!!

یروز یکی از بچه ها اومد وگفت بابا این داداشمون از لاتهای قدیمه و رو بدنش تمام خاکوبی های ناجوره!!!خجالت میکشه پیراهنشو در بیاره!!

یادمونه یبار تو نماز شبش زمزمه میکرد که خدایا تورو فاطمه زهرا منو با این بدن اون دنیا نبر!

پیش ائمه و شهدا خجالت میکشم!!!

تو عملیات کربلای 5 گلوگه مستقیم تانک بهش خورد وجسدش خاکستر شد و هیچی از اون نموند!!!!
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
سردار شهيد مهدي زين الدين





نام بلند مهدي زين‌الدين درسال 1338 در انبوه زمينيان درخشيد و هستي آسماني‌اش در خاك تجلي يافت. او در خانواده‌اي مذهبي و متدين متولد شد.
با ورود به مدرسه و آغاز زندگي تازه، مهدي اوقا ت فراغتش را در كتاب‌فروشي پدر مي‌گذراند. مهدي در دوران تحصيلات متوسطه‌اش به لحاظ زمنيه‌هايي كه داشت با مسائل مذهبي و سياسي آشنا شد.
در مسير مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي به دليل نپذيرفتن شركت اجباري در حزب رستاخيز از مدرسه اخرا ج شده بود، با تغيير رشته و عليرغم تنگنا و فشار سياسي تحصيل را ادامه داد و رتبه چهارم را درميان پذيرفته‌شدگان دانشگاه شيراز به دست آورد اما با تبعيد پدر به سقز از ادامه تحصيل منصرف شد
و به شكل جدي‌تري فعاليت مبارزاتي را پي گرفت. پدر پس از زماني كوتاه به اقليد فارس تبعيد شد و دور از خانواده مدتي را در آنجا گذراند. با شروع مبارزات مردمي در سال 56 پدر مخفيانه به قم رفت و خانواده را نيز منتقل كرد. از آن پس مهدي به همراه پدر و جمعي ديگر در ساماندهي و پيشبردن انقلاب در شهر قم تلاشهاي بسياري كردند.
با به ثمر رسيدن تلاشهاي جمعي و پيروزي انقلاب، مهدي ابتدا به جهاد سازندگي و سپس با تشكيل سپاه پا سداران به اين نهاد پيوست و پس از مدتي به عنوان مسؤول اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران قم فعاليت‌هاي خود را ادامه داد. اين مسؤليت مقارن با توطئه‌هاي پيچيده و پي‌در‌پي ضد انقلاب بود كه او با توانايي، خلاقيت و مديريت بالايي كه داشت به بهترين شكل ممكن آنها را از سر گذراند و اين مر حله بحراني فعاليت سياسي را طي كرد.
هنوز نخستين شعله‌هاي جنگ تحميلي بر افروخته نشده بود كه آقا مهدي با طي دوره آموزش كوتاه مدت نظامي همراه با يك گروه صد نفره عازم جبهه‌هاي نبرد شد و نخستين تجربه رويارويي مستقيم با دشمن را پشت سر گذاشت. او در طول دوران حضورش مسئوليت شناسايي يگانهاي رزمي، مسئوليت اطلاعات و عمليات قرارگاه نصر، فرماندهي تيپ علي بن ابيطالب (ع)،‌ فرماندهي لشگر خط شكن علي بن ابيطالب (ع) و فرماندهي لشگر 17 علي بن ابيطالب (ع) را بر عهده گرفت.
سردار سرلشگر مهدي زين‌الدين در آبان ماه سال 1363 در حالي كه به همراه برادرش مجيد (مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشگر علي بن ابيطالب) براي شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت در حال حركت بود، با ضد انقلاب منطقه درگير و پس از سالهاي طولاني انتظار، كليد باغ شهادت را يافت و مشتاقانه به سرزمين‌هاي ملكوتي آسمان هفتم بال گشود. يادش گرامي و راهش پر رهرو باد.
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تا چند وقت پیش هر وقت اسم شهید رو میشنیدم یاد سهمیه و پارتی بازی و این حرفا میفتادم ..
اما با رفتن به منطقه عملیات جنگی و فقط حضور در یه عملیات نیم ساعته آزمایشی (رزم شب)... و حس اینکه وقتی یکی با پای خودش میره تو دل آتیش یعنی چی ... از خودم بدم اومد ...
هنوزم از خودم بدم میاد ..چون با اینکه حالا فهمیدم شهیدا اونی که فکر میکدرم نبودن بازم نتونستم بشناسمشون ..
وقتی میگن شهید ..پر میشم از یه حس عجیب و یه علامت سوال...
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای مشترک و بسیار زیبا از سرداران شهید مهدی و حمید باکری و حاج محمد ابراهیم همت



مهدي [مهدي باکري، فرمانده لشکر 31 عاشورا] به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حميد [حميد باکري، بردار مهدي باکري و معاون لشکر 31 عاشورا] مي‏گذشت؛ اما هنوز او نيامده بود. دلش شور مي‏زد. دعا مي‏کرد که حميد گير مأموران مرزي نيفتاده باشد. آخرين نامه‏اي را که حميد از طريق يکي از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند: مهدي جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرين ديدارمان يک ماه مي‏گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظيفه‏ات را انجام مي‏دهي، اما خرج تحصيل مرا مي‏دهي، آن هم در يک کشور خارجي! من در شهر «آخن» آلمان تحصيل مي‏کنم.
مهدي جان! حالا که شعله‏هاي انقلاب آتش به خرمن رژيم پوک شاهنشاهي زده، ديگر طاقت ماندن در اينجا را ندارم. اين بار که به سوريه مي‏آيم و با توشه‏اي مهم قاچاقي به ايران باز مي‏گردم. موعد ديدار ما، صبح روز هيجدهم آذر ماه در همان جايي که مي‏داني! قربانت برادرت حميد باکري!
مهدي سياهي کسي را ديد که از دور مي‏آمد. از تپه سرازير شد. دويد. حميد، عرق‏ريزان با دو کوله بزرگ بر دوش مي‏آمد. به هم رسيدند. حميد، کوله‏ها را بر زمين گذاشت و همان‌جا از خستگي بر زمين نشست. مهدي بغلش کرد، شانه‏هايش را ماليد و پرسيد: چي شده حميد، زهوارت در رفته؟!
حميد که نفس‌نفس مي‏زد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گير ساواکي‏ها بيفتم.
ـ چي، ساواکي‏ها؟
ـ آره. بيا تا در راه برايت تعريف کنم.
حميد بلند شد. مهدي يکي از کوله‏ها را برداشت. از سنگيني کوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر کرايه‏اي که مهدي آورده بود رفتند و کوله‏ها را روي قاطر سوار کردند. بعد حميد گفت: از سوريه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به يک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خيره شده بود. يک ريز مرا مي‏پاييد. اول توجهي بهش نکردم؛ اما نزديکي مرز ايران ديدم اين‌طور نمي‏شود. راستش کمي ترسيدم. فکري شدم که نکند ساواکي باشد. نزديک مرز اتوبوس جلوي يک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بنديلم را برداشتم و دور از چشم ديگران زدم به چاک و تا اينجا يک نفس آمدم.

ـ حالا ببينم بارت چي هست که اينقدر سنگينه؟
ـ سلاح و مهمات!
ـ خيلي خوب شد. با اينها مي‏توانيم حسابي جلوي ساواکي‏ها در بياييم. حميد روي قاطر پريد. مهدي افسار قاطر را کشيد و به سمت روستا راهي شدند.

... چند سال بعد ...

حميد گفت: آخر من بروم جلسه چه بگويم!؟
مهدي خنديد و گفت: باز شروع شد. گفتم که قراره فرماندهان لشکرهاي سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و براي عمليات آينده برنامه‏ريزي کنند. ناسلامتي تو معاون من هستي. بايد جور مرا بکشي. نگران نباش. رييس جلسه برادر همّت [محمد ابراهيم همت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص)] است. با او هم آشنا مي‏شوي.
حميد لبخندزنان گفت: باشد. بزرگ‌تري گفته‏اند و کوچک‌تري!
مهدي، حميد را هل داد بيرون. حميد سوار موتور تريل شد و به سوي قرارگاه رفت.
حميد بيشتر فرماندهان را مي‏شناخت. در گوشه‏اي پيش حسين خرازي [فرمانده لشکر 14 امام حسين(ع)] نشست و گفت: حاج حسين! پس اين حاج همّت کجاست!؟
ـ هر جا باشد الان سر و کلّه‏اش پيدا مي‏شود.
درِ اتاق به صدا در آمد و همّت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. همّت با فرماندهان دست داد و احوالپرسي کرد. چشمان حميد با ديدن او از تعجب گرد شد. همّت به حميد رسيد. چشمش به حميد که افتاد، اول کمي نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظه‏اي به هم خيره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همديگر را بغل کردند. خرازي پرسيد: چي شد آقا حميد، تو که حاج همّت را نمي‏شناختي!؟
حميد خنديد و جواب نداد. آخر جلسه بود که مهدي رسيد سلام کرد و کنار حميد نشست. اما ديد که حميد و همّت هر چند لحظه به هم نگاه مي‏کنند و زير بُلکي مي‏خندند. تعجب کرد. نمي‏دانست آن دو به چه مي‏خندند.
جلسه تمام شد. همت به سوي حميد و مهدي آمد. مهدي پرسيد: شما دو نفر به چي مي‏خنديد!؟
حميد خنده‏کنان گفت: آقامهدي، ماجراي آمدنم از ترکيه به ايران يادت هست!؟ همان موقع را که گفتم يک ساواکي تعقيبم مي‏کرد!؟
مهدي چيني به پيشاني انداخت و بعد از لحظه‏اي گفت: آهان، يادم آمد...خُب منظور!؟
حميد دست بر شانه همّت گذاشت و گفت: آن ساواکي، ايشان بودند!
مهدي جا خورد. همّت خنديد و گفت: اتفاقاً من هم خيال مي‏کردم شما ساواکي هستيد و داريد مرا تعقيب مي‏کنيد. به خاطر همين، از رستوران نزديک مرز، پياده به طرف مرز ايران فرار کردم!
مهدي خنديد و گفت: الله بنده‏لَري (بنده‏هاي خدا)، الکي الکي کلّي پياده راه رفتيد. اما خودمونيم، قيافه هر دويتان به ساواکي‏ها مي‏خورد!!!
خنده آنها فضاي قرارگاه کربلا را پر کرد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
هادي غيب



خاطره ای عجیب از شهید محسن وزوایی!!!

در زمان عمليات آزادسازي ارتفاعات بازي دراز فرماندهي محور تيپ حمله را محسن بر عهده داشت. بچه‌ها در وضعيت سختي قرار داشتند. از تمام نيروهاي گردان 9 تنها 6 نفر به ارتفاع 1050 رسيدند. محسن با گلوي تيرخورده به مبارزه ادامه داد. خون آرام آرام از جراحتش بيرون مي‌ريخت. نگاهي به پنج همرزمش انداخت. صورت بچه‌ها خسته خسته بود. بلند شد و توانست به ياري دوستانش گردان كماندويي دشمن را به اسارت درآورد. افسر بعثي به اصرار مي‌خواست فرمانده نيروهاي ايراني را ببيند بچه‌ها يكي از بسيجي‌ها را به عنوان فرمانده به او معرفي كردند.(1) افسر عراقي در ميان حيرت نيروها گفت: «نه اين فرمانده شما نيست، ‌او سوار بر اسبي سپيد بود اما هرچه به طرفش تيراندازي كرديم اثري نداشت؛‌ من مي‌خواهم او را ببينم.» اشك از چشمان همه سرازير شد هادي غيب بار ديگر آنها را از ميان كينه و آتش دشمن نجات داده بود محسن پس از اتمام عمليات در مصاحبه‌اي اين مسئله را امداد و عنايت ائمه هدي به رزمندگان اعلام كرد.

1- به علت مسائل امنيتي وزوايي را معرفي نکردند.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
تابستان سوزان سال ۶۵ بود وعمليات كربلاى يك براى آزادسازى مهران. شب رو به پايان بود و سپيدى صبح در راه . اكثر سنگرهاى دشمن خاموش شده بودند . حوالى ساعت ۵ صبح نيروهاى تازه نفس در حال تعويض بودند. يكى از دوشكاهاى دشمن همچنان فعال بود و روى بچه ها آتش مى ريخت .
حاج صمد فرمانده گردان بچه هاى آرپى جى زن را صدا زد . اولين آرپى جى زن مثل شير غريد و شليك كرد . اما هنوز كارش تمام نشده بود كه عراقيها امانش ندادند و به سجده افتاد . دومين و سومين آرپى جى زن هم راه رفتن به آسمان را خوب بلند بودند و نماندند و سيمايشان آسمانى شد . دوشكا همچنان فاصله بچه ها را زياد مى كرد . آخر سر حاج صمد خودش آرپى جى به دست بلند شد و با دليرى سنگر دوشكا را نشانه گرفت. موشك آر پى جى درست وسط سنگر نشست و دوشكا مثل شعله اى در باد خاموش شد. اما حاج صمد به گلوله آخرين دوشكا نه نگفت تا فضاى سينه اش بوى شهادت دهد و نيروهاى آر پى جى زنش را در بهشت هم تنها نگذارد.

محمدرضا فرحدل
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
هادي غيب



خاطره ای عجیب از شهید محسن وزوایی!!!

در زمان عمليات آزادسازي ارتفاعات بازي دراز فرماندهي محور تيپ حمله را محسن بر عهده داشت. بچه‌ها در وضعيت سختي قرار داشتند. از تمام نيروهاي گردان 9 تنها 6 نفر به ارتفاع 1050 رسيدند. محسن با گلوي تيرخورده به مبارزه ادامه داد. خون آرام آرام از جراحتش بيرون مي‌ريخت. نگاهي به پنج همرزمش انداخت. صورت بچه‌ها خسته خسته بود. بلند شد و توانست به ياري دوستانش گردان كماندويي دشمن را به اسارت درآورد. افسر بعثي به اصرار مي‌خواست فرمانده نيروهاي ايراني را ببيند بچه‌ها يكي از بسيجي‌ها را به عنوان فرمانده به او معرفي كردند.(1) افسر عراقي در ميان حيرت نيروها گفت: «نه اين فرمانده شما نيست، ‌او سوار بر اسبي سپيد بود اما هرچه به طرفش تيراندازي كرديم اثري نداشت؛‌ من مي‌خواهم او را ببينم.» اشك از چشمان همه سرازير شد هادي غيب بار ديگر آنها را از ميان كينه و آتش دشمن نجات داده بود محسن پس از اتمام عمليات در مصاحبه‌اي اين مسئله را امداد و عنايت ائمه هدي به رزمندگان اعلام كرد.

1- به علت مسائل امنيتي وزوايي را معرفي نکردند.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خط شكنان

اوايل شب رسيديم بعد از صرف شام سمت موقعيت لشكر در منطقه قجريه راه افتاديم، شب رسيديم. همانجا صبح را سر كرديم. چون گردان حبيب جزو گردانهاى غواصى بود قرار شد براى ما آموزش غواصى ترتيب دهند. ۱۵ روز آموزش ديديم. يك روز در چادر فرمانده برادر سيد فاطمى جمع شديم. برادر فاطمى چنان صحبت كرد كه گويى شب عاشورا است.او گفت: شركت در عمليات اجبارى نيست هركس مى خواهد برگردد.
در طى آموزش سختيهاى بسيارى ديده بوديم.يكى از بچه ها به شوخى مى گفت: اگر نمرديم بعد از عمليات يكسال استراحت مى كنيم. از ساعت ۹ شب وارد آب مى شديم و ساعت ۴ صبح بيرون مى آمديم. عمليات نزديك بود و فشار آموزشها بالا رفته بود. فاصله ما با مقر گردان ولى عصر يك كيلومترى بود و آنها پايين تر بودند.نام مقر اباعبدالله بود. در مقر ما نيروهاى عجيبى پيدا مى شد يك روز من با شهيد داروبيان كنار آب نشسته بوديم به شهيد گفتم: اينها شهيد نخواهند شد. بعد از چند دقيقه سكوت گفت: اينها بچه هايى هستند كه حتى مادرانشان هم نفهميدند اينها كيستند ، اينها آمده اند و خواهند رفت.تعداد زيادى از همين نيروها در عمليات والفجر ۸ هم غواص بودند. آب يخ بسته را مى شكستند و آموزش مى ديدند. دندانهايشان به هم مى خورد يك روز بعد پس از اتمام نماز مغرب و عشا سوار ماشين شده و ده كيلومترى از مقر دور شديم. پياده شديم و گفتند: پياده بايد برگرديد.
پاى بچه ها كرخت شده بود. محل شلمچه بود كربلاى ۵ هيچكس تصورش را نمى كرد. بعد از عمليات رمضان دشمن موانع زيادى آنجا تهيه كرده بود.از جمله درياچه هاى مصنوعى. با شوق فراوان سمت منطقه راه افتاديم. نزديكيهاى خرمشهر در مقر لباسهايمان را عوض كرديم.با شورى وصف ناشدنى. بچه ها همه تك تك چهره هايشان نورانى بود.فرمانده گروهان ما مى گفت: بچه ها، يك درصد هم احتمال برگشت و سالم ماندن وجود ندارد.ساعت هاى آخر پيش از عمليات را مى گذرانديم. ما بايد با استتار كامل وسايل و ادوات از ديد دشمن درامان مى مانديم. بالاخره شب پرواز فرا رسيد. شبى كه قرار بود فردايش براى عمليات به آب بزنيم. ساعت ده شب وارد آب شديم. قبل از ورود به آب خواستم با سيد فاطمى فرمانده روبوسى كنم و خداحافظى. كه سيد مى گفت: با هيچكدام خداحافظى نمى كنم سريعتر برويد خط دشمن را بشكنيد . آنجا شما را خواهم ديد.چون طول مسير غواصى ما بيشتر از ساير لشكرها بود به همين سبب مى بايست ما زودتر از ساير لشكرها وارد آب مى شديم. درست ساعت ده شب بود وارد آب شديم. خط قرار بود ساعت ۲ شكسته شود. خط شلمچه خط عجيبى است به طوريكه نظر كارشناسان آمريكايى اين بود كه اگر در اين منطقه هيچ عراقى نباشد ايرانى ها نمى تواند اينجا عمليات كنند.وقتى به خط اول رسيديم نتوانستيم حتى يك قبضه كلاشينكف هم پيدا كنيم. بين دو خط اول و دوم آب بود. خط اول دوشكا و چهار لول و دو لول بود.در خط دوم تانكها و خمپاره اندازها بودند. ساعت حدود يازده شب كه حركت به سوى دشمن را از آب شروع كرديم مى خواستيم از پتروشيمى از وسط بصره به دشمن حمله كنيم. محور لشكر ما از ساير لشكرها خطرناكتر بود. مى بايست ستون را نمى شكستيم و در يك ستون منظم پيشروى مى كرديم تا دشمن فكر كند يكنفر پيش مى آيد. اين فرمان تا آخر رعايت شد با آنكه آتش دشمن سنگين بود اما يك نفر از ستون خارج نشد. دشمن متوجه عمليات ما شده بود با آتش سنگين دوشكاها و چهارلول ها بايد عقب نشينى مى كرديم.
پيش رويمان ميدان مين بود نمى توانستيم به خط دشمن بزنيم مى بايست وسط آب متوقف مى شديم. بعد از اينكه برادران تخريب ميدان مين را باز كردند و احتمال خطر را به مقدار قابل توجهى كاهش دادند به طرف دشمن حركت كرديم و با شجاعت و خون دل خط دشمن را شكستيم ولى متأسفانه تمام معبر باز نشد و آتش ضربدرى دشمن برروى برادران مدام سنگينى مى كرد.
عده اى در وسط آب مانده بودند نمى توانستيم به عقب بكشيم فرمانده گروهان با سيد تماس گرفت و كسب تكليف كرد. سيد گفت: حتى اگر يك نفر هم زنده مى ماند عقب بكشيد. حاجى رضا با صداى بلند گفت: بچه ها دستور عقب نشينى داده اند.از آخر ستون آرام عقب بكشيد. چيزى درون بچه ها فروريخت. همه گريه شان گرفته بود. يكى از بچه ها چهره بر آب نهاد و با خداى خود زمزمه مى كرد. دشمن مدام آتش مى ريخت و در اين حال ما مى بايست عقب مى كشيديم.پيام رسيد كه روز ميلاد زينب است. با بى سيم اعلام كردند فرياد بزنيد يا زينب! و به خط دشمن بزنيد و علميات بايد امشب انجام گيرد. به دنبال اين دستور فرمانده گروهان گفت:اگر احساس كرديد كه شهيد يا مجروح مى شويد سعى كنيد پيكر خود را روى سيمهاى خاردار يا خورشيدى ها بيندازيد تا عبور براى بقيه ميسر شود. قرار شد از جناح راست ، لشكر ۷ ولى عصر و از جناح چپ لشكر ۵ نصر و ما از وسط عمليات را ادامه دهيم و اين درحالى بود كه كه در نهايت به همديگر ملحق مى شديم. هواپيماهاى عراقى مدام داشتند منور مى زدند و دوشكاهاى آنان ما را زمينگير كرده بودند. يكى از بچه هاى اطلاعات با اصابت دوشكا بر سرش به شهادت رسيده بود. قرار بود اگر كسى زخمى شود روى سيمهاى خاردار بخوابد و يا سرش را زير آب كنيم تا صدايش درنيايد.
همه نيروها به ستون درحالى كه طنابى در دستشان بود پيش مى رفتند. برادرى گلوله خورد و حتى آخ هم نگفت و خود آرام در آب فرورفت. سرانجام به خط دشمن رسيديم. مى خواستيم استراحتى كوتاه بكنيم. چشممان به ميدان مين افتاد كه كاملاً بازشده بود. يكى از نفربرهاى دشمن درست درآن محلى كه ما از آب بيرون آمده و به ساحل پاگذاشته بوديم توقف كرد.
يكى از بچه ها گفت: نفربر را بزنيم. دونفر از نيروهاى دشمن از نفربر پياده شدند. نمى شد با آرپى جى شليك كرد. چون آتش عقبه آن بچه ها را مى گرفت. يكى از بچه ها گفت: شما شليك كنيد من جلوى آتش عقبه مى ايستم. وقت كم بود، فرصت خداحافظى نداشتيم. نيروهاى دشمن دوباره سوار نفربر شدند. آرپى جى زن بلندشد و شليك كرد. نفربر به آتش كشيده شد. آن برادر هم به شهادت رسيد. بعد از انفجار نفربرجيب فرماندهى دشمن درحال فرار بود كه آن هم به درك واصل شد. آخرين نفرى كه پابه ساحل گذاشت روى مين رفت و شهيدشد و اين همان برادر دوقلوى آن عزيزى بود كه خودش را سپرآتش آرپى جى قرارداد.
ازسنگرجلويى دريك لحظه يك نفر بدون سر به طرف جاده فراركرد. با آرپى جى سرش را زده بودند. دو سه قدم جلورفت و تلوتلوخوران به زمين خورد. دشمن وحشت كرده بود و بدن او را با دوشكا سوراخ سوراخ كرد و من اينها را با چشمهايم ديدم. نزديكيهاى صبح بود.
حاج رضا بلندشو پشتم را با پاهايت مالش بده. حاج رضا تكان نمى خورد. از تمام بدنش خون مى آمد. پشتم به پشت حاجى بود. نگاه او به طرف عراقيها بود و نگاه من به طرف شلمچه. ناگهان خشايار زرهى را ديدم كه به طرف ما مى آمد. نمى توانستم صحبت كنم، چون دهانم پر از خون بود. به زحمت به حاجى فهماندم كه نيروى كمكى مى آيد. حاجى درحالى كه به شدت از درد مى ناليد، گفت: كمك مى خواهيم چيكار؟ كمكهايمان همه اين دور و بر خوابيده اند. خوش به حالشون! و تمام كرد. آفتاب كم كم داشت بالا مى آمد و شلمچه را روشن مى كرد.

بازنويس: اميرحسين حسينى
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
او تنها فرمانده لشگر نبود......

فرمانده قلبها بود و هست......

 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت و سردار شهید آقا مهدی زین الدین در کنار هم!!

 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
سردار شهید مهدی باکری و سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت و سردار شهید آقا مهدی زین الدین در کنار هم!!


 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
همتو عشقه.......مهدی جون که هم ولایتیه ماست
 

roshanfekrejavan

عضو جدید
کاربر ممتاز
حیف.واقعاً حیف!
اونایی که باید میموندن،رفتن.اونایی که باید می رفتن،موندن!
حکمت چیه؟
 

شاهده

عضو جدید
:heart: شهید عبدالمهدي مغفوري :heart:





عبدالمهدي مغفوري در سال 1335 در كرمان در خانواده اي تنگدست ولي متدين به دنيا آمد . پدرش براي دل مردم روضه مي خواند و مخارج زندگي را از پشت دار قالي بافي فراهم مي كرد.

عبدالمهدي در موقعيت مختلف فرماندهي در سطح لشكر 41 ثارالله و بسيج قرار گرفت و بيش از پيش در روند پرتلاطم نبرد سهيم شد . عمليات كربلاي (4 ) آخرين عملياتي بود كه عطر نفسهاي اين پيرو حقيقي ائمه اطهار(ع ) و امام راحل را به جان مي خريد.

عبدالمهدي مغفوري در جزيره ام الرصاص پاداش جهاداكبر و اصغر خود را گرفت و ساكن كوچه پروانه ها شد.

-------------------------------

به محض ورود به شهر با شهردار تماس گرفت گفته بود : فلاني يك شير آب در فلان ميدان چكه ميكند اين آب بيت المال است فكري بكنيد روز بعد شير آب درست شده بود.

-------------------------------

مي گفت برادران شما پاسداريد و آيه اي از قرآن روي سينه داريد. اسراف از شما بعيد است چه بسا فقيري در همين كرمان يا در هر جاي ديگر اين جهان محتاج يك بشقاب برنج باشد

-------------------------------

براي هر كاري هر چند كوچك و حتي يك يك امضاها مي گفت بسم الله الرحمن الرحيم و چون كار را انجام مي داد مي گفت الحمدالله .

-------------------------------

پرسيدم آقا مهدي چه آرزويي داري
گفت : ظهور آقا امام زمان (عج ) و خدمت در ركابش
بعد هم با تبسمي زيبا گفت : اگر من نبودم و آقا ظهور كرد سلام من روبه او برسانيد و بگوئيد مهدي عاشقت بود.

-------------------------------


التماس دعا...
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
سلام حاجی :
چند ماهی هست که زیر نظر دارمت ، چکار کنم منم مثل تو عاشقم ، تو که ندیده عاشق شدی ، من چی بگم .
گفتی 21 سالمه جالبه ، بیشتر تیکه کلام هات تو تاپیک ها مثل بچه های زمان جنگه یه جورایی منو شیفته خودت کردی پس سعی کن این شخصیت رو حفظ کنی .
اون روزها از این شخصیت های جاجی و سید زیاد داشتیم دشمن تصور می کرد برای ضربه زدن به ما باید حاجی ها و یا سیدها رو دستگیر کنه چرا که فکر می کرد فرمانده های اصلی جنگ اینها هستند .
دوست داشتی از همت بدونی آره من اونموقع 15 یا 16 سالم بود که برای اولین بار رفته بودم جبهه بچه های بسیجی عاشق همت بودن یادم میاد یه بسیجی تو اندیمشک به یه دختری علاقه مند شده بود یه مادرپیری در تهران داشت که نمی تونست برای خواستگاری به اندیمشک بیاره ، این خبر نمی دونم چه جوری به گوش همت رسید نزدیک عملیات خیبر بود. همون عملیاتی که حاجی رو ازمون گرفت ، بسیجی رو صدا کرد و بهش گفت آماده شو می خوایم بریم اندیمشک ، بسیجی بیچاره آب دهانشو نمی تونست قورت بده ولی در عین ناباوری همت اونو به اندیمشک بردو اون دختررو براش خواستگاری کرد .
عزیز دلم همت برای ما فقط یک فرمانده نبود اون برای ما هم پدر بود هم مادر.
صحبت رو کوتاه کنم دلیل اینکه گفتم از بچه های لشگر 25 کربلایی اینه که ، این لشگر متعلق به برو بچه های شمال بخصوص مازندران بود و از اونجایی که تو خودتو ساکن رودسر معرفی کرده بودی ، حدس زدم 25 کربلایی هستی . ولی یه چیزی رو بدون چون حال و هوات و دل دادگیت مربوط به جبهه و جنگه دیگه هیچ فرقی نمی کنه که مال کجایی و انشاء الله با شهید همت محشور می شی.
ازت یه خواهش دارم تو جوانی و دلت پاکه پس دعا کن که خداوند شهادت رو نسیب ما هم بکنه .
در ضمن منو ببخش چون اولا که من زیاد آشنایی به این محیط خصوصی ندارم بعضی وقتها تو کوچه پس کوچه های این باشگاه گم می شم .
دوماٌ ساعت 12 امروز پنجشنبه می رم خونه و مشکلی که دارم اینکه از تو خونه نمی تونم با این اسم کاربری وارد سایت بشم نمی دونم مشکل از کیبوردم یا چیز دیگه ، بهر حال تا شنبه صبح بدون اینکه login کنم فعالیت های بچه ها بخصوص تو دوست عزیزم رو نظاره گر هستم . یا حق
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام حاجی :
چند ماهی هست که زیر نظر دارمت ، چکار کنم منم مثل تو عاشقم ، تو که ندیده عاشق شدی ، من چی بگم .
گفتی 21 سالمه جالبه ، بیشتر تیکه کلام هات تو تاپیک ها مثل بچه های زمان جنگه یه جورایی منو شیفته خودت کردی پس سعی کن این شخصیت رو حفظ کنی .
اون روزها از این شخصیت های جاجی و سید زیاد داشتیم دشمن تصور می کرد برای ضربه زدن به ما باید حاجی ها و یا سیدها رو دستگیر کنه چرا که فکر می کرد فرمانده های اصلی جنگ اینها هستند .
دوست داشتی از همت بدونی آره من اونموقع 15 یا 16 سالم بود که برای اولین بار رفته بودم جبهه بچه های بسیجی عاشق همت بودن یادم میاد یه بسیجی تو اندیمشک به یه دختری علاقه مند شده بود یه مادرپیری در تهران داشت که نمی تونست برای خواستگاری به اندیمشک بیاره ، این خبر نمی دونم چه جوری به گوش همت رسید نزدیک عملیات خیبر بود. همون عملیاتی که حاجی رو ازمون گرفت ، بسیجی رو صدا کرد و بهش گفت آماده شو می خوایم بریم اندیمشک ، بسیجی بیچاره آب دهانشو نمی تونست قورت بده ولی در عین ناباوری همت اونو به اندیمشک بردو اون دختررو براش خواستگاری کرد .
عزیز دلم همت برای ما فقط یک فرمانده نبود اون برای ما هم پدر بود هم مادر.
ولی یه چیزی رو بدون چون حال و هوات و دل دادگیت مربوط به جبهه و جنگه دیگه هیچ فرقی نمی کنه که مال کجایی و انشاء الله با شهید همت محشور می شی.
ازت یه خواهش دارم تو جوانی و دلت پاکه پس دعا کن که خداوند شهادت رو نسیب ما هم بکنه

تمام صحبتهاتون لطف زیاد شمارو میرسونه وگرنه ما کوچیک شماییم اما:


صحبت رو کوتاه کنم دلیل اینکه گفتم از بچه های لشگر 25 کربلایی اینه که ، این لشگر متعلق به برو بچه های شمال بخصوص مازندران بود و از اونجایی که تو خودتو ساکن رودسر معرفی کرده بودی ، حدس زدم 25 کربلایی هستی .

ما(گیلان) یه زمانی تو 25 کربلا بودیم اکثر بچه های گل گیلان هم تو همون زمان شهید شدن مثل سردار شهید خوش سیرت،املاکی،قلی پور،مرآت،خوش روش،گلستانی،بیگی و......

بعدا جدا شدیم و شدیم لشکر 16 قدس که به قول بچه ها چون دیگه کسی توش نبود و اون قدرت رو نداشت بهش میگفتن و میگن 6 اقدس:D

راستی شما تو کدوم گردان بودید؟؟فرمانده گردان شما کی بود؟؟؟عملیات خیبر بودید؟؟
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
فدات شم تو که گفتی 21 سالمه ! ولش کن ای فوزولی ها به ما نیامده .
من تیپ ذولفقار بودم که معروف بود به ذولفرار ... عملیات خیبر هم بودم البته لشگر نبودم ، تیپ زرهی 20 رمضان بودم که متعلق به بچه های تهران بود و بهش می گفتن رمضون گدا .
خوب از خودت بگو الان کجا ساکنی و مشغول چه کاری هستی ؟
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
من این تاپیکو به اشتراک می ذارم که اگر پستی گذاشتی متوجه شم ... پس اگه اشکالی نداره ادامه بحث هامونو تو همین تاپیک ادامه می دیم ... اگه نظر دیگه ای داری به من بگو .
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازگشت فرد ضد انقلاب به آغوش انقلاب به واسطه حاج همت

يک شب که در مقر بوديم يکي از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((يک نفر از بالا صدا مي زند که من مي خواهم بيايم پيششما . حاج همت کيست ؟!))
سريع بلند شديم و خودمان را به محل رسانديم تا ببينيم قضيه از چه قرار است . گفتيم که شايد کلکي در کار است و آن ها مي خواخند کمينبزنند .
وقتي به محل رسيديم فرياد زديم : ((اگر مي خواهي بيايي نترس!بيا جلو!))
گفت : ((من حاج همت را مي خواهم!))گفتيم : ((بيا تا ببريمت پيش حاج همت))با ترس و دلهره و احتياط جلو آمد . وقتي نزديک رسيد و ديد که همه پاسدار هستيم جاخورد . فکر کرد که ديگر کارش تمام است ولي وقتي برخودخوب بچه ها را ديد کمي آرام گرفت . او را پيش همت برديم .

پرسيد : ((حاج همت شما هستيد؟))
همت گفت ((بله خودم هستم .))آن مرد کرد پريد جلو و دست همت را گرفت که ببوسد .همت دستش را کشيد و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوري پرسيد : ((شما ارتشي هستيد يا سپاهي؟))همت گفت : ((ما پاسداريم .))
او گفت : (( من آمده ام پيش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه ميکردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولي حالا پشيمانم .))
همت گفت : ((قبلا از ما قهر کرده بودي . حالا هم که آمدي خوش آمدي . ما با تو کاري نداريم و به تو امان نامه ميدهيم .))
و بعد همت او را در آغوش کشيد و بوسيد و گفت : ((فعلا شما پيش ساير برادرهايمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنيم.))
ان مرد , مصلح بود . همت اجاز هنداد که اسلحه اش را از او بگيريم و او با خيال راحت در ميان بچه ها نشست .شب , همت با او صحبت کرد از وضعيت ضد انقلاب گفت و سعي کرد از تا ماهيت آنها را براي او فاش کند .
آن مرد گفت : ((راستش خيلي تبليغات ميکنم . ميگويند که پاسدارها همه را ميکشند همه را سر ميبرند خلاصه از اين حرفها .))
همت گفت : (( نه! اصلا اين حرفها حقيقت ندارد . همه ما پاسدار هستيم و صحبت مي کنيم....))
آن مرد محو صحبت هاي همت شده بود . وقتي اين جملات را شنيد , به گريه افتاد .
همت پرسيد : ((براي چه گريه مي کني ؟))
گفت : ((به خاطر اين که در گذشته در مورد شما چه فکرهايي ميکردم . ))
همت گفت : ((ديگر فکرش نکن حالا که برگشته اي عيب ندارد .))
او گفت : ((من هم ميخواهم پاسدار شوم.))
همت گفت : ((اشکالي ندارد. پاسدارباش.اگر اينطوري دوست داري , از همين لحظه به بعد تو پاسدارباش .))
آن شخص با شنيدن اين حرف, خيلي خوشحال شد . رفتار و برخورد همت چنان تاثير عميقي بر او گذاشت که يکي از نيروهاي خوب و متعهد شدو در همه جا حضور فعال داشت .
او بعد از مدتي در عمليات (( محمد الرسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهيد شد . بچه ها به او لقب (( حر زمان ))داده بودند . پس از اين ماجرا , تعداد ديگري از ضد انقلابيون فريب خورده هم آمدند و خود را تسليم کردند. جالب اين که آن ها هم در لحظه ورود , سراغحاج همت را مي گرفتند
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره از شهید همت

رفته بودم خط ديدنش.کفش هايش پاره شده بود، اما کفش هاي لشکر را نمي گرفت.
مي گفت مال بسيجي هاست.براي کاري رفتيم شهر… گفتم اگر خواهشم را رد کني ناراحت مي شوم. برايش يک جفت کفش ورزشي خارجي خريدم.چيزي نگفت!ميان راه يک بسيجي را سوار کرد،
پرسيد: اين طرف ها چکار مي کردي. توضيح داد کفش ها يش پاره بوده و آمده بود يک جفت کفش بگيرد، اما قسمت نبوده. حاجي نگاهي به من کرد و بعد کفش ها را داد به جوان بسيجي. جوان خواست پولش را بدهد.قبول نکرد.
گفت براي صاحبش دعا کن. گفتم حاجي خودت هم نياز داشتي! گفت من الان فرمانده ام، اگر اين بار سنگين فرماندهي را از دوش من بردارند،من هم مي شوم مثل اون بسيجي،اون وقت مي توانم جلوي بقيه از اين کفش ها پايم کنم....
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند خاطره از زبان شهید همت :



خبر


در عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و گفت از دفتر امام است.برادر ديگري گوشي را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شديم ببينيم چه خبر است. وقتي پرسيدم، گفتند: «در طول عمليات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ مي‌زنند و اخبار را مي‌پرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام مي‌خواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»
وقتي اين مسأله را به چشم خود ديديم، حالت عجيبي به ما دست داد. گفتيم: خدايا! نکند که ما لياقت رهبري امام را نداشته باشيم. نکند که در ما سستي و تزلزلي به وجود آمده است که امام اين ‌قدر دلش شور مي‌زند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتي دوباره پرسيدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شده‌اند. مي‌خواهند که در جريان مسايل قرار بگيرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همين خاطر مدام از تهران تماس مي‌گيرند.»


حمله شمشير


در تاريخ دوازدهم تيرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، براي اولين بار در غرب کشور، عمليات «شمشير» را شروع کرديم؛ در يک شب ظلماني، در ارتفاع دو هزار و دويست متري، آن هم در حالي‌که تمام منطقه مين ‌گذاري شده بود. شب قبل از حمله در مسجد نودشه براي آخرين بار براي برادران پاسدار اعزامي از خمين، اراک و ساير افراد صحبت کردم. عزيزان ما تا ساعت دو نيمه شب عزاداري کردند و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.
آن شب، يکي از برادران اهل خمين خواب حضرت امام( رحمت الله علیه ) را مي‌بيند. امام ( رحمت الله علیه ) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستيد؟ حرکت کنيد، حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شماست.» صبح با پخش اين خبر، حالت عجيبي به بچه‌ها دست داده بود. همه مي‌گفتند ما مي‌خواهيم همين الآن عمليات را انجام بدهيم. هرچه گفتم دشمن در بالاي ارتفاعات است، شما چه‌طور مي‌خواهيد از ميدان مين رد بشويد، گفتند: «نه، به ما گفته‌اند حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ماست.»
به هر صورتي که بود، برادران را راضي کرديم. عمليات در نيمه‌هاي شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نيروها به نزديک سنگرهاي دشمن رسيدند. به محض روشن شدن هوا، عمليات شروع شد. طولي نکشيد که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامي ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد. برادران ما با صداي الله‌اکبر، آن‌چنان وحشتي در دل دشمن ايجاد کرده بودند که نزديک به دويست نفر از مزدوران بعثي يک‌جا اسير شدند.
به يکي از افسران عراقي گفتم: «فکر کرديد که ما با چه مقدار نيرو به شما حمله کرديم؟»
گفت: «دو گردان!»
گفتم: «نه، خيلي کمتر بود.»
تعداد نيروهاي حمله‌کننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره مي‌کنيد!»
وقتي برايش قسم خورديم و باورش شد، گريه‌اش گرفت. گفت: «وقتي شما حمله کرديد، تمامي کوه ها الله‌اکبر مي‌گفتند. اگر ما مي‌دانستيم تعدادتان اين‌قدر کم است، مي‌توانستيم همه شما را اسير کنيم.»
اين مصداق آيات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نيروي کفر احساس مي‌کند با لشکر عظيمي در جنگ است و بيست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتري جنگي دارند، در اين عمليات به عينه ثابت شد. پس از سقوط ارتفاعات و در آن هواي گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بوديم که يک تيپ عراقي اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه اين تيپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در اين عمليات، چندين نفر کشته به جاي گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.

عملیات والفجر سه


در عملیات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتیم. حدود یک ربع بود نشسته بودیم که دیدیم تلفن زنگ زد. یکی از برادران گوشی را برداشت و گفت از دفتر امام است. برادر دیگری گوشی را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شدیم ببینیم چه خبر است. وقتی پرسیدم، گفتند: «در طول عملیات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ می‌زنند و اخبار را می‌پرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام می‌خواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»
وقتی این مسأله را به چشم خود دیدیم، حالت عجیبی به ما دست داد. گفتیم: خدایا! نکند که ما لیاقت رهبری امام را نداشته باشیم. نکند که در ما سستی و تزلزلی به وجود آمده است که امام این ‌قدر دلش شور می‌زند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتی دوباره پرسیدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شده‌اند. می‌خواهند که در جریان مسایل قرار بگیرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همین خاطر مدام از تهران تماس می‌گیرن
 

Similar threads

بالا