| تفحص | خاطرات و روایات تفحص

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهادت شاهدى و غلامى

(شهدای تفحص)


صبح روز دوم دى ماه سال 74 بود. بچه ها زيارت عاشورا خوانده و آماده شدند و رفتيم پاى كار. محلى كه مى خواستيم كار كنيم، اطراف ارتفاع 112 بود، كانالى بود كه سال هاى قبل هم آنجا كار شده بود. كسى نتوانسته بود داخل آن برود. تجهيزات زيادى اطراف كانال ريخته و نشان مى داد كه بايد شهيدان زيادى آنجا باشند. فقط اطراف كانال پانزده - شانزده شهيد پيدا كرده بوديم. اطراف كانال پر است از ميدان مين و علف هاى بلند كه روى آنها را پوشانده اند. همراه سعيد شاهدى و محمود غلامى مى رفتيم تا انتهاى راه كار متهى به كانال. كار بايد از آنجا به بعد ادامه پيدا مى كرد. سعيد و محود را نسبت به ميدان مين توجيه كردم و به آنها گفتم كه اينجا مين والمرى و ضد خودرو دارد. برگشتم طرف بقيه نيروها براى نظارت بر كار آنها. دقايقى نگذشته بود و ساعت حدود 30/9 صبح بود كه با صداى انفجار همه به آن طرف كشيده شديم. به آنجا كه رسيديم، ديديم سعيد و محمود هر كدام به يك طرف پرت شده اند. سعيد اصلا حرف نمى زد. بدن محود به طورى داغان شده بود كه پاهايش متلاشى شده بودند. با على يزدانى كه بالاى سرش رفتيم، نمى دانستيم كجاى بدنش را ببنديم. از بس بدنش مورد اصابت تركش مين والمرى قرار گرفته بود. چفيه را دورى يكى از پاهايش بستيم. محمود چشمانش را بازور باز كرد، نگاهى انداخت به ما و با سعى زياد گفت: «من ديگه كارم تمومه... بريد سراغ سعيد.» رفتيم بالاى سر سعيد. تركش به سينه و بالاتنه اش خورده بود. گلويش سوراخ شده بود. دستش هم داغان شده بود. محمود كه حرف مى زد، يك «يا زهرا» گفت و تمام كرد ولى سيعد هيچ حرفى نزد. آن روز صبح را به يادم آورديم كه سعيد گفت: «ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبوديم» خيلى تأسف مى خورد. سرانجام آن روز را روزه گرفت. همان روز با زبان روزه شهيد شد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]رضا...ادهم...مرتضی...علیرضا... ساک سک


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]این صدای آقا مهدی بود که سکوت منطقه رو شکست[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]!!!

[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همه برگشتیم طرف حاجی...بالای یه تپه زانو زده بود و زار زار گریه میکرد و می گفت: پاشید...پاشید می دونم اینجایید،مهمون نمی خواید؟[/FONT]​

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گریه میکرد،گریه ای که توش شادی و غم با هم بود.نمیشه گفت دقیقا چه حالتی داشت...شاید بشه گفت:«[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نقطه تلاقی شادی و غم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]».[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعد از مدتی حاجی بچه ها رو صدا زد و گفت: اینجارو بکنیین.بچه ها با تعجب و بدون هیچ حرفی شروع به کندن کردن...جنازه! یه پوتین ،یه پیراهن سبز و[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] پلاک....«رضا نور محمدی».[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یه گوشه دیگه مظاهر داد زد جنازه! خودمونو به مظاهر رسوندیم...یه انگشتری ، یه چفیه و[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] پلاک....«علیرضا خوش روش»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نوبت به سلمان رسید که داد بزنه جنازه!...اما اینبار نه انگشتری بود،نه پوتینی بود و نه چفیه ای؛اینبار فقط یه تیکه استخوان خالی بود و [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پلاک[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]....[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«مرتضی پور وهاب»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما از ادهم خبری نشد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...![/FONT]



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هنوز گیج بودیم که حاجی گفت: برید پایین...گفتیم: چرا حاجی؟یکی دیگه[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حاجی حرفمون و قطع کرد و گفت: اون یکی کار خودمه...ما هم به ناچار رفتیم پایین و از اون پایین با چشمامون حاجی رو تعقیب می کردیم.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو آسمون رو سرمون خراب شد....«انفجار[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]».[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سریع خودمونو رسوندیم بالای تپه...واااای ی ی ی! یادم نمیره...هیچ وقت یادم نمیره او لحظه ای رو که تیکه های بدن حاجی رو از رو زمین جمع میکردیم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]توی اون لحظات ناگهان چشممون به یه[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] پلاک خورد...«ادهم مهماندوست».[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]

عجب مهمان نوازیی بود!!! عجب ساک ساکی بود!!! و عجب شهادتی بود!
[/FONT]
[/FONT]
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا آخرين شهيدي كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان مي‌كنم..

(خاطره ای تکان دهنده از توجه شهدا به یک عشایر عراقی)






سالم جبّار حسّون، از عشاير عراق بود كه با برادرش سامي، پول مي‌گرفتند و در كار تفحص شهدا كمكمان مي‌كردند.
چند وقتي بود كه سالم را نمي‌ديدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربي گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مريض است
گفتم: «بگو بيايد براي شهدا كار كند، خدا حتماً شفايش مي‌دهد.» صبح جمعه بود كه در منطقه هور، يك بلم عراقي به ما نزديك شد. به ساحل كه رسيد،‌ ديدم سالم، از بلم پياده شد و افتاد روي خاك. گفت: «دارم مي‌ميرم.» به شدت درد مي‌كشيد. فقط يك راه داشتم. گذاشتيمش توي آمبولانس و آمديم طرف ايران. به او گفتم خودش را معرفي نكند. از ظهر گذشته بود كه رسيديم به بيمارستان شهيد چمران سوسنگرد. دكتر ناصر دغاغله او را معاينه كرد. شكم سالم ورم كرده بود. دكتر دستور داد سريع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گريه افتاد، التماس مي‌كرد كه «من غريبم، كسي را ندارم. به من دارو بدهيد، خوب مي‌شوم.» فكر كرديم شايد دكتر در تشخيص خود اشتباه كرده. برديمش بيمارستان شهيد بقايي اهواز. چند ساعتي منتظر مانديم، اما از دكتر كشيك خبري نبود. بالاخره دكتر رسيد. همان دكتر دغاغله بود! گفتم: «دكتر، ما فكر كرديم شما در تشخيص اشتباه كرديد، از دستتان فرار كرديم. ولي ظاهرا اين مريض قسمت شماست.» دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال كارهايم. به كسي هم نگفته بوديم كه يك عراقي را اينجا بستري كرديم. من بودم و يك پاسدار عرب‌زبان اهوازي، به نام عدنان.

بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتيم اهواز. وارد بيمارستان كه شدم، ديدم توي حياط دارد راه مي‌رود. گفتم: «سالم، ديدي دكترهاي ما چه خوب هستند و چه مردم خوبي داريم.» زد زير گريه. گفت:


«وقتي دكتر مرا عمل كرد، آقايي آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توي بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد كشيدم كه آقا من شكمم پاره است! آن آقا دست به سرم كشيد و گفت بچه‌ها بياييد دوستتان را داخل بخش ببريد. عده‌اي جوان دورم را گرفتند كه گويي همه‌شان را مي‌شناسم. به من گفتند اينجا اصلاً احساس غريبي نكن. چون تو ما را از غربت بيرون آوردي، ما هم تو را تنها نمي‌گذاريم. آنها تا چند لحظة پيش كنار من بودند!»

... از آن روز، سالم به‌كلي عوض شده بود. مي‌گفت: «تا آخرين شهيدي كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان مي‌كنم.» خالصانه و با دقت كار مي‌كرد. بعثي‌ها دخترش را كشتند تا با ما همكاري نكند، اما هميشه مي‌گفت: «فداي سر شهدا
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيكر شهيد نبود


(خاطره ای تکان دهنده از معراج جسمانی یک شهید)





توي فكه،داخل خاك عراق، يك گلستان دسته جمعي از شهدا كشف شد. عراقي ها شهدا رو بصورت زيگ زاگ روي هم انداخته و روي آنها خاك ريخته بودند. تپه اي از شهدا درست شده بود. هفت شهيد را از زير خاك بيرون آورديم .
فرداي آن روز تا ظهر سيزده شهيد ديگر كشف شد و تعداد شهدا به بيست رسيد، اما نكته عجيب بيست و يكمين شهيد بود. با سر نيزه اطراف پيكر را كاملا خالي كرديم. خاك ها را كنار زديم. لباس كامل، دكمه هاي لباس بسته، بند حمايل و تجهيزات، خشاب، قمقمه، يك فانسقه به تجهيزات ويك فانسقه به پيكر، جوراب و ... اما خيلي عجيب ‍: پيكر نبود مثل اينكه كسي داخل اين لباس نبوده .
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
مونسم را به خاك سپردم


اون روز بيچاره شده بوديم، 46 شهيد غواص همه دست ها بسته، چشم ها بسته، پاها با سيم تلفن بسته، اما پيكر ها كامل!
معلوم بود چه اتفاقي افتاده، من ديگه نمي‏گم، خودتون حدس مي زنيد!
با دقت زياد نشستم پيكرها را بررسي كردم؛ همه دو دست دارند، پس اين دست از كدوم پيكر مطهره؟! صاحب اين دست را پيدا نكرديم!مدتها اين دست شده بود مونس تنهائي‏هاي من! هر وقت كار گره مي خورد و راه چاره نبود مي رفتم از زير چفيه بيرونش مي آوردم و كار تموم مي شد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
سجده ابدي
(خاطره ای زیبا از تفحص)

بعد از نماز صبح و خواندن زيارت عاشورا،به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاي فكه حركت كرديم.از روز قبل،يك شيار را نشانه كرده بوديم و قرار بود آن روز درون آن شيار به تفحص بپردازيم .پاي كار كه رسيديم ،بچه ها بسم الله گويان شروع كردن به كندن زمين .چند ساعت شيار را بالا و پايين كرديم،ولي هيچ خبري نبود،نشانه هاي رنج و غصه در چهره بچه ها پديدار شد.نا اميد شده بوديم.مي خواستيم به مقر بر گرديم،اما احساس نا شناخته اي روح ما را به خود آورده بود.انگار يكي مي گفت:نرويد..شهدا را تنها نگذاريد…بچه ها كه مي خواستند دست از كار بكشند،مجددا خودشان شروع كردندبه كار.تا دم اذان ظهر تمام شيار را زير و رو كردند.درست فقط اذان ظهر بود كه به نقطه اي كه خاك نرمي داشت،برخورديم و اين نشانه خوبي بود.لايه اي از خاك را كنار زديم.يك گرمكن آبي رنگ نمايان شد.به آنچه كه مي خواستيم رسيديم.اطراف لباس را از خاك خالي كرديم تا تركيب بدن شهيد بهم نخورد،پيكر جلوي مان قرار داشت.متوجه شديم شهيد به حالت سجده بر زمين افتاده است.پيكر مطهر را بلند كرده و به كناري نهاديم و براي پيدا كردن پلاك،خاكهاي محل كشف او را سرند كرديم ولي متاسفانه از پلاك خبري نبود.بچه ها از يك طرف خوشحال بودند كه سرانجام شهيدي را پيدا كرده اند و از طرف ديگر ناراحت بودند كه آن شهيد عزيز شناسايي نشد و همچنان گمنام باقي مي ماند.كسي چه مي داند؟شايد آن عزيز،هنوز هم گمنام باقي مانده باشد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
بترس از مين والمري
(خاطره ای زیبا از شهادت شهید محمود غلامی در تفحص)



آن روز كنار تانكار آب نشسته بودم،آقا محمود غلامي را ديدم كه داشت مي رفت براي كار.برخاستم و رفتم طرفش ،پس از سلام و عليك گفتم:آقا محمود اين مينها و خنثي كردنشان را به من ياد بده،خنديد و گفت:مي خواهي چكار؟گفتم:بدرد مي خوره،هميشه كه تخريبچي با ما نيست،شايد موقعيتي پيش بيايد كه لازم باشد بدانم.گفت:باشه.از فردا ان شاءالله روزي يك ساعت برات كلاس مي گذارم كه ياد بگيري چه جوري بايستي كار كني .گفتم:مي بخشيد آقا محمود،مين والمري را هم بايد ياد بدي ها جا خورد.مكثي كرد . خيلي دقيق و متعجب گفت:بترس از مين والمري ،از والمري بترس كه گنده گنده هاش را زمين زده،دين شعاري را زده زمين…و رفت.ساعتي بعد خبر آمد كه محمود غلامي و سعيد شاهدي بر اثر انفجار مين والمري به شهادت رسيده اند.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيكر شهداء زير سنگر بتوني دشمن

(خاطره ای دلخراش از کشف جسد شهدا در تفحص)


آن روز مصادف بود با ولادت حضرت امام محمد تقي (ع) سال 73 بود. همراه بقيه نيروهاي تفحص در محور ارتفاع 143 كه بودم منتهي مي شد به ارتفاع 146 منطقه عملياتي والفجر يك در فكه . يك سنگر بتوني خيلي بزرگ نظر ما را به خود جلب كرد. سنگر بر بلندي قرار داشت و پله هاي بتوني محل رسيدن به آن بود. محل برايمان مشكوك بود. طول و عرض سنگر حدودا4×3 متر بود و شايد هم بزرگتر. كف آن هم سي –چهل سانتي متر بتون ريخته بودند.آنجا را كه مشكوك بود با بيل كنديم كه به قطعات بدن يك شهيد بر خورديم.پاها و تن شهيد را كه در آورديم متوجه شديم شانه ؛دستها و سرش زير پله بتوني است.معلوم بود كه بتون را روي پيكر او ريخته اند.در حال جمع آوري بدن او بوديم كه يك پوتين ديگر به چشممان خورد.شروع كرديم به كندن كل اطراف سنگر.سرانجام پس از جستجوي فراوان در پاي سنگر؛حدرد پنجاه شهيد را پيدا كرديم كه روي آنها بتون ريخته و سنگر ساخته بودند.برايمان جاي تعجب بود كه دشمن چگونه اينجا سنگر زده است.اگر يكي دو تا شهيد بود چيزي نبود ولي پنجاه شهيد خيلي جاي حرف داشت.ظواهر امر نشان مي داد كه سنگر فرماندهي آنجا مستقر بوده است چون در نقطه اي استراتژيك قرار داشت.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
كناره جنازه عراقی



چند روزي بود كه (بهزاد گيجلو)سرباز تفحص،پاپيچ شده بود كه : من خواب ديدم كنار آن جنازه عراقي كه چند روز پيش پيدا كرديم،چند شهيد افتاده…)دو-سه روز پيش از آن ،در اطراف ارتفاع 146 يك جنازه پيدا كرديم كه لباس كماندويي سبز عراقي به تن داشت.پلاك هم داشت كه نشان مي داد عراقي است.ظاهرا بهزاد خواب ديده بود كه كسي به او مي گفت در سمت راست آن اسكلت عراقي چند شهيد دفن شده اند.آن شب گيجلو ماند پهلوي بچه هاي نيروي انتظامي و ما بر گشتيم مقر.فردا صبح كه بر گشتيم ،در كمال تعجب ديديم درست سمت راست همان جنازه عراقي ،پيكر پنج شهيد را خوابانده روي زمين.تا ما را ديد ذوق زده خنديد و گفت:بفرما آقا سيد،ديدي،هي مي گفتم يك نفر توي خواب به من ميگه سمت راست اون جنازه عراقي رو بكنيد،چند تا شهيد خاك شده است،من ديگه طاقت نياوردم و اينجا را كندم و اينها را پيدا كردم.آن روز صبح زود گيجلو تنها به محل آمده و زمين را زيرو رو كرده بود و پنج‌ شهيد پيدا كرد.همه شهدا هم پلاك داشتند.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
فداكاري بسيجي

(خاطره ای زیبا از تفحص)

سال 74 بود و فصل پاييز،كه در منطقه عمليات والفجر يك در فكه،ميدان مينها را مي گشتيم تا جاهاي مشكوك را پيدا كنيم.بعد از كانالي كه براي مقابله با حمله بچه ها زده بودند،ميدان مين وسيعي قرار داشت.نزديك كه شديم،با صحنه اي عجيب رو به رو شديم.اول فكر كرديم لباس يا پارچه اي است كه باد آورده،ولي كه جلوتر كه رفتيم متوجه شديم شهيدي است كه ظاهرا براي عبور نيروها از ميان سيمهاي خاردار،خود را روي آن انداخته است تا بقيه به سلامت بگذرند.بند بند استخوانهاي بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتي دوازده ساله روي سيم خاردار دراز كشيده بود.دوازده سال انتظاري كه معبر ميدان مين را هم به ما نشان مي داد.فهميديم كه لشگر عاشورا در اين محدوده عمليات كرده است.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
وعده دیدار

(خاطره زیبا از تفحص)

ساعت 15 : 4 دقيقه بعد از ظهر دوشنبه است . كارم در مكتب تمام شده و به ترمينال مسافربري آمده ام . هيجان تمام وجودم را فرا گرفته است . دوستان يك به يك مي رسند . قرار است اتوبوس تا 10 دقيقه ديگر حركت كند . موج دلواپسي در دل همراهان در تلاطم است كه بالاخره خانم حيدري مي آيد با آرامشي وصف ناپذير او كمي هم از جانب همراهان سرزنش مي شود . اتوبوس به سمت اهواز حركت مي كند . در مسير آفتاب ذره ذره پايين مي آيد و جاي خود را به مهتاب مي دهد .
خواهران با آب و خرما روزه هايشان را باز مي كنند اما هنوز دلواپسي از اينكه در اهواز اگر با بد قولي مواجه شويم چه بايد بكنيم نقل قول مجلس است . اما حيدري هنوز هم آرام است به اهواز مي رسيم ، هنوز بقيه مسافران پياده نشده اند كه كسي خانم حيدري و همراهان را صدا مي زند .
پياده كه مي شويم در مقابل خويش رزمنده اي را مي بينيم كه وقارش مرا به 12 – 10 سال پيش باز مي گرداند با صداي نا آشنا ولي دلنشين . لهجه اش برايم نا شناخته نيست بل بسيار آشناست اما موج صداقت صدايش تا به حال به ندرت به گوشهاي گناهكارم رسيده است .به خود كه مي‌آيم حال حيدري را درك مي كنم ، عجيب است پس كجا رفت آن همه دلواپسي از آينده ، آيا اين غفلت از آينده به خاطر تضمين شدن حال ، در خلوص برادر لطفي نيست . در طول مسير نواي يا رقيه ( س ) كه از نوار به گوش مير سد بي اختيار مرا به ياد دوستان مشتاق در دارالقرآن حضرت رقيه ( س ) مي اندازد كه به دلايل مختلف نتوانستند به اين سفر بيايند . به پادگان شهيد محمودوند مي رسيم از در كه عبور مي كنيم ديگر در اين دنيا نيستيم . به محل استقرار كه مي رسيم بچه ها وضو مي گيرند و به نماز مي ايستند . اما اين نماز ان نماز هميشگي نيست .سجده ها طولاني تر شده اند گويي به وسعت بندگي تمام مخلوقات جهان .يك نفر جانمازي محقر ولي مصداق واقعي عظمت عشق به الله را بيرون آورده و قامت مي بندد . جانمازي كه از يك شهيد به ارث رسيده است . به همراه برادر لطفي به طرف معراج شهدا در حركتيم همراهان در پرسش كه با چه چيزي مواجه خواهند شد . در حسينيه باز مي شود ، پرده كه كنار مي رود عطري دلكش به بيرون مي تراود و بي اختيار همراهان را به ياد شبهاي مصلاي شهرمان مي اندازد . شبهايي كه تا صبح ميهمان كاروان شهداء بوديم و دلهاي عاشق مشتاقتر مي گردد . داخل كه مي شويم چشم به ياري انديشه مي شتابد و در عين ناباوري 5 نور مي بينيم 5 ستاره از سلاله خورشيد ، باران اشك چهره همراهان را مي شويد من حال عجيبي دارم برعكس دوستان در چند قدمي پيكرها ايستاده ام ، نمي دانم چرا پاهايم سست شده است . مي نشينم ، به خود مي آيم و اين آغاز دوباره عشق بازي است ، سجده شكر بجا مي آورم به شكرانه رحمت و مرحمتي كه خداوند سبحان به من ارزاني داشته . اجازه مي گيرم وپيش مي روم بر لبانم اين زمزمه است « كجاييد اي شهيدان ..... » و صداي گريه است در ميانمان به عرش مي رسد ......
سفره گسترانيده شده و باز هم كار دنيا ما را مجبور به ترك معشوقمان مي كند . برادر لطفي وارد مي شود و به نماز مي ايستد ، قامت بر بندگي معبود كه مي بندد مرا به ياد روزي مي اندازد كه براي اولين بار به طلائيه رفته بوديم ، آنروز در كنار ضريح پاك شهداءِ با چشماني اشك بار زبان به گله وشكايت باز كرده بوديم ، از وضع زمانه و تنها ماندن علي دوران ، به ناگاه متوجه مردي شدم ايستاده و سربه پروردگار عالم خم كرده و سبزي لباسش زردي آفتاب را به شرم وادار نموده ( آخر آن موقع به دور حسينيه اين حصارهاي حصيري وجود نداشت .) ناشناسي بود آشنا از تبار پير جماراني و چون خورشيد مي رفت كه در افق پنهان شود من چهره آن مرد آسماني را از روبرو ديدم . بلي او سردار قلب تمام بچه هاي تفحص بود . همان باقر زاده كه عكسش را بارها در مجلات به چشم ديده ولي چنين به دل نسپرده بودم .
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
افطار با قمقمه شهيد




دم دماي ظهر بود كه در ارتفاع 112 كار مي كرديم.شهيد در نمي آمد.خسته شده بوديم صداي اذان ظهر از بلند گوي مقر به گوشمان خورد.گفتيم كار را تعطيل كنيم و براي ناهار و نماز به مقر برويم.آماده كه شديم،رفتم تا دستگاه را خاموش كنم.انگار كسي به آدم چيزي بگويد،گفتم يك بيل هم آن بالا را بزنم و دستگاه را خاموش كنم.پاكت بيل را در خاك فرو بردم و آوردم بالا ،خواستم كه دستگاه را خاموش كنم كه بروم پايين ،ناگهان ديدم پيكر يك شهيد در پاكت بيل پيدا شده.رفتم جلوي بيل .پيكر شهيد كاملا داخل پاكت بيل خوابيده بود:يعني بيل كه زده بودم بدن او آمده بود داخل پاكت.خاكها را كه خالي كرديم،جمجمه اش پيدا شد.پلاك را كه دور گردنش بود در آورديم،يك قمقمه آب پهلويش بود كه سنگين بود .در آن را كه باز كرديم ديديم آب زلالي در آن موجود است.شهيد را كه به مقر برديم،سيد مير طاهري با آب آن قمقمه روزه اش را افطار كرد.آبي زلال.انگار نه انگار كه ده سال داخل قمقمه و زير خاك مانده باشد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگشت و انگشتر




كرر مي كنم سال 73 بود يا 74 كه عصر عاشورا بود و دلها محزون از ياد ابا عبدالله الحسين(ع).خاطرات مقتل و گودال قتلگه،پيكر بي سر و…بچه ها در ميدان مين فكه،منطقه والفجر يك مشغول جستجو بودند.مدتي ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولي از شهيد هيچ خبري نبود.خيلي گرفته و پكر بوديم.همين جور كه داشتم قدم مي زدم،به شهدا التماس مي كردم كه خودي نشان بدهند.قدم زنان تا زير ارتفاع 112 رفتم.ناگهان ميان خاكها و علفهاي اطراف،چشمم افتاد به شيئ سرخ رنگ كه خيلي به چشم مي زد.خوب كه توجه كردم،ديدم يك انگشتر است.جلوتر رفتم كه آن را بردارم.در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخواني داخل حلقه انگشتر قرار دارد.صحنه عجيب و زيبايي بود.بلادرنگ مشغول كندن اطراف آنجا شدم تا بقيه پيگر شهيد را درآورم.بچه ها را صدا زدم و آمدند.علي آقا محمودوند و بقيه آمدند.آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهني و يك جيب خشاب پيدا كرديم.خيلي عجيب بود.در ايام محرم،نزديك عاشورا و اتفاقا صحنه ديدني بود.هر كدام از بچه ها كه مي آمدند با ديدن اين صحنه،خواه ناخواه بر زمين مي نشستند و بغضشان مي تركيد و مي زدند زير گريه.بچه ها شروع كردند به ذكر مصيبت خواندن.همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسين (ع).
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهيد خفته در برانكارد



يكي از مواردي كه خيلي انسان را تحت تاثير قرار مي داد و بغض گلوي آدم را مي گرفت؛شهدايي بودند كه با برانكارد دفن شده بودند و اين نشان دهنده اين بود كه آنها به حال مجروحيت دفن شده اند.در منطقه والفجر يك در فكه،زير ارتفاع 112،به پيكر شهيدي بر خورديم كه روي برانكارد،آرام و زيبا دراز كشيده بود.سه تا قمقمه آب كنارش قرار داشت.هر سه تاي قمقمه ها پر بودند از آب.احساس خودم اين بود كه نيروها هنگام عقب نشيني نتوانسته اند او را با خودشان ببرند،براي همين،هر كسي از راه رسيده،قمقه اش را به او داده تا حداقل از تشنگي تلف نشود.او آرام به دوي برانكارد خفته و به شهادت رسيده بود.رويش را انبوهي از خاك پوشانده بود و گياهان خودرو منطقه بر محل دفن او سبز شده بودند.چند شقايق سرخ هم آنجا به چشم مي خورد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمزم



سال 72 در محور فكه اقامت چند ماهه اي داشتيم.ارتفاعات 112 ماواي نيروهاي يگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زير و رو كردن خاكهاي منطقه بودند.شبها كه به مقرمان بر مي گشتيم،از فرط خستگي و ناراحتي ،با هم حرف نمي زديم مدتي بود كه پيكر هيچ شهيدي را پيدا نكرده بوديم و اين،همه رنج و غصه بچه ها بود.يكي از دوستان ،براي عقده گشايي،معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(س)را توي خط مي گذاشت،و نا خودآگاه اشكها سرازير مي شد.من پيش خود مي گفتم:يا زهرا من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام :اگر ما را قابل مي داني مددي كن كه شهدا به ما نظر كنند،اگر هم نه ،كه بر گرديم تهران..روز بعد بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند.آن روز ابر سياهي آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلي غمناك بود.بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بود.هر كس زير لب زمزمه اي با حضرت داشت.در همين حين،درست روبروي پاسگاه بيست و هفت،يك بند انگشت نظرم را جلب كرد.با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتي خاكها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد.مطمئن شدم كه بايد شهيدي در اينجا مدفون باشد.خاكها را بيشتر كنار زدم،پيكر شهيد كاملا نمايان شد.حاكها كه كاملا برداشته شد متوجه شدم شهيد ديگري نيز در كنار او افتاده به طوري كه صورت هر دويشان به طرف همديگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتياط خاكها را براي پيدا كردن پلاكها جستجو كردند.با پيدا شدن پلاكهاي آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايي شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت،هنوز داخل يكي از قمقمه ها مقداري آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات،پيكرهاي مطهر را از زمين بلند كردند.در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
معجزه ميدان مين
در منطقه عملیلتی والفجر مقدماتی در حال تفحص بودیم و به دنبال پیکر مطهر بچه های گردان حنظله لشگر27 محمد رسول الله (ص) می گشتیم و درست در حد فاصل پاسگاه رشید به عراق و پاسگاه خودمان به اولین شهید رسیدیم . با خوشحالی به دنبال یافتن پلاک او بودیم که یکی از بچه ها فریاد زد :
" یک شهید دیگر! " برخاستم و به طرف جلو رفتم . پیکر شهیدی دیگری بر روی زمین افتاده بود ، چند متر جلوتر هم شهید دیگری بود و ان طرفتر هم شهیدی دیگر . از شادی به وجد امده بودیم و در فکر بودیم که کدام یک را زودتر جمع کنیم ، که ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد : " فلانی ! ان دو نفر کیستند ؟!"
سرم را بلند کردم و به طرف اشاره اش خیره شدم . حدود سی متر ان طرفتر ایستاده بودند و دست هر کدامشان یک کلاش بود . ما انها را می نگریستیم ، و انها ما را . خوب که دقت کردم دیدم عراقی اند . به برادر سربازی که همراهم بود گفتم :" اصلا عکس العملی نشان نده و اهسته به طرف عقب حرکت
کن . "
و در حالی که سعی می کردم نشان بدهم که حواسم به زمین است به زمین اشاره می کردم و حرف می زدم و در همان حال خودمان را به کانالی که نزدیک پاسگاه خودمان بود رساندیم و از انجا به بعد شروع کردیم به دویدن .
به خاطر پای مصنوعی ام ، سخت بود که بدوم اما چون اطمینان داشتم عراقی ها در صدد اسارت ما هستند ، با زحمت فراوان می دویدم و همراهم را هم به دویدن بیشتر تشویق می کردم .
پانصد الی ششصد متر که دویدیم به عقب نگاه کردم ، عراقی ها رسیده بودند بالای کانال ، داخل کانال را می کاویدند و دنبال ما می گشتند . به حفره ای که در دل دیواره کانال بود پناه بردیم و پنهان شدیم .
عراقی ها با صدای بلند داد و فریاد می کردند و ظاهرا نیروی کمکی می خواستند . وضعیت وخیمی
بود ، احتمال اسارت می دادیم . از کانال امدیم بیرون و وارد میدان مین شدیم ، ان هم میدانی که
دست نخورده بود و پر از تله های انفجاری . عراقی ها می امدند دنبالمان . ما را دیدند که وارد میدان مین شدیم ، اما انها در ابتدای میدان مین ایستادند و ناباورانه ما را نگاه کردند . رسیدیم وسط میدان و روی زمین نشستیم . همدیگر را می دیدیم اما انها جرات نداشتند جلوتر بیایند . لذا شروع کردیم به خندیدن و انها که متوجه این موضوع شده بودند با صدای بلند فریاد می زدند . ما هم ان قدر صبر کردیم تا انها خسته شدند و برگشتند . شانس اوردیم که نمی خواستند به ما تیراندازی کنند و ما را سالم
می خواستند . وقتی انها رفتند و ما از میدان مین خارج شدیم اصلا باورمان نمی شد که توانسته باشیم سالم از میان ان همه مین گذشته باشیم و از انجایی که دلمان پیش شهدا بود مصمم شدیم به هر طریقی که شده شهدا را برگردانیم . البته ان روز عراقی ها خیلی حساس شده بودند اما با یاری خدا به همت بچه های بی ریا و مخلص و شجاع گروه توانستیم در روزهای بعدی شهدا را تک تک از زیر گوش عراقی ها " کنار پاسگاه رشیدیه " بیرون بیاوریم و به وطن عزیزمان بازگردیم .
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاج آقا دستت درد نکنه. :w27:
خیلی جالب و آموزنده بود.

این نسل به دونستن این چیزا خیلی احتیاج داره و به امثال شماها هم برای نقلشون بیشتر احتیاج هست...

خدا قوت

:gol::gol::gol:
 

شاهده

عضو جدید
ღ شهيد امام رضا (عليه السلام) --- ღ --- خاطره ای از تفحص شهدا ღ

اوايل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملياتى والفجر مقدماتى، بين کانال اول و دوم، مشغول کار بوديم. چند روزى مى شد که شهيد پيدا نکرده بوديم. هر روز صبح زيارت عاشورا مى خوانديم و کار را شروع مى کرديم. گره و مشکل کار را در خود مى جستيم. مطمئن بوديم در توسلهايمان اشکالى وجود دارد.

آن روز صبح، کسى که زيارت عاشورا مى خواند، توسلى پيدا کرد به امام رضا(عليه السلام). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گريه مى کرديم. در ميان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در اين دنيا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و...


هنگام غروب بود و دم تعطيل کردن کار و برگشتن به مقر. ديگر داشتيم نااميد مى شديم. خورشيد مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرين بيل ها که در زمين فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهيد را از خاک در آورديم. روزى اى بود که آن روز نصيبمان شده بود. شهيدى آرام خفته به خاک. يکى از جيب هاى پيراهن نظامى اش را که باز کرديم تا کارت شناسايى و مدارکش را خارج کنيم، در کمال حيرت و ناباورى، ديديم که يک آينه کوچک، که پشت آن تصويرى نقاشى از تمثال امام رضا(عليه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد. از آن آينه هايى که در مشهد، اطراف ضريع مطهر مى فروشند. گريه مان درآمد. همه اشک مى ريختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسايى اش فهميديم نامش «سيد رضا» است. شور و حال عجيبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترين چيزى بود.


شهيد را که به شهرستان ورامين بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ اين مسئله را دريابند. مادر بدون اينکه اطلاعى از اين امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(عليه السلام) داشت...»
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات تفحص اجساد شهدا

خاطرات تفحص اجساد شهدا

بسم رب الشهدا



مادر چگونه فرزندش را شناخت...

پيكر يكي از شهدا به ‌نام احمدزاده را كه براساس شواهد دوستانش پيدا كرده بوديم و هيچ پلاكي و مدركي نداشت تحويل خانواده‌اش داديم. مادر او با ديدن چند تكه استخوان، مات و مبهوت فقط مي‌گفت: اين بچه‌ من نيست حق هم داشت او درهمان لحظات تكه ‌پاره‌هاي لباس شهيد را مي‌جست كه ناگهان چيزي توجه‌اش را جلب كرد. دستانش را ميان استخوان‌ها برد و خودكار رنگ و رو رفته‌اي را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودكار را پاك كرد. سريع مغزي خودكار را درآورد و تكه كاغذي را كه داخل بدنه آن لوله شده بود خارج ساخت. اشك در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند كه چه شده، ديديم برروي كاغذ لوله شده نام احمدزاده نوشته، مادر آن را بوسيد و گفت: اين دست‌خط پسر من است. اين پيكر پسرمه، خودشه.
دفتر اسناد و خاطرات مركز فرهنگي دفاع مقدس خرمشهر.
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
نام كوچك او عشقعلي بود

آخرين روز سال امام علي (ع) بود به دوستان گفتم امروز آقا به ما عيدي خواهد داد. در زيارت عاشوراي آن روز هم متوسل شديم به‌منظور عالم، حضرت علي (ع)، همه بچه‌ها با اشك و گريه، آقا را قسم كه اين شهيدان به عشق او به شهادت رسيده‌اند. از اميرالمومنيين (ع) خواستيم تا شهيدي بيابيم رفتيم پاي كار، همه از نشاط خاصي برخوردار بوديم مشغول كند‌وكاو شديم آن روز اولين شهيدي را كه يافتيم با مشخصات و هويت كامل پيدا شد نام كوچك او عشقعلي بود.​
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوجوان شهيد


دراطراف ارتفاع 112 حدود پانصد متر جلوتر از جايى كه كار مى كرديم، شيار كوچكى قرار داشت. آن روز من و على آقا محمودوند و چند تايى ديگر از بچه ها در حال گذر از آنجا بوديم كه برايم مشكوك آمد. جلو رفتيم و منطقه اى را كه خاك دست خورده داشت بيل زديم، استخوان هاى يك شهيد نمايان شد.
اندازه استخوان ها نشان مى داد كه جثه كوچكى داشته است. جمجمه اش بسيار كوچك بود. كنار پيكر يك قبضه آرپى جى هفت قرار داشت. داخل كوله آن را كه نگاه كرديم، خالى بود و اين نشان مى داد مردانه تا آخرين گلوله جنگيده است.
محمودوند گفت: «به تيپ اين شهيد مى خورد كه از آن آدم هايى باشد كه سنشان زياد است ولى قد و جثه شان كوچك است.»
من گفتم: «فكر نكنم چنين چيزى باشد. حدس مى زنم سن و سال اين شهيد حداكثر 15 - 16 سال باشد».
به جمجمه كه خوب نگاه كرديم ديديم دندان عقلش هنوز در نيامده است. كشى كه به لبه شلوارش انداخته و دور مچ پاى بود، قطر آن بسيار كوچك بود. پيكر شهيد را كاملااز خاك درآورديم. مدارك همراهش را كه نگاه كرديم ديديم متولد سال 1347 بوده و سال 62 هم در عمليات والفجر يك به شهادت رسيده است; متأسفانه اسمش در ذهنم نيست.

مرتضى شادكام
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناگفته‌هاي سردارباقرزاده از تدفين شهداي گمنام در مسجد بلال صدا وسيما

ناگفته‌هاي سردارباقرزاده از تدفين شهداي گمنام در مسجد بلال صدا وسيما

يك هفته پس از تدفين شهداي گمنام در كلكچال، به زيارت اين شهدا رفتم. در آنجا دكتر‌لاريجاني را كه در آن زمان رئيس سازمان صداوسيما بود ديدم كه براي زيارت شهدا آمده بود. او در حال بازگشت بود و ما در حال بالا رفتن از ارتفاع بوديم كه با هم ملاقات كرديم.
دكتر لاريجاني نكته‌اي را به من يادآوري كرد و گفت: شما بايد حداقل چهل نقطه در تهران اين كار را انجام بدهيد. من به او گفتم: كار مشكلي است چرا كه مخالفت‌هايي وجود دارد لذا بعيد مي‌دانم اين كار را بتوانيم به راحتي انجام بدهيم . گفت: اگر شما بتوانيد دانشگاه‌ها را اولويت بدهيد، خوب است. من بلافاصله گفتم شما حاضريد در دانشگاه ملي يعني درصداوسيما كه يك دانشگاه ناميده مي‌شود، اين كار را انجام بدهيم؟ گفت: هيچ مانعي ندارد و شما بياييد در جلوي سالن اجلاس سازمان صداوسيما اين شهدا را دفن كنيد. گفتم واقعاً قبول داريد؟ گفت بله، مانعي نيست. شما هر جايي را كه بپسنديد من حرفي ندارم شما بياييد در صداوسيما اين كار را انجام دهيد. اين حرف خوبي بود كه دو ايده جديد به ما داد. يكي اينكه ما برويم داخل شهر واز كوه پايين بياييم و در نقاط مختلف شهر تهران اين كار را انجام بدهيم . دوم اينكه تدفين شهدا در دانشگاه‌ها فرصت و جرقه‌اي براي ما بود و واقعاً تا آن موقع به فكر اين نبوديم كه اين كار را در دانشگاه‌ها انجام بدهيم.

بعد از اينكه دكتر لاريجاني موافقت خود را اعلام كرد، من و آقاي عاطفي كه مسئول بسيج سازمان صداوسيما هست، مشغول بررسي اين موضوع شديم. در يك بررسي ميداني به اين نتيجه رسيدم كه بهترين نقطه، نقط? جلوي مسجد بلال صدا و سيما است و با توجه به تجانس موضوعي و فرهنگي و دسترسي عامه مردم به اين نقطه و مسجد و با توجه به اينكه مسجد بلال از سازمان جدا شده و تفكيك شده است و مردم عادي هم مي‌توانند استفاده بكنند، ترجيحاً حياط و فضاي باز مسجد را مناسب ديديم و به دكتر لاريجاني هم اعلام كرديم كه در اين نقطه مي‌خواهيم اين كار را انجام بدهيم و او هم موافقت كرد.

اما در نقطه‌اي كه مي‌خواستيم وارد شويم يك حوضي مستطيل شكل قرار داشت كه اين حوض را براي زيبايي طراحي كرده بودند. به دوستان گفتم اين حوض خوب است و اين حوض كه مستطيل نسبتاً بزرگي هم بود، انتخاب كرديم و گفتم كه كنده شود و قبور شهدا در اين نقطه تعبيه شود.

اين كار با همّت برادران بسيج سازمان صداوسيما شروع شد. البته دكتر لاريجاني هم مثل ما در سازمان تنها بود. در آن زمان تعدادي از مسئولين وقت صداوسيما مخالفت كردند، اما متقابلاً ايشان نيز با بحث و استدلال اصرار كردند. از طرفي دامنه اين مخالفت‌ها به هيأت دولت هم كشيده شد.

در هيأت دولت هم با توجه به اينكه رئيس سازمان صداوسيما نيز در جلسات هيأت دولت شركت مي‌كرد، اين مخالفت‌ها در حضور رئيس جمهور وقت ـ آقاي‌سيد‌محمد‌خاتمي ـ مطرح شد و تعدادي از وزراء از جمله وزير علوم خيلي جدي و برجسته‌تر از ديگران موضع گيري كردند. دكتر مصطفي معين كه آن موقع وزير علوم بود اظهار كرد: اين كار خطرناك است چون باقرزاده اعلام كرده است، بعد از صدا و سيما مي‌خواهيم در ديگر دانشگاه‌ها شهدا را دفن كنيم. همزمان با مخالفت‌هاي دكتر معين، خانم ابتكار كه رئيس سازمان حفاظت محيط زيست بودند نيز با اين امر مخالفت كرد و حتي گفت: اين كار باعث آلودگي محيط زيست خواهد شد! كه آقاي خاتمي ـ رئيس جمهور وقت ـ در پاسخ به او گفته بود: خانم اين چه حرفي است كه مي‌زنيد؟ تعدادي استخوان چه ضرري به محيط زيست خواهد زد؟! اينگونه بحث‌ها در دولت مطرح بود.

شهرداري هم مثل داستان كلكچال مخالف بود. البته در دولت از دكتر ‌لاريجاني سوال كردند شما چرا مي‌خواهيد اين كار را انجام دهيد؟ كه آقاي ‌لاريجاني در پاسخ مي‌گويد: ما مي‌خواهيم اينها را اينجا دفن ‌كنيم كه يادمان نرود روزي، ما هم خواهيم مرد و اينها در جلوي چشم ما باشند. اين ‌كمترين اثري‌ است كه بر اين كار مترتب ‌است و به تعبيري «وكفي بالموت و اعظا» امّا اينها شهيد و الهام بخش هستند.

سرانجام در ايام فاطميه از امامزاده صالح (ع) اين شهدا تشييع شدند و با شكوه تمام در مسجد بلال صداوسيما به خاك سپرده شدند كه الان از بركات و فيوضات آنها هم كارمندان و هم مسئولين صداوسيما و هم مردم بهره‌مند هستند.

نكته آخر اينكه هنگامي كه براي ساخت يادمان شهدا قرار شد محل را آماده كنند، معماري كه طرح را طراحي كرده بود، تصميم گرفت پشت قبور يا بالاي سرشهدا را بكند و كمي به عمق برود و سپس آرماتوربندي كند و بر روي آن ديواره‌اي مستحكم بنا كند اما وقتي دست به كار مي‌شوند و به عمق زمين ورود مي‌كنند. با كمال تعجب مي‌بينند در همان عمقي كه قرار بود آنها در آنجا آرماتور ببندند، آرماتوربندي شده و آماده است. تعجب مي‌كنند كه چطور اينجا آرماتوربندي شده سؤال مي‌كنند كه در پاسخ مي‌گويند: قرار بود كسي كه اين حوض را ساخته، طرحي را اجرا كند و براساس آن طرح، زمين را مي‌كند و در عمق زمين، آرماتوربندي مي‌كند اما بعد پشيمان مي‌شود و آنجا را پر مي‌كند و طرح‌اش را تغيير مي‌دهد و در حقيقت اين معنا به ذهن آمد كه اين مكان از قبل براي شهدا آماده شده بود تا در چنين روزي بقعه‌اي براي آنها ساخته شود.
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجرایی خواندنی از پیدا شدن یك شهید

ماجرایی خواندنی از پیدا شدن یك شهید

اوایل سال 72 بود و گرماى فكه.
در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم.

چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد.


آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود.

شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

از خاطرات برادران تفحص
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ميعادگاه باغ 9

در ميعادگاه باغ 9

اولين روزهاى شروع حمله عراق بود كه همراه گروهى از نيروها به منطقه «عين خوش» رفتيم. «دانيال لياقمند» پسر عمويم، همراه با چهارده - پانزده نفر ديگر، با سلاحى از قبيل كاليبر 50 و تير بار ژ - 3، اعزام شدند. و در «باغ شماره 9» در نزديكى عين خوش مستقر گشتند. چند ساعت پس از استقرار آنها، دشمن متوجه وجودشان مى شود و باغ را زير آتش مى گيرد.
نيورها مى بينند كه ماندن مشكل است. بنابراين عده اى از آنان بر مى گردند و تعدادى يدگر از جمله دانيال، «قاسم عزلت» (از بچه هاى تهران) مى مانند و مى گويند:
- ما بر نمى گرديم، مگر اينكه چند تا از تانك هاى عراقى را منهدم كنيم...
بعدها كه ما دنبال موضوع را گرفتيم، فهميديم كه آنجا باغى بوده است حدود پانصد متر طول و سيصد چهار صد متر عرض. آنجا قبل از جنگ توسط نيروهاى ارتش احداث شده و براى نگهدارى حيوانات و دام استفاده مى شده است.
به هر حال، عراقى ها به آتش توپخانه، به آنها حمله مى كنند و بچه هاى ما هم مقابله مى پردازند و تعداد زيادى از نيروهاى دشمن را به هلاكت مى رسانند، آنقدر مقاومت از خود نشان مى دهند كه دشمن باغ را آتش مى زند و بر سر آنان مى سوزاند. آن طور كه شاهدان اين ماجرا كه چهار سال بعد نقل مى كردند، آتش از باغ زبانه مى كشيد. بچه ها همه شهيد مى شوند و دشمن باز آنها را رها نمى كند و سر همه آنها را از بدنشان جدا مى كند و مى روند.
در آن نزديكى روستايى هست كه عده اى از اهالى آنجا به اسارت عراقى ها در آمده بودند. بقيه اهالى كه از دور شاهد اين ماجرا بوده اند، شبانه به محل مى روند و موفق مى شوند شهدا را شناسايى كرده و به خاك بسپارند.
در عمليات فتح المبين - بهار سال 61 - اين روستا و مناطق، آزاد شد و اهالى آنجا، مشخصات و اطلاعاتى را در اين مورد به برادران دادند. ما رفتيم و محل درگيرى و فدن آنها را پيدا كرديم. زمين را كه حفر كرديم، آثار تلاش و رزم اين عزيزان نمايان شد. پوكه فشنگ هايى كه شليك كرده بودند، حتى ضامن نارنجك هايى كه پرتاب كرده بودند و تكه پاره هايى از لباس هايشان (عمدتاً لباس فرم سپاه) كه علائم سوختگى بر روى آنها مشخص بود.
تمامى لباس ها و پوتين ها را جمع كرديم. بعد جنازه اين عزيزان را پيدا كرديم كه سرهايشان بريده بود و حتى شهيد دانيالع انگشتش هم بريده شده بود تا انگشترش را در بياورند. ما بقاياى پيكرهاى مطهرشان را جمع كرديم و آورديم و ترتيب دفن آنها را داديم.
اين عزيزان جزء اولين شهداى ما در آن زمان - 7/7/59 - بودند.

قيس طاهرى
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
گودال قتلگاه

گودال قتلگاه

19/11/61 - ديروز عمليات با رمز مقدس «يا الله، يا الله، يا الله» آغاز شد: و ما چون در عمليات شركت نداشتيم، از كم و كيف حمله اطلاعى نداشتيم; تا اينكه امروز به ما گفتند آماده باشيد تا امشب مرحله دوم عمليات را آغاز كنيم. اين در حالى بود كه گردان ما حتى يك قبضه آر.پى.جى و تيربار هم نداشت. فقط تعدادى كلاش و ژ - 3 در اختيارمان بود. وقتى گفتيم: «چطور با چنين وضعيتى مى توانيم وارد عمل شويم؟» گفتند: «مى رويد جلو و با اسلحه هاى عراقى مسلح مى شويد»! قرار شد ما روى تپه «دوقلو» عمليات كنيم تپه دوقلو هم جايى بود كه شب قبل گردان هاى كميل و شهادت روى آن عمليات كرده ولى موفق نشده بودند، و حالا ما كه احتياط چهارم بوديم، بايد روى آن عمل مى كرديم.
در بين راه، به قيافه هاى مضطرب و خاك و خون آلود نيروهاى باقى مانده گردان كميل و شهادت برخورديم. از خطر برمى گشتند. مشاهده وضعيت آنان، براى روحيه بچه ها بسيار تشعيف كننده بود; به طورى كه برادر عبدالله - كه سر ستون حركت مى كرد - مسير را تغيير داد. رسيديم به منطقه اى كه به بچه ها گفتند: «همين جا استراحت مى كنيم تا دستور حركت صادر شود). اين تأخير تا غروب به درازا كشيد. در اين مدت اكثر بچه ها در حال نوشتن وصيت نامه و خواندن دعال توسل بودند. وضع روحى گردان هم بسيار عالى بود; چرا كه سلاحى نداشتند تا به آن تكيه كنند! تكيه گاه خدا بود و بس.
وقتى غروب شد، برادر عبدالله، گروهان ما را به خط كرد و گفت: «منطقه اى كه ما مى خواهيم عمليات كنيم، شب قبل دو گردان روى آن عمل كردند ولى موفق نشدند. ما هم كه الان مى خواهيم وارد عمل شويم، فقط برحسب تكليف است و هيچ شانسى براى زنده ماندن نداريم، نه نسبت به منطقه كاملا توجيه هستيم و نه سالح به اندازه كافى دارى. احتمال برگشت خيلى ضعيف است. آنهايى كه مسئله شهادت هنوز براى آنها حل نشده، از همين تاريكى استفاده كنند و از گروهان جدا شوند».
بعد از صحبت هاى برادر عبدالله، 30 نفر از مجموع 90 نيرو، كشيدند كنار. ماند 60 نفر. اكثراً از همان بچه هايى بودند كه اصلا روى آنها نمى شد حساب كرد و در دو ماه آموزش گردان هميشه عقب مى ماندند.
بعد از كلّى پياده روى در ميان رمل ها، كم كم به منطقه عمليات نزديك شديم. حجم آتش ايذايى دشمن در منطقه، بسيار زياد بود; به طورى كه چند بار گردان زمين گير شد و تا دقايقى قادر به حركت نگشت. در ادامه راه، گروهان سوم گم شد و گروهان دو، در پاى تپه دوقلو، به علت آتش زياد دشمن كُپ كرد و نيروهايش زمين گير شدند. گروهان ما از عوارض زمين استفاده كرد و تا بيست مترى دشمن پيش رفت. آنجا بود كه با شليك اولين آر.پى.جى از طرف بچه هاى ما، جنگ واقعى شروع شد. دشمن با تير بارها و دوشكاهايش از همه طرف آتش مى ريخت. تعداد تيربارها و ادوات دشمن و همچنين وضعيت منطقه، با آن چيزى كه قبل از عمليات به ما گفته بودند، كلى فرق داشت اينجا نه تنها تپه دوقلو نبود، بلكه «صدقلو» بود. وضعيت جغرافيايى منطقه هم به شكل كاسه اى بود كه دور تا دور آن تيربا كار گذاشته بودند. اگر انسان داخل اين كاسه مى شد، ديگر راه فرار نداشت. بعد از اين كاسه، تپه هايى غول پيكر وجود داشت كه پوشيده بود از جنگلى با درخت هاى كوچك.
ما اينكه آتش بسيار شديد بود، ولى چاره اى جز زدن به خط دشمن نداشتيم، چرا كه راه برگشتى در كار نبود. با دستور فرماندهى، بچه ها به طرف تيربارها شليك كردند. با اين عمل، منورهاى دشمن آسمان را چراغانى كردند كه در كنار آن آتش شديد، موفق نشديم جلو برويم. تصميم گرفتيم از پايين و سمت ديگرى حمله كنيم، كه خورديم به سيم خاردارهايى به عمق 6 متر به صورت حلقوى، كلاغى و فرشى. اين سيم هاى خشن و بدقيافه، از يك طرف به ميدان مين وصل مى شدند و از طرف ديگر دور مى زدند و تا پشت عراقى ها مى رفتند و حالت و حالت يك نعل بزرگ را تشكيل مى دادند. بچه ها با نظر برادر عبدالله و «يزدى» كشيدند سمت راست. در آن جهت هم راه بسته بود. مانده بوديم وسط اين كاسه بزرگ. از هر طرف به سوى ما شليك مى شد، و راه بازگشتى نبود. در چنين مواقعى، بچه ها يك جا جمع مى شوند و به قول معروف به يكديگر پناه مى آورند: و اين حالتِ خيلى خطرناكى بود; چرا كه با هر خمپاره دشمن، عده اى مجروح يا شهيد مى شدند.
عمليات گره خورده بود. همه مسئولين گردان نگران و متر صد نتيجه عمليات بودند. دشمن هم مدام با پرتاب نارنجك به سوى بچه ها، از تعدادمان كم مى كرد. دوشكاها و تيربارها هم كار مى كردند و بر جمع تلفات مى افزودند. در همين حين يكى از برادرها فرياد زد: «همه برادرها آرايش بگيرند و با نارنجك به طرف عراقى ها حمله كنند». اين كار تا اندازه اى مثمر ثمر بود، ولى كار ساز نشد. در اين لحظه برادر عبدالله گفت: «همه برادرها بلند بگوند يا مهدى». وقتى چند بار در آن تاريكى شب صداى يا مهدى بلند شد، يكى از دوشكاها كه خيلى شليكى مى كرد، خاموش شد. با خاموش شدن آن دوشكا، بچه ها خيلى روحيه گرفتند. در همين گير و دار برادر «صمد» معاون گردان، به همراه گروهان دو از راه رسيد. يك تخريبچى هم همراهش بود. آن برادر تخريبچى دست به كار شد و يك تنه مسير را باز كرد. نيروها خود را كشيدند بالا.
وقتى رسيديم بالاى تپه دوقول، تازه فهميديم كه منطه چقدر وسيع بوده و عدد «دو» ى تپه دو قلو را بايد با «صد» جابجا مى كرديم.
رفتيم براى پاكسازى سنگرها. تا صبح. همين كه هوا روشن شد، متوجه شديم از همه طرف به سوى ما شليك مى شود. خوب كه دقت كرديم، ديديم نيروهاى عراقى تقريباً سه چهارم اطراف ما را احاطه كرده اند و ما در محاصره هستيم. فاصله نيروهاى دشمن با ما بيشتر از بيستر متر نبود. به زبان عربى مى گفتند: «تعال، سلّم نفسك» (بيا اينجا، تسليم شو) يكى از برادرها به تصور اينكه عراقى ها خيال تسيلم شدن دارند، رفت به طرفشان كه آن نامردها با تيرى به قلبش زدند و او را به شهادت رساندند. جنازه اش روى سيم هاى خاردار افتاد.
نقل از «نقطه رهايى»

گلعلي بابايى
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتى مين والمرى گُل كرد

وقتى مين والمرى گُل كرد

بسيجى هستم، بسيجى پايگاه شهيد عبدالهادى ناحيه 16 امام مهدى(عج) كه خدا قسمت كرد از تهران فرار كردم و رفتم منطقه. مدتى را در آنجا هواگيرى كردم; چون پس از مدتى ماندن و كار كردن در تهران احساس سازشكارى و... مى كردم.
يكراست رفتيم كميته مفقودين در اهواز، الحمدالله قبول كردند به منطقه بروم و مرا تا طلائيه رساندند. طلائيه منطقه اى است باتلاقى و آب گرفته كه خصوصاً جاهايى كه پيكر شهدا افتاده و بچه ها كار مى كنند روى مينهايش را هم آب گرفته و خود بخود حساس شده اند.
چند روزى كه طلائيه بودم، خيلى اصرار داشتم كه بروم فكه و حداقل محل شهادت برو بچه هاى تفحص، عباس صابرى، سعيد شاهدى، و محمود غلامى، موسوى و حيدرى را ببينيم. خدا خواست و حسين آقاى صابرى جلوى پاى ما آمد. با او كه صحبت كردم و اشتياقم را ديد، قرار شد با هم به فكه برويم.
يك روز بعد حسين آقا آمد دنبالم و با هم راهى اهواز شديم و روز بعد، از آنجا به طرف فكه حركت كرديم. ساعت 2 نيمه شب بود كه رسيديم فكه.
آن روز قرار بود برويم جلو و پس از ديدن مقتل سعيدى شاهدى و محمود غلامى و عباس صابرى، برويم به طرف كانالى كه اين شهدا مى خواستند به آنجا بروند. كانالى كه مى گويند داخل آن شهيد هست ولى به خاطر مين هاى زيادى كه ميان علف ها و زير خاك ها خفته، خطر زيادى دارد.
صبح بود كه راه افتاديم. همراه بقيه برو بچه ها رفتيم طرف ارتفاع 112. وارد منطقه اى سرسبز شديم. ميان علف ها و در دامنه ارتفاع، راه كارى را كه با سيم خاردار محصور شده بود طى كرديم. رسيديم به محلى كه سعيد شاهدى و محمود غلامى روى مين رفته بودند. تابلوى سبز رنگى نصب شده بود. فاتحه اى خوانديم و از سراشيبى اى كه نزديكمان بود بالا رفتيم به طرف مقتل عباس صابرى. كمى آن سوتر، در جايى كه اطرافش را با سيم خاردار پوشانده بودند تا كسى وارد ميدان مين نشود، تابلويى نصب شده بود كه روى آن نوشته بود: «مقتل شهيد تفحص عباس صابرى. گروه تفحص و كشف شهداى لشكر 27 حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)».
چاله اى كوچك و تكه اى مين سوخته منفجر شده، محل انفجار را نشان مى داد. پرچم هاى سرخ و سبز، بر روى نبشى هاى ميدان مين دستخوش باد قرار داشتند و مى چرخيدند. حسين صابرى به كنارى رفت و در حالى كه سر را ميان دستهايش گرفته بود، شروع كرد به گريستن. عليرضا غلامى هم به سمتى ديگر رفت و سر بر زانو گذاشت و شروع كرد به نجوا و گريستن. تا آن زمان چنين حال و صفايى را نديده بودم.
دقايقى كه آنجا بوديم، به سكوت گذشت و فقط صداى گريه حسين و عليرضا به گوش مى رسيد. صداى هيچ جنبنده اى نمى آمد. برخاستيم كه به طرف كانال برويم. قرار بود حسنى و عليرضا آنجا را بازبينى كرده و راه هاى سيدن به آنجا را بررسى كنند. راهى باز شده بود كه هيچ مينى در آن به چشم نمى خورد. رفتيم تا دَم كانال و هنگامى كه كارمان تمام شد، آمديم كه برگرديم. از همان مسيرى كه رفته بوديم برگشتيم.
در حالى كه پشت سر يكديگر حركت مى كرديم، ناگهان صداى انفجارى و به دنبال آن موج و تركش هاى آن، همه را به زمين كوبيد. تا چند لحظه نمى فهميديم چى شده. چشم كه باز كردم، حسين صابرى را ديدم كه هر دو پايش متلاشى شده بود. احساس كردم پاهاى خودم هم مى سوزد. نگاهى انداختم; تركش هاى ريز والمرى آنها را سوراخ سوراخ كرده بود (ظاهراً 16 تركش مين والمرى به بدنم خورده بود.)
خيلى درد داشتم و خون از پاهايم مى رفت، ولى مى توانستم خودم را بكشم عقب. نگاهى به عليرضا غلامى انداختم. پاهايش را جمع كرده و به حالت سجده روى زمين نشسته بود و هيچ تكانى نمى خرود. هر چى صدايشان كردم، جوابى نشنيدم. بوى سوختگى و آتش، از همه جا مى آمد. دودى سفيد رنگ از علف هايى كه مى سوختند بر مى خاست.
صداى مجروحين به گوش مى رسيد. لحظاتى بعد متوجه شدم دو تا از بچه ها كه فاصله بيشترى داشته اند، سالم مانده اند. مى خواستند كمك كنند كه هيچ امكاناتى همراهان نبود. بهتر آن ديديم كه سريع با ماشين بروند به مقر تفحص لشكر و نيروى كمكى و وسايل امداد بياورند، و رفتند. به غير از من، دو نفر ديگر هم مجروح شده بودند.
صداى حسين آقا به گوشم خورد. بدنش خونى شده بود. پاهايش متلاشى بودند، در همان حال نجوا مى كرد و آرام چيزى مى گفت; كم كم صدايش بلند شد. داد مى زد. مى گفت:
- تشنمه... آب مى خوام... آب...
بالاى سرش كه رفتم، كارى نمى توانستم بكنم. به كنارى نشستم و منتظر شدم تا نيروها آمدند. فكر كردند كه حسين صابرى شهيد شده، پيكر غرق در خون او را كنار من گذاشتند. در همان حال صدايش زدم: «حسين آقا، حسين جان، منم مجيد...» چشمانش كمى باز شدند. رنگش به سفيدى مى زد، اطرافش را خون گرفته بود. به سختى و زحمت لبانش را كمى از هم باز كرد. از لبانى كه خشك شده بودند، آهى كوتاه به گوش رسيد و... ديگر هيچ. همه سخن او در آهى بود كه كشيد و رفت. حسين شهيد شد. تمام كرد. بغضم تركيد. نمى توانستم جلوى گريه ام را بگيرم. غلامى را كه زودتر شهيد شده بود، برداشتند و بردند. بعد حسين صابرى را. مجروحين را و ما را سوار آمبولانس كردند و البته ميان آن ميدان مين انتقال شهدا و مجروحين كار ساده اى نيبود. ولى انجام شد. ما آمديم در حالى كه حسين صابرى و عليرضا غلامى رفته بودند!

مجيد نور تقى
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
التماس سيد وحيد به شهدا

التماس سيد وحيد به شهدا

بهار سال هفتاد و پنج بود كه رفته بودم به فكه. منطقه والفجر يك. بچه ها مشغول كار بودند در طى يك هفته اخير فقطه تكه اى استخوان بدن يك شهيد را پيدا كرده بودند. بدون هيچ مشخصه اى. به گفته بچه ها، بعيد نبود كه پاى شهيد يا مجروحى بوده كه قطع شده و در ميان مين مانده است.
هوا هنوز آنچنان كه انتظار مى رفت، گرم نشده بود. سيد ميرطاهرى كه نگاههايش نشان از ناراحتى درونش داشت، منطقه را مى كاويد. معلوم بود از پيدا نشدن شهيد، بدجورى خسته است.
ناگهان توطئه آغاز شد. رسمى بود كه بايد اجرا مى شد. «رسم ديرينه» بچه هاى تفحص. اگر چند روز شهيد پيدا نشود، يكى از تازه ميهمان ها را خاك مى كنند تا به شهدا التماس كند. خيالم راحت شد. توطئه براى من نبود; هدف «سيد وحيد صمصامى» از بچه هاى تبريز بود. هرچى كه بود «سيدى» او كلى كار مى كرد.
تا آمد به خودش بجنبيد، ريختيم دورش. دست و پايش را گرفتيم و خوابانديم روى زمين. كمى رحم كرديم و با بيل دستى رويش خاك ريختيم. فقط سرش بيرون بود كه بتواند نفس بكشد. سنگى مثل گورستان فيلم هاى وسترن رويش گذاشتيم و رفتيم. گفتيم كه: «بايد تا غروب اينجا زير خاك باشى و به شهدا التماس كنى تا خودشان را نشان دهند».
اولين بار بود كه با اين آداب و رسوم روبه رو مى شدم. جالب است كه هميشه اين كار را نمى كنند. يعنى هر دفعه كه شهيد پيدا نكنند، دست به اين پذيرايى نمى زنند. ولى هر بار كه يكى را خاك كرده اند، بلا استثناءشهيدى به فرياد او رسيده و مجبور شده خود را نشان دهد.
يك ربع بيشتر نگذشته بود كه كنار سيد ميرطاهرى ايستاده بودم و جايى را كه على محمودوند با بيل مكانيكى زيرورو مى كرد. از نظر مى گذرانم. ناگهان تخت سياه رنگ پوتينى نمايان شد. فرياد زدم، دادزديم، على آقا دستگاه را نگه داشت و آمد پايين. كمى خاك ها را كنار زديم. پيكر شهيدى نمايان شد. خوشحال شديم و صلوات فرستاديم. اينجا صلوات بازارش گرم است. اگر شهيد پيدا نكنند صلوات نذر مى كنند و اگر هم پيدا بكنند، از شادى صلوات مى فرستند.
اولين كارى كه كرديم، اين بود كه سيد وحيد را از زير خاك درآورديم تا او هم شاهد درآوردن شهيد باشد. هرچه كه باشد التماس او باعث نمايان شدن شهيد شد.
شهيد را كه در آورديم، متأسفانه هيچ پلاك يا كارت شناسايى يافت نشد. در كمال ناراحتى ولى شكر خدا، او را در كيسه اى گذاشتيم و از كنار پاسگاه 30 راه مقر را در پيش گرفتيم. حتماً خودش مى خواسته كه گمنام بماند.

حمید داودآبادی
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرى! اين پسر من است

آرى! اين پسر من است

«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعيت كم بود، ولى آنچه بيشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پيچيده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.
هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گريستند، ولى صدايشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسيمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خويش را مى جستند.

خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهيد هم بودند. تابوت را كه در رديف بالايى، رو به سقف بود، پايين آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت كه بر زمين نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى كنده شد. گريه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبديل شدند. ولى مادر، آرام و ساكت بندهاى كفن كوچك را كه به جثه اى درهم پيچيده و كوچك مى ماند، همچون كودكى در قنداقه اى سفيد، باز كرد. چيزى نبود جز چند تكه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاك. جمجمه اى نيز در كنار پيكر بود. با چشمانى كه هنوز مى نگريستند.
مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى كند و مى گريستند; پدر نيز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، ميان استخوان ها را مى كاويد، لحظه اى سر بلند كرد و رو به مسئولين معراج شهدا كه در كنارش بودند، گفت: «اين پسر من نيست!» چرا؟ مگر پلاك ندارد؟ چگونه مى گويى پسرت نيست. سر پايين انداخت و شروع كرد به جستن ميان استخوان ها; تكه پاره اى از شلوار بسيجى به دستش آمد. او را كه در دست گرفت، خطاب به بقيه گفت: «اين تكه لباس، جيب سمت راست شلوار پسر من است كه ميان استخوان هايش بوده، و اين راز پسر من است. هنگامى كه عازم جبهه بود، تكه اى كش سفيد و پهن داخل جيب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته اين كار را كردم، شايد دلم مى گفت كه سال ها بايد به دنبال او بگردم. حالا اين تكه پارچه خونين، جيب شلوار است. اگر همان گونه كه خود مى دانم، كش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، كه هيچ!»
همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگريستند. مادر صلواتى فرستاد و جيب شلوار را به داخل برگرداند. تكه اى قهوه اى رنگ شده خودنماى كرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاكش از اشك لبريز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... اين همان كشى است كه با همين دست هاى خودم دوختم.»
دستانش مى لرزيدند. به دستانش نگاه مى كرد و به استخوان هاى پسر، دست هايى كه سال ها پيش از اين، ظاهراً ناخواسته، كارى انجام دادند كه پس از 10 سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت.

حمید داودآبادی
 

Similar threads

بالا