| تفحص | خاطرات و روایات تفحص

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=3]پاهاي بسته فرزندِ خميني(ره)[/h]به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، عکسي که مي بينيد ، در ارديبهشت ماه سال 1373 ، توسط «احسان رجبي» به ثبت رسيده است. محل عکس برداري ، ارتفاع 112 ، واقع در شمال منطقه ي عملياتي «فکه» است. برادر حسين احمدي ، پيکر شهيدي که به تازگي تفحص شده است ، نظاره مي کند. پيکر اين شهيد که پس از 12 سال ، چهره نمايانده است ، ويژگي بسيار بارز و تکان دهنده اي دارد. دست ها و پاهاي جسد با سيم تلفن بسته شده و در غربت و مظلوميت بي مانندي ، به احتمال قوي ، زنده به گور گرديده است. سيم تلفن هاي دور پاها به خوبي مشخص است. اين معامله اي است که بعثي ها با بسياري از بسيجيان و پاسداران مظلوم گرفتار شده در حلقه ي محاصره ي فکه کردند.
آيا به راستي کسي جز اين رزمندگان بي نام و نشان ، شايستگي اطلاق عنوان «فرزند خميني» را دارد؟ کساني تنها به عشقِ آن نايب امام عصر(عج) وحشينه ترين شکنجه ها را به جان خريدند و با گوشت و پوست و خون خود ، با امامِ عشق بيعت نمودند.

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
اوایل سال 72 بود و گرماى فكه.
در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم.

چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد.
آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...
هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم.
خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد
. از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود.
شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
در لحظه تفحص شهدا






کمی دقت نمی کردی، بیل مکانیکی به گِل می نشست.
زمان می گذشت، اما خبری از شهدا نبود.
داشتم با خودم حرف می زدم:
«خدایا من هم با اینها بودم، چی شد اینها را انتخاب کردی؟ مگه ما آدم بدا دل نداریم؟ خدایا اینها چی داشتند که ما از اون بی بهره بودیم؟!»
توی پاکت بیل، یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم رو جلب کرد.
دویدم و برداشتمش. گَِلها را از روی آن پاک کردم. جواب سؤالم بود! رویش نوشته بود:
«عاشقان شهادت»!



 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد


رفیعی با دست های خونی وارد سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سر حمزوی آمده.
از سنگر بیرون پریدم، دیدم او هم دستش خونی است.پرسیدم چی شده؟
گفتن برو عقب ماشین روا نگاه کن.
دیدم یه گونی عقب ماشینه.
داخل گونی یه شهید بود که سر و پا نداشت، پیراهنی سفید تنش بود و دکمه یقه رو تا آخر بسته بود.
بچه ها گفتن:"برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی رو کندیم تا به آب برسیم.
آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه. کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم.
خون تازه از حلقومش بیرون میزد!
ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست!
اصلا اونجا اثری جنگ و خاکریز نبود."
دور تا دور منطقه را جست و جو کردیم، تا شاید شهید دیگه ای پیدا کنیم؛ اما خبری نبود.
خیلی وقتا خود شهدا به میدان می آمدن تا پیداشون کنیم.
رادیو روشن بود، گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست مردم تهران خبر می داد.
شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا از خدا پسرش را خواسته بود و همان ساعت...
منابع :
 

اورابانی

عضو جدید
ثمره زیارت عاشورا

عید سال72 بود و بچه ها هم گرفته و پکر. چند روزى بود که هیچ شهیدى خودش را نشان نداده بود. هر روز صبح «بسم الله الرحمن الرحیم» گویان مى رفتیم کار را شروع مى کردیم و تا غروب زمین را مى کندیم، ولى دریغ از یک بند استخوان.
آن روز مهمانى از تهران برایمان آمد. کاروانى که در آن چند جانباز بزرگوار نیز حضور داشتند. از میان آنان، «حاج محمود ژولیده» مداح اهل بیت(ع) برجسته تر از بقیه بود. اولین صبحى که در فکه بودند، زیارت عاشوراى با صفایى خواند.خیلى با سوز و آتشین. آه از نهاد همه برخاست. اشک ها جارى شد و دل ها خون شد به یاد کربلاى حسینى، به یاد اباعبدالله(ع) در صحراى برهوت و پر از موانع و سیم خاردار فکه. فکه والفجر یک.
به یاد چند شب و چند روز عملیات در فکه. به یاد شهدایى که اکنون زیر خاک پنهان بودند. زیارت عاشورا که به پایان رسید، «على محمودوند» دو رکعت نماز زیارت خواند و قبراق و شاد، وسایل را گذاشت عقب وانت تویوتا. تعجب کردم. گفتم: «با این عجله کجا؟» شادمان گفت: «استارت کار خورد، دیگه تموم شد. رفتم که شهید پیدا کنم». و رفت.
دم ظهر بود که با صداى بوق وانتى که از دور مى آمد، متعجب از سوله ها بیرون آمدیم. على محمودوند بود که شهیدى یافته بود. آورد تا به ما نشان دهد که زیارت عاشورا چه کارها مى کند.


/www.qafelehshohada.parsiblog.com/Posts/14:قافله شهدا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اصحاب قتلگاه
يكي دو روزي مي‌شد كه شهيدي پيدا نكرده بوديم؛ يعني راستش، شهدا ما را پيدا نكرده بودند. گرفته و خسته بوديم. گرما هم بدجوري اذيتمان مي‌كرد. همراه يكي از بچه‌ها داشتيم از كنار گودال قتلگاه شهداي فكه، كه زماني در زمستان سال 61 عمليات والفجر مقدماتي آن‌جا رخ داده بود، رد مي‌شديم.
ناگهان نيرويي ناخواسته مرا به خودش جذب كرد. متوجه نشدم چيست، ولي احساس كردم چيزي مرا به سوي خود مي‌خواند. ايستادم، نظرم به پشت بوته‌اي بزرگ جلب شد. همراهم تعجب كرد كه كجا مي‌روم. فقط گفتم: «بيا تا بگويم.»
دست خودم نبود انگار مرا مي‌بردند. پاهايم جلوتر مي‌رفتند. به پشت بوته كه رسيديم، جا خوردم. صحنه‌ي خيلي تكان دهنده و عجيبي بود. همين بود كه مرا به سوي خود خوانده بود. آرام بر زمين نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحان الله» چرخيد همراهم كه متوجه حالتم شد، سريع جلو آمد، او هم درجا ميخكوب شد.
شخصي كه لباس بسيجي به تن داشت، به كپه خاك كنار بوته تكيه داده و پاهايش را دراز كرده بود. يكي ديگر هم سرش را روي ران پاي او گذاشته بود و دراز كشيده و خوابيده بود. پانزده سال بود كه خوابيده بودند. آدم ياد اصحاب كهف مي‌افتاد ولي اين‌ها: «اصحاب فكه،‌ اصحاب قتلگاه، اصحاب والفجر و اصحاب روح‌الله بودند.»
بدن دومي كه سرش را روي پايش گذاشته بود. تا كمر زير خاك بود. باد و طوفان ماسه‌ها و رمل‌ها را آورده بود رويش. بدن هردويشان كاملاً اسكلت شده بود. آرام در كنار يكديگر خفته بودند. ظواهر امر نشان مي‌داد مجروح بوده، در كنار تپه خاكي پناه گرفته و همان‌طور به شهادت رسيده بودند.
آرام و با احترام با ذكر صلوات پيكر مطهرشان را جمع كرديم و پلاك‌هايشان را هم كنارشان قرار داديم.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 90
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اين جاشهيدي خفته است
در عالم خواب، داخل يكي از شيارهاي فكه با همان چوب‌دستي كه به علت كمردرد، دستم مي‌گرفتم، قدم مي‌زدم. تا اين‌كه به كپه‌ي خاكي رسيده، با چوبدستي به همراهان اشاره كردم كه اين‌جا را بكنيد، شهيد دفن است.
هنوز آن‌جا را نكنده بودند كه از خواب پريدم. از آن‌جايي كه روزها مشغول تفحص بوديم و شب‌ها نيز تمام آن‌ها را مرور مي‌كرديم، به همين خاطر به خوابم توجهي نكردم. صبح كارمان را در ارتفاع 143 شروع كرديم و من بر حسب عادت، براي شناسايي و اطمينان از پاك‌سازي منطقه جلوتر از همه راه افتادم.
با اين‌كه اولين بار بود كه آن منطقه را مي‌گشتيم ولي به نظرم خيلي آشنا مي‌آمد. يك لحظه با نگاه به سمت چپ، كپه‌ي خاكي را ديدم كه شكم را به يقين مبدل ساخت. درست همان جايي كه در خواب ديده بودم. فوراً به بچه‌ها گفتم كه مشغول كندن آن قسمت شوند. پس از ساعتي از همان مكان پيكر مطهر يازده شهيد كشف شد.

منبع :كتاب تفحص - صفحه: 118

راوي : مرتضي شادكام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توسل به امام رضا (ع)
چند روزي بود كه موفق نشده بوديم پيكر شهيدي را كشف كنيم و برادران، اين مسأله را يك سلب توفيق از خود مي‌دانستند. به همين خاطر، يك شب مراسم دعا و زيارت عاشورا برگزار كرديم و در آخر، همگي به امام رضا (ع) متوسل شديم تا بلكه بتوانيم پيكر شهدا را كشف كنيم.
فرداي آن روز، بچه‌ها با اميد و روحيه‌ي بالايي شروع به كار كردند. در حين كار به پيكر شهيدي دست يافتيم كه دل همه‌ي بچه‌ها را شاد كرد. بعد از تفتيش وسايل همراه اين شهيد، آيينه‌اي را در جيب او يافتيم كه تصويري از بارگاه امام رضا (ع) بر آن منقوش بود.
اين شهيد «سيد طباطبايي» نام داشت و اهل «ورامين»‌بود.
آري! كشف و شهودهايي از اين قبيل، لحظه‌هاي بچه‌ها را تزيين مي‌كند، لحظه‌هايي كه مثل شهدا تقدس دارند، لحظه‌هايي كه برگشت ناپذيرند.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 123

راوي : ع.رحمانيان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد مى شديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند. روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم.

مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمدیم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.

على محمودوند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سال 72 در محور فكه اقامت چند ماه هاى داشتيم. ارتفاعات 112 ماواى نيروهاى يگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زيرورو كردن خاك هاى منطقه بودند. شب ها كه به مقرمان بر مى گشتيم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زديم! مدتى بود كه پيكر هيچ شهيدى را پيدا نكرده بوديم و اين، همه رنج و غصه بچه ها بود.
يكى از دوستان براى عقده گشايى، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(عليها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشك ها سرازير مى شد. من پيش خودم مى گفتم:
«يا زهرا! من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام; اگر ما را قابل مى دانى مددى كن كه شهدا به ما نظر كنند، اگر هم نه، كه برگرديم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند. آن روز ابر سياهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلى غمناك بود. بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا(عليها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بودند. هركس زير لب زمزمه اى با حضرت داشت.
در همين حين، درست رو به روى پاسگاه بيست و هفت، يك «بند» انگشت نظرم را جلب كرد. با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتى خاك ها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد. مطمئن شدم كه بايد شهيدى در اينجا مدفون باشد. خاك ها را بيشتر كنار زدم، پيكر شهيد كاملا نمايان شد. خاك ها كه كاملا برداشته شد، متوجه شدم شهيدى ديگر نيز در كنار او افتاده به طورى كه صورت هردويشان به طرف همديگر بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتياط خاك ها را براى پيدا كردن پلاك ها جستجو كردند. با پيدا شدن پلاك هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايى شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت، هنوز داخل يكى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات، پيكرهاى مطهر را از زمين بلند كردند. در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:
«مى روم تا انتقام سيلى زهرا بگيرم...»

سيد بهزاد پديدار
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اولين روزهاى شروع حمله عراق بود كه همراه گروهى از نيروها به منطقه «عين خوش» رفتيم. «دانيال لياقمند» پسر عمويم، همراه با چهارده - پانزده نفر ديگر، با سلاحى از قبيل كاليبر 50 و تير بار ژ - 3، اعزام شدند. و در «باغ شماره 9» در نزديكى عين خوش مستقر گشتند.
چند ساعت پس از استقرار آنها، دشمن متوجه وجودشان مى شود و باغ را زير آتش مى گيرد.
نيورها مى بينند كه ماندن مشكل است. بنابراين عده اى از آنان بر مى گردند و تعدادى يدگر از جمله دانيال، «قاسم عزلت» (از بچه هاى تهران) مى مانند و مى گويند:
- ما بر نمى گرديم، مگر اينكه چند تا از تانك هاى عراقى را منهدم كنيم...
بعدها كه ما دنبال موضوع را گرفتيم، فهميديم كه آنجا باغى بوده است حدود پانصد متر طول و سيصد چهار صد متر عرض. آنجا قبل از جنگ توسط نيروهاى ارتش احداث شده و براى نگهدارى حيوانات و دام استفاده مى شده است.
به هر حال، عراقى ها به آتش توپخانه، به آنها حمله مى كنند و بچه هاى ما هم مقابله مى پردازند و تعداد زيادى از نيروهاى دشمن را به هلاكت مى رسانند، آنقدر مقاومت از خود نشان مى دهند كه دشمن باغ را آتش مى زند و بر سر آنان مى سوزاند. آن طور كه شاهدان اين ماجرا كه چهار سال بعد نقل مى كردند، آتش از باغ زبانه مى كشيد. بچه ها همه شهيد مى شوند و دشمن باز آنها را رها نمى كند و سر همه آنها را از بدنشان جدا مى كند و مى روند.
در آن نزديكى روستايى هست كه عده اى از اهالى آنجا به اسارت عراقى ها در آمده بودند. بقيه اهالى كه از دور شاهد اين ماجرا بوده اند، شبانه به محل مى روند و موفق مى شوند شهدا را شناسايى كرده و به خاك بسپارند.
در عمليات فتح المبين - بهار سال 61 - اين روستا و مناطق، آزاد شد و اهالى آنجا، مشخصات و اطلاعاتى را در اين مورد به برادران دادند. ما رفتيم و محل درگيرى و فدن آنها را پيدا كرديم. زمين را كه حفر كرديم، آثار تلاش و رزم اين عزيزان نمايان شد. پوكه فشنگ هايى كه شليك كرده بودند، حتى ضامن نارنجك هايى كه پرتاب كرده بودند و تكه پاره هايى از لباس هايشان (عمدتاً لباس فرم سپاه) كه علائم سوختگى بر روى آنها مشخص بود.
تمامى لباس ها و پوتين ها را جمع كرديم. بعد جنازه اين عزيزان را پيدا كرديم كه سرهايشان بريده بود و حتى شهيد دانيالع انگشتش هم بريده شده بود تا انگشترش را در بياورند. ما بقاياى پيكرهاى مطهرشان را جمع كرديم و آورديم و ترتيب دفن آنها را داديم.
اين عزيزان جزء اولين شهداى ما در آن زمان - 7/7/59 - بودند.

قيس طاهرى
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو ماهي مي‌شد كه در اطراف پاسگاه سميه _ منطقه‌ي فكه _ مستقر شده بوديم. هر روز از طلوع تا غروب خورشيد، زمين منطقه را جست‌وجو مي‌كرديم، ولي حتي يك شهيد هم نيافته بوديم. برايمان خيلي سخت بود. در آن هواي گرم با امكانات محدود و هزار مشكل ديگر، فقط روز را به شب مي‌رسانديم. روزهاي آخر همه نااميد بودند و من از همه بيشتر. دو سال بود كه در آتش حضور در گروه تفحص مي‌سوختم و پس از التماس بسيار توانسته بودم جزو اين گروه شوم، ولي آمدنم بي‌فايده بود. اول فكر مي‌كردم آن موقع‌ها سنم كم بوده و نتوانسته‌ام در جبهه‌هاي جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات مي‌كنم ولي...
روز عيد غدير خم بود، طبق روال هر روز وسايل كارمان را برداشتيم و سوار تويوتا وانت شديم و راه افتاديم. وقتي به منطقه‌ي مورد نظر رسيديم، همه پياده شديم، ولي حاج صارمي _ مسئول اكيپ تفحص لشكر 31 عاشورا مستقر در منطقه‌ي فكه _ پياده نشد. وقتي با تعجب نگاهش كرديم، گفت: «من ديگر نمي‌توانم كار كنم؛ چرا بايد دو ماه كار كنيم و حتي يك شهيد هم پيدا نشود. من از همه شكايت دارم. چرا خدا كمكمان نمي‌كند. مگر اين بچه‌ها به عشق امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) نيامده‌اند؟چرا...
بيل مكانيكي شروع به كار كرد و ما هم چهار چشمي پاكت بيل را مي‌پاييديم تا شايد نشاني از يك شهيد بيابيم. دستگاه سومين بيل را پر از خاك كرد كه همه با مشاهده‌ي جمجمه‌ي يك شهيد در داخل پاكت بيل فرياد سر داديم. فرياد يا زهرا (س) دشت فكه را پر كرد. پريديم تو گودال و شروع كرديم به جست‌وجو. بدن شهيد زير خاك بود. آن را درآورديم. اولين بار بود كه با پيكر يك شهيد روبه‌رو مي‌شدم. حالتي داشتم كه وصف‌ناپذير است.
به اميد يافتن پلاك يا نشان هويتي از جنازه، تمام آن قسمت را زير و رو كرديم، اما هيچ چيز نيافتيم. خوشحاليمان ناتمام ماند. همه در دل دعا مي‌كرديم كه پس از نااميدي دو ماهه، خداوند دلمان را شاد كند. كمي آن سوتر، جنازه‌ي دو شهيد ديگر را پيدا كرديم. دومي داراي پلاك و كارت شناسايي بود و سومي بدون هيچ نام و نشاني.
صارمي كه خوشحالي مي‌نمود، خاك‌هاي اطراف را الك مي‌كرد تا شايد پلاكش را پيدا كند. تلاشش بي‌نتيجه بود. از يك طرف خوشحال بوديم كه عيديمان را گرفته‌ايم و از طرف ديگر دو شهيد بي‌نام و نشان خوشحالي و آرامش را از دل‌هايمان مي‌زدود. چاره‌اي نبود. بايد با همان وضع مي‌ساختيم. پيكر شهيدان را برداشتيم و برگشتيم وبه مقر. هيچ‌كدام روي پاهايمان بند نبوديم. قرار شد نمازمان را بخوانيم و پس از صرف ناهار برگرديم به منطقه‌ي تفحص.
عصر راه افتاديم. از توي ماشين كه پياده شديم، ذكر دعا روي لب‌هايمان بود. آرام راه افتاديم تا محل كشف پيكرها. انگار داشتيم روي زمين پر از تيغ راه مي‌رفتيم. دل توي دلمان نبود. يكي از بچه‌ها كه جلوتر از همه بود، فرياد كشيد: «پلاك... پلاك را پيدا كردم».
دويد و شيرجه رفت روي خاكي كه آن‌قدر آن را الك كرده بوديم، نرم نرم بود. برخاست. زنجير يك پلاك لاي انگشتانش بود. شروع كرديم به جست‌وجو. چهار دست و پا روي زمين از اين سو به آن سو مي‌رفتيم و چشم‌هايمان زمين را مي‌كاويد تا اين‌كه پلاك شهيد را پيدا كرديم.
هوا تاريك شده بود و ما هم‌چنان چشم به زمين داشتيم. هنوز از سومين شهيد نشاني براي شناسايي نيافته بوديم و دلمان نمي‌خواست برگرديم به مقر. گريه‌ام گرفته بود. در دل گفتم: «يا علي! عيد‌مان را دادي ولي چرا ناقص...».
صداي صارمي از كنار تويوتا وانت درآمد كه اعلام مي‌كند كار را تعطيل كنيم.
بيل‌هاي دستيمان را برداشتيم و راه افتاديم طرف ماشين. اصلاً دلمان نمي‌خواست از آن‌جا برويم.
برگشتيم و ولو شديم توي چادر. هوا گرم بود، يك‌دفعه فرياد عموحسن از بيرون چادر بلند شد: «مژده بدهيد. ..».
آمد و جلوي در چادر ايستاد و پيروزمندانه دست به كمر زد. نگاهش كرديم كه يك پلاك را بالا آورد و جلوي صورت گرفت. برخاستيم و كشيده شديم طرفش. يكي پرسيد: «چيه عمو حسن؟ از كجا آورديش؟» عمو حسن از ته دل خنديد و گفت: «مال آن شهيد مفقود است. لاي استخوان‌هاي جمجمه‌اش بود....». بچه‌ها خنديدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عيديمان كامل شد».

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 133

راوي : گروه تفحص لشگر 31 عاشورا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توسل به امام رضا (ع)
چندروزي بود كه موفق نشده بوديم پيكر شهيدي را كشف كنيم و برادران، اين مسألهرا يك سلب توفيق از خود مي‌دانستند. به همين خاطر، يك شب مراسم دعا وزيارت عاشورا برگزار كرديم و در آخر، همگي به امام رضا (ع) متوسل شديم تابلكه بتوانيم پيكر شهدا را كشف كنيم.
فرداي آن روز، بچه‌ها با اميد و روحيه‌ي بالايي شروع به كار كردند. در حينكار به پيكر شهيدي دست يافتيم كه دل همه‌ي بچه‌ها را شاد كرد. بعد ازتفتيش وسايل همراه اين شهيد، آيينه‌اي را در جيب او يافتيم كه تصويري ازبارگاه امام رضا (ع) بر آن منقوش بود.
اين شهيد «سيد طباطبايي» نام داشت و اهل «ورامين»‌بود.
آري! كشف و شهودهايي از اين قبيل، لحظه‌هاي بچه‌ها را تزيين مي‌كند، لحظه‌هايي كه مثل شهدا تقدس دارند، لحظه‌هايي كه برگشت ناپذيرند.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 123

راوي : ع.رحمانيان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شهيدِ استوار[/h]
همراه‌ بچه‌هاي‌ كوه‌ تفحص‌ لشكر عاشورا، در منطقه‌ فكه‌، همانجايي‌ كه‌روزي‌ در بهار سال‌ 62 عمليات‌ والفجر يك‌ انجام‌ شده‌ بود، خاكريزها و شيارهارا مي‌گشتيم‌ تا شهيدان‌ بر جاي‌ مانده‌ را بياييم‌، روي‌ يكي‌ از خاكريزها باصحنه‌ جالب‌ و باور نكردني‌ اي‌ روبه‌ رو شديم‌.
بسجي‌ اي‌ آرپي‌ جي‌ زن‌، روي‌ زانون‌ نشسته‌ بود تا تانك‌ رو به‌ رويش‌ را بزند،ولي‌ بلافاصله‌ پس‌ از شليك‌ موشك‌ گلرله‌ تك‌ تيراندازان‌ عراقي‌ پيشاني‌ اش‌را شكافته‌ و او كه‌ روبه‌ جلو افتاده‌ بود، در همان‌ حال‌ لوله‌ آرپي‌ جي‌ به‌ صورت‌عمود بر زمين‌ مانده‌ و بدان‌ او متكي‌ بر آرپي‌ جي‌، به‌ حالت‌ نيمه‌ سجده‌ روي‌خاكريز مانده‌ بود،
آرام‌ و آهسته‌، استخوانهايش‌ را جمع‌ كرديم‌ و اندام‌ مطهرش‌ را با خود آورديم‌.

رحیم صارمی
 
  • Like
واکنش ها: 7742

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رويش شقايق ها :: اواخر سال 69 مى خواستيم در منطقه اى شروع به كار تفحص كنيم كه مشكلاتى داشت و مى گفتيم شاد مجوز كار به ما ندهند. بحثى در آن زمان پيش آمده و سپاه گفته بود شما راهى كه داريد اين است كه يك شهيد بياوريد تا مشخص شود در آن منطقه شهيد هست.
شش روز آن محدوده را گشتيم، اما چون به شهيدى برنخورديم و منطقه را هم توجيه نبوديم، دلشكسته خواستيم برگرديم.
صبح نيمه شعبان بود; گفتيم: »امروز به ياد امام زمان(عج) مى گرديم» اما فايده نداشت. تا ظهر به جست و جو ادامه داده بوديم و بچه ها رفتند براى استراحت. در حال خودم بودم، گفتم: «يا امام زمان» يعنى مى شود بى نتيجه برگرديم؟» همين كه در اين فكر بودم، چشمم به چهار - پنج شقايق افتاد كه بر خلاف جاهاى ديگر كه تك تك مى رويند، در آنجا دسته اى و كنار هم روئيده بودند. گفتم: «حالا كه دستمان خالى است، شقايق ها را مى چينم و مى برم براى بچه هاى معراجع تا دلشان شاد شود و اين هم عيديشان باشد.»
شقايق ها را كه كندم، ديدم روى پيشانى يك شهيد روييده اند. او نخستين شهيدى بود كه در تفحص پيدا كرديم. شهيد «مهدى منتظر قائم» اين جست و جو در منطقه شرهانى بود و با آوردن آن شهيد، مجوزى داده شد كه به دنبال آن هم 300 شهيد در آن منطقه شناسايى شد. شهدايى كه هر كدام داستانى دارند.
 
  • Like
واکنش ها: 7742

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اوایل سال 72 بود و گرماى فكه.
در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم.

چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد.


آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود.

شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

از خاطرات برادران تفحص​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات کوتاه از تفحص

خاطرات کوتاه از تفحص

پيرمرد سال‌خورده

خاك‌ها را كنار زدم جمجمه‌ي يك انسان بود. بچه‌ها آمدند داخل گودال آرام و با احترام اطراف سر را خالي كرديم بلكه پلاكش را پيدا كنيم. چيزي چشمشان را گرفت. دندان‌هاي مصنوعي‌اش بود كه در دهانش، ميان فك‌هاي بالا و پايين ديده مي‌شد. بعد از آن عينك ته استكاني‌اش را پيدا كرديم. مطمئن شديم پيرمردي مسن بود كه هم‌چون حبيب‌بن‌مظاهر خود را به جهاد رسانده؛ پا به پاي رزمندگان تا آخرين اهداف جلو آمده و در آخرين سال‌هاي عمر جاودانه شده است. پيكرش كنار اورژانس ارتفاع 112 افتاده بود.
كارت شناسايي‌اش پيدا شد. هادي خداپرست بود و سن و سالي بالا داشت. عكسش روي كارت خشكيده و پوسيده بود ولي مي‌شد فهميد كه موهايش سپيد بود.


منبع: كتاب تفحص - صفحه: 154
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پيكر كامل يك شهيد

تابستان سال 72 بود كه همراه نيروهاي تفحص در جنوب و شلمچه مشغول كار بوديم. روزي در مقر بودم كه يكي از بچه‌هاي گروه تفحص لشكر 7 ولي‌عصر (عج) آمد طرفم. تازه از كار برگشته بودند با حالتي منقلب و هيجان‌زده، دست من را گرفت و برد داخل معراج شهداي مقرشان و گفت كه مي خواهد صحنه‌ي جالبي را نشانم بدهد.
پارچه‌اي را روز زمين باز كرده بودند. پيكر كامل شهيدي در حالي كه شلوار و پيراهن بادگير به تنش بود، پوتين‌هايش هم در پاهايش بود. جالب‌تر از همه اين بود كه ماسك ضد گاز شيميايي هم به صورت داشت. يك قبضه اسلحه‌ي كلاشينكف هم به پشتش بود.
وقتي ماجرا را پرسيدم، گفت: در منطقه‌ي شلمچه چشممان به او افتاد كه به همين حالت روي زمين دراز كشيده بود؛ به صورتي كه رويش به آسمان بود.


منبع: كتاب تفحص - صفحه: 137
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جرعه اعجاز

بهار سال 1374 بود كه در بيابان فكه، د رمنطقه عمليات والفجر 1، همراه ديگر نيروها مشغول تفحّص شهدا بوديم. كنار يكي از ارتفاعات، تعداد زيادي شهيد پيدا كرديم. يكي از شهداء حالت جالبي داشت. او كه قد بلند و رشيدي داشت در حالي روي زمين افتاده بود كه دو دبّه پلاستيكي 20 ليتري آب و دستان استخواني‌اش قرار داشت. يكي از دبه‌ها تركش خورد. و سوراخ شده بود. ولي دبه ديگر، سالم و پر از آب بود. در آن را كه باز كرديم در كمال حيرت ديديم با وجودي كه حدود 12 سال از شهادت اين سقاي بسيجي مي‌گذرد و اين دبه، 12 سال است كه اين آب را درخود نگه داشته است، ولي آب بسيار گوارا و خنك مانده است. بچه‌ها با ذكر صلوات و سلام بر حسين به رسم تبريك هر يك جرعه‌اي از آن آب نوشيدند.

منبع: كتاب تفحص - صفحه: 176
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حرم اباالفضل‌العباس (ع)

حسابي ذوق‌زده شديم. به بچه‌ها گفتم: « اگرشهيد ديگري به نام ابوالفضل پيدا شد، طلاييه گوشه‌اي از حرم عباس (ع) است».
كار را دوباره شروع كرديم. چند بيل زديم بچه‌ها ريختند داخل گودال فرياد زدند « يا اباالفضل»
پريدم پايين ديدم يك دستش بريده است از محلي كه دست افتاده بود، آب زد بيرون.
فكر كرديم آب قمقمه است، قمقمه‌اش خشك خشك بود.
آرام‌آرام شهيد را بيرون آورديم هويت پلاكش را استعلام كرديم اعلام كردند: «شهيد اباالفضل اباالفضلي از گردان محمد باقر (ع) گروهان حبيب»
گفتم: «اين‌جا خود حرم اباالفضل (ع) عباس است»...


منبع: مجله طراوت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سنگرفرمانده عراقي

در محور ارتفاع 143 در روز ولادت امام جواد (ع) يك سنگر بتوني خيلي بزرگ نظر ما را بر خود جلب كرد. سنگر بلندي قرار داشت و پله‌هاي بتوني محل رسيدن به آن بود. محل به نظرمان مشكوك مي‌رسيد. طول و عرض سنگر حدوداً 4*3 متر بود و شايد هم بزرگتر. كف آن هم سي- چهل سانتي متر بتون ريخته بودند. آنجا را كه مشكوك بود، با بيل كنديم كه به قطعات بدن يك شهيد برخورديم. پاها و تن شهيد را كه درآورديم، متوجه شديم شانه، دستها و سرش زير پله بتوني است. در حال جمع‌آوري بدن او بوديم كه يك پوتين ديگر به چشممان خورد. شروع كرديم به كندن كل اطراف سنگر. سرانجام 5 شهيد پيدا كرديم كه روي آنها بتون ريخته و سنگر ساخته بودند. آنهم سنگر فرماندهي...

منبع: كتاب تفحص - صفحه: 113
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهادت شاهدي و غلامي

صبح روز 2 دي‌ماه سال 74 بود. بچه‌ها زيارت عاشورا خوانده و آماده شدند و رفتيم پاي كار. محلي كه مي‌خواستيم كار كنيم، اطراف ارتفاع 112 بود. كانالي بود كه كسي نتوانسته بود آن‌جا برود.
از تجهيزاتي كه اطراف كانال ريخته شده بود معلوم بود شهداي زيادي بايد آن‌جا باشد. در اطراف كانال 16-15 شهيد پيدا كرده بوديم. اطراف كانال پر بود از ميدان مين و علف‌هاي بلند كه روي آن‌ها را پوشانده بود.
همراه سعيد شاهدي و محمود غلامي رفتيم تا انتهاي راه كار منتهي به كانال. سعيد و محمود را نسبت به ميدان مين توجيه كردم و به آن‌ها گفتم كه اين‌جا مين والمري و ضد خودرو دارد؛ دقايقي نگذشته بود و ساعت 9:30 صبح بود كه با صداي انفجار همه به آن طرف كشيده شديم و ديديم كه سعيد و محمود هر كدام به يك طرف پرت شده‌اند. از سعيد اصلاً حرف نمي‌زد. بدن محمود به طوري از بين رفته بود كه پاهايش متلاشي شده بودند.
با علي يزداني كه بالاي سرش رفتيم، نمي‌دانستيم كجاي بدنش را ببنديم؛ از بس بدنش مورد اصابت تركش مين والمري قرار گرفته بود. چفيه را دور يكي از پاهايش بستيم.
محمود چشمانش را با زور باز كرد؛ نگاهي انداخت به ما و با سعي زياد گفت: «من ديگه كارم تمومه ... بريد سراغ سعيد» رفتيم بالاي سر سعيد تركش به سينه و بالاتنه‌اش خورده بود؛ گلويش سوراخ شده بود. دستش هم از بين رفته بود. محمود كه حرف مي‌زد، يك « يا زهرا » گفت و تمام كرد ولي سعيد هيچ حرفي نزد.
آن روز صبح سعيد گفت: «ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبوديم» خيلي تأسف مي‌خورد؛ سرانجام آن روز را روزه گرفت. همان روز با زبان روزه به درجه‌ي رفيع شهادت نايل آمد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روایت و تصاویر منتشرنشده از تفحص ۲ شهید بعد از ۳۰ سال

روایت و تصاویر منتشرنشده از تفحص ۲ شهید بعد از ۳۰ سال

/روایت تفحص/

روایت و تصاویر منتشرنشده از تفحص ۲ شهید بعد از ۳۰ سال

حاج‌جعفر نظری می‌گوید: ابتدای کار تفحص در ارتفاعات ۱۷۸، رو به سوی کربلا ایستادیم و به امام حسین(ع) و آقا ابوالفضل(ع) سلام دادیم؛ پیکر مطهر دو شهید را پیدا کردیم که نشانی از علمدار کربلا داشتند.
به گزارش گروه وبگردي باشگاه خبرنگاران، قصه از دیدار با یک مادر شهید شروع شد؛ مادر شهیدی که می‌گفت: «30 سال است از پسرم بی‌خبرم»؛ مادر شهیدی که هر زنگ تلفن یا در قلبش را به تپش می‌انداخت، اسم احمد که می‌آمد، یاد آخرین حرف‌هایشان در آخرین اعزام می‌افتاد.
ـ مامان، من می‌روم و دیگر برنمی‌گردم.
ـ تو که همیشه همینو می‌گی اما برمی‌گردی!
ـ نه این دفعه مطمئنم برنمی‌گردم.
این مادر 30 سال انتظار کشید، نمی‌دانم چه حرف‌هایی را شبانه در گوش قاب عکس احمد زمزمه کرد که بالاخره احمد در ایام شهادت حضرت زهرا(س) به آغوش مادر بازگشت.







پدر و مادر شهید احمد صداقتی




او بالاخره آمد، چه شهادتی و چه آمدنی! مانند حضرت ابوالفضل(ع) شهید شد، در ایام میلاد رسول اکرم(ص) پیکرش تفحص شد و در ایام فاطمیه بر شانه‌های مردم نشست.

برای نحوه تفحص این شهید، به سراغ «حاج جعفر نظری» از جستجوگران نور در منطقه شرهانی رفتیم؛ او حرف‌های جالب و خواندنی را از روزی که این شهید و شهید دیگری که ابوالفضل نام داشت پیدا شدند، برای‌مان روایت کرد.



قمقمه آب شهید که بعد از 30 سال آب داشت




* تفحص شهیدی به نام ابوالفضل




عملیات محرم در 3 مرحله صورت گرفت؛ مرحله اول در محور زبیدات، مرحله دوم در جبل‌ حمرین و مرحله سوم، مرحله‌ای بسیار مهم و حساس بود که از نقطه صفر مرزی به طرف خاک عراق و ارتفاعات بسیار مهم 178 و 175 اجرا شد.

شاید این دو قله بلندترین قله‌هایی هستند که اهمیت نظامی بالایی برای دشمن و نیروهای خودمان داشت؛ بر همین اساس دو طرف تلاش می‌کردند این ارتفاعات را از دست ندهند؛ لذا در این منطقه عملیات طی 10 روز انجام گرفت.

این ارتفاعات چندین بار هم دست به دست شد؛ تعداد زیادی از نیروهای لشکر 14 امام حسین(ع) و یگان‌های دیگری از قمر بنی ‌هاشم(ع) در این منطقه درگیری تن به تن داشتند لذا پیکرهای تعدادی از شهدای این عملیات در منطقه ماند. بعد از عملیات، گروه تفحص تلاش کرد تا پیکرهای مطهر این شهدا را به خانواده‌هایشان بازگرداند؛ اما با توجه به اینکه طی چند سال گذشته، تجهیزات مهندسی برای یافتن پیکر شهدا ضعیف بود، تعدادی از شهدا در ارتفاعات 178 مانده بودند.

تجهیزات الان نسبت به گذشته بهتر شده است؛ لذا به دستور سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین کار را با همراهی گروه چهار نفره روی ارتفاعات 178 آغاز کردیم.

ارتفاعات 178، نزدیک‌ترین نقطه به کربلای معلی است؛ خودبه خود هر کسی روی این ارتفاعات قرار می‌گیرد، انگار حرم آقا امام حسین(ع) روبه‌روی اوست.

بین گروه‌مان قرار گذاشتیم تا هر موقع روی این محور کار می‌کنیم، در ابتدا به طرف کربلا بایستیم، دست روی سینه بگذاریم و به امام حسین(ع) سلام کنیم.

در یکی از عملیات‌های تفحص که در آستانه میلاد پیامبر اکرم(ص) بود، وقتی روی ارتفاعات قرار گرفتیم، به رسم معمول دست روی سینه گذاشتیم و گفتیم: «السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی ابوالفضل العباس(ع) اخی‌ الحسین(ع)» کار را شروع کردیم.

بعد از طی کاوش در چند تا از سنگرها، به نقطه‌ای رسیدیم؛ پاکت بیل مکانیکی (دهانه بیل مکانیکی که زمین فرود می‌رود) بالا آمد؛ قبل از اینکه شهیدی را ببینم، شاهد جاری شدن آب زلال از داخل پاکت بیل روی زمین بودیم. خیلی تعجب کردیم آنجا که چشمه آبی نبود، در آن سراشیبی هم نمی‌شد، آب نگهداری کرد؛ آب در حدی جریان داشت که تا رفتم، دوربین عکاسی بیاورم و از صحنه عکس بگیرم، این جریان آب ادامه داشت.

بیل مکانیکی را پایین آوردیم؛ دیدیم پاکت بیل مکانیکی به قمقمه آبی که روی کمر شهید بود، برخورد کرده و در این قمقمه باز شده بود؛قمقمه مربوط به شهیدی بود که سال 61 در عملیات محرم به شهادت رسیده بود. این قمقمه از سال 61 تا 91 که 30 سال و چند ماه می‌گذرد، سالم مانده بود؛ آبی زلال و پاک.

شهید را پایین گذاشتیم، وقتی مدارک او را بررسی کردیم، دیدیم نام آن شهید «ابوالفضل» است. این نشانی بود که ما را به یاد مشک حضرت ابوالفضل(ع) می‌انداخت.



پیکر و دست مصنوعی شهید احمد صداقتی بعد از 30 سال



* شهیدی که با دست‌های قطع شده و فرق شکافته تفحص شد




حرکت بعدی را شروع کردیم؛ به دومین، سومین و چهارمین پیکر شهید رسیدیم. در زمان تفحص چهارمین شهید، وقتی پاکت بیل بالا آمد، در ابتدا با یک دست مصنوعی مواجه شدیم؛ دست آن شهید از کتف تا انگشتان مصنوعی بود که داخل اورکتش دیده می‌شد.

شهید را پایین گذاشتیم؛ دست دیگر این شهید در عملیات محرم قطع شده بود؛ مدارک او را بررسی کردیم، نامش «احمد صداقتی» از لشکر 14 امام حسین(ع) اصفهان بود.






پیکر شهید احمد صداقتی




در پیکر شهید صداقتی هم چند نشانه از آقا ابوالفضل العباس(ع) پیدا کردیم؛ اینکه دو دست شهید قطع شده بود و سر ایشان هم از فرق شکافته شده بود.

این هم نشانی از آقا ابوالفضل(ع) است که دو دست مبارکشان در روز عاشورا قطع شد و عمود آهنین بر فرق مبارکشان فرود آمد؛ هم اینها نشانه سلام به آقا ابوالفضل(ع) در ابتدای کار بود.

شهید احمد صداقتی ارادت خاصی به آقا ابوالفضل(ع) داشت؛ او در عملیات محرم فرمانده گردان امام جعفر صادق(ع) بود؛ در حین عملیات، فرماندهی گردان حضرت زهرا(س) هم به دلیل درگیری شدید و شهادت رزمندگان این گردان، به شهید صداقتی واگذار ‌کردند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ناگفته هاي عمليات تفحص از زبان سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین

ناگفته هاي عمليات تفحص از زبان سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین

سابقه كار تفحص به ايام دفاع مقدس برمي‌گردد، شايد از همان روزهاي نخستين دفاع در برابر رژيم م***** بعثي بود كه كار جستجوي شهدا نيز شكل گرفت، البته اين كار ابتدا در قالب واحد رفاه كه قبل از تشكيل ، تعاون سپاه ناميده مي‌شد، انجام مي‌گرفت كه سازمان معيني نداشت. همان رزمندگاني كه در خط مقدم شركت مي‌كردند، مهمات حمل و نقل مي‌كردند و يا نفرات را جابجا مي‌كردند، مجروحين و شهدا را هم تخليه مي‌كردند.

اولين واحدي كه براي عمليات تفحص سازمان يافت در سرپل ذهاب بود كه كتابخانه شهر براي اين امر تدارك ديده شده بود كه تا آن زمان بيشتر بعنوان درمانگاه و بهداري مورد استفاده قرار مي گرفت. به هر حال شهدا را هم در همانجا تخليه مي كردند. تا اينكه در عمليات ثامن‌الائمه بعداز فرار بني‌صدر خائن ، توفيق بزرگي حاصل شد و احساس گرديد كه موضوع تخليه شهدا بايد سازمان يافته‌تر انجام شود. دوستاني كه از اصفهان آمده بودند ازجمله آقاي "عليرضا نباتي" كه مسئول تعاون سپاه اصفهان بود، پيشنهاد تهيه پلاك را داد كه در عمليات ثامن‌الائمه براي بچه‌هاي اصفهان استفاده شده بود كه زنجير هم نداشت. و به جاي زنجير از سيم تلفن استفاده مي‌شد. معمولاً كار شناسايي شهداء در همان منطقه عملياتي صورت مي‌گرفت تا اينكه در عمليات فتح المبين كامل تر شد. قبلاً از آن شهيد بزرگوار «خوش اخلاق» مسئول تعاون سپاه اهواز كه در عمليات آزادسازي بستان به شهادت رسيد، مسئوليت شناسايي شهدا را داشتند. پس از ايشان "حاج كاظم علم الهدي" اخوي شهيد «حسين علم الهدي» به كمك ما آمدند و اين كار در خوزستان به شكل منطقي سامان يافت. با تشكيل معراج شهداء در كارخانه سپنتا ، سازمان آماده‌تر شد.

در هر صورت بنده و حاج كاظم علم‌الهدي به اتفاق دامادشان، اولين گروهي بوديم كه در منطقه عملياتي هويزه بعد از عمليات بيت المقدس رفتيم و تعدادي از شهدايي را كه در منطقه مانده بودند را پيدا كرده و منتقل كرديم. يادم هست پيكر شهيدي بود بسيار بلند قد با تمام تجهيزات، دركنار پيكر مطهر آن شهيد شيشه پني‌سيلين محتوي آب بود كه بعداً متوجه شدم حاوي آب نمك است، وقتي رزمندگان تعادل نمك بدنشان به هم مي‌خورد، اين شيشه را مكيده تا نمك بدنشان به حالت عادي برگردد. بچه‌ها، آن شهيد را از روي قرآن شناسايي كردند، نامش "غفار درويشي" بود. عمليات شناسايي به همين منوال انجام مي‌‌گرفت.

در همان بحبوحه عمليات، تخليه شهدا هم انجام مي‌شد، سپس مرحوم "طلوعي" يكي از بچه‌هاي تعاون ، گروه تفحص را تشكيل داد كه در همه عمليات‌ها، همزمان با عمليات تفحص شهداي قديمي‌تر، تخليه شهداي جديد را هم انجام مي‌دادند.


يكي از خاطرات عجيبي كه مربوط به همان ايام است كه براي ثبت در تاريخ، آن را يادآوري مي‌كنم:
در پس اين عالم چيزهايي است، عالَم، عالم هوشياري است. بعضي‌ها تصور مي‌كنند كه جمادات ، نباتات و يا حيوانات فاقد شعور لازم هستند، درحالي كه اينها شعور دارند و نسبت به عالم بيروني شناخت دارند و خداي خود را مي‌شناسند.
در مقابل منطقه عملياتي فتح‌المبين منطقه اي بود كه تا قبل از عمليات محرم آن را آزاد نكرده‌ بوديم. بعداز آنكه دشمن از "جبل‌ حمرين" به عقب رانده شد منطقه وسيعي از غرب دشت عباس در منطقه عمومي فكه آزاد شد. شهداي زيادي از عمليات فتح المبين باقي مانده بود كه انتقال اينها در دستور كار قرار گرفت.
راه‌كارهاي زيادي ارائه شد ، كار سخت بود چون دشمن پس از كندن خاكريزها، روي شهدا خاك ريخته بود و شهدا محل‌شان مشخص نبود ، ناگفته نماند بعضي از اجساد دشمن هم در منطقه پراكنده بود و چون عراقي‌ها هيچ اهتمامي به انتقال اجسادشان نداشتند، اين اجساد همچنان در منطقه باقي‌مانده بود. در عراق فقط صدام داراي جايگاه بود درصورتي كه صدام مدعي بود « الشهداء منّا اكرم جميعا » به هرحال يك ادعايي بود كه صورت واقعي نداشت.
يكي از دوستان پيشنهاد داد: تعدادي سگ پليس بياوريم و جستجو كنيم؛ ولي در آن زمان باتوجه به اينكه از انقلاب چيزي نگذشته بود و مثل زمان حالا هم نبود كه عده اي سگ‌بازي را رواج داده‌اند ، لذا دسترسي به سگ در آن زمان مشكل بود، سرانجام در پايگاه هوايي دزفول تعدادي سگ پيدا كرديم كه باتوجه به گذشت زمان و بي‌مهري نسبت به سگ‌ها از كارآيي اين سگ‌ها كاسته شده بود و به اصطلاح روفرم نبودند. در اوايل كار باتوجه به صداي شليك خمپاره‌ها سگها به وحشت مي‌افتادند كه با گذر زمان اين مسئله حل شد. لذا باتوجه به تمامي مشكلات موجود، مربي سگها آنها را آماده كرد و اينها جستجوي شهدا را آغاز كردند. جاي تعجب همين جاست كه وقتي اين سگ‌ها به هرجايي كه شهيدي بود، مي‌رسيدند پارس كرده و قسمتي از خاك را كنار مي‌زدند، اما بلااستثناء به هر جنازه عراقي كه مي‌رسيدند علاوه بر پارس كردن و كندن خاك يك كار تكميلي نيز مي‌كردند و آن ادرار برروي جنازه بعثي‌ها بود. مثل سگ داستان اصحاب كهف كه مي‌دانست موحدين چه كساني هستند، اين ماجرا اين مسئله را ثابت كرد كه در وراي حقايقي كه به ظاهر مي‌بينيم، نكات ناگفته فراواني موجود است و آن اينكه همه عالم شعور دارند و موحد هستند و اين انسان است كه در بعضي مواقع راه را گم مي‌كند. اما به هر حال بدليل اينكه كار كردن با سگ‌ها را همه كس طالب نبود و كار نيز با آنها مشكلات خاص خودش را داشت و معضلات ديگري كه بوجود آمد، متوقف گرديد.

بحث تفحص همانطور كه گفتم در خلال جنگ آغاز شد. ما سازماني را در قرارگاه نيروي زميني سپاه تحت عنوان گروه انصارالمؤمنين ايجاد كرديم كه كارشان همين بود. اينها در بعضي مواقع زير نور ماه، شهداء را پيدا مي‌كردند به شهدا طناب مي‌بستند و آنها را از زير پاي دشمن انتقال مي‌دادند.

اين سازمان بدليل تعدد عمليات‌ها نياز به تقويت داشت، چون تعاون سپاه فعاليت‌هاي زيادي را نيز عهده‌دار بود. درخلال جنگ ، قريب بر 19 هزار شهيد ارتش هم توسط سپاه تخليه شد، اگرچه ارتش سازماني به نام امور درگذشتگان داشت، اما اين سازمان فعال نبود، در بعضي از مقاطع ما به ارتش پلاك هم مي‌داديم.


در آن زمان ما بدليل اولويت تخليه مجروحين و تعدد عمليات‌ها نمي‌توانستيم همه شهدا را منتقل كنيم. به همين علت ما مفقود زياد به جا گذاشتيم. در عمليات‌ها تعداد مجروحين چهار برابر شهداء بود، طبيعي است در اين مسئله سازمان بهداري سپاه فعال بود اما تمركزش بيشتر در جهت تدارك تجهيزات پزشكي، اتاق عمل و كارهايي كه براي حفظ جان افراد صورت مي‌گرفت، استوار بود، اما متأسفانه از كساني كه در اين مقوله فعاليت داشته‌اند كمتر سخن به ميان آمده است. زماني ماشيني پر از مهمات مورد اصابت گلوله قرار گرفت و منفجر شد تعدادي از رزمندگان مجروح و عده‌اي شهيد شدند كسي جرأت نزديكي به ماشين را براي نجات افراد نداشت، اما دو تن از برادران، آقايان "ميرزايي" و "مخبريان" از تعاون سپاه با شهامت خاصي رفتند و مجروحين از داخل آتش بيرون كشيدند.

موارد مشابه ديگر به وفور يافت مي‌شد كه بچه‌ها با چه رشادتي ، شهداء و مجروحين را منتقل مي‌كردند و عده‌اي نيز دراين راه به درجه رفيع شهادت رسيدند. شهيد فروزش، شهيد رحماني، شهيد دوستدار، شهيد ابراهيمي، شهيد فلاح سرباخته ، شهيد صدري ، شهيد ظفري و ديگر شهداي بزرگوار تفحص.

در كربلاي 4 بود كه ما گروه‌ها را تبديل به گردان كرديم و سه گردان فعال داشتيم كه ترجيح داديم به تيپ تبديل شود. بنده خدمت امير "شمخاني" رفته و مجوز گرفتم. بعد متوجه شدم سردار "محسن رضايي" موافق اين مطلب نبوده است چون در آن زمان حساسيت زياد بود و ايشان مايل به تشكيل تيپي جديد نبودند.
ما احساس كرديم ، مخالفتي وجود دارد، اسم تيپ را 313 گذاشتيم و خدمت آقاي نظران (رحمه الله عليه) ـ دبير شوراي عالي دفاع در آن زمان ـ رفتم و حمايت ايشان را خواستار شدم. ايشان نامه‌اي به سپاه نوشتند و از اين كار تقدير كردند كه سردار رضايي بعداً گفته بودند: "اين كار را خود باقرزاده ترتيب داده است!"

به هرحال با هر مخالفتي بود تيپ تشكيل شد و وارد مباحث جديدي هم شد، ازجمله شناسايي اردوگاه اسراء عراق ، به عنوان نمونه اردوگاه موصل 4 را شناسايي كرديم و طرح آزادسازي اسراء را بعداز عمليات كركوك ريختيم طرحي كه با عنوان 101 معرفي شد. اين طرح تا شوراي عالي دفاع رفت و آنجا گفتند احتمال موفقيت 50% است و طرح مسكوت ماند. در سالهاي بعد آقاي "هاشمي" در نمازجمعه اشاراتي به اين طرح داشتند. سرانجام اين تيپ بعداز مدتي به تيپ 26 موسوم شد كه تا بعداز جنگ هم بود و سپس منحل شد چون ضرورتي براي ادامه كار آن احساس نگرديد. با شروع آتش بس و استقرار UN نماينده ايران در مقابل UN ، آقاي دكتر پرويز فتاح وزير فعلي نيرو كه در ان زمان عضو سپاه بود نخستين تبادل اجساد شهداء و كشته‌شدگان عراقي را انجام داد. البته بعد از پذيرش قطعنامه در ستاد كل و از روز آتش بس ، بنده در خدمت دوستان كار را پيگيري مي‌كردم در آن هنگام كار تبادل در مرز توسط گروه ( U.N ) انجام مي شد اين گروه مسئوليت كنترل آتش‌بس را داشتند، اما كار اين گروه ما را راضي نمي‌كرد، زيرا شهداي زيادي در مرز پراكنده بود. در همان ايام طرحي تهيه كردم و به صليب سرخ و ( U.N ) ارائه كردم، يك ديدار مرزي در ( زبيدات ) داشتيم كه يك گروه از ( U.N ) عراق و يك گروه از ( U.N ) ايران ديداري داشتند كه ارتش ايران ميزبان بود. پذيرايي مفصلي انجام شد اين مراسم در روزي بود كه رژيم "نجيب" در افغانستان سقوط كرد. سال 71 بود و بنده از اين زمان استفاده كردم و طرح را به رئيس گروه كه يك فلسطيني بود ارائه كردم ايشان گفتند بايد با عراقي‌ها اين مسئله را درميان بگذاريم. اين طرح به مدت 7 سال مورد مخالفت عراقي‌ها قرار گفت و پس از مذاكرات پياپي سرانجام جستجوي مشترك آغاز شد؛ ولي در اين مقطع عراقي‌ها همكاري لازم را بعمل نياوردند و ما رأساً در داخل خاك ايران شروع به فعاليت كرديم.

تشكيل كميته جستجوي مفقودين را در سفري كه به اتفاق شهيد «امير صياد شيرازي» داشتيم، طرح ريزي كرده وتشكيل داديم. ياد يك خاطره‌اي افتادم از روزي كه همراه با نيروهاي ( U.N ) در منطقه بوديم. در داخل ماشين ، يك سرهنگ اروگوئه‌اي و يك مترجم نيز همراه ما بودند. آقاي "حاج بهرام دوست پرست" هم بودند از كنار ميدان مين در منطقه زبيدات كه مي‌گذشتيم، سرهنگ اروگوئه‌اي متوجه مين‌هاي والمري شد. اين سرهنگ به مين ها اشاره كرد و با لهجه خاص اسپانيايي خود گفت: "اينها چيست؟" دوست ما آمد با لهجه خودشان به آنها پاسخ بدهد و گفت : "مينا والمريا" است و من هم گفتم: "حداقل 50 ، 60 متر "لَت و پاريا" بعد بوسيله مترجم، اين شخص را توجيه كرديم.

اما تشكيل كميته تفحص به سال 68 برمي‌گردد كه در آن زمان تدبير مقام معظم رهبري بر اين بود كه مواضع دفاعي در جنوب، مستحكم شود. در آن زمان سپاه در منطقه جنوب مستقر بود و هيأتي براي بررسي در جنوب و غرب به دستور مقام معظم رهبري اعزام شد اين تيم به فرماندهي امير صياد شيرازي همراه 110 نفر تشكيل گرديد و ابتدا به قم رفت، سپس به مشهد و از آنجا عازم جنوب شد.
كار، كار بررسي خطوط ازنظر استحكامي بود و مسايلي كه در آن زمان مورد توجه بود، طبيعي بود من به خاطر ارتباط شغلي‌ام در كنار مأموريت به اين موضوع يعني تفحص حساسيت خاصي داشتم. در آن زمان و بعداز جنگ به دليل رخوتي كه ايجاد شده بود و سپاه در حال بازسازي بود و طرح رجعت به عقب اجرا مي‌شد، بسياري از فرماندهان بدليل مشكلات خود، توجه كمتري به خط و فضاي خاص جبهه مي‌كردند.
در همه جا اوضاع تخليه شهدا وخيم بود، ازجمله: در منطقه كوشك كه تيپ 21 امام رضا (ع) و بچه‌هاي خراسان مستقر بودند، منطقه پر از جنازه بود و بدليل عدم امكانات و وسايل، جمع‌آوري ميسر نبود و شهدا همچنان پراكنده بودند.
در آبادان از بچه‌هاي لشكر 19 فجر سؤال كردم كه گفتند:"اخيراً در حاشيه اروند هنگام كوتاه كردن ني‌ها براي ديد بيشتر، 8 غواص شهيد از عمليات كربلاي 4 پيدا كرديم كه با لباس غواصي مانده بودند."
اين شهدا از بچه‌هاي شيراز بودند. يكي از خاطرات شيرين من هم از همين شهدا بود كه خاطره ايشان فتح بابي شد براي تشكيل طرح «در جستجوي نور»، اين طرح با الهام و پشتوانه حضرت رضا(ع) بود كه سامان يافت و به نتيجه رسيد. جريان از اين قرار بود كه:
مادر يكي از اين شهداء به مشهد رفته بود و در آستان مقدس امام رضا (ع) متوسل مي‌شود كه فرزندم را بايد به ما برگرداني. چند شب بعد خواب مي‌بيند يك نوري آمده و وارد منزلش در شيراز شده، تماس مي‌گيرد و باخبر مي‌شود فرزندش پيدا شده من هم الهام گرفتم كه اين شهداء نورهايي بودند كه بايد آنها را پيدا كنيم و اسم طرح را در جستجوي نور گذاشتيم. بلافاصله طرحي تهيه كردم و خدمت مقام معظم رهبري ارائه دادم باتوجه به اينكه بعداز جنگ فضاي موجود در جامعه مناسب نبود و فشارهايي به ما وارد مي‌آمد، وضعيت شهداء و اسراء مشخص نبود به طوري كه اسراء در سال 69 سه سال بعداز قبول قطعنامه برگشتند، فشارها مضاعف بود و حتي در مواردي تعداد كمي از خانواده‌ها را تحريك كرده بودند و آنها در جلوي ساختمان هلال احمر مركزي اغتشاش كردند و دشمن هم از دور ، بعضي موارد را اداره مي‌كرد. ازجمله شركتي بنام: "هاشمي اوغلو" در تركيه كه از شكنندگي بيشتر بعضي خانواده‌ها استفاده كرده بود و سعي مي‌كرد آنها را به منافقين وصل كند. برخي از خانواده‌ها ازطريق كويت تلاش مي‌كردند وارد عراق ‌شوند تا شايد از آن طريق مشكلاتشان حل شود و عده اي هم به ساجده زن صدام نامه نوشته و درخواست كمك كرده بودند. درمجموع ، فضا بسيار ملتهب بود، عوارض اجتماعي و رواني جنگ نمايان بود. طرحي خدمت مقام معظم رهبري ارائه شد و قرار شد اين طرح در قرارگاه خاتم(ص) بررسي شود، شوراي عالي امنيت ملي تشكيل نشده بود و قرارگاه خاتم(ص) در سال 68 مسئوليت جنگ را بعهده داشت. زماني كه اين طرح ارائه شد، جنگ خليج فارس آغاز گرديد و پيامدهاي آن باعث شد، فضاي كار عوض شود و طرح يكسال، بلاتكليف ماند تا اينكه دوباره پيگيري گرديد و طرح، مورد تصويب قرار گرفت و به سپاه و ارتش ابلاغ گرديد و كميته جستجوي مفقودين شكل گرفت. اين كار زير نظر ستاد كل نيروهاي مسلح پيگيري شد كه اعضاي اين كميته از وزارت اطلاعات، وزارت امور خارجه، وزارت كشور، بنياد شهيد، هلال احمر، ستاد آزادگان ، سپاه ، ارتش و ناجا كه پس از آن بخشي از نيروها در منطقه عملياتي حضور يافتند و فعاليت مي‌كردند. با اين حال ما احساس كرديم خواسته حقيقي اعمال نشده است.

در نخستين روزهاي آغاز تفحص بود كه خاطره‌اي شكل گرفت كه بيان مي‌كنم ابتدا لازم به ذكر است كه ما در شروع كار يك بررسي ميداني انجام مي‌داديم و شناسايي اوليه صورت مي‌گرفت چون عوارض زمين به طور طبيعي و مصنوعي تغيير كرده بود. ما منطقه را در آخرين وضعيت ممكن بررسي مي‌كرديم، عكس‌ها و نقشه‌هاي ماهواره‌اي تهيه مي‌كرديم مثلاً بعضي نقشه‌ها را ازطريق وزارت كشاورزي يا حتي خارج از كشور تهيه كرده و مورد بررسي قرار مي‌داديم. در مناطق مختلف تهديدات زيادي براي بچه‌ها بود: مثلاً ميدان مين‌گذاري شده و ... مثلاً در طلائيه كه سه سال زير آب و در منطقه سرپل ذهاب عراقي‌ها وارد خاك ما شده بودند.

يادم مي‌آيد براي شروع كار در منطقه طلائيه، تفألي به قرآن زدم كه اينجا چه منطقه‌اي است، آيه شريفه
( فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوي ) آمد: « كفش‌هاي‌تان را دربياوريد، اينجا سرزمين مقدس است، »
به هر حال كار را شروع كرديم منطقه‌اي به طول 10 كيلومتر را پياده‌روي مي‌كرديم در بعضي مناطق، تقاطع داشتيم و مجبور مي‌شديم براي گذر از اين مناطق با وجود آب‌گرفتگي از طناب استفاده كنيم، منطقه صعب‌العبور بود و كار بسيار سخت. پس با بچه‌ها مشورت كرديم چون امكان استفاده از وسايل و تجهيزات سنگين نبود، همه به اتفاق گفتند نمي‌شود كار كرد الا بچه‌هاي اصفهان كه كار را قبول كردند.

يك اربعين كامل، 40 روز بچه‌ها پياده مي‌رفتند و شهدا را جمع‌آوري كرده و مي‌آوردند. يكي از اين عزيزان "شهيد علي رضا غلامي" بود كه نقش بسيار مهمي در كنار برادر "عبدالحسين عابدي" مسئول گروه داشت.

اين مناطق نوعاً 9 ماه از سال زير آب بود و عوامل جوي بسيار متغيّر بود كه روزي بچه‌ها تا لب مرز پيش رفته بودند و ديده بودند عده‌اي عراقي وارد خاك شده‌اند و جلو رفته بودند و بدون توجه به تيراندازي عراقي‌ها پرچم ايران را در نقطه‌اي قرار داده بودند و سريع برگشته بودند چون امكانات دفاعي نداشتند تا اينكه عده‌اي از بچه‌ها رفتند و به عراقي‌ها فهماندند كه در خاك ايران هستند و بايد برگردند.

در كنار كار تفحص و جستجوي شهدا، تثبيت مرز، ترميم جاده‌ها و غيره هم ... انجام مي‌شد. يادم است زماني 21 دستگاه مهندسي در منطقه طلائيه فعاليت مي‌كرد.

قسمتي از منطقه طلائيه كه در آن پد شرقي جزيزه مجنون قرار دارد ، كار نشده بود. قبلاً در ماه مبارك رمضان سال 74 بخشي از منطقه كه در ديد عراقي‌ها قرار نداشت كار شده بود. يعني از دهانه هور به سوي نهر سوئيپ. در اين محدوده ، 19 شهيد را پيدا كرده بوديم، ولي بعد از آن به اين نتيجه رسيديم كه بايد كار تكميل شود، عراق در سال 1991 ( 1370 ) يك نهري به موازات پد شرقي حفر كرد به عرض 150 متر و خاكش را برگرداند بر روي پد شرقي و بدين ترتيب شهداي ما در زير خروارها خاك مدفون شدند. در بعضي از مكانها شهداء در عمق 5 متري يافت مي شدند. در آن مكان عراقي‌ها يك دكل خاكي به شكل اهرام ثلاثه مصر درست كرده بودند كه داراي ديد خوبي بود و كاملاً به منطقه مسلط بودند. ما آمديم از جلوي آنها عبور كنيم و با اينكه 40 ـ 50 نفر بوديم و مسلح، آنها متوجه ما شدند و چون بر ما تسلط داشتند نمي‌توانستيم درگير شويم و كلاً صلاح در درگيري نبود. در آن هنگام "سردار حسين آبادي" فرمانده نيروي انتظامي خوزستان هم در كنار ما بود. خلاصه پس از تبادل‌نظر توانستيم دو نفر عراقي را كه به سمت ما آمده بودند و يكي از آنها بسيار كريه‌المنظر بود را راضي كرده تا با آنها همراه شويم. افسر جوان عراقي كه با آنها بود كه بعداً متوجه شديم پزشك است از ما گوشي پزشكي خواست و معترض بود كه چرا وارد خاك عراق شده‌ايم. من گفتم كه ما مي‌خواهيم شهدايمان را جمع‌آوري كنيم.
سرانجام قبول كرد كه ما براي او گوشي پزشكي آمريكايي تهيه كنيم و او بگذارد ما كار كنيم. من و آقاي حسين‌آبادي و آن افسر راه‌افتاديم و با هم جلو رفتيم تا اينكه آن افسر گفت ديگر نمي‌شود جلو رفت و گفت ديگر محدوده من تمام شده و آن پاسگاه مقابل در اختيار من نيست. آنجا من متوجه شدم بين پاسگاه‌ها فاصله است و اينها ارتباطي با هم ندارند و بين آنها خلاء‌است. برگشتيم و فرداي آن روز گوشي را تهيه كرده و رفتيم لب آب. گوشي را در دستم گرفتم و تكان دادم تا ببيند. رفقايش اشاره كردند كه او را برده‌اند و من هم گفتم اي بابا بيچاره مشكل پيدا كرد! ديدم نمي‌شود كار كرد تا بهار سال 75 كه يك شب در خواب ديدم: روي پد شرقي مستقر شديم اما عراقي‌ها حمله كردند يك تعدادي اسير و تعدادي نيز شهيد شدند. نگران شدم و ترديد حاصل شد بعد از نماز صبح بود كه از طريق قرآن مشورتي با خداوند كردم، گفتم ما مي‌خواهيم شهدا را بياوريم؛ ولي اين خواب چه بود؟ قرآن را باز كردم،آيه شريفه 44 سوره يوسف آمد كه: "قالوا اضغث اخلم و ما نحن بتاویل الا حلم بعملین" يعني: خواب‌هاي بيهوده ، فهميدم كه بايد كار را تكميل كرده و به اين خواب هم نبايد اعتنا كنم. بچه‌هاي گردان 221 ارتش در دسترس بودند از طرفي مي‌دانستم آنجا يك كيلومتر در داخل خاك عراق است. البته قبلاً خدمت سردار فيروزآبادي رسيده بودم كه بعضي‌ جاها مي‌شود بچه‌ها را آورد. ايشان گفتند: هر كه بتواند بچه‌هاي مردم را بياورد من دستش را مي‌بوسم.


براي انتقال بچه‌ها به داخل خاك عراق نمي‌دانستم چه بايد كرد تا اينكه به بچه‌ها گفتم آماده شوند تا يك گروه فيلم‌برداري مي‌خواهد بيايد. بچه‌ها آماده شدند و تجهيزات كامل خود را مهيا كردند. نقطة انتخابي وسط اين دو پاسگاه بود كه قرار بود توسعه پيدا كند.


يكي از برادران حفاظت نزاجا آمدند و خيلي كمك كردند و روحيه مضاعفي به بچه‌ها دادند كه هيچ مشكلي پيش نمي‌آيد وقتي به نقطه موردنظر رسيديم غروب بود. كار با عجله صورت مي‌گرفت و لودر نبود. گريدري در دسترس بود كه سريع جاده را مرتب كرديم تا ماشين‌ها بتوانند حركت كنند. ما مي‌خواستيم عراقي‌ها حساس نشوند و با وجود تذكرات زياد چندين بار چراغ ماشين‌ها را روشن و خاموش كردند. عراقي‌ها متوجه ما شدند و منور زدند و شروع به سر و صدا كردند، سريع سنگري پيدا كرديم و قرار شد شب آنجا بمانيم بعد از خواندن نماز، هوا داشت تاريك مي‌شد كه ما پرچم زديم. ديديم كه عراقي‌ها در سمت جنوبي متوجه شدند و آمدند جلو ببينند چه خبر است.

در همين حال ما با بلوك ، مرزي را مشخص كرديم. يكي از بچه‌ها گفت: "اين‌ور ارض‌الايران، آنور ارض‌العراق." به او گفتم: اين ور و آن‌ور كه فارسي است و ما به عراقي‌ها تفهيم كرديم و مقداري به آنها شكر داديم بعداً اسم پاسگاه را پاسگاه شكر گذاشتيم. روز بعد يعني شب ميلاد امام هشتم(ع) اولين بيل را آورديم و زديم كه در نتيجه 8 شهيد در همان نقطه كه پرچم ايران را زده بوديم ، پيدا شد. در تداوم كار نيز 700 شهيد كاوش كرديم.

آن ايام چون هوا سرد بود، عده‌اي از بچه‌ها در همان حال داخل سنگر وعده‌اي داخل ماشين شب را به صبح رساندند، سپس خاكريز بين خودمان و عراقي‌ها ايجاد كرديم و بعد از اعتراض عراقي‌ها، دليل اين كار را اينطور ذكر كرديم كه مي‌خواهيم كسي از بچه‌هاي خودمان به آنطرف نيايد. عراقي‌ها پيكري آوردند كه ما فكر كرديم پيكر عراقي است يكي از بچه‌ها طلبه‌اي بود بنام: «شعيبي» او استخوان‌ها را زير و رو كرد. گفتم يا شيخ! غسل ميت بر تو واجب شد دوستان ديگري آمدند و گفتند: نه! اين شهيد است، لذا نيازي به غسل ندارد.

كم‌كم روابط ما با سربازان عراقي حسنه شده بود و اين خود، شيريني زيادي به كارمان مي‌داد، چراكه كار، توسعه مي‌يافت، بعد از چند روز به تهران رفتم ، دوستان زنگ زدند و گفتند عراقي‌ها تانك آوردند و شليك كردند، گفتم اينها فقط قصد ارعاب و تهديد و ايجاد ترس را دارند و باتوسل به قرآن گفتم كار را ادامه دهيد تقريباى كل محدوده عمليات بدر در اختيار ما بود، الا يك فاصله 600 ـ 700 متري تا پاسگاه" فسيل" در انتهاي پد شرقي. در آن زمان مرز ما با آنها يك خاكريز بود و همانطور كه گفتم. در آن نقطه شهداي ما بواسطه خاكي كه عراقي‌ها براي ايجاد كانال ريخته بودند در عمق 5 متري زمين قرار داشتند و كار سخت شده بود كه بيل مكانيكي ديگر قابليت نداشت و ما بولدوزر آورديم تا ارتفاع خاكريز را كم كنيم. در ديدار مرزي در شلمچه يكي از افسران عراقي نظرش اين بود كه ما اگر خاكريز را كم كنيم منطقه را آب برمي‌دارد و باعث ويراني مي‌شود. اين تنها اعتراضي بود كه عراقي‌ها در آن مدت داشتند. در اين مدت 700 شهيد پيدا شد اما فاصله بين ما و پاسگاه "فسيل" (شكر) همچنان باقي بود و امكان پيشروي نبود.
بعد از مدتي قرار شد به آن دست خاكريز برويم، بچه‌ها رفتند 10 ـ 20 متري كار كردند و سيم خاردار جديد زدند، به تدريج اين سيم خاردار را طوري كه جلب توجه نكند يك متر، يك متر جلو مي‌برديم و جستجو مي‌كرديم تا اينكه تا حدود 250 متري عراقي‌ها رسيديم ، اما با اعتراض آنها ، متوقف شديم.

روزي به اتفاق «شهيد حسين صابري» از قسمت جنوبي رفتيم و يك خاكريز ايجاد كرديم كه در حدود 100 متري عراقي‌ها مستقر شديم و از زاويه جنوبي و زاويه غربي به عراقي‌ها نزديك‌تر شديم. در اين مدت چند شهيد پيدا كرديم و قرار بود 100 متر باقي‌مانده را كار نكنيم و برگرديم چون قسمت آخر را عراقي‌ها اجازه كار نمي‌دادند.

شبي خداوند متعال عنايتي كرد و خوابي ديدم كه داخل پاسگاه عراقي‌ها شده‌ام و از پنجره به بيرون نگاه كردم، تمام اين زمين مانند قطعه‌اي از بهشت بود سبز و خرم، و در امتداد آن به سمت بصره نور فراواني ديده مي‌شد. گفتم دو حال دارد يا مي‌رويم اين بهشتي‌ها را مي‌آوريم يا خود بهشتي مي‌شويم!

صبح روز بعد به بچه‌ها گفتم پشت سر من بياييد و تا آنها راه بيافتند خودم به همراه راننده لودر زودتر راه افتاديم ساعت 8 صبح بود عراقي‌ها خواب بودند و تا قبل از آماده‌شدن اينها ما تا فاصله 100 متري اينها پيش‌روي كرديم كه ديدم سه عراقي مسلح آمدند جلو و تير هوايي شليك كردند و بعد هم به سمت ما نشانه روي كردند. من بدون اعتنا به تيراندازي‌ اينها به جلو مي‌رفتم كه متوجه شدم راننده لودر سر و صدا مي‌كند. گفتم: چه شده؟ گفت: تو پايين هستي، من بالا هستم و تيرها به من مي‌خورد، در هر صورت تا حدي به عراقي‌ها نزديك شديم كه همديگر را به وضوح مي‌ديديم و صداي هم را مي‌شنيديم.
يكي از عراقي‌ها كه از همه جلوتر بود گفت اگر يك قدم جلوتر بيايي تو را مي‌كشم در آنجا بود كه مجبور شدم از شال سبز سيّدي كه به گردن داشتم ، استفاده كنم و به او نشان دادم و گفتم آيا تو مي‌خواهي فرزند پيغمبر را بكشي؟! كه او گفت: چون فرزند پيامبر خيلي ما را اذيت كرده است! گفتم: نه اينطور نيست. در هر حال به او نزديك شدم و او را در آغوش گرفتم ديدم دارد مي‌لرزد از راننده لودر سيگاري گرفتم و به او دادم و او را نشاندم تا اينكه كم كم آرام شد.
سپس به او گفتم ما اين قسمت را كار مي‌كنيم و برمي‌گرديم، او گفت اين كار براي من مسؤوليت دارد و با اشاره نشان داد كه سرم را مي‌برند. بعد نقطه اي را به او نشان دادم و گفتم: كه مي‌خواهيم آنجا كار كنيم، گفت: "ما مشكل"(مشكلي نيست) بلافاصله به راننده لودر گفتم: جاده اي را بصورت وتر كه پاسگاه را دور مي‌زد ، احداث كند.اين كار انجام شد و ما در آن منطقه، 123 شهيد پيدا كرديم، و درست در روزي كه كار در حال اتمام بود و بنا داشتيم كه برگرديم ، عراقي‌ها همه نيروهاي پاسگاه را تعويض كردند و گارد مرزي را در مرز مستقر نمودند. اين مسئله موجب شد ، نقطه اي را كه در گذشته نيروهاي قبلي اجازه نمي‌دادند ، كاوش كنيم و اين در حالي بود كه نيروهاي جديد تصور مي‌كردند با نيروهاي قبلي هماهنگ شده است!
لازم به ذكر است كه در آن مدت ما سعي داشتيم روابط حسنه‌اي با عراقي‌ها داشته باشيم. به آنها آذوقه مي‌داديم. يكبار به آنها پشه‌بند دادم و گفتم: برويد راحت بخوابيد و رئيس قائدتان را خواب ببينيد!

يادم مي‌آيد يك روز به همه آنها نفري يك عدد ساعت مچي هديه داديم كه بعد از چند روز يك جوان عراقي آمد و گفت: به من ساعت نداديد گفتم: آن روز كجا بودي. گفت مرخصي بودم، گفتم چرا بدون هماهنگي من مرخصي رفتي؟! بچه‌ها خنديدند. او با تعجب به من نگاه مي‌كرد و تصور مي كرد كه بايد حتماً از من مرخصي بگيرد. خلاصه ساعت يكي از بچه‌ها را از دستش باز كردم و به او دادم و به رفيق مان هم گفتم: بعداً يكي برات مي‌خرم.

در كل ، فضاي منطقه در كنترل ما بود روزي كه 123 شهيد پيدا شد و ما مي‌خواستيم به عقب بازگرديم همانطور كه گفتم كل نيروهاي پاسگاه عوض شد احساس كردم اين گروه جديد از اوضاع منطقه اطلاع درستي ندارد به بچه‌ها گفتم ادامه دهيد و در همان نقطه كه ابتدا قرار بود جستجو كنيم گشتيم و 66 شهيد را پيدا كرديم.

به بچه‌ها گفتم: مَثل اين 66 شهيد، مثل كساني است كه داشتند شهيد مي‌شدند و تشنه بودند به اولي آب دادند گفت به دومي بدهيد به دومي آب دادند گفت بدهيد به سومي، به سومي آب دادند گفت به اولي بدهيد به سراغ اولي رفتند شهيد شده بود و دومي و سومي هم همينطور، اين شهدا مي‌دانستند كه اگر ما آنها را پيدا كنيم به سراغ رفقايشان نمي‌رويم پس گفتند ابتدا دوستانمان را پيدا كنيد سپس به سراغ ما بياييد.

اين مصداق بارزي است از «اَلْعَبدُ يُدَبـِّر وَاللهُ يُقَـدِّر» بنده يك تدبيري مي‌كنم خداوند يك تقديري مي‌كند. برنامه ما چيز ديگري بود ولي خداوند مانعي ايجاد مي‌كند و همانطور كه گفتم اتفاقات به وقوع مي‌پيوندد.

يادم مي‌آيد يكبار كه بچه‌ها در پد شرقي كار مي‌كردند يك آمبولانس از عمق زمين پيدا مي‌كنند بعد يك نفربر پيدا كردند كه خواستند نفربر را با بيل مكانيكي خارج كنند كه دندانه‌هاي بيل شكست. در آن زمان تا مقر ما 12 ـ 13 كيلومتر فاصله بود قرار شد پنجه بيل را باز كنند و بوسيله يك لودر پنجه را برداشتند و داخل وانت گذاشتند تا براي جوش دادن به عقب منتقل كنند. سپس قرار شد يك لودر از مقر حركت كند، لودر حركت كرد ولي بدليل باراني بودن هوا 5 ـ 6 كيلومتر كه از مقر دور شد. لودر منحرف شد و در جايي گير كرد، مجبور شدند بولدوزري از مقر بياورند تا لودر را درآورد. بولدوزر آمد و وقتي مي‌خواست جلو پاي خودش را مرتب كند سه شهيد پيدا شد.

در بحث تفحص، ما معتقد بوديم كه تفحص ، جلوه‌‌اي از توحيد است. مشابه اين مورد، موردي بود كه شهيد «محمودوند» نقل مي‌كرد و مي‌گفت ما كه در فكه مشغول كار بوديم، روزي وسيله نقليه‌مان در گل گير كرد، هرچه هل داديم ماشين بيرون نيامد. بيل ما كه در طرف ديگري كار مي‌كرد را آورديم تا ماشين را بيرون بياورد بيل به فاصله نزديكي از ماشين رسيده بود كه بچه‌‌ها آمدند شوخي كنند و يك هل ديگر به ماشين دادند ماشين بيرون آمد بعد گفتند: پس بيل كه تا اينجا آمده حالا يك قسمت را همينطوري بكند، اين كار انجام شد و پيكر 5 شهيد را پيدا كردند اينها همه قابل توصيف نيست.

در بعضي جاها ما احساس خطر مي‌كرديم البته از جانب عوامل نفاق كه در مناطقي تردد داشتند براي قطع ارتباط آنها مجبور بوديم در بعضي جاها كانالهايي حفر كنيم. در بعضي نقاط، كانال‌ها را پر مي‌كرديم، سكوهايي براي تانك ايجاد مي‌كرديم، اينها بركات تفحص بود. ما سنگرهايي را ايجاد مي‌كرديم و در بعضي مواقع سنگرهاي عراقي‌ها را تخريب مي‌كرديم تا مورد سوء استفاده قرار نگيرد اينها كارهاي جانبي تفحص بود.

جايي بود كه مي‌خواستيم كانالي حفر كنيم تا نفربر عبور نكند. نقطه‌اي را انتخاب كردم ولي بعد احساس كردم بايد جلوتر برويم و 700 متر جلوتر رفته و خواستيم كار كنيم. احساس كردم بايد به نقطه اول باز گرديم. البته اينها تمام محاسباتي بود كه من انجام مي‌دادم، خلاصه به نقطه اول آمديم. لازم به ذكر است كه ما قبلاً آن منطقه را كار كرده بوديم و كار تفحص آنجا به پايان رسيده بود، وقتي نقطه اول را حفر كرديم پيكر سه شهيد را پيدا كرديم.


در سه راه طلاييه كار تفحص تمام شده بود و 4 ـ 5 بار اين جستجو انجام شده بود. شب در عالم خواب ديدم من و شهيد حسين صابري و عليرضا غلامي در آن منطقه هستيم. فضا كاملاً نوراني است ديدم به ترتيب حسين صابري و عليرضا غلامي و سپس من به روي مين رفتيم. همانطور كه گفتم كل فضا نوراني بود، اگر يادتان باشد، طرح ماه طرح در جستجوي نور بود باتوجه به همان داستاني كه مادري فرزندش را از امام رضا(ع) طلب مي‌كند و بعد درخواب خانه‌اش را نوراني مي‌بيند، طرح ما، طرح در جستجوي نور بود.
وقتي خواب ديدم آن فضا نوراني است گفتم حتماً آنجا شهيد است، به نيروها گفتم جستجو كنيد باتوجه به اينكه نيروها خسته بودند. كار خسته كننده بود اين كار انجام شد و 30 شهيد ديگر پيدا كردند كه برادر "سيد احمد ميرطاهري" از كساني بود كه خيلي زحمت كشيد. بعضاً 3 يا 4 ماه شهيد پيدا نمي‌شد و گاهي جنازه عراقي پيدا مي‌كرديم كه اين خود اگر در اصل خوب نبود ولي چون جنازه را مي‌داديم و شهيد مي‌گرفتيم داراي ارزش بود.

يكبار به مدت زيادي شهيد پيدا نكرديم. روز سوم شعبان بچه‌ها توقع داشتند حتماً شهيد پيدا كنيم؛ ولي آنروز هيچ شهيدي پيدا نكرديم. روز چهارم شعبان از صبح تا ظهر جستجوي بچه‌ها نتيجه‌اي نداد. در آن روز كه روز تولد حضرت قمر بني‌هاشم(ع) بود، توسلي كردم، عرض كردم: آقا بعد از اين همه مدت اين مقر هم كه به نام شماست عنايتي كنيد تا ما شهدا را پيدا كنيم.
درست وقت ناهار بود سربازي را ديدم كه بچه شاهرود بود و در كار آشپزي و نانوايي تبحر داشت. ديدم كيكي در دستش است گفتم اين چيست، گفت كيك تولد، گفتم تولد كي، گفت تولد حضرت ابوالفضل(ع)، يك مقدار از كيك را خوردم. با بغض رو به كربلا كردم و گفتم اي آقا! توي اين بيابان اين طرف و آن طرف دشمن، 110 كيلومتر با شهر فاصله داريم اين بچه‌ها به عشق شما كيك پخته‌اند، پس بايد به آنها عيدي بدهي.
لازم به ذكر است ما در آنجا فر نداشتيم چهار حلبي را كنار هم گذاشته‌ بوديم و داخلش آتش روشن مي‌كرديم و بوسيله آن غذا طبخ مي‌كرديم. بچه‌ها بعد از ظهر رفتند و سه شهيد پيدا كردند، از آن شب تا شب نيمه شعبان جمعاً 11 شهيد پيدا كرديم از جمله شب ميلاد امام زمان(عج) كه سه شهيد پيدا كرديم كه سربندهايشان اين عبارت بود يا مهدي ادركني(عج)، ياصاحب‌الزمان و ...
اين سربندها را بچه‌ها به عنوان يادگار نگه داشتند البته تمام شهيدان را بوسيله تجهيزاتشان دفن مي‌كردند در روايات هم آمده است كه: «ذَمّلوهم بثيابهم» اينها را با لباس‌هاي‌شان دفن كنيد. اين شهدا فردا با همان لباس و تجهيزات محشور مي‌شوند.
خلاصه بعد از مدتي 3 جانباز دو چشم نابينا با عده‌اي از اهل قلم و شعر و شاعري آمدند طلاييه. آنها گفتند چه چيز داريد كه به ما هديه بدهيد. سه سربند شهداء را كه در شب نيمه شعبان پيدا كرده بوديم به آنها هديه نمودم و به آنها گفتم اين مال شماست گفتم اين جسم رفت و تجهيزات رفت؛ ولي اين سربند را شهداء براي شما نگه داشته‌اند تا شما در چنين روزي بيائيد اينجا.
يادم مي‌آيد گاهي شهدا را پيدا مي‌كرديم در حالي كه قمقمه‌هايشان پر از آب بود مانند بچه‌هاي گردان امام محمد باقر(ع)كاشان كه به عشق ابوالفضل(ع) همه تشنه شهيد شده بودند. البته ناگفتني هاي ديگري هم وجود دارد كه ان شاءالله در فرصت ديگري گفته خواهد شد.
 

Similar threads

بالا