بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مادر بزرگ قصه گو برای ما قصه بگو:w32::w32::w32:

منم مادر قصه گو آیا؟


تقدیم به همۀ عزیزانم





فانوسی برایتان روشن میکنم،
‎در زیر باران و
‎در تاریکی شب،
‎آنگاه از خدا میخواهم،
‎اگر در تاریکی غم اسیر تنهایی شدید،
‎فانوس امیدتان روشن بماند...



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر داستان غیر تکراری جاش اینجاست...منم جدی گفتم
 

essyh2003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منم مادر قصه گو آیا؟


تقدیم به همۀ عزیزانم





فانوسی برایتان روشن میکنم،
‎در زیر باران و
‎در تاریکی شب،
‎آنگاه از خدا میخواهم،
‎اگر در تاریکی غم اسیر تنهایی شدید،
‎فانوس امیدتان روشن بماند...




بععععععععله:w32::w32::w32:
 

essyh2003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حالا که مادر بزرگ نیست من یه قصه میگم
یکی بود یکی نبود در روزگاران جدید یه بزی بود به نام بز زنگوله پا سه تا بچه داشت شنگول منگول حبه انگور
خلاصه عزیزان خانم بزه یه خاستگارم داشت به نام اقا گرگه این گرگ بی نوا دویست سالی بود که میومد خاستگاری اما بزه محل نمیزاشت میرفت یه سمت دیگه بع بع میکرد:biggrin: یه روز که خانم بزه داشت میرفت مطب به بچها سپرد درو رو اقا گرگه باز نکنن خلاصه بزه رفت و اقا گرگه اومد درو زد بچه ها گفتن کیه کیه گرگه گفت منم مادرتون بعدم دستشو که از قبل کرم سفید کننده زده بود از لای در نشون داد واقعا که این کرم های جدید معجزه میکنه و بعدم گفت ببینید اینم دستم بچه ها هم که داشتن از پشت ایفون تصویری نگاه گرگه میکردن:eek: گفتن عمو برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه اخه با این همه اختلاف سنی تو جای داداش مایی این مامان ما تا حالا سه تا شوهر نابود کرده و اینجا بود که تازه اقا گرگه فهمید ای بابا اختلاف سنی تا این حد و پی به معجزه کرم های جدید برد و دمشو انداخت رو کولشو رفت
قصه ما به سر رسید کلاغه هم به مسکن مهرش رسید:w22:
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
یادبعضی نفرات درگردش فصول..



پاییز که می‌شه ما بی‌اختیار می‌ریم اتاقِ جمشید. پاییز یه‌هو می‌آد، توو یه‌روز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار می‌شی می‌بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده می‌کند. ما هم مثل عوام‌الناس، مثل سیاوش قمیشی و کریستی برگ عقیده داریم پاییز دل‌گیره. شباش صدای بوف می‌آد. به جمشید می‌گیم: سر معرکه مهمون نمی‌خوای دل‌مون گرفته؟ می‌گه: بابا کجاش دل‌گیره؟ نگا نارنگیا رُ ، نگا نارنجیا رُ ، به‌زبانِ حال با انسان سخن می‌گه. خرمالو رُ ببین. می‌گم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چه‌جوری بگذرونیم امسالُ ؟ تولد جمشید آبانه. خب معلومه خوشش می‌آد. راه می‌ره می‌گه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز. می‌گم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن. می‌گه دلبر لباس قشنگا رُ از توو گنجه درمی‌آره، پایین کمی لخت، بالا کت و کلفت، آدم حظ می‌کنه. می‌گم: اولا چش‌تُ درمی‌آرما، دوما این‌که نصفش معایبه، حیف تابستون نبود که همه‌ش لخت؟ یه چای می‌ریزه می‌ذاره جلومون، می‌گه: حالا دلبر هیچی، شبا رُ چی می‌گی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همه‌ش شبه دیگه. نصف روز غروبه. می‌گم: آقا ما دو سّاعت شب بسّ‌مونه، زیادم هست. می‌خوایم زودتر بیدار شیم تموم شه. یه چراغی می‌ذاریم اون گوشه تاریک‌روشن می‌شینیم ستاره می‌شمریم تا سحر چه زاید باز. می‌گه چایی از دهن افتاد. جمشید اگه پاییز این‌قدی که تو می‌گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دل‌مون خالی می‌شه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه می‌کنن حال‌شون جا می‌آد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ می‌ذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمی‌گرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله این‌جاس، همه‌ی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. می‌گه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت می‌گفتم پادشاه فصل‌ها یعنی چی. می‌گم: جمشید یادته هف‌هش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌ رُ می‌گم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب باهم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای می‌خوره، می‌گه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو می‌شست، سرشُ می‌کرد تووحقوق‌بشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش می‌گفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمی‌زد، هی فقط یواش می‌گفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بی‌حقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا.جمشید پا می‌شه می‌ره کنار پنجره، فک می‌کنه ما حالی‌مون نیست. هرسال همینه کارش. می‌گم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رُ می‌بینیم بند دل‌مون پاره می‌شه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رُ خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رُ یادته رشید بود؟ دستاشُ تکون می‌داد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو می‌گفت: لبت کجاست که خاک چشم به‌راه است. یه‌بارم خیال کردیم داره واسه دلبر می‌خونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم به‌دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟ جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبه‌رو. عین هر سال. می‌شینم کناردستش، پای دیوار، می‌گه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رُ . دوتا پر نارنجی می‌ذاریم کف دست‌مون، دراز می‌کنیم جلوش، بیا تو هم بزن. یارو غریبه‌هه می‌گه: چیه؟ با کی کار داری؟ می‌گم: جمشید خودتُ لوس نکن بابا، نارنجی رُ بزن بلند شو بریم توو حیاط. می‌گه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتُ، خودتم برو پی کارت. اللهم صل علی محمد و آل محمد… نشسته، تکیه به‌دیوار، می‌گم: اگه نیای تنها می‌رمـا. تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار، خیره موند تا پایــــیز هر سال. رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشید ُ توو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه. حالا هم آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز. جمشید می‌گه: یه چای دیگه بریزم؟ می‌گم: چای نمی‌خوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادت ُ می‌کنم. از پنجره اتاق می‌بینم‌اش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رُ با پا هم می‌زنه، می‌خنده، می‌خونه: پادشاه فصل‌ها پاییز…
[video]http://s8.picofile.com/file/8313051300/4_5832501777638885002.mp3.html[/video]
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
جمشید اگه پاییز این‌قدی که تو می‌گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دل‌مون خالی می‌شه؟
همه به این زردی و نارنجی نگاه می‌کنن حال‌شون جا می‌آد، چرا ما بلد نیستیم؟
چرا همه رفته بودناشون رُ می‌ذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمی‌گرده؟



به تو فکر می کنم....
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح وُ
مثل واژه به شعر .
به تو فکر می کنم
مثل خسته به خواب و نرگس به اردیبهشت ،
به تو فکر می کنم
مثل کوچه به روز
مثل نوشتن به نی
مثل خدا به کافر خویش و
مثل زندان به زندگی.

به تو فکر می کنم
مثل برهنگی به لمس وُ تن به شست و شو .
به تو فکر می کنم
مثل کلید به قفل
مثل قصه به کودک
مثل پری به چشمه وُ پسین به پروانه .
به تو فکر می کنم
مثل آسمان به ستاره وُ ستاره به شب .

به تو فکر می کنم
مثل اَبونواس به می
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفباء به عین
مثل حروف الفباء به شین
مثل حروف الفباء به قاف .

همین !
هر چه گفتم
انگار انتظار ِ آسان رسیدن به همین سه حرف ِ آخر بود .
حالا باید بخوابم
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه ی خویش .

سید علی صالحی
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
وای تاپیک محبوب من! چقدر شب ها اینجا گفتیم خندیدیم دسیسه چیدیم...جنگیدیم..چقدر من لذت بردم اینجا..چقدر دوست خوب پیدا کردم..این حجم از خاطره رو فقط میشه گریه کرد. چقدر دوست دارم دوباره اون شب ها برگردن..اون آدم ها..چقدر معصوم بودیم...بی شیله پیله و سرخوش بودیم. :gol: دلمون برای همه بچه ها تنگ شده..همه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره. دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.دکتر گفت: خوب دوای دردت پیش منه، هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن و این کار رو ادامه بده.
دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود.هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.
دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشه.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

دنیا بدون عشق ممکن نیست


از استادی پرسیدند: آیا قلبی که شکسته باز هم میتواند عاشق شود؟
استاد گفت: بله میتواند
پرسیدند: آیا شما تاکنون از لیوان شکسته آب خورده اید؟
استاد پاسخ داد: آیا شما بخاطر لیوان شکسته از آب خوردن دست کشیده اید؟

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شاگرد:استاد میشه بفرمایید رمز موفقیت در چیست؟

استاد با مردم احمق بحث نکردن

شاگرد: ولی استاد فک نکنم درست باشه

استاد: کاملا حق با شماست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بدرود تا یه کرسیِ دیگه و یه هوایِ سردِ دیگه!

97/12/11
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ته پیاز رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چش و چارم جاری بود درِ یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند...

پدرم بود بازم نون تازه آورده بود نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم...

بابام می گفت:

نون خیلی خوبه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت هیچ وقت هم بالا نمی اومد...هیچ وقت...

دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله...

پدرم را خیلی دوست داشت کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود...

صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا...
برای یک لحظه خشکم زد...

ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم...

اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند...

برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند...

من اصلا خوشحال نشدم خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...

چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!

شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید پرسیدم:

برای چی این قدر اصرار کردی؟

گفت:خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم...

گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست کردم...

گفت:حالا مگه چی شده؟

گفتم:چیزی نیست؟!

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم...

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:

دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم میخوای نونها رو برات ببرم؟

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم!

پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند...

وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت...

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد...

خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت...

پدر و مادرم هردو فوت کردند...

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفت: دیگر دلم برای کسی نمی لرزد آن جور که قدیم ها می لرزید

این را وقتی آن روز لابه لای کاغذها، نامه های پانزده سالگی ام را به عشقم، به دوستانم پیدا کردم فهمیدم

آنقدر عشق داشتم به دنیا، به آدمها که نگو

آدم هر چه بزرگ تر می شود زخمی تر می شود، با هر جای زخمی منطقی تر می شود

دیگر همان روزهای اول می فهمد این آدم، آدم ماندن است یا رفتن، این دوست اهل رفاقت است یا حساب و کتاب...

انگار از اول، آخرِ همه چیز را می بیند

برای همین دچار هیجانات زودگذر نمی شود

دیگر راحت تر می تواند نه بگوید، می تواند بکَند، می تواند بگذرد...

این هیچ ربطی به افسردگی و از دنیا بریدن و بی حس شدن ندارد

این حالِ یک آدم میانسالِ منطقی ست...

میانسالی یک عدد نیست یک کوله پشتی ست پر از تجربه های رنگارنگ


#پریسا_زابلی_پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی بی خدا بیامرز میگفت :

هرکسی نون دلش و میخوره
هر وقت نون دلت رو خوردی برکت سرازیر میشه تو زندگیت

بی بی میگفت :
فکر نکنی برکت فقط پوله ها
همین که دلت خوش باشه یعنی برکت به حالت

همین که شب که از سر کار میای خونه و چراغ خونت روشن باشه و بوی غذا از آشپزخونت بیاد بیرون یعنی برکت

هرجا که زانوهات تاب سنگینی بار مشکلات رو نداشت و عزیزی زیر بازوانت رو گرفت که بلند شی یعنی برکت

اگر اولاد اهل داشتی و زنی داشتی که با کم و زیادت ساخت یعنی برکت

بی بی میگفت : برکت زندگی به شمار دستهاییه که تو سفرت باز میشه

برکت به تعداد قلبهاییه که توشون جا داری و برات می تپه

همین که کسی تو زندگیت اومد و کلی از بار زندگیت و ناخواسته به عهده گرفت یعنی برکت

این که آنقدر عمر با عزت داشته باشی که نوه و نتیجه هات و دور و برخودت خوش ببینی یعنی برکت

بی بی خدابیامرز میگفت : اره عزیز دلم

برکت فقط به پول نیست . برکت به دل خوش و آدمهای سبز توی زندگیته
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
🍒اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.

شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او
را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب
گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
می‌کردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع
می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.

اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم
خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که
تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب
برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حکایتی زیبا

پادشاهی ۲ شاهین گرفت و آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند. اما یکی از آنها از روی شاخه ای که نشسته بود پرواز نمی کرد.

پادشاه اعلام کرد هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می گیرد. کشاورزی موفق شد!

پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟ کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم.

گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط رو ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنیم...
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در زمان‌های دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئله‌ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین‌های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل‌های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
 

Similar threads

بالا