بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
قربونت عزیز دل مرسی تو خوبی ؟
دستت درد نکنه دیگه !! پس فکر کردی شلغمه ؟:دی ..عیدیه دیگه ؟!! تراول میخواستی ؟:دی



خب بقیش فامیلیمه اگه بزارم میرین سرچ میکنین ابا و اجدادم میان جلو چشام :دی



سلام شینتو جان
عیدت مبارک



سلام ملودی گل گلاب
خوبی ؟
دادم که بالا تر !! :دی

نخيرم، باز اگه شلغم ميدادي يه چيزي، تو اين هواي سرد ميچسبيد ...:D
دههههههه، حداقل چنتا جوك دست اول بذار جاي عيدي ... :D
دمت جيزززززززززز ...
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اينم واسه همه دوستان عزيزي كه تازه اومدن ...
نوش جان ...



هی دهن ما رو اب بنداز... هی...:razz:

خب بقیش فامیلیمه اگه بزارم میرین سرچ میکنین ابا و اجدادم میان جلو چشام :دی

باور کن تا این حد پیش نمیریم...
:D
خودت این کاره ایا:D



نه كه حالا نيستن ... :D:D:D


نه که نیستیم...:D
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بچه ها این کیک عقد داداشمه;)
به سلامتي...مبارك باشه


سلام ملودی گل گلاب
خوبی ؟
دادم که بالا تر !! :دی

زشته حميد!!!اين تا به من برسه صد تيكه شده
يه فكر ديگه بكن
سلاااااااااااام...خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

جدا؟ به سلامتیییییییی....پس حسابی خوردن داره
سلام خانومي
خوبم.خوبي؟
امشب داري چي مي خوري؟
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز

نخيرم، باز اگه شلغم ميدادي يه چيزي، تو اين هواي سرد ميچسبيد ...:D
دههههههه، حداقل چنتا جوك دست اول بذار جاي عيدي ... :D
دمت جيزززززززززز ...

ینی قد شلغمم ارزش نداشت ؟:دی

قربونه شکلت جوک دسته اولو که نیمشه جلو خانوما گفت !! :دی ..باید خصوصیش کنم برات :دی
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام محمد حسین،
خوبی؟ نمی دونم چرا هر وقت پست هات رو می بینم، یاد امتحان دینامیک میفتم!



اره یادش بخیر تقریبا دو سال پیش بود شب امتحان دینامیک اومده بودم اینجا بعد شما داشتی از خاطرات دینامیک خودت میگفتی منو دلداری میدادی:D
یادش بخیییییییییر چه شبایی بود اون شبا
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز



هی دهن ما رو اب بنداز... هی...:razz:



باور کن تا این حد پیش نمیریم...
:D
خودت این کاره ایا:D


نه که نیستیم...:D
اتفاقا هستيد ... :D
طبق يه تحقيق آماري كه توسط يك دانشمند جان بر كف بدست اومده (كه به دلايل امينتي از فاش كردن اسم ايشون معذوريم)، تمامي دختران باشگاه ميانگين وزنشون چيزي بالغ بر 350 كيلو ميباشه و اگرم نباشن، شش ماه بعد از عضويت در اين باشگاه وزنشون به اين عدد ميرسه ... :D
منبع : منابع كاملا موثق زير كرسي
:D
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
مراسم بریدن کیک نداریم؟
یه سید بیاد کیکو ببره
یه سید داریم ولی نیومده، به جای اینکه عیدی بده، عیدی می خواد. دیگه وای به حال اینکه کیک رو بدیم ببره! همه گشنه باید سرمون رو بذاریم زمین. :D
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اتفاقا هستيد ... :D
طبق يه تحقيق آماري كه توسط يك دانشمند جان بر كف بدست اومده (كه به دلايل امينتي از فاش كردن اسم ايشون معذوريم)، تمامي دختران باشگاه ميانگين وزنشون چيزي بالغ بر 350 كيلو ميباشه و اگرم نباشن، شش ماه بعد از عضويت در اين باشگاه وزنشون به اين عدد ميرسه ... :D
منبع : منابع كاملا موثق زير كرسي
:D
دیگه به حرف دانشمندا هم نمیشه اعتماد کرد
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!

دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.

فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت
.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟

دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد.
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
مراسم بریدن کیک نداریم؟
یه سید بیاد کیکو ببره
اينو خوب اومدي ... :D
زود يه سيد بياد جلو داوطلب بشه، ميخوايم سرشو پخ پخ كنيم، ترجيحا خانوم با زبون نيشدار و با سابقه اشتغال در كارخانه پودر سازي آرامش باشه بهتره ...
:D
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌كردند و پدر و مادرها كه سعي مي‌كردند سوال بچه خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي ‌ شدم و گهگاه يادم مي‌افتاد كه مامان يك چشم ندارد. يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك‌دفعه گريه كرد.



مامان او را نوازش كرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي‌ كند. برادرم اشك‌هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم. موضوع نقاشي كشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را درحالي‌كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشيده بود. او يك چشم مامان را نكشيده بود و آن را به صورت يك گودال سياه نقاشي كرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودكار قرمز يك دايره بزرگ كشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمي دو چشم دارد. با ديدن نقاشي اشك‌هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پياز سرخ مي كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي‌هايم شما را كامل نقاشي مي‌كنم. گفتم: از داداش بدم مي‌آيد و گريه كردم.

مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه كرد اشك‌هايم را پاك كرد و گفت عزيزم گريه نكن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشو ي او يك پسر است. پسرها واقع بين‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چيز را آنطور كه هست مي‌بينند ولي دخترها آنطوركه دوست دارند باشد، مي‌بينند. بعد مرا بوسيد و گفت : بهتر است تو هم ياد بگيري كه ديگر نقاشي‌هايت را درست بكشي.

فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوال‌پرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت : آمدم تا معلم نقاشي كلاس اول الف را ببينم. خانم مدير پرسيد : مشكلي پيش آمده ؟ مامان گفت: نه همينطوري. همه معلم‌هاي پسرم را مي‌شناسم جز معلم نقاشي؛ آمدم كه ايشان را هم ملاقات كنم.

خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي كه معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدير اشاره كرد به خانم جوان و زيبايي و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند.

مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز كرد. معلم نقاشي كه هنگام واردشدن ما درحال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه‌اي كرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يكديگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همينطور خانم. مامان با بقيه معلم‌هايي كه مي‌شناخت هم احوال‌پرسي كرد و از اينكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي كرد و خارج شديم. معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحاليكه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نميدانستم...

مامان حرفش را قطع كرد و گفت : خواهش ميكنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود. معلم نقاشي يك قدم نزديكتر آمد و خواست چيزي بگويد كه مامان گفت: فكر مي‌كنم نمره 10 براي واقع‌بيني يك كودك خيلي كم است . اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشي بازهم دستش را دراز كرد و اين بار با دودست دست ‌ هاي مامان را فشار داد. مامان از خانم مدير هم خداحافظي كرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالي‌كه داخل راهروي خانه لي‌‌لي مي‌كرد، آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را بازكرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشي روي نمره قبلي خط كشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت : خانم گفت دفترت را بده فكر كنم ديروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت : بله نقاشي پسر من عاليه! و طوري كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟ من هم گفتم : آره خيلي خوب كشيده ، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه‌ام را بگيرم. داداش گفت : چرا گريه مي‌كني؟ گفتم آخه من يه دخترم!!!
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
یك پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی باخودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دخترکوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دخترکوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر میکرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده..
نتیجه اخلاقی داستان:

عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صادق نيست و آرامش مال كسي است كه صادق است ، لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند، آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند..
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیلاااام بچه ها. عیدتون مبارک
جا دارین واسه یه تازه وارد؟!
به به، سلام به مديراي تازه وارد ... :D
عيد شما هم مبارك ...
بله، به اندازه كافي جا هست، البته اگه اين دوستان همجنستون يكم بهتون جا بدن ...
:D
 
  • Like
واکنش ها: raha

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلااااااااام ، من اومدم :biggrin:
سيلام
خوش اومدي
یك پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی باخودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دخترکوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دخترکوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر میکرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده..
نتیجه اخلاقی داستان:

عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صادق نيست و آرامش مال كسي است كه صادق است ، لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند، آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند..
فكر كردم الان ميگه عذاب وجدان گرفته كه تيله هه رو نگه داشته!!

سیلاااام بچه ها. عیدتون مبارک
جا دارین واسه یه تازه وارد؟!
سيلام رها جان
خوش اومدي
بيا همينجا كنار من بشين..به حرف اين گنجشكك هم گوش نكن
بچه ها من با اجازه همه مرخص بشم
شب همگی خوش خوابای خوب خوب ببنی
یا حق
شبت بخير
خواباي خوب ببيني
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
پدر داشت روزنامه مي خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پيش پدرش رفت و گفت : پدر بيا بازي کنيم . پدر که بي حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنيا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتي عکس را به پدرش داد . پدر ديد پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسيد که نقشه جهان رو از کجا يادگرفتي؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتي آدمها درست بشن دنيا هم درست ميشه!!


خدایا! این جماعت نسوان، بالاخص کچل و کاغذ و رها و آرامش و ستی و خیل عظیم دیگرشان که یادم نیست، را درست بفرما تا دنیا درست شود.

 

Similar threads

بالا