بچه ها راست ميگه با استاد رفيق شدم بهم 10 دادبرو عزیز نشکن ائن نفسو
بچه ها شوخی می کنه ادبیات 20 شد تازه کنفرانسم داده بود با خانوممونم رفیق شده بود تازشم![]()
تازه يه كنفرانسم دادم خودم نفهيدم
بچه ها راست ميگه با استاد رفيق شدم بهم 10 دادبرو عزیز نشکن ائن نفسو
بچه ها شوخی می کنه ادبیات 20 شد تازه کنفرانسم داده بود با خانوممونم رفیق شده بود تازشم![]()
اي بابا...... آبروي هر چي عمراني بود بردي
برو فالتو بخون واست گرفتممنم فال می خوام
شرمنده بی ادبی نیست
وسط داستان شما اینهمه حرف می زنید
دمی سکوت کنید![]()
این قصه از طرف کسیه که زیر کرسی قایم شده و هیچی نمیگه
سرنوشت
باز مانند هميشه سفارش يك فنجان قهوه داد .
دقيقا سي پنج سال بود كه هر روز به فرودگاه مي آمد و تا لختي از شب در ترياي فرودگاه مي نشست . سفارش يك قهوه بدون شير و شكر مي داد و منتظر مي نشست . ديگر تمامي كاركنان فرودگاه اعم از قديمي و جديد او را مي شناختند . همه چيز برمي گشت به سي و پنج سال پيش . در سفري كه به هندوستان رفته بود ، يك مرتاض كه در كلكته زندگي مي كرد به او گفته بود كه نيمه گمشده اش را در فرودگاهي پيدا مي كند و او اين سالها را تماما در ترياي فرودگاه گذرانده بود . روزهايي مي شد كه بيش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود ولي تا به امروز كه خبري از گمشده اش نبود . موهاي كنار شقيقه اش همگي يكدست سفيد شده بودند و تمامي دندانهايش يك به يك از داخل بعلت مصرف بالاي قهوه پوك شده بود . از فيزيكش فقط يك تركه باقي مانده بود ولي باز ادامه مي داد . مي دانست كه مرتاض هندي اشتباه نكرده است .
او در اين مدت ، تمامي ساعات پروازي را به خاطر سپرده بود و مطمينا اگر اطلاعات پرواز در يك روز مريض مي شد و نمي آمد ، حتما او مي توانست جاي او را بگيرد . بر پايه تجربه مي دانست كه پرواز تورنتو ، تا يكربع ديگر به زمين مي نشيند . قهوه اش را هورتي كشيد و جمعيت را شكافت و در اولين رديف ايستاد . مسافران يك به يك وارد گيت مخصوص مي شدند و او تك تك آنان را نظاره مي كرد . نيم ساعت كه گذشت ، دوباره به تريا برگشت و يك قهوه سفارش داد . گمشده اش در اين پرواز هم نبود . صورتش هيچ حس خاصي نداشت ، يعني اين همه سال برايش حسي باقي نگذاشته بود . اكنون مردي پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز كه آخرين نفرات خارج شونده بودند ، برايش دستي تكان دادند و از در خروجي فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه اي را كه در جلويش بود خواند و منتظر پرواز بعدي كه از استكلهم ، يكساعت و نيم ديگر بر زمين مي نشست شد . يك ربعي كه گذشت ، چند مهماندار نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكي از اين مهمانداران ازدواج كند ولي دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ مي زد و او مي خواست كه طبق سرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتي كه پرواز استكهلم هم بر زمين نشست ، گمشده اش را نيافت . او مي دانست كه امشب پروازي ديگر در اين فرودگاه نمي شيند ، پس به خانه اش رفت تا براي فردا صبح ساعت چهار و بيست و هفت دقيقه براي پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتي جنازه اش را از فرودگاه به بيرون مي بردند ، تمامي مهمانداران برايش گريه كردند و او هيچگاه نفهميد كه حداقل نيمي از مسافراني كه از اين فرودگاه خارج شده بودند ، فقط منتظر اشاره اي از طرف او بودند ، تا عمري عاشقانه با او زندگي كنن
سلام به همه
خوبین؟
اجازه من امشب نه قصه دارم نه ایده..آخه نشد بفکرم
منو راه میدین؟![]()
سلام به همه
خوبین؟
اجازه من امشب نه قصه دارم نه ایده..آخه نشد بفکرم
منو راه میدین؟![]()
سلام سكرت جانسلام به همه
خوبین؟
اجازه من امشب نه قصه دارم نه ایده..آخه نشد بفکرم
منو راه میدین؟![]()
سلام سکرتی جان خوبی
یه استکان چای بیار
بی زحمت
انقدر تو این سایت دانشگاه الاف شدم که خدا میدونه
سلام سکرتی جان خوبی
یه استکان چای بیار
بی زحمت
انقدر تو این سایت دانشگاه الاف شدم که خدا میدونه
سلام مرموز جون اجازه ما هم دس شوماس
سلام سکرت خانوم خوبید ایشالا ؟
منم خوبم مرسی
سلام بر هر چهارسلام سكرت جان
خوبي؟
سلام بر هر چهار
هر چهار خوبین؟
منم خوبم
امشب باید تا صبح واسه پروژه بیدار بمونم![]()
خیلی قشنش بود تنهایی جان فقط ریز بود
ییخشید تشکر ندارم![]()
تا 26 ام که پروژه هامون تموم بشه مجبوریم روزش از 8 صبح تا 6 عصر بریم دانشگاه...شبش مشقامونو بنویسیم....شما که هر شب تا صب باید بیدار بمونی خاب نداری![]()
سلام بر هر چهار
هر چهار خوبین؟
منم خوبم
امشب باید تا صبح واسه پروژه بیدار بمونم![]()
MB آقا ييخشيد قشنشم .... تشكري چيزي خواستي ما در خدمتيم
تا 26 ام که پروژه هامون تموم بشه مجبوریم روزش از 8 صبح تا 6 عصر بریم دانشگاه...شبش مشقامونو بنویسیم....
سلام سکرت جونی!!خوبی؟شبت بخیرباشه!!کی جرات داره تو رو راه نده!سلام به همه
خوبین؟
اجازه من امشب نه قصه دارم نه ایده..آخه نشد بفکرم
منو راه میدین؟![]()
من که رفتم زیر کرسی قدیمی بخوابم شب همه بخیر
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | |
![]() |
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | |
P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |