بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آخی. خسته نباشی:D

ما که خیلی وقت نیست اومدیم تو این خونه ی جدیدمون واسه همین امسال خونه تکونی نداشتیم به اونصورت! :tooth:
خوش به حالتون.ما هم پارسال مثل شما راحت بودیم ولی امسال نتونستیم قصر دربریم:D
 
  • Like
واکنش ها: raha

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
ظاهر مهم نیست
مهم این است که دری را باز میکند
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی جالب بود....
میگم زهرا اینجا فقط شبا باید بیای... الان صاحابش میاد اعتراض میکنه ها ...بیا بریم شب برگردیم
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زهرا دیدی اخر اوارتارم هم بنفش شد... هی گفتم اینو نذارم... اما باز هم ....
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میگم زهرا... از بچه های دیشب کدومشونو میشناختی؟ من که هیچکدومشونو... به جز تنهایی و مرمت... خیلی بده ها... هیچکسو نمیشناسیم.... :w05:

فکر کنم از دست ما روزا اینجا رو قفل کنن..شبا که خودشون میخوان بیان بازش کنن...:w07:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
میگم زهرا... از بچه های دیشب کدومشونو میشناختی؟ من که هیچکدومشونو... به جز تنهایی و مرمت... خیلی بده ها... هیچکسو نمیشناسیم.... :w05:

فکر کنم از دست ما روزا اینجا رو قفل کنن..شبا که خودشون میخوان بیان بازش کنن...:w07:
غریبه های اشنا ........... از فانوس یاد گرفتمااااا
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غریبه های اشنا ........... از فانوس یاد گرفتمااااا

مگه تنهایی چیزی هم بلده که حالا بخوای ازش یاد بگیری:D


تکرار همیشه هم بد نیستاااااا .....نه اینجوری بهتره ...

تکرار همیشه بد نیست
اره عزیزم... اینجا خونه خودته راحت باش... مشکلی نیست.... اصلا همه پستاتو دو تا دوتا ارسال کن...:smile:
 

mosleh.bargh

عضو جدید
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر
دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !
مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !
 

mosleh.bargh

عضو جدید
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
 

mosleh.bargh

عضو جدید
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است
عشق واقعی. عشقی زیبا
 

mosleh.bargh

عضو جدید
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد
زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»
 

mosleh.bargh

عضو جدید
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
 

Similar threads

بالا