ناگفته هاي عمليات تفحص از زبان سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین
ناگفته هاي عمليات تفحص از زبان سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین
سابقه كار تفحص به ايام دفاع مقدس برميگردد، شايد از همان روزهاي نخستين دفاع در برابر رژيم م***** بعثي بود كه كار جستجوي شهدا نيز شكل گرفت، البته اين كار ابتدا در قالب واحد رفاه كه قبل از تشكيل ، تعاون سپاه ناميده ميشد، انجام ميگرفت كه سازمان معيني نداشت. همان رزمندگاني كه در خط مقدم شركت ميكردند، مهمات حمل و نقل ميكردند و يا نفرات را جابجا ميكردند، مجروحين و شهدا را هم تخليه ميكردند.
اولين واحدي كه براي عمليات تفحص سازمان يافت در سرپل ذهاب بود كه كتابخانه شهر براي اين امر تدارك ديده شده بود كه تا آن زمان بيشتر بعنوان درمانگاه و بهداري مورد استفاده قرار مي گرفت. به هر حال شهدا را هم در همانجا تخليه مي كردند. تا اينكه در عمليات ثامنالائمه بعداز فرار بنيصدر خائن ، توفيق بزرگي حاصل شد و احساس گرديد كه موضوع تخليه شهدا بايد سازمان يافتهتر انجام شود. دوستاني كه از اصفهان آمده بودند ازجمله آقاي "عليرضا نباتي" كه مسئول تعاون سپاه اصفهان بود، پيشنهاد تهيه پلاك را داد كه در عمليات ثامنالائمه براي بچههاي اصفهان استفاده شده بود كه زنجير هم نداشت. و به جاي زنجير از سيم تلفن استفاده ميشد. معمولاً كار شناسايي شهداء در همان منطقه عملياتي صورت ميگرفت تا اينكه در عمليات فتح المبين كامل تر شد. قبلاً از آن شهيد بزرگوار «خوش اخلاق» مسئول تعاون سپاه اهواز كه در عمليات آزادسازي بستان به شهادت رسيد، مسئوليت شناسايي شهدا را داشتند. پس از ايشان "حاج كاظم علم الهدي" اخوي شهيد «حسين علم الهدي» به كمك ما آمدند و اين كار در خوزستان به شكل منطقي سامان يافت. با تشكيل معراج شهداء در كارخانه سپنتا ، سازمان آمادهتر شد.
در هر صورت بنده و حاج كاظم علمالهدي به اتفاق دامادشان، اولين گروهي بوديم كه در منطقه عملياتي هويزه بعد از عمليات بيت المقدس رفتيم و تعدادي از شهدايي را كه در منطقه مانده بودند را پيدا كرده و منتقل كرديم. يادم هست پيكر شهيدي بود بسيار بلند قد با تمام تجهيزات، دركنار پيكر مطهر آن شهيد شيشه پنيسيلين محتوي آب بود كه بعداً متوجه شدم حاوي آب نمك است، وقتي رزمندگان تعادل نمك بدنشان به هم ميخورد، اين شيشه را مكيده تا نمك بدنشان به حالت عادي برگردد. بچهها، آن شهيد را از روي قرآن شناسايي كردند، نامش "غفار درويشي" بود. عمليات شناسايي به همين منوال انجام ميگرفت.
در همان بحبوحه عمليات، تخليه شهدا هم انجام ميشد، سپس مرحوم "طلوعي" يكي از بچههاي تعاون ، گروه تفحص را تشكيل داد كه در همه عملياتها، همزمان با عمليات تفحص شهداي قديميتر، تخليه شهداي جديد را هم انجام ميدادند.
يكي از خاطرات عجيبي كه مربوط به همان ايام است كه براي ثبت در تاريخ، آن را يادآوري ميكنم:
در پس اين عالم چيزهايي است، عالَم، عالم هوشياري است. بعضيها تصور ميكنند كه جمادات ، نباتات و يا حيوانات فاقد شعور لازم هستند، درحالي كه اينها شعور دارند و نسبت به عالم بيروني شناخت دارند و خداي خود را ميشناسند.
در مقابل منطقه عملياتي فتحالمبين منطقه اي بود كه تا قبل از عمليات محرم آن را آزاد نكرده بوديم. بعداز آنكه دشمن از "جبل حمرين" به عقب رانده شد منطقه وسيعي از غرب دشت عباس در منطقه عمومي فكه آزاد شد. شهداي زيادي از عمليات فتح المبين باقي مانده بود كه انتقال اينها در دستور كار قرار گرفت.
راهكارهاي زيادي ارائه شد ، كار سخت بود چون دشمن پس از كندن خاكريزها، روي شهدا خاك ريخته بود و شهدا محلشان مشخص نبود ، ناگفته نماند بعضي از اجساد دشمن هم در منطقه پراكنده بود و چون عراقيها هيچ اهتمامي به انتقال اجسادشان نداشتند، اين اجساد همچنان در منطقه باقيمانده بود. در عراق فقط صدام داراي جايگاه بود درصورتي كه صدام مدعي بود « الشهداء منّا اكرم جميعا » به هرحال يك ادعايي بود كه صورت واقعي نداشت.
يكي از دوستان پيشنهاد داد: تعدادي سگ پليس بياوريم و جستجو كنيم؛ ولي در آن زمان باتوجه به اينكه از انقلاب چيزي نگذشته بود و مثل زمان حالا هم نبود كه عده اي سگبازي را رواج دادهاند ، لذا دسترسي به سگ در آن زمان مشكل بود، سرانجام در پايگاه هوايي دزفول تعدادي سگ پيدا كرديم كه باتوجه به گذشت زمان و بيمهري نسبت به سگها از كارآيي اين سگها كاسته شده بود و به اصطلاح روفرم نبودند. در اوايل كار باتوجه به صداي شليك خمپارهها سگها به وحشت ميافتادند كه با گذر زمان اين مسئله حل شد. لذا باتوجه به تمامي مشكلات موجود، مربي سگها آنها را آماده كرد و اينها جستجوي شهدا را آغاز كردند. جاي تعجب همين جاست كه وقتي اين سگها به هرجايي كه شهيدي بود، ميرسيدند پارس كرده و قسمتي از خاك را كنار ميزدند، اما بلااستثناء به هر جنازه عراقي كه ميرسيدند علاوه بر پارس كردن و كندن خاك يك كار تكميلي نيز ميكردند و آن ادرار برروي جنازه بعثيها بود. مثل سگ داستان اصحاب كهف كه ميدانست موحدين چه كساني هستند، اين ماجرا اين مسئله را ثابت كرد كه در وراي حقايقي كه به ظاهر ميبينيم، نكات ناگفته فراواني موجود است و آن اينكه همه عالم شعور دارند و موحد هستند و اين انسان است كه در بعضي مواقع راه را گم ميكند. اما به هر حال بدليل اينكه كار كردن با سگها را همه كس طالب نبود و كار نيز با آنها مشكلات خاص خودش را داشت و معضلات ديگري كه بوجود آمد، متوقف گرديد.
بحث تفحص همانطور كه گفتم در خلال جنگ آغاز شد. ما سازماني را در قرارگاه نيروي زميني سپاه تحت عنوان گروه انصارالمؤمنين ايجاد كرديم كه كارشان همين بود. اينها در بعضي مواقع زير نور ماه، شهداء را پيدا ميكردند به شهدا طناب ميبستند و آنها را از زير پاي دشمن انتقال ميدادند.
اين سازمان بدليل تعدد عملياتها نياز به تقويت داشت، چون تعاون سپاه فعاليتهاي زيادي را نيز عهدهدار بود. درخلال جنگ ، قريب بر 19 هزار شهيد ارتش هم توسط سپاه تخليه شد، اگرچه ارتش سازماني به نام امور درگذشتگان داشت، اما اين سازمان فعال نبود، در بعضي از مقاطع ما به ارتش پلاك هم ميداديم.
در آن زمان ما بدليل اولويت تخليه مجروحين و تعدد عملياتها نميتوانستيم همه شهدا را منتقل كنيم. به همين علت ما مفقود زياد به جا گذاشتيم. در عملياتها تعداد مجروحين چهار برابر شهداء بود، طبيعي است در اين مسئله سازمان بهداري سپاه فعال بود اما تمركزش بيشتر در جهت تدارك تجهيزات پزشكي، اتاق عمل و كارهايي كه براي حفظ جان افراد صورت ميگرفت، استوار بود، اما متأسفانه از كساني كه در اين مقوله فعاليت داشتهاند كمتر سخن به ميان آمده است. زماني ماشيني پر از مهمات مورد اصابت گلوله قرار گرفت و منفجر شد تعدادي از رزمندگان مجروح و عدهاي شهيد شدند كسي جرأت نزديكي به ماشين را براي نجات افراد نداشت، اما دو تن از برادران، آقايان "ميرزايي" و "مخبريان" از تعاون سپاه با شهامت خاصي رفتند و مجروحين از داخل آتش بيرون كشيدند.
موارد مشابه ديگر به وفور يافت ميشد كه بچهها با چه رشادتي ، شهداء و مجروحين را منتقل ميكردند و عدهاي نيز دراين راه به درجه رفيع شهادت رسيدند. شهيد فروزش، شهيد رحماني، شهيد دوستدار، شهيد ابراهيمي، شهيد فلاح سرباخته ، شهيد صدري ، شهيد ظفري و ديگر شهداي بزرگوار تفحص.
در كربلاي 4 بود كه ما گروهها را تبديل به گردان كرديم و سه گردان فعال داشتيم كه ترجيح داديم به تيپ تبديل شود. بنده خدمت امير "شمخاني" رفته و مجوز گرفتم. بعد متوجه شدم سردار "محسن رضايي" موافق اين مطلب نبوده است چون در آن زمان حساسيت زياد بود و ايشان مايل به تشكيل تيپي جديد نبودند.
ما احساس كرديم ، مخالفتي وجود دارد، اسم تيپ را 313 گذاشتيم و خدمت آقاي نظران (رحمه الله عليه) ـ دبير شوراي عالي دفاع در آن زمان ـ رفتم و حمايت ايشان را خواستار شدم. ايشان نامهاي به سپاه نوشتند و از اين كار تقدير كردند كه سردار رضايي بعداً گفته بودند: "اين كار را خود باقرزاده ترتيب داده است!"
به هرحال با هر مخالفتي بود تيپ تشكيل شد و وارد مباحث جديدي هم شد، ازجمله شناسايي اردوگاه اسراء عراق ، به عنوان نمونه اردوگاه موصل 4 را شناسايي كرديم و طرح آزادسازي اسراء را بعداز عمليات كركوك ريختيم طرحي كه با عنوان 101 معرفي شد. اين طرح تا شوراي عالي دفاع رفت و آنجا گفتند احتمال موفقيت 50% است و طرح مسكوت ماند. در سالهاي بعد آقاي "هاشمي" در نمازجمعه اشاراتي به اين طرح داشتند. سرانجام اين تيپ بعداز مدتي به تيپ 26 موسوم شد كه تا بعداز جنگ هم بود و سپس منحل شد چون ضرورتي براي ادامه كار آن احساس نگرديد. با شروع آتش بس و استقرار UN نماينده ايران در مقابل UN ، آقاي دكتر پرويز فتاح وزير فعلي نيرو كه در ان زمان عضو سپاه بود نخستين تبادل اجساد شهداء و كشتهشدگان عراقي را انجام داد. البته بعد از پذيرش قطعنامه در ستاد كل و از روز آتش بس ، بنده در خدمت دوستان كار را پيگيري ميكردم در آن هنگام كار تبادل در مرز توسط گروه ( U.N ) انجام مي شد اين گروه مسئوليت كنترل آتشبس را داشتند، اما كار اين گروه ما را راضي نميكرد، زيرا شهداي زيادي در مرز پراكنده بود. در همان ايام طرحي تهيه كردم و به صليب سرخ و ( U.N ) ارائه كردم، يك ديدار مرزي در ( زبيدات ) داشتيم كه يك گروه از ( U.N ) عراق و يك گروه از ( U.N ) ايران ديداري داشتند كه ارتش ايران ميزبان بود. پذيرايي مفصلي انجام شد اين مراسم در روزي بود كه رژيم "نجيب" در افغانستان سقوط كرد. سال 71 بود و بنده از اين زمان استفاده كردم و طرح را به رئيس گروه كه يك فلسطيني بود ارائه كردم ايشان گفتند بايد با عراقيها اين مسئله را درميان بگذاريم. اين طرح به مدت 7 سال مورد مخالفت عراقيها قرار گفت و پس از مذاكرات پياپي سرانجام جستجوي مشترك آغاز شد؛ ولي در اين مقطع عراقيها همكاري لازم را بعمل نياوردند و ما رأساً در داخل خاك ايران شروع به فعاليت كرديم.
تشكيل كميته جستجوي مفقودين را در سفري كه به اتفاق شهيد «امير صياد شيرازي» داشتيم، طرح ريزي كرده وتشكيل داديم. ياد يك خاطرهاي افتادم از روزي كه همراه با نيروهاي ( U.N ) در منطقه بوديم. در داخل ماشين ، يك سرهنگ اروگوئهاي و يك مترجم نيز همراه ما بودند. آقاي "حاج بهرام دوست پرست" هم بودند از كنار ميدان مين در منطقه زبيدات كه ميگذشتيم، سرهنگ اروگوئهاي متوجه مينهاي والمري شد. اين سرهنگ به مين ها اشاره كرد و با لهجه خاص اسپانيايي خود گفت: "اينها چيست؟" دوست ما آمد با لهجه خودشان به آنها پاسخ بدهد و گفت : "مينا والمريا" است و من هم گفتم: "حداقل 50 ، 60 متر "لَت و پاريا" بعد بوسيله مترجم، اين شخص را توجيه كرديم.
اما تشكيل كميته تفحص به سال 68 برميگردد كه در آن زمان تدبير مقام معظم رهبري بر اين بود كه مواضع دفاعي در جنوب، مستحكم شود. در آن زمان سپاه در منطقه جنوب مستقر بود و هيأتي براي بررسي در جنوب و غرب به دستور مقام معظم رهبري اعزام شد اين تيم به فرماندهي امير صياد شيرازي همراه 110 نفر تشكيل گرديد و ابتدا به قم رفت، سپس به مشهد و از آنجا عازم جنوب شد.
كار، كار بررسي خطوط ازنظر استحكامي بود و مسايلي كه در آن زمان مورد توجه بود، طبيعي بود من به خاطر ارتباط شغليام در كنار مأموريت به اين موضوع يعني تفحص حساسيت خاصي داشتم. در آن زمان و بعداز جنگ به دليل رخوتي كه ايجاد شده بود و سپاه در حال بازسازي بود و طرح رجعت به عقب اجرا ميشد، بسياري از فرماندهان بدليل مشكلات خود، توجه كمتري به خط و فضاي خاص جبهه ميكردند.
در همه جا اوضاع تخليه شهدا وخيم بود، ازجمله: در منطقه كوشك كه تيپ 21 امام رضا (ع) و بچههاي خراسان مستقر بودند، منطقه پر از جنازه بود و بدليل عدم امكانات و وسايل، جمعآوري ميسر نبود و شهدا همچنان پراكنده بودند.
در آبادان از بچههاي لشكر 19 فجر سؤال كردم كه گفتند:"اخيراً در حاشيه اروند هنگام كوتاه كردن نيها براي ديد بيشتر، 8 غواص شهيد از عمليات كربلاي 4 پيدا كرديم كه با لباس غواصي مانده بودند."
اين شهدا از بچههاي شيراز بودند. يكي از خاطرات شيرين من هم از همين شهدا بود كه خاطره ايشان فتح بابي شد براي تشكيل طرح «در جستجوي نور»، اين طرح با الهام و پشتوانه حضرت رضا(ع) بود كه سامان يافت و به نتيجه رسيد. جريان از اين قرار بود كه:
مادر يكي از اين شهداء به مشهد رفته بود و در آستان مقدس امام رضا (ع) متوسل ميشود كه فرزندم را بايد به ما برگرداني. چند شب بعد خواب ميبيند يك نوري آمده و وارد منزلش در شيراز شده، تماس ميگيرد و باخبر ميشود فرزندش پيدا شده من هم الهام گرفتم كه اين شهداء نورهايي بودند كه بايد آنها را پيدا كنيم و اسم طرح را در جستجوي نور گذاشتيم. بلافاصله طرحي تهيه كردم و خدمت مقام معظم رهبري ارائه دادم باتوجه به اينكه بعداز جنگ فضاي موجود در جامعه مناسب نبود و فشارهايي به ما وارد ميآمد، وضعيت شهداء و اسراء مشخص نبود به طوري كه اسراء در سال 69 سه سال بعداز قبول قطعنامه برگشتند، فشارها مضاعف بود و حتي در مواردي تعداد كمي از خانوادهها را تحريك كرده بودند و آنها در جلوي ساختمان هلال احمر مركزي اغتشاش كردند و دشمن هم از دور ، بعضي موارد را اداره ميكرد. ازجمله شركتي بنام: "هاشمي اوغلو" در تركيه كه از شكنندگي بيشتر بعضي خانوادهها استفاده كرده بود و سعي ميكرد آنها را به منافقين وصل كند. برخي از خانوادهها ازطريق كويت تلاش ميكردند وارد عراق شوند تا شايد از آن طريق مشكلاتشان حل شود و عده اي هم به ساجده زن صدام نامه نوشته و درخواست كمك كرده بودند. درمجموع ، فضا بسيار ملتهب بود، عوارض اجتماعي و رواني جنگ نمايان بود. طرحي خدمت مقام معظم رهبري ارائه شد و قرار شد اين طرح در قرارگاه خاتم(ص) بررسي شود، شوراي عالي امنيت ملي تشكيل نشده بود و قرارگاه خاتم(ص) در سال 68 مسئوليت جنگ را بعهده داشت. زماني كه اين طرح ارائه شد، جنگ خليج فارس آغاز گرديد و پيامدهاي آن باعث شد، فضاي كار عوض شود و طرح يكسال، بلاتكليف ماند تا اينكه دوباره پيگيري گرديد و طرح، مورد تصويب قرار گرفت و به سپاه و ارتش ابلاغ گرديد و كميته جستجوي مفقودين شكل گرفت. اين كار زير نظر ستاد كل نيروهاي مسلح پيگيري شد كه اعضاي اين كميته از وزارت اطلاعات، وزارت امور خارجه، وزارت كشور، بنياد شهيد، هلال احمر، ستاد آزادگان ، سپاه ، ارتش و ناجا كه پس از آن بخشي از نيروها در منطقه عملياتي حضور يافتند و فعاليت ميكردند. با اين حال ما احساس كرديم خواسته حقيقي اعمال نشده است.
در نخستين روزهاي آغاز تفحص بود كه خاطرهاي شكل گرفت كه بيان ميكنم ابتدا لازم به ذكر است كه ما در شروع كار يك بررسي ميداني انجام ميداديم و شناسايي اوليه صورت ميگرفت چون عوارض زمين به طور طبيعي و مصنوعي تغيير كرده بود. ما منطقه را در آخرين وضعيت ممكن بررسي ميكرديم، عكسها و نقشههاي ماهوارهاي تهيه ميكرديم مثلاً بعضي نقشهها را ازطريق وزارت كشاورزي يا حتي خارج از كشور تهيه كرده و مورد بررسي قرار ميداديم. در مناطق مختلف تهديدات زيادي براي بچهها بود: مثلاً ميدان مينگذاري شده و ... مثلاً در طلائيه كه سه سال زير آب و در منطقه سرپل ذهاب عراقيها وارد خاك ما شده بودند.
يادم ميآيد براي شروع كار در منطقه طلائيه، تفألي به قرآن زدم كه اينجا چه منطقهاي است، آيه شريفه
( فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوي ) آمد: « كفشهايتان را دربياوريد، اينجا سرزمين مقدس است، »
به هر حال كار را شروع كرديم منطقهاي به طول 10 كيلومتر را پيادهروي ميكرديم در بعضي مناطق، تقاطع داشتيم و مجبور ميشديم براي گذر از اين مناطق با وجود آبگرفتگي از طناب استفاده كنيم، منطقه صعبالعبور بود و كار بسيار سخت. پس با بچهها مشورت كرديم چون امكان استفاده از وسايل و تجهيزات سنگين نبود، همه به اتفاق گفتند نميشود كار كرد الا بچههاي اصفهان كه كار را قبول كردند.
يك اربعين كامل، 40 روز بچهها پياده ميرفتند و شهدا را جمعآوري كرده و ميآوردند. يكي از اين عزيزان "شهيد علي رضا غلامي" بود كه نقش بسيار مهمي در كنار برادر "عبدالحسين عابدي" مسئول گروه داشت.
اين مناطق نوعاً 9 ماه از سال زير آب بود و عوامل جوي بسيار متغيّر بود كه روزي بچهها تا لب مرز پيش رفته بودند و ديده بودند عدهاي عراقي وارد خاك شدهاند و جلو رفته بودند و بدون توجه به تيراندازي عراقيها پرچم ايران را در نقطهاي قرار داده بودند و سريع برگشته بودند چون امكانات دفاعي نداشتند تا اينكه عدهاي از بچهها رفتند و به عراقيها فهماندند كه در خاك ايران هستند و بايد برگردند.
در كنار كار تفحص و جستجوي شهدا، تثبيت مرز، ترميم جادهها و غيره هم ... انجام ميشد. يادم است زماني 21 دستگاه مهندسي در منطقه طلائيه فعاليت ميكرد.
قسمتي از منطقه طلائيه كه در آن پد شرقي جزيزه مجنون قرار دارد ، كار نشده بود. قبلاً در ماه مبارك رمضان سال 74 بخشي از منطقه كه در ديد عراقيها قرار نداشت كار شده بود. يعني از دهانه هور به سوي نهر سوئيپ. در اين محدوده ، 19 شهيد را پيدا كرده بوديم، ولي بعد از آن به اين نتيجه رسيديم كه بايد كار تكميل شود، عراق در سال 1991 ( 1370 ) يك نهري به موازات پد شرقي حفر كرد به عرض 150 متر و خاكش را برگرداند بر روي پد شرقي و بدين ترتيب شهداي ما در زير خروارها خاك مدفون شدند. در بعضي از مكانها شهداء در عمق 5 متري يافت مي شدند. در آن مكان عراقيها يك دكل خاكي به شكل اهرام ثلاثه مصر درست كرده بودند كه داراي ديد خوبي بود و كاملاً به منطقه مسلط بودند. ما آمديم از جلوي آنها عبور كنيم و با اينكه 40 ـ 50 نفر بوديم و مسلح، آنها متوجه ما شدند و چون بر ما تسلط داشتند نميتوانستيم درگير شويم و كلاً صلاح در درگيري نبود. در آن هنگام "سردار حسين آبادي" فرمانده نيروي انتظامي خوزستان هم در كنار ما بود. خلاصه پس از تبادلنظر توانستيم دو نفر عراقي را كه به سمت ما آمده بودند و يكي از آنها بسيار كريهالمنظر بود را راضي كرده تا با آنها همراه شويم. افسر جوان عراقي كه با آنها بود كه بعداً متوجه شديم پزشك است از ما گوشي پزشكي خواست و معترض بود كه چرا وارد خاك عراق شدهايم. من گفتم كه ما ميخواهيم شهدايمان را جمعآوري كنيم.
سرانجام قبول كرد كه ما براي او گوشي پزشكي آمريكايي تهيه كنيم و او بگذارد ما كار كنيم. من و آقاي حسينآبادي و آن افسر راهافتاديم و با هم جلو رفتيم تا اينكه آن افسر گفت ديگر نميشود جلو رفت و گفت ديگر محدوده من تمام شده و آن پاسگاه مقابل در اختيار من نيست. آنجا من متوجه شدم بين پاسگاهها فاصله است و اينها ارتباطي با هم ندارند و بين آنها خلاءاست. برگشتيم و فرداي آن روز گوشي را تهيه كرده و رفتيم لب آب. گوشي را در دستم گرفتم و تكان دادم تا ببيند. رفقايش اشاره كردند كه او را بردهاند و من هم گفتم اي بابا بيچاره مشكل پيدا كرد! ديدم نميشود كار كرد تا بهار سال 75 كه يك شب در خواب ديدم: روي پد شرقي مستقر شديم اما عراقيها حمله كردند يك تعدادي اسير و تعدادي نيز شهيد شدند. نگران شدم و ترديد حاصل شد بعد از نماز صبح بود كه از طريق قرآن مشورتي با خداوند كردم، گفتم ما ميخواهيم شهدا را بياوريم؛ ولي اين خواب چه بود؟ قرآن را باز كردم،آيه شريفه 44 سوره يوسف آمد كه: "قالوا اضغث اخلم و ما نحن بتاویل الا حلم بعملین" يعني: خوابهاي بيهوده ، فهميدم كه بايد كار را تكميل كرده و به اين خواب هم نبايد اعتنا كنم. بچههاي گردان 221 ارتش در دسترس بودند از طرفي ميدانستم آنجا يك كيلومتر در داخل خاك عراق است. البته قبلاً خدمت سردار فيروزآبادي رسيده بودم كه بعضي جاها ميشود بچهها را آورد. ايشان گفتند: هر كه بتواند بچههاي مردم را بياورد من دستش را ميبوسم.
براي انتقال بچهها به داخل خاك عراق نميدانستم چه بايد كرد تا اينكه به بچهها گفتم آماده شوند تا يك گروه فيلمبرداري ميخواهد بيايد. بچهها آماده شدند و تجهيزات كامل خود را مهيا كردند. نقطة انتخابي وسط اين دو پاسگاه بود كه قرار بود توسعه پيدا كند.
يكي از برادران حفاظت نزاجا آمدند و خيلي كمك كردند و روحيه مضاعفي به بچهها دادند كه هيچ مشكلي پيش نميآيد وقتي به نقطه موردنظر رسيديم غروب بود. كار با عجله صورت ميگرفت و لودر نبود. گريدري در دسترس بود كه سريع جاده را مرتب كرديم تا ماشينها بتوانند حركت كنند. ما ميخواستيم عراقيها حساس نشوند و با وجود تذكرات زياد چندين بار چراغ ماشينها را روشن و خاموش كردند. عراقيها متوجه ما شدند و منور زدند و شروع به سر و صدا كردند، سريع سنگري پيدا كرديم و قرار شد شب آنجا بمانيم بعد از خواندن نماز، هوا داشت تاريك ميشد كه ما پرچم زديم. ديديم كه عراقيها در سمت جنوبي متوجه شدند و آمدند جلو ببينند چه خبر است.
در همين حال ما با بلوك ، مرزي را مشخص كرديم. يكي از بچهها گفت: "اينور ارضالايران، آنور ارضالعراق." به او گفتم: اين ور و آنور كه فارسي است و ما به عراقيها تفهيم كرديم و مقداري به آنها شكر داديم بعداً اسم پاسگاه را پاسگاه شكر گذاشتيم. روز بعد يعني شب ميلاد امام هشتم(ع) اولين بيل را آورديم و زديم كه در نتيجه 8 شهيد در همان نقطه كه پرچم ايران را زده بوديم ، پيدا شد. در تداوم كار نيز 700 شهيد كاوش كرديم.
آن ايام چون هوا سرد بود، عدهاي از بچهها در همان حال داخل سنگر وعدهاي داخل ماشين شب را به صبح رساندند، سپس خاكريز بين خودمان و عراقيها ايجاد كرديم و بعد از اعتراض عراقيها، دليل اين كار را اينطور ذكر كرديم كه ميخواهيم كسي از بچههاي خودمان به آنطرف نيايد. عراقيها پيكري آوردند كه ما فكر كرديم پيكر عراقي است يكي از بچهها طلبهاي بود بنام: «شعيبي» او استخوانها را زير و رو كرد. گفتم يا شيخ! غسل ميت بر تو واجب شد دوستان ديگري آمدند و گفتند: نه! اين شهيد است، لذا نيازي به غسل ندارد.
كمكم روابط ما با سربازان عراقي حسنه شده بود و اين خود، شيريني زيادي به كارمان ميداد، چراكه كار، توسعه مييافت، بعد از چند روز به تهران رفتم ، دوستان زنگ زدند و گفتند عراقيها تانك آوردند و شليك كردند، گفتم اينها فقط قصد ارعاب و تهديد و ايجاد ترس را دارند و باتوسل به قرآن گفتم كار را ادامه دهيد تقريباى كل محدوده عمليات بدر در اختيار ما بود، الا يك فاصله 600 ـ 700 متري تا پاسگاه" فسيل" در انتهاي پد شرقي. در آن زمان مرز ما با آنها يك خاكريز بود و همانطور كه گفتم. در آن نقطه شهداي ما بواسطه خاكي كه عراقيها براي ايجاد كانال ريخته بودند در عمق 5 متري زمين قرار داشتند و كار سخت شده بود كه بيل مكانيكي ديگر قابليت نداشت و ما بولدوزر آورديم تا ارتفاع خاكريز را كم كنيم. در ديدار مرزي در شلمچه يكي از افسران عراقي نظرش اين بود كه ما اگر خاكريز را كم كنيم منطقه را آب برميدارد و باعث ويراني ميشود. اين تنها اعتراضي بود كه عراقيها در آن مدت داشتند. در اين مدت 700 شهيد پيدا شد اما فاصله بين ما و پاسگاه "فسيل" (شكر) همچنان باقي بود و امكان پيشروي نبود.
بعد از مدتي قرار شد به آن دست خاكريز برويم، بچهها رفتند 10 ـ 20 متري كار كردند و سيم خاردار جديد زدند، به تدريج اين سيم خاردار را طوري كه جلب توجه نكند يك متر، يك متر جلو ميبرديم و جستجو ميكرديم تا اينكه تا حدود 250 متري عراقيها رسيديم ، اما با اعتراض آنها ، متوقف شديم.
روزي به اتفاق «شهيد حسين صابري» از قسمت جنوبي رفتيم و يك خاكريز ايجاد كرديم كه در حدود 100 متري عراقيها مستقر شديم و از زاويه جنوبي و زاويه غربي به عراقيها نزديكتر شديم. در اين مدت چند شهيد پيدا كرديم و قرار بود 100 متر باقيمانده را كار نكنيم و برگرديم چون قسمت آخر را عراقيها اجازه كار نميدادند.
شبي خداوند متعال عنايتي كرد و خوابي ديدم كه داخل پاسگاه عراقيها شدهام و از پنجره به بيرون نگاه كردم، تمام اين زمين مانند قطعهاي از بهشت بود سبز و خرم، و در امتداد آن به سمت بصره نور فراواني ديده ميشد. گفتم دو حال دارد يا ميرويم اين بهشتيها را ميآوريم يا خود بهشتي ميشويم!
صبح روز بعد به بچهها گفتم پشت سر من بياييد و تا آنها راه بيافتند خودم به همراه راننده لودر زودتر راه افتاديم ساعت 8 صبح بود عراقيها خواب بودند و تا قبل از آمادهشدن اينها ما تا فاصله 100 متري اينها پيشروي كرديم كه ديدم سه عراقي مسلح آمدند جلو و تير هوايي شليك كردند و بعد هم به سمت ما نشانه روي كردند. من بدون اعتنا به تيراندازي اينها به جلو ميرفتم كه متوجه شدم راننده لودر سر و صدا ميكند. گفتم: چه شده؟ گفت: تو پايين هستي، من بالا هستم و تيرها به من ميخورد، در هر صورت تا حدي به عراقيها نزديك شديم كه همديگر را به وضوح ميديديم و صداي هم را ميشنيديم.
يكي از عراقيها كه از همه جلوتر بود گفت اگر يك قدم جلوتر بيايي تو را ميكشم در آنجا بود كه مجبور شدم از شال سبز سيّدي كه به گردن داشتم ، استفاده كنم و به او نشان دادم و گفتم آيا تو ميخواهي فرزند پيغمبر را بكشي؟! كه او گفت: چون فرزند پيامبر خيلي ما را اذيت كرده است! گفتم: نه اينطور نيست. در هر حال به او نزديك شدم و او را در آغوش گرفتم ديدم دارد ميلرزد از راننده لودر سيگاري گرفتم و به او دادم و او را نشاندم تا اينكه كم كم آرام شد.
سپس به او گفتم ما اين قسمت را كار ميكنيم و برميگرديم، او گفت اين كار براي من مسؤوليت دارد و با اشاره نشان داد كه سرم را ميبرند. بعد نقطه اي را به او نشان دادم و گفتم: كه ميخواهيم آنجا كار كنيم، گفت: "ما مشكل"(مشكلي نيست) بلافاصله به راننده لودر گفتم: جاده اي را بصورت وتر كه پاسگاه را دور ميزد ، احداث كند.اين كار انجام شد و ما در آن منطقه، 123 شهيد پيدا كرديم، و درست در روزي كه كار در حال اتمام بود و بنا داشتيم كه برگرديم ، عراقيها همه نيروهاي پاسگاه را تعويض كردند و گارد مرزي را در مرز مستقر نمودند. اين مسئله موجب شد ، نقطه اي را كه در گذشته نيروهاي قبلي اجازه نميدادند ، كاوش كنيم و اين در حالي بود كه نيروهاي جديد تصور ميكردند با نيروهاي قبلي هماهنگ شده است!
لازم به ذكر است كه در آن مدت ما سعي داشتيم روابط حسنهاي با عراقيها داشته باشيم. به آنها آذوقه ميداديم. يكبار به آنها پشهبند دادم و گفتم: برويد راحت بخوابيد و رئيس قائدتان را خواب ببينيد!
يادم ميآيد يك روز به همه آنها نفري يك عدد ساعت مچي هديه داديم كه بعد از چند روز يك جوان عراقي آمد و گفت: به من ساعت نداديد گفتم: آن روز كجا بودي. گفت مرخصي بودم، گفتم چرا بدون هماهنگي من مرخصي رفتي؟! بچهها خنديدند. او با تعجب به من نگاه ميكرد و تصور مي كرد كه بايد حتماً از من مرخصي بگيرد. خلاصه ساعت يكي از بچهها را از دستش باز كردم و به او دادم و به رفيق مان هم گفتم: بعداً يكي برات ميخرم.
در كل ، فضاي منطقه در كنترل ما بود روزي كه 123 شهيد پيدا شد و ما ميخواستيم به عقب بازگرديم همانطور كه گفتم كل نيروهاي پاسگاه عوض شد احساس كردم اين گروه جديد از اوضاع منطقه اطلاع درستي ندارد به بچهها گفتم ادامه دهيد و در همان نقطه كه ابتدا قرار بود جستجو كنيم گشتيم و 66 شهيد را پيدا كرديم.
به بچهها گفتم: مَثل اين 66 شهيد، مثل كساني است كه داشتند شهيد ميشدند و تشنه بودند به اولي آب دادند گفت به دومي بدهيد به دومي آب دادند گفت بدهيد به سومي، به سومي آب دادند گفت به اولي بدهيد به سراغ اولي رفتند شهيد شده بود و دومي و سومي هم همينطور، اين شهدا ميدانستند كه اگر ما آنها را پيدا كنيم به سراغ رفقايشان نميرويم پس گفتند ابتدا دوستانمان را پيدا كنيد سپس به سراغ ما بياييد.
اين مصداق بارزي است از «اَلْعَبدُ يُدَبـِّر وَاللهُ يُقَـدِّر» بنده يك تدبيري ميكنم خداوند يك تقديري ميكند. برنامه ما چيز ديگري بود ولي خداوند مانعي ايجاد ميكند و همانطور كه گفتم اتفاقات به وقوع ميپيوندد.
يادم ميآيد يكبار كه بچهها در پد شرقي كار ميكردند يك آمبولانس از عمق زمين پيدا ميكنند بعد يك نفربر پيدا كردند كه خواستند نفربر را با بيل مكانيكي خارج كنند كه دندانههاي بيل شكست. در آن زمان تا مقر ما 12 ـ 13 كيلومتر فاصله بود قرار شد پنجه بيل را باز كنند و بوسيله يك لودر پنجه را برداشتند و داخل وانت گذاشتند تا براي جوش دادن به عقب منتقل كنند. سپس قرار شد يك لودر از مقر حركت كند، لودر حركت كرد ولي بدليل باراني بودن هوا 5 ـ 6 كيلومتر كه از مقر دور شد. لودر منحرف شد و در جايي گير كرد، مجبور شدند بولدوزري از مقر بياورند تا لودر را درآورد. بولدوزر آمد و وقتي ميخواست جلو پاي خودش را مرتب كند سه شهيد پيدا شد.
در بحث تفحص، ما معتقد بوديم كه تفحص ، جلوهاي از توحيد است. مشابه اين مورد، موردي بود كه شهيد «محمودوند» نقل ميكرد و ميگفت ما كه در فكه مشغول كار بوديم، روزي وسيله نقليهمان در گل گير كرد، هرچه هل داديم ماشين بيرون نيامد. بيل ما كه در طرف ديگري كار ميكرد را آورديم تا ماشين را بيرون بياورد بيل به فاصله نزديكي از ماشين رسيده بود كه بچهها آمدند شوخي كنند و يك هل ديگر به ماشين دادند ماشين بيرون آمد بعد گفتند: پس بيل كه تا اينجا آمده حالا يك قسمت را همينطوري بكند، اين كار انجام شد و پيكر 5 شهيد را پيدا كردند اينها همه قابل توصيف نيست.
در بعضي جاها ما احساس خطر ميكرديم البته از جانب عوامل نفاق كه در مناطقي تردد داشتند براي قطع ارتباط آنها مجبور بوديم در بعضي جاها كانالهايي حفر كنيم. در بعضي نقاط، كانالها را پر ميكرديم، سكوهايي براي تانك ايجاد ميكرديم، اينها بركات تفحص بود. ما سنگرهايي را ايجاد ميكرديم و در بعضي مواقع سنگرهاي عراقيها را تخريب ميكرديم تا مورد سوء استفاده قرار نگيرد اينها كارهاي جانبي تفحص بود.
جايي بود كه ميخواستيم كانالي حفر كنيم تا نفربر عبور نكند. نقطهاي را انتخاب كردم ولي بعد احساس كردم بايد جلوتر برويم و 700 متر جلوتر رفته و خواستيم كار كنيم. احساس كردم بايد به نقطه اول باز گرديم. البته اينها تمام محاسباتي بود كه من انجام ميدادم، خلاصه به نقطه اول آمديم. لازم به ذكر است كه ما قبلاً آن منطقه را كار كرده بوديم و كار تفحص آنجا به پايان رسيده بود، وقتي نقطه اول را حفر كرديم پيكر سه شهيد را پيدا كرديم.
در سه راه طلاييه كار تفحص تمام شده بود و 4 ـ 5 بار اين جستجو انجام شده بود. شب در عالم خواب ديدم من و شهيد حسين صابري و عليرضا غلامي در آن منطقه هستيم. فضا كاملاً نوراني است ديدم به ترتيب حسين صابري و عليرضا غلامي و سپس من به روي مين رفتيم. همانطور كه گفتم كل فضا نوراني بود، اگر يادتان باشد، طرح ماه طرح در جستجوي نور بود باتوجه به همان داستاني كه مادري فرزندش را از امام رضا(ع) طلب ميكند و بعد درخواب خانهاش را نوراني ميبيند، طرح ما، طرح در جستجوي نور بود.
وقتي خواب ديدم آن فضا نوراني است گفتم حتماً آنجا شهيد است، به نيروها گفتم جستجو كنيد باتوجه به اينكه نيروها خسته بودند. كار خسته كننده بود اين كار انجام شد و 30 شهيد ديگر پيدا كردند كه برادر "سيد احمد ميرطاهري" از كساني بود كه خيلي زحمت كشيد. بعضاً 3 يا 4 ماه شهيد پيدا نميشد و گاهي جنازه عراقي پيدا ميكرديم كه اين خود اگر در اصل خوب نبود ولي چون جنازه را ميداديم و شهيد ميگرفتيم داراي ارزش بود.
يكبار به مدت زيادي شهيد پيدا نكرديم. روز سوم شعبان بچهها توقع داشتند حتماً شهيد پيدا كنيم؛ ولي آنروز هيچ شهيدي پيدا نكرديم. روز چهارم شعبان از صبح تا ظهر جستجوي بچهها نتيجهاي نداد. در آن روز كه روز تولد حضرت قمر بنيهاشم(ع) بود، توسلي كردم، عرض كردم: آقا بعد از اين همه مدت اين مقر هم كه به نام شماست عنايتي كنيد تا ما شهدا را پيدا كنيم.
درست وقت ناهار بود سربازي را ديدم كه بچه شاهرود بود و در كار آشپزي و نانوايي تبحر داشت. ديدم كيكي در دستش است گفتم اين چيست، گفت كيك تولد، گفتم تولد كي، گفت تولد حضرت ابوالفضل(ع)، يك مقدار از كيك را خوردم. با بغض رو به كربلا كردم و گفتم اي آقا! توي اين بيابان اين طرف و آن طرف دشمن، 110 كيلومتر با شهر فاصله داريم اين بچهها به عشق شما كيك پختهاند، پس بايد به آنها عيدي بدهي.
لازم به ذكر است ما در آنجا فر نداشتيم چهار حلبي را كنار هم گذاشته بوديم و داخلش آتش روشن ميكرديم و بوسيله آن غذا طبخ ميكرديم. بچهها بعد از ظهر رفتند و سه شهيد پيدا كردند، از آن شب تا شب نيمه شعبان جمعاً 11 شهيد پيدا كرديم از جمله شب ميلاد امام زمان(عج) كه سه شهيد پيدا كرديم كه سربندهايشان اين عبارت بود يا مهدي ادركني(عج)، ياصاحبالزمان و ...
اين سربندها را بچهها به عنوان يادگار نگه داشتند البته تمام شهيدان را بوسيله تجهيزاتشان دفن ميكردند در روايات هم آمده است كه: «ذَمّلوهم بثيابهم» اينها را با لباسهايشان دفن كنيد. اين شهدا فردا با همان لباس و تجهيزات محشور ميشوند.
خلاصه بعد از مدتي 3 جانباز دو چشم نابينا با عدهاي از اهل قلم و شعر و شاعري آمدند طلاييه. آنها گفتند چه چيز داريد كه به ما هديه بدهيد. سه سربند شهداء را كه در شب نيمه شعبان پيدا كرده بوديم به آنها هديه نمودم و به آنها گفتم اين مال شماست گفتم اين جسم رفت و تجهيزات رفت؛ ولي اين سربند را شهداء براي شما نگه داشتهاند تا شما در چنين روزي بيائيد اينجا.
يادم ميآيد گاهي شهدا را پيدا ميكرديم در حالي كه قمقمههايشان پر از آب بود مانند بچههاي گردان امام محمد باقر(ع)كاشان كه به عشق ابوالفضل(ع) همه تشنه شهيد شده بودند. البته ناگفتني هاي ديگري هم وجود دارد كه ان شاءالله در فرصت ديگري گفته خواهد شد.