تراوشات ذهنی یک نفر بیکار

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
بر تو چون ساحل ، اغوش گشودم
در دلم بود كه دلدار تو باشم
واي بر من كه ندانستم از اول
روزي آيد كه دل آزار تو باشم
"فروغ فرخزاد"
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
'گریه مال مرد نیست

ماه من شنیده ام ،

از زبان این و آن ،

مرد مال گریه نیست
،
گریه مال مرد نیست ،

هی سوال می کنید ،

روی گونه ها ی تو ،

اشکها برای چیست ؟ ،

گریه مال مرد نیست !!!!!

مرد عشقِ بی درنگ،

مرد شکلِ پاره سنگ ،

منظری بدون شرح ،

بیشه ای پراز پلنگ

زن ولی همیشه اشک،

معبدِ ملایمت ،

زن چقدر عاطفی است ،

گریه مال مرد نیست!!!!!

گرچه رنجمان به راه ،

گرچه زخممان عمیق ،

دستهایمان تهی است

گریه مال مرد نیست

چندبار گفتمت،

در حضور دیگران ،

هی نمی شود گریست ،

گریه مال مرد نیست !!!!!

ای تب گریستن ،

ای حریر بی کران ،

اتفاق ناگهان ،

انفجار بی امان

ابر گریه را بگیر ،

آه جان ِ من بمیر ،

اشک اشکِ من بایست ،

گریه مال مرد نیست!!!!!

من که مرد نیستم ،

گور سرد نیستم ،

حسرت نهفته ی

پشت درد نیستم

باتوام به من بگو،

می شود چگونه ماند ،

می شود چگونه زیست ،

گریه مال مرد نیست؟

مرد بغض کرد و نه،

مرد گریه هم نکرد ،

َمرد ُمرد ُمرد ُمرد

خسته بود از این سکوت

هق هقی که می رسد،

جزتو هیچ کس که نیست،

این صداصدای کیست؟

گریه مال مرد نیست!!!!

مرد گریه می کند ،

هی گناه می کند،

نیش خند می زند ،

اشتباه می کند

زیرچتر مشکی اش،

می زند به خود نهیب،

گریه ازتومنتفی است ،

گریه مال مرد نیست !!!!!

ابرها گریستند ،

چونکه مرد نیستند ،

مثل رود زیستند ،

چونکه مرد نیستند



مرد سطر آخر شعر را چنین نوشت:

همچنان که می گریست ،

گریه مال مرد نیست ؟؟؟؟
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب،چهره ی یک نوزاد و شکوه عشق را در چشمهای یک زن ندیده است.قلبم را به کسی بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی بیاد ندارد

 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
هر گوشه از مغز مرا بکاوید،سلول هایم را اگر لازم شد بردارید وبگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دورگه فریاد بزند ودخترک ناشنوایی زمزمه ی باران را روی شیشه اتاقش بشنود
 

اصغر زنجانی

عضو جدید
هی تو!
گیرم که تمام شب را گریه کرده باشی
گیرم که جای خالی یک آغوش،
تا خود ِ صبح دستش را دور گلویت فشرده باشد
انصاف نیست اما
با این همه،
منتظر هیچ دستی
در هیچ جای این دنیا نباش!
اشک هایت را با دست های خودت،
با همین دستمال چرک تنهایی پاک کن
که
همه ی رهگذران این خیابان شلوغ
مثل تو تنهایند...!
زیادم قشنگ نبودا گلم!
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای رخ تو حسرت ماه و پری

پر بگشادی به کجا می‌پری


هین گروی ده سره آنگه برو

رفتن تو نیست ز ما سرسری


زنده جهان ز آب حیات توست

مست قروی تو دل لاغری


خود چه بود خاک که در چرخ تست

این فلک روشن نیلوفری


زین بگذشتم به خدا راست گو

رخت ازین خانه کجا می‌بری


در دو جهان کار تو داری و بس

راست بگو تا بچه کار اندری


ور بنگویی تو گواهی دهد

چشم تو آن فتنه گر عبهری


جان چو دریای تو تنگ آمدست

زین وطن مختصر ششدری


چون نشوی سیر ازین آب شور

چونک امیر آب دو صد کوثری


رست ز پای تو به فضل خدا

بهر ره چرخ پر جعفری


شاعر تو دست دهان برنهاد

تا که کند شاه به خود شاعری


شاه همی گوید ترجیع را
تا سه تمامش کن و باقی ترا
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا

ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا



چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر


خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا



من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او


وز سخنان نرم او آب شوند سنگ‌ها



زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر


قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا



آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل


در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا



سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد


ای که تو خوار گشته‌ای زیر قدم چو بوریا



خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را


چونک تو رهن صورتی صورت توست ره نما



از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند


بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا



دل چو کبوتری اگر می‌بپرد ز بام تو


هست خیال بام تو قبله جانش در هوا



بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس


آب حیات جان تویی صورت‌ها همه سقا



دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو


نعره مزن که زیر لب می‌شنود ز تو دعا



می‌شنود دعای تو می‌دهدت جواب او


کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا



گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی


آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا



چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم


میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را



باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان


شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما



شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه


شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
امیر حسن خندان کن چشم را

وجودی بخش مر مشتی عدم را


سیاهی می‌نماید لشکر غم

ظفر ده شادی صاحب علم را


به حسن خود تو شادی را بکن شاد

غم و اندوه ده اندوه و غم را


کرم را شادمان کن از جمالت

که حسن تو دهد صد جان کرم را


تو کارم زان بر سیمین چو زر کن

تو لعلین کن رخ همچون زرم را


دلا چون طالب بیشی عشقی

تو کم اندیش در دل بیش و کم را


بنه آن سر به پیش شمس تبریز

که ایمانست سجده آن صنم را
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماییم و بخت خندان، تا تو امیر مایی

ای شیوهات شیرین، تو جان شیوهایی


آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حین

چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی


سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم

سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی


هر مردهٔ که خواهی برگیر و امتحان کن

پاره کند کفن را، گیرد قدح ربایی


روزی که من بمیرم، بر گور من گذر کن

تا رستخیز مطلق، از خیز من نمایی


خود کی بمیرد آنکس که ساقیش توبودی؟!

سرسبز آن زمینی، که تش کنی سقایی


همراه باش ما را، گو باش صد بیابان

تا بردریم آن ره، ما را چو دست و پایی


گفتم به ماه و اختر: « تا کی روید بر سر؟! »

از دوری رهست این، یا خود ز خیره‌رایی؟! »


ای مه که تو همامی، گه زار و گه تمامی

در روز چون خفاشی، شب صاحب لوایی


یک چیز را کمالی، یک چیز را وبالی

یک چیز را هلاکی، یک چیز را دوایی


شاگرد ماه من شو، زیر لواش می‌رو

تا وارهی ز تلوین، در عصمت خدایی »


گفتا: « اگر تو خواهی، کاشکال را بشویم
ترجیع کن، که تا من احوال را بگویم »
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
«زندگي هر چه بخواهي همان را به تو مي‌دهد»
چندي پيش در بوستون بودم. يبمه شب پس از يك سمينار تصميم گرفتم در خيابان‌هاي شهر قديم بزنم. مردي را ديدم كه بي هدف و سرگردان به هر طرف مي‌رفت. سرانجام سر راهم را گرفت. قيافه‌اش نشان مي‌داد كه هفته‌ها در كنار خيابان خوابيده و ماه‌ها سر و روي خود را اصلاح نكرده است. به من نزديك شد و گفت: «آقا ممكن است خواهش كنم ربع دلار به من قرض بدهيد؟»
گفتم: «همين! فقط ربع دلار». گفت: «بله. من فقط ربع دلار». توي جبيبم يك سكه ربع دلاري پيدا كردم و به او دادم و گفتم «زندگي هر چه بخواهي همان را به تو مي‌دهد.» مردك نگاهي از روي بهت به من كرد و دور شد.
همان طور كه از پشت سر نگاهش مي‌كردم به اين فكر كردم كه بين افراد شكست خورده و موفق چه فرقي است؟ اين شخص با من چه تفاوتي دارد؟ چطور است كه من مي‌توانم هر موقع و هر جا تقريباً هر كاري را كه دلم بخواهد، انجام بدهم اما او كه تقريباً شصست سال از عمرش گذشته است در خيابان‌ها زندگي مي‌كند و شخصيت خود را به خاطر ربع دلار كوچك مي‌نمايد؟ آيا خداوند از آسمان فرود آمده و گفته است «رابينز تو آدم خودبي هستي تو بايد به رؤياها و آروزهايت برسي؟» گمان نمي‌كنم، اين طور باشد. آيا كسي امكانات و منابع خاصي را در اختيار من گذاشته است؟ باز هم خيال نمي‌كنم. روزگاري وضع من هم خيلي بهتر از او نبود. فقط مشروب نمي‌خوردم و كنار خيابان نمي‌خوابيدم زندگي همان چيزي را به ما مي‌دهد كه بخواهيم. «اگر ربع دلار بخواهيد ربع دلار گيرتان مي‌آيد، اگر هم در پي شادماني و موقعيت باشيد به آن مي‌رسيد.»
 

sonichka

عضو جدید
زمانی شمع خاموشی بودم و گرد غبار فراموشی به رویم نشسته بود‘ از راه رسیدی گفتی بیا شمع پروانه باشیم و آنگاه با جرقه نگاهت شعله های محبت را در من روشن کردی ومن بارها بالهای ظریفت را سوزاندم:بی آنکه بدانم چه می کنم!!
با نگاهت بارها محبت را به نمایش گذاشتی اما نفهمید!
با چشمانت سخن گفتی اما نشنیدم!!
و حالا پر کشیدی و بال های سوخته ات را برایم گذاشتی
[FONT=&quot]می فهمم محبت یعنی چه[/FONT]
 

عباس قادری

عضو جدید
که سنگ

خوش به حالت تکه سنگ

که نداری دل تنگ

حسودیم میشه به تو

بی صدایی و یه رنگ

دل عاشق نداری

پیش کس جا بذاری

تا با غم بشکننش

از چشات خون بباری

( خوش به حالت تکه سنگ

خوش به حالت تکه سنگ

خوش به حالت تکه سنگ

خوش به حالت تکه سنگ )


چشم نداری ببینی این همه رنگ و ریا

این همه ظلم و ستم

این همه جور و جفا

گوش نداری بشنوی

وعدهای عاشقا

بفریبنت تو رو با دروغ و وعدها

( خوش به حالت تکه سنگ

خوش به حالت تکه سنگ

خوش به حالت تکه سنگ

خوش به حالت تکه سنگ )



پا نداری که بری

دنبال یار شهر به شهر

وقتی پیداش می کنی

نخوادت با ناز و قهر

کاش منم سنگی بودم

خالی از غصه و غم

عمر تو تا ابده

عمر ما کوتاه و کم

( خوش به حالت تکه سنگ

خوش به حالت تکه سنگ

خوش به حالت تکه سنگ

خوش به حالت تکه سنگ )




 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني
 

abdola_farzad

عضو جدید
مترسک به گندم گفت :
گواه باش من را برای ترساندن آفریده اند ، ولی من تشنه ی عشق پرنده ای بودم که سهمش از من گرسنگی بود .:heart:
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهشت درون توست
" باگوان عزيز: بيشتر از دو ماه است كه شما از اين خانه بيرون نرفته ايد و به نظر مي رسد كه شما از چيزي كه من آن را يك زندگي كسالت آور مي خوانم بسيار لذت مي بريد.باگوان، چه چيزي است كه براي ما چنين دشوار است ، وگاهي بسيار ترس آور ، كه با آن احساس هاي تنهايي، خالي بودن و تهي بودن رويارو شويم؟ آيا پنهان كردن اين خالي بودن همان آروزي هيجان داشتن است؟"

آوش Avesh ، اگر كسي با خودش شادباشد، متمركز باشد، نيازي نيست به هيچ كجا برود، زيرا نمي تواني هيچ جايي را بهتر از وجود دورني خودت پيدا كني.

تمام رستوران ها، سينماها، قمارخانه ها مورد بازديد مردماني بسيار بيچاره اند كه تماسشان را باخودشان ازدست داده اند. آنان نمي دانند كه در درونشان فضايي را دارند كه زيباترين و لذيذترين است.
البته هركس به من نگاه كند فكر مي كند كه بايد زندگي يكنواخت و كسل كننده اي باشد. من مي توانم براي زندگاني هاي متعدد در اتاقم زندگي كنم. من هيچ فايده اي نمي بينم كه به هيچ كجا بروم ، زيرا آنچه را كه شما در پي آن هستيد، من يافته ام و آن را در درونم يافته ام. و شما در سراسر دنيا دنبال آن مي گرديد و پيدايش نخواهيد كرد.براي تو، يقيناً به نظر مي رسد كه اگر مجبور بودي در يك اتاق زندگي كني، احساس بي حوصلگي مي كردي، ولي تاجايي كه به من مربوط است، حتي فكر بيرون رفتن در من پيش نيامده است. من فقط چنان عميقاً و چنان زياد از خودم لذت مي برم كه نمي توانم تصور كنم كه جايي وجود داشته باشد كه مرا بيش از آنچه كه هستم بسازد.من در تمام دنيا بوده ام.
من در ميليون ها خانه و هتل به سر برده ام... ولي اين اهميت ندارد، هركجا كه هستم، هميشه خودم هستم. و چون هرجا كه هستم مسرورم، آن مكان برايم سرورانگيز مي شود. در كرتCrete يك خبرنگار يوناني از من پرسيد ، زيرا او مرا در پوناPoona ديده بود، در اورگانOregon ديده بود و اينك در كرت با من مصاحبه مي كرد ، "باگوان، چگونه هميشه ترتيبي مي دهيد كه در بهشت زندگي كنيد؟"
گفتم، "مسئله ي يافتن بهشت نيست. مسئله ي حمل كردن آن در درون است، تا هركجا كه بروي در آنجا وجود داشته باشد. و اگر آن را در درونت نداشته باشي، نمي تواني آن را در هيچ كجاي ديگر پيدا كني. بهشت فقط در يك مكان وجود دارد و آن در درون تو است. ربطي به خانه ها و مكان ها ندارد. و اگر حوصله ات سر برود، اين فقط يعني كه تو اميدوار بودي آن را دراينجا پيداكني و آن را پيدا نكرده اي پس كسل هستي و فكر مي كني به مكان ديگري بروي تا آن را بيابي.
در آنجا نيز آن را نمي يابي، پس بارديگر حوصله ات سر مي رود و زندگي شروع مي كند بيشتر و بيشتر كسالت آورشدن. همانطور كه پير مي شوي، زندگي يك كسالت محض sheer boredom مي شود، زيرا شروع مي كني به درك اين كه بهشت در هيچ كجا وجود ندارد. و معجزه اين است: تو در تمام اين مدت آن را در درونت حمل مي كرده اي.
مي تواني به كره ماه بروي، ولي به درون نخواهي رفت، نمي تواني آن را باور كني: "درون من و بهشت؟ ناممكن است!" تو شرطي شده اي كه از خودت متنفر باشي، خودت را سرزنش كني، خودت را رد كني: "درون من؟ و بهشت؟"بنابراين از همان آغاز، ردشدن است. هرگز به درون نمي روي؟ فقط اين را امتحان كن. من تو را باز نمي دارم....... اگر بهشت خودت را يافته باشي، هنوزهم مي تواني به رستوران بروي، هنوزهم مي تواني به سينما بروي، هنوز هم مي تواني به قمارخانه بروي، ضرري ندارد. ولي درهيچ كجا احساس كسالت نخواهي كرد.در زندان آمريكا كه بودم، هر پنج زندانبان، يكي پس از ديگري، ديريازود حيرت مي كردند كه من امور را به چه راحتي دريافت مي كنم. و از من مي پرسيدند، "به نظر نمي آيد كه شما مختل شده باشيد. آشكارا به نظر مي رسد كه دولت مي خواهد شما را تحقير كند، ولي شما تحقير نشده ايد. كاملاً از آن لذت مي بريد."گفتم، "اهميتي ندارد. من هرجا باشم خودم هستم ، در زندان يا در كاخ. من تغيير نمي كنم. فضاي دروني من بي تغيير مي ماند. هيچكس نمي تواند مرا تحقير كند. هيچكس نمي تواند مرا رنجور سازد."

درواقع، درست عكس اين رخ داد: وقتي كه از نخستين زندان بيرون آمدم ،جايي كه بيشتر از همه جا ماندم ،در چشمان زندانبان اشك جمع شده بود. و او گفت، "ما دلمان برايت تنگ مي شود. دلم مي خواست كه نزد ما مي ماندي. تو تمام طعم اين زندان را تغيير دادي." من در بخش بيمارستان بودم و بيشتر اوقات در اتاق پرستار يا در اتاق دكتر نشسته بودم. و تمام مقامات زندان مي آمدند و سوال مي پرسيدند. و سرپرستار به من گفت، "چنين چيزي هرگز قبلاً اتفاق نيفتاده است. اين مقامات عالي رتبه، اين مردمان گنده هرگز اينجا نمي آيند. هر ماه يكي دو دقيقه براي بازديد مي آيند. و حالا روزي شش بار رييس زندان مي آيد، پزشكان مي آيند، همه مي آيند و همه مشكلات روحي دارند و شما اينجا را يك مدرسه كرده ايد." يكي از پرستارها بسيار علاقمند بود، زيرا ليسانس خودش را در فلسفه گرفته بود و گفت، "اين نخستين فرصت من است تا با كسي صحبت كنم كه مشكلات مرا درك مي كند. من نمي توانم با هيچكس در اين زندان صحبت كنم. من پس از گرفتن ليسانس خودم به اينجا ملحق شدم و يك پرستار شدم. من نه مي توانم چيزهايي را كه مي دانم براي اينها بگويم و نه مي توانم از كسي سوال كنم."
او حتي براي تعطيلات هم بيرون نمي رفت و دايما نزد من مي آمد. و آنان بسيار خوشحال بودند كه من سه روز تمام با آنان بودم... هميشه اين را به ياد خواهند داشت. و آنان عكس هاي مرا از روزنامه ها مي بريدند و از من امضا مي گرفتند تا يادگاري نگه دارند. ولي من گفتم، "آيا با ساير زندانيان هم چنين مي كنيد؟"
گفتند، "ما نمي توانيم شما را به چشم يك زنداني نگاه كنيم. فقط مي توانيم شما را به عنوان ميهمان نگاه كنيم." مسئله اين نيست كه كجا باشي. مسئله اين است كه آيا خويش را مي شناسي يا نه. اگر نشناسي، هر مكاني يك جهنم است و ديريا زود كسالت آغاز مي شود. بنابراين با تغيير دادن مكان نمي تواني از بيحوصلگي و كسالت فرار كني، همچون سايه تو را تعقيب خواهد كرد. فقط با تغييردادن آگاهي است كه از هرگونه امكان كسالت خلاص خواهي شد.اين پرسش تو بود كه به يادم انداخت كه آري، من دوماه است كه بيرون نرفته ام. من حتي در موردش فكر هم نكرده بودم. من فقط مي آيم تا شما را ببينم و با شما خوش باشم و سپس مي روم و در اتاقم مي مانم ، فقط با خودم. من نيازي ندارم كه چمدان يا كتاب ها را باز و بسته كنم. آن ميمون مرده است!​
 

عباس قادری

عضو جدید
از شعرهایی که اینجاس من میتونم جای ترانه استفاده کنم؟؟؟
از صاحاباش باس اجازه بگیرم؟؟؟
ثالثا اصن این شعرها مال خودشونه یا مال یکی دیگس؟؟؟
 

عباس قادری

عضو جدید
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني


فکر نمیکنم صحت داشته باشه
طول عمر مارمولک به جثه اون بستگی داره
مارمولکهای خونگی فکر نمیکنم بتونند 10 سال زندگی کنند
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
از شعرهایی که اینجاس من میتونم جای ترانه استفاده کنم؟؟؟
از صاحاباش باس اجازه بگیرم؟؟؟
ثالثا اصن این شعرها مال خودشونه یا مال یکی دیگس؟؟؟

اکثر این شعر ها در سرچ بدست اومده بیشتر شعر های من از اثار مولوی هست

در مورد بقیه سوالاتون متاسفانه اطلاعی ندارم
 

عباس قادری

عضو جدید
بهترین راه برای فراموش کردن رابطه،دوستی و یا عشق ِقبلی!! وارد شدن به یک رابطه،دوستی و یا عشق ِجدیده!!!...
یعنی شما با پیدا کردن یک معشوق جدید خیلی راحت میتونید ........ به هیکل معشوق یا نیمه ی گمشده ی قبلیتون!!!...
والا!...اینی که میگم الکی نیست!...مدرک دارم!...سند دارم!...حی و حاضر!...اگر حرف من رو باور ندارید برید از خودش بپرسید!!!
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
[

این تاپیک تا به الا حرفی از خیانت و .................... درش نبوده لطفا از این به بعد هم رعایت کنید
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
تراوشات ذهنی یک بیکار محدود به عشق نمی شود،
و کاملاً اختیاری و البته در چارچوب قوانین اخلاقی ست.
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
تراوشات ذهنی یک بیکار محدود به عشق نمی شود،
و کاملاً اختیاری و البته در چارچوب قوانین اخلاقی ست.


فرمایشات شما متین اما اون لحن که دوستمون در مورد خیانت صحبت کردن زیبنده این تاپیک و محتوی اون نیست
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرمایشات شما متین اما اون لحن که دوستمون در مورد خیانت صحبت کردن زیبنده این تاپیک و محتوی اون نیست

آن پست یک تراوش ذهنی نبود!
از آن لحاظ جایی در این تاپیک ندارد،
 

Similar threads

بالا