paeeizan
اخراجی موقت
يك مادر با پسر 10 ساله اش در يك روز باراني در تاكسي نشسته بودند و به سمت خانه مي رفتند، پسر بچه از شيشه ماشين بيرون را تماشا مي كرد.
تعدادي زن فاحشه در كنار خيابان بيكار ايستاده بودند، پسر بچه كه آنها را ديد و از شكل و تيپشان تعجب كرده بود از مادرش پرسيد اينها كي هستن و چرا اينجا وايستادن؟
مادر جواب داد : اينها زنان كارمندي هستند كه كارشون تمام شده و منتظرن شوهرهايشان آنها را به خانه ببرن.
راننده تاكسي ناگهان گفت: خانم چرا به بچه راستش را نمي گين؟ ببين بچه جون اينها زنان خوبي نيستن اينجا وايستادن كه در ازاي گرفتن پول با مردها رابطه برقرار كنن.
بچه كه چشمانش از حدقه بيرون زده بود از مادرش پرسيد: اين آقا راست ميگه؟
مادر با چشم غره اي به راننده ، حرف راننده را تاييد كرد.
پسر بچه پرسيد: پس چي به سر بچه هاي اونا مياد؟؟؟
.
.
.
مادر گفت: اكثر بچه هاشون راننده تاكسي ميشن!!
تعدادي زن فاحشه در كنار خيابان بيكار ايستاده بودند، پسر بچه كه آنها را ديد و از شكل و تيپشان تعجب كرده بود از مادرش پرسيد اينها كي هستن و چرا اينجا وايستادن؟
مادر جواب داد : اينها زنان كارمندي هستند كه كارشون تمام شده و منتظرن شوهرهايشان آنها را به خانه ببرن.
راننده تاكسي ناگهان گفت: خانم چرا به بچه راستش را نمي گين؟ ببين بچه جون اينها زنان خوبي نيستن اينجا وايستادن كه در ازاي گرفتن پول با مردها رابطه برقرار كنن.
بچه كه چشمانش از حدقه بيرون زده بود از مادرش پرسيد: اين آقا راست ميگه؟
مادر با چشم غره اي به راننده ، حرف راننده را تاييد كرد.
پسر بچه پرسيد: پس چي به سر بچه هاي اونا مياد؟؟؟
.
.
.
مادر گفت: اكثر بچه هاشون راننده تاكسي ميشن!!




