تراوشات ذهنی یک نفر بیکار

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز جام وصل مي‌نوشم ز باغ عيش گل چينم
گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم


لبم بر لب نه اي ساقي و بستان جان شيرينم
شراب تلخ صوفي سوز بنيادم بخواهد برد


سخن با ماه مي‌گويم پري در خواب مي‌بينم
مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا که شب تا روز


منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم
لبت شکر به مستان داد و چشمت مي به ميخواران


ز حال بنده ياد آور که خدمتگار ديرينم
چو هر خاکي که باد آورد فيضي برد از انعامت


تذرو طرفه من گيرم که چالاک است شاهينم
نه هر کو نقش نظمي زد کلامش دلپذير افتد


که ماني نسخه مي‌خواهد ز نوک کلک مشکينم
اگر باور نمي‌داري رو از صورتگر چين پرس


غلام آصف ثاني جلال الحق و الدينم
وفاداري و حق گويي نه کار هر کسي باشد


که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
در فراق خويشتن چندين چه رنجاني مرا؟
آخر، اي ماه پري پيکر، که چون جاني مرا


ليک خود روزي بحمدالله نمي‌خواني مرا
همچو الحمدم فکندي در زبان خاص و عام


گر بري نزديک خود روزي به مهماني مرا؟
اي که در خوبي به مه ماني چه کم گردد زتو


مي‌کشم در پاي خود چندان که بتواني مرا
دست خويش از بهر کشتن بر کسي ديگر منه


اين زمان سودي نمي‌دارد پشيماني مرا
با رقيبانت نکردم آنچه با من ميکنند


گر فلک يک روز بنشاند به سلطاني مرا
زين جهان چيزي نخواهم خواستن جز وصل تو


زان همي آيم برت، چندانکه مي‌راني مرا
کس خريدارم نميگردد، که دارم داغ تو


دور ازين در چون توان کردن به آساني مرا؟
بر سر کوي تو دشواري کشيدم سالها


وز برون مشغول مي‌داري به درباني مرا
در درون پرده‌اي با دشمنان من به کام


چون توانم گفت؟ نه آنم که مي‌داني مرا
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
محروم ز نظاره‌ي آن روي نکويم
از بس عرق شمر نشسته‌ست به رويم


عمري است که زنجيري آن سلسله مويم
چندي است که سودايي آن غاليه گيسو


ترسم که نشان از دل گم گشته نجويم
دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است


مردم همه دانند که ديوانه‌ي اويم
آن ماه پري چهره گر از پرده درآيد


نه قابل جامم نه سزاوار سبويم
هر بزم که رندان خرابات نشينند


من بر سر آنم که به جز باد نبويم
تا باد بهار از همه سو بوي گل آرد


هر باده که ريزند حريفان به گلويم
دور از لب پر شکر او خون جگر باد


هم نکته طرازم من و هم قافيه گويم
گفتن نبود قاعده عشق وگرنه


در مرحله عشق نشايد که نپويم
 

eye to eye

عضو جدید
محروم ز نظاره‌ي آن روي نکويم
از بس عرق شمر نشسته‌ست به رويم


عمري است که زنجيري آن سلسله مويم
چندي است که سودايي آن غاليه گيسو


ترسم که نشان از دل گم گشته نجويم
دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است


مردم همه دانند که ديوانه‌ي اويم
آن ماه پري چهره گر از پرده درآيد


نه قابل جامم نه سزاوار سبويم
هر بزم که رندان خرابات نشينند


من بر سر آنم که به جز باد نبويم
تا باد بهار از همه سو بوي گل آرد


هر باده که ريزند حريفان به گلويم
دور از لب پر شکر او خون جگر باد


هم نکته طرازم من و هم قافيه گويم
گفتن نبود قاعده عشق وگرنه


در مرحله عشق نشايد که نپويم

پری جون مثل اینکه خبریه؟
 

آرانوس

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مست مستم
گله دارم
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
ان هنگام که در زلال زمان جاری بودم یک پیچ اشتباه من را به مرداب فراموشی انداخت
قرنهاست که راکد مانده ام
چنان بوی تعفن گرفته ام که دیگر پاک بودن ذات خویش را باور ندارم
 

hamid221

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد جونون
درد تنهایی
درد سوختن
چه سخت است وقتی دنبال نیمه گمشده ات باشی و وقتی انرا پیدا کنی که کامل باشد
و سوختن
و ساخت چ
و...
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالها منتظر بودم تا دبیرستان رو تموم کنم ولی تموم شدو اصلا نفهمیدم چجوری گذشت چون همش به فکر گرفتن گواهی نامه رانندگی و رد شدن از سد کنکور بودم.
مرحله بعد دانشگاه بود ولی اونم تموم شدو چیزی نفهمیدم چون به فکر معافیت از سربازی بودم.
حالا میخوام ازدواج کنم ولی نمیدونم آخرش ازین کار لذت خواهم برد یا باید باز هم سرگرم رفع و رجوع کارهای متفرقه بشم؟
 

silver light

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالها منتظر بودم تا دبیرستان رو تموم کنم ولی تموم شدو اصلا نفهمیدم چجوری گذشت چون همش به فکر گرفتن گواهی نامه رانندگی و رد شدن از سد کنکور بودم.
مرحله بعد دانشگاه بود ولی اونم تموم شدو چیزی نفهمیدم چون به فکر معافیت از سربازی بودم.
حالا میخوام ازدواج کنم ولی نمیدونم آخرش ازین کار لذت خواهم برد یا باید باز هم سرگرم رفع و رجوع کارهای متفرقه بشم؟

خودت داروتو داری چرا دنبال دکتر میگردی؟؟
 

آرانوس

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر به خانه‌ی من آمدی

اگر به خانه‌ی من آمدی

برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
...اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم!
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم





 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, new york, times, serif]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] صدایت می کنم[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] در لحظه های خیس نیایش[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] لحظه هایی از جنس پرستش[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] با تو سخن میگویم گاه با زبان[/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] [/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] گاه با اشک.....[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] چقدر زیباست لحظه های ناب دل دل کردنم[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] با تو......[/FONT]


[FONT=tahoma, new york, times, serif] می دانم در خلوت سکوتمان[/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] [/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] سکوتی که برایت پر است از فریاد [/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] نا گفته های من[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] تنها من هستم[/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] [/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] و[/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] [/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] تنها تو..........[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] چقدر خوب است که حرفهای دلم[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] را فقط تو میدانی[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] تویی که چون من تنهایی[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] یا شاید نه......[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] من چون تو تنهایم[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] برای همین است که باورم داری[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] چند ساعتی قبل از آنکه برایت بنویسم باران[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] باريد[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] و من دعا کردم و باریدم[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] به رسم خودت[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] این روزها تشنه ام [/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] و میدانم[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] نزدیک است لحظه ناب اذان رسیدن[/FONT]

[FONT=tahoma, new york, times, serif] من منتظر میمانم[/FONT]
[/FONT]
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دست نوشته های گاندی

این جهان مملو از انسان‌هاست ، پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم.
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي از دانشمندي رياضيدان نظرش را درباره انسان پرسيدند


جواب داد:​
اگر انسانها داراي ( اخلاق) باشند پس مساوي هستند با عدد يک =1
اگر داراي (
زيبايي) هم باشند پس يک صفر جلوي عدد يک مي گذاريم =10
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوي عدد يک مي گذاريم =100
اگر داراي (
اصل و نسب) هم باشند پس سه تا صفر جلوي عدد يک مي گذاريم =1000
ولي اگر زماني عدد يک رفت (
اخلاق) چيزي به جز صفر باقي نمي ماند و صفر هم به تنهايي هيچ نيست ، پس آن انسان هيچ ارزشي نخواهد داشت.
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
از قناری به قناری


بی تو میشه با نسيم بیعتی همیشه کرد
میشه با پنجره ساخت توی گلدون ریشه کرد...

بی تو از آینه ها میشه تا ستاره رفت
بی تو میشه زنده بود
زندگی نمیشه کرد...

میشه با شب راه اومد میشه از گریه گذشت
میشه گم شد تو قفس همه دنیا رو گشت...

میشه از رنگین کمون به طلوع گل رسید
روی خواب اطلسی پر پروانه کشید...

از قناری به قناری

میشه نور و بوسه برد...
از ترانه تا ترانه شاپرک میشه شمرد...

جنگل و میشه شنید میشه دریاچه رو گفت...
میشه رود رو دوره کرد میشه قله رو شکفت...

توی تکرار حق توسومه ساعت...
میشه پنهون شد و تقویمو پس زد...

میشه گم شد تو برگشت سپیده...
عکس ماه و به سقف قفس زد...

میشه با شب راه اومد میشه از گریه گذشت
میشه گم شد تو قفس همه دنیا رو گشت...

میشه از رنگین کمون به طلوع گل رسید
روی خواب اطلسی پر پروانه کشید...

از قناری به قناری
از قناری به قناری

از قناری به قناری میشه نورو بوسه برد
از ترانه تا ترانه شاپرک میشه شمرد

جنگل و میشه شنید میشه دریاچه رو گفت...
میشه رود رو دوره کرد میشه قله رو شکفت...

بی تو میشه با نسيم بیعتی همیشه کرد
میشه با پنجره ساخت توی گلدون ریشه کرد...

بی تو از آینه ها میشه تا ستاره رفت
بی تو میشه زنده بود زنده بود زندگی نمیشه کرد
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشق خویش فراموش مکن

[FONT=tahoma, new york, times, serif]در روزنامهء" اقدام" چاپ تهران مسابقه ای تحت عنوان "هدیهء عاشق"به مسابقه گذارده می شود که دربارهء" گل فراموشم مکن" که یکی از قصه های اروپایی است می باشد.
خلاصه قصه چنین است: عاشق ومعشوقی در کنار رود دانوب مشغول تفریح و دلدادگی بودند که ناگهان معشوق، گلی را در رودخانه می بیند و با نگاهش می فهماند که چقدر مشتاق آن دسته گل است. عاشق بدون ملاحظه، خود رابه آب می اندازد و گل را به سوی معشوقش می اندازد و می گوید "فراموشم نکن" وخود به دیار نیستی می رود، از آن پس، آن گل را "گل فراموشم مکن"می نامند.
در این مسابقه بزرگانی مثل" رشید یاسمی "و "وحید دستگردی"شرکت می کنند ولی برنده مسابقه ایرج میرزا می شود که شعر زیر را می سراید:[/FONT]​

عاشقی محنت بسیار کشید/تا لب دجله به معشوقه رسید
نشده از گل رویش سیراب/که فلک دسته گلی داد باب
نازنین چشم بشط دوخته بود/فارغ از عاشق دل سوخته بود
گفت وه وه چه گل رعنا ئیست/ لایق دست چو من زیبائیست
زین سخن عاشق معشوقه پرست/جست در آب چو ماهی از شست
خوانده بود این مثل آنمایهء ناز/ که نکویی کن و در آب انداز
باری آن عاشق بیچاره چو بط/ دل بدریا زد و افتاد بشط
دید آبیست فراوان ودرست/ بنشاط آمد ودست از جان شست
دست وپایی زد و گل را بربود/سوی دلدارش پر تاب نمود
گفت کای آفت جان سنبل تو / ما که رفتیم بگیر این گل تو
بکنش زیب سر ای دلبر من / یاد آبی که گذشت از سر من
جز برای دل من بوش مکن/ عاشق خویش فراموش مکن
خود ندانست مگر عاشق ما / که ز خوبان نتوان جست وفا
عاشقان را همه گر آب برد/ خوبرویان همه را خواب برد
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
این داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، ‌از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت.
وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود.
اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟
مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد!
امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم.
وقتی زندگی چيز زيادی به شما نميدهد، به دليل آنست كه
شما هم چيز زيادی از او نخواسته ايد
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا خودم برایت می نویسم. . .

یادم نرفته است!
گفتی : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خاکاب نکن!
گفتی : پیش از غروب ِ بادبادکها برخواهم گشت!
گفتی: طلسم ِ تنهای ِ تو را،
با وِردی از اُراد ِ آسمان خواهم شکست!
ولی باز نگشتی
و ابر ِ بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند!
تکرار ِ تلخ ِ ترانه ها با من ماند!
بی مرزی ِ این همه انتظار با من ماند!
بی تو،
من ماندم و الهه ی شعری که می گویند
شعر تمام شعران را انشاء می کند!
هر شب می آید
چشمان ِ منتظرم را خیس ِ گریه می کند
و می رود!
امشب، اما
در ِ اتاق را بسته ام!
تمام پنجره ها را بسته ام!
حتا گوشهایم را به پنبه پوشانده ام،
تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم!
بگذار الهه ی شعر،
به سروقت ِ شاعران ِ‌دیگر ِ این دشت برود!
می می خواهم خودم برایت بنویسم!
می بینی؟ بی بی ِ دریا!
دیگر کارم به جوانب ِ جنون رسیده است!
می ترسم وقتی که - گوش ِ شیطان کر! -
از این هجرت ِ بی حدود برگردی،
دیگر نه شعری مانده باشد،
نه شاعری!
کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم،
به جای تو دلواپس شوم،
حتا به جای تو بترسم!
چون همیشه کنار ِ منی!
کنارمی، اما...
صد داد از این «اما»!●
یغما گلرویی
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوار بر بال باد ، همرا با پرستوهای عاشق
فاصله ها را در نوردیدم و به دیار عشق پرواز کردم
از باد سفر را آموختم و از ابر باریدن را
از شمع ایثار را فراگرفتم و از پروانه سوختن را
درخت همه فروتنی بود و خاک همه بخشش
مرغ عاشق همه بیقراری و گل ناز کردن
چشمه جوشش عشق بود و کوه ایستادن
دریا همه نعمت و طاق آسمان پناه
پرنده نغمه خوانی بود و رود نواختن
خورشید خنده بود و شب سکوت
بهار روییدن و پاییز نقاشی کردن
و من در این رویش دوباره در وهم و خیال
نالان از این همه بیخبری و شیدایی
دور خود می چرخم و از خود می پرسم
پس درد کشیدن چه؟
چه کسی درد عشق را یادم داد ؟
بافتن پرنیان صبر را از که آموختم ؟
درس مردن و دوباره زاده شدن در عشق
را کدام استاد به من آموخت؟

شعری از ف - شاملو
 

Similar threads

بالا