بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز

راستشو بخوای من شلوارک لی هم خعلی دوز میدارم

میگم تعارف نکن هر چی میخوای یهو بگو ها!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
باو منم هر وخ سرچ زدم شیرکاکائو همین اومده تقصیر گوگله :دی


وووووی خعلی دلوم میخواداااا ولی دیه نیتونم دارم می پوکم ! فردا قیراره روزه بیگیریم عایا ؟!

:v

اره احتمالا من كه اون نخودا هنوز رو دلم مونده :D
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
باو منم هر وخ سرچ زدم شیرکاکائو همین اومده تقصیر گوگله :دی



هاع کاملا ! یه داداش وحید دارم پی اچ دی داره رو این قیضیه :|

دمت گرم ، اینم از روزی امشبمون .. خدایا شکرت



تو هم درد کشیده ای پ :دی

ها میشناسمش، همون که یه مدت جوجه بود :دی

خدا روزی رسونه، روزی منو کی میرسونه، خدا خودش میدونه !
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میگم تعارف نکن هر چی میخوای یهو بگو ها!

انگار شی خواستم


:v

اره احتمالا من كه اون نخودا هنوز رو دلم مونده :D

خخخخخخخخ آوره ... نخود نذاشتیم بومونه :دی


تو هم درد کشیده ای پ :دی

ها میشناسمش، همون که یه مدت جوجه بود :دی

خدا روزی رسونه، روزی منو کی میرسونه، خدا خودش میدونه !

هاع
نع ! گنجشک بود ، گنجشک بوگو دو سه بار ! :|
برو خوتت بوسون دیه
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خا بشه ها ، با این همه چیزای رنگی رنگی شیرینی ک خوردم باس دخایخ بی شماری دندونامو بسابم

مریمی ؛ بسی وصف نشدنی مشعوفمان نومودی ، در نری باز ها !

همکاری ؛ مخسی واس پذیرایی .. تمرینی بود واس فردا شبت غش غش غش غش

شبتون به حس و طعم یلدا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


دوستان من یه توضیحی بدم در مورد آغا گاوه

با سپیده جون تماس گرفتم گفتم بچه ها فک می کنن منم آغا گاوه...جواب داد "نخمه فیلمون نکن"...دوباره پی ام دادم خیلی ها تو پروفا گفتن که خودشون نیستن...جوابی نداد،منم فک کردم در جریان نیست. دیگه پیگیر نشدم...عاقا تقصیر من چیه؟؟ دوربین مخفی کدومه؟؟



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقصه امروز من

جوانمردي از بياباني مي گذشت . ازمسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين . خواهان كمك . با سرعت تمام به سوي او شتافت . غريبي بود .تشنه و گرسنه . در حال جان كندن . از اسب پايين آمد ، مشك آب را بر لبهاي خشكيده او گذاشت . آنقدر آبش داد تا سيراب شد. …. جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد . اما به جاي آن كه شكوفه هاي مهر و عاطفه را تقديم منجي خويش كند. تيغ بر او كشيد و تا مي توانست از نامردي و قساوت دريغ نكرد. آنگاه پيكر مجروح و زخم خورده او را در آن بيابان برهوت رها كرد سوار اسب او شد كه برود… جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود ، با اشاره او را صدا كرد و گفت : از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو! مردك از سر شگفتي علت اين امر را جويا شد . او پاسخ دادو گفت : تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد . آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد.
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آتش کرسی تان پر رونق!

"پادشاهی در زمستان به یکی ازنگهبانان گفت : سردت نیست؟
گفت : عادت دارم
گفت : می گویم برایت لباس گرم بیاورند و فراموش کرد .
صبح جنازه نگهبان را دیدند که روی دیوار نوشته بود :
به سرما عادت داشتم اما وعـده لباس گرمت مرا ویــران کرد…."

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقصه امروز

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز


دوستان من یه توضیحی بدم در مورد آغا گاوه

با سپیده جون تماس گرفتم گفتم بچه ها فک می کنن منم آغا گاوه...جواب داد "نخمه فیلمون نکن"...دوباره پی ام دادم خیلی ها تو پروفا گفتن که خودشون نیستن...جوابی نداد،منم فک کردم در جریان نیست. دیگه پیگیر نشدم...عاقا تقصیر من چیه؟؟ دوربین مخفی کدومه؟؟


دوستان من یک توضیحی در مورد توضیح نغمه جان بدم تا کلا قضیه دوربین مخفی و نقش ها جا بیافته

ما (
ارازل ادبیاتی) به کارگردانی و هدایت دختر شرقی قصه مهمون ناخوانده رو اجرا کردیم تا یادگاری بمونه برای آینده هامون

از اونجایی که حس خباثتمون همینجوری وول میخورد واسه خودش و بیکار بود گفتیم یکیم بچه های باشگاه رو بزاریم سرکار!

از این رو، داستان رو گذاشتیم زیرکرسی و جای نقش ها رو با دوستامون عوض کردیم تا هم عکس العمل اون ها رو ببینیم و هم دوستاشون رو

همونطور که
همکاریم گفت، عکس العمل های متفاوتی رو داشتیم و خب طبیعتا ما به عنوان عوامل این خباثت باید در کمال طبیعی بودن به روی خودمون هم نمیوردیم :سوت

بعد از اینکه خباثتمون خوب خالی شد دیگه ورژن اصلی داستان رو که با هنرنمایی افراد زیر هستش روانه بازار کردیم :دی



باشد تا جاودان خاطره ای شود در ذهن یاران موافق ...
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلامممم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده شب یلدا می خواستم بیام لپ تاپم دست کسی بود با موبایلم نشد چه خبر کی هست؟کی نیست؟

سیــــــــــــــلام نگار بانوی کرسی باز دیرین ... والا داریم تیمام زورمان را میزنیم ملتو باز جمع کنیم ! ... خوشالم اومدی ریفیخ


دوستان من یک توضیحی در مورد توضیح نغمه جان بدم تا کلا قضیه دوربین مخفی و نقش ها جا بیافته

ما (
ارازل ادبیاتی) به کارگردانی و هدایت دختر شرقی قصه مهمون ناخوانده رو اجرا کردیم تا یادگاری بمونه برای آینده هامون

از اونجایی که حس خباثتمون همینجوری وول میخورد واسه خودش و بیکار بود گفتیم یکیم بچه های باشگاه رو بزاریم سرکار!

از این رو، داستان رو گذاشتیم زیرکرسی و جای نقش ها رو با دوستامون عوض کردیم تا هم عکس العمل اون ها رو ببینیم و هم دوستاشون رو

همونطور که
همکاریم گفت، عکس العمل های متفاوتی رو داشتیم و خب طبیعتا ما به عنوان عوامل این خباثت باید در کمال طبیعی بودن به روی خودمون هم نمیوردیم :سوت

بعد از اینکه خباثتمون خوب خالی شد دیگه ورژن اصلی داستان رو که با هنرنمایی افراد زیر هستش روانه بازار کردیم :دی



باشد تا جاودان خاطره ای شود در ذهن یاران موافق ...

دس شوما درد نکنه :دی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سیــــــــــــــلام نگار بانوی کرسی باز دیرین ... والا داریم تیمام زورمان را میزنیم ملتو باز جمع کنیم ! ... خوشالم اومدی ریفیخ




دس شوما درد نکنه :دی
آخ جوووووون
من هستم! فعلا دارم داستان گوش میدم! این کچل چه صدای ملیحی داره :دی
هنوز فقط صدای اونو شنیدم!
 

♥MitrA

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااای که چقد خندیدم آقااااااا
خباثت ینی ایییییییییییییییییییییییین
سپیده تو چه مخی داری آقااااا
مخصوصا توی نوشتن چه قلمیییییییییییییییییی دارییی
من کف بر شدم به خدا

مخصوصا این تیکه اش
یعنی سرشاز از حرف بود واسه من :دیییییییییییییییییییییییییییی


20760705634810173449.jpg


من دیر به دیر میام اینجا
اما وقتی میام حتما به شوماها سر میزینم عطار و سپید
عشخین واسه من :redface:
خیلی لاو یو ماچ مور
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بهترین رابطه…


در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند…

خارپشت‌ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می‌شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می‌کرد بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی به همین دلیل از سرما یخ زده می‌مردند. از این رو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.
دریافتند که بازگردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم‌های کوچکی که همزیستی با کسی که بسیار نزدیک است بوجود می‌آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است…
و این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی‌عیب و نقص را گردهم می‌آورد بلکه آن است که هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید..‬.

 

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بهترین رابطه…


در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند…

خارپشت‌ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می‌شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می‌کرد بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی به همین دلیل از سرما یخ زده می‌مردند. از این رو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.
دریافتند که بازگردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم‌های کوچکی که همزیستی با کسی که بسیار نزدیک است بوجود می‌آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است…
و این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی‌عیب و نقص را گردهم می‌آورد بلکه آن است که هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید..‬.


ببخشیدا ولی فکر کنم تفسیر داستان برا آی کیوهای زیر 80 گذاشتید http://www.iran-eng.../images/smilies/2/whistle.gif
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: “آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!”
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و … می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقصه امروزم


راهب پیری کنار جاده نشسته بود. با چشمانی بسته و چهار زانو روی زمین نشسته بود و دستهایش روی زانویش بود. او در حال مراقبه بود که صدای خشن جنگجویی سامورایی مراقبه ی او را به هم زد: «پیرمرد، به من درسی از بهشت و جهنم بیاموز!»
ابتدا راهب خود را به نشنیدن زد و پاسخی نداد. اما کم کم چشمانش را باز کرد و لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست. سامورایی همچنان ایستاده بود و بی صبرانه منتظر جواب پیرمرد بود و با گذشت هر ثانیه بیشتر نا آرام می شد.
بالاخره راهب گفت: «می خواهی اسرار بهشت و جهنم را بدانی؟ تو که آنقدر کثیف هستی، دستها و پاهایت خاکی است، موهایت نامرتب است، نفست ناپاک است، شمشیرت زنگ زده است. تو که زشت هستی و مادرت لباسهای مضحک تنت کرده است. تو از من در مورد بهشت و جهنم می پرسی؟»
سامورایی ناسزا گفت و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بر سر او بلند کرد. صورتش سرخ شده بود و وقتی خواست سر راهب را از تنش جدا کند، رگ گردنش از خشم بیرون زده بود. درست وقتی شمشیر را پایین می آورد، راهب پیر آهسته گفت: «این جهنم است.»
در آن لحظه کوتاه، سامورایی غرق در بهت، هیبت، دلسوزی و عشق آرام گرفت، چرا که او زندگی اش را به خطر انداخت تا به او درس بیاموزد. شمشیرش را که در میانه راه بود، پایین آورد و چشمانش مملو از اشک شد.
راهب گفت: «و این بهشت است.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تیز هوشی
یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه نویس دوباره گفت: بازى سرگرم کننده اى است. من از شما یک سوال می پرسم و اگر شما جوابش را نمی دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می کنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه نویس بازى کند. برنامه نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می رود ۳پا دارد و وقتى پائین می آید ۴ پا؟» برنامه نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...
 

Similar threads

بالا