بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آره من دیدم از چه نظر ؟

ینی میگی پر شدن یا باز همه ی روزا باید بریم ؟

آخه من که نگا کردمو نوشتم دیدم حداکثر باید 4 روز بریم ;)
تا همين الان نصف بيشتر كلاسا پر شده تا به ما برسه همين كه بتونيم برداريم
شده تو 8 روزه هفته شانس اورديم
در كل بيچاره شديم رفت
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واییییییییییییییییی
ما یه عده ادم با هوش با هم دوستیم!!
تا الان فکر میکردیم انتخاب واحد 8
الان دیدم 11!!!
 

Fathy

متخصص مهندسی سازه و زلزله
سلام محمد ..مرسی داداش نمی دونی از ساعت 1 امروز دارام با اتوکد کار می کنم داغون شدم:confused:

خدا نكنه آقا خوشتيپه

اگه كاري .... باري ..... نقشه اي داشتي در خدمتيم .... فك نكني ما فقط زير كرسيي هستيم...
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
تا همين الان نصف بيشتر كلاسا پر شده تا به ما برسه همين كه بتونيم برداريم
شده تو 8 روزه هفته شانس اورديم
در كل بيچاره شديم رفت


آره بدبختیه ما همینه دیگه میگم بیا ی چند ترم مشروط شیم عقب بییوفتیم بعد دیگه حداقل از این لحاظ راحت میشیم :D
 

Fathy

متخصص مهندسی سازه و زلزله
واییییییییییییییییی
ما یه عده ادم با هوش با هم دوستیم!!
تا الان فکر میکردیم انتخاب واحد 8
الان دیدم 11!!!

وا نگار جون، عسلم نبينم ناراحتي .... فدا سرت.... تا صبح در خدمتيم
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سرعتتتتتتتتتتتتتم کمه
باز نمیشه
ای خدااااااااااااااااااا


دردتو میفهمم تنهایی جان احتمالن شلوغه من خودم ترم پیش تا ده دقیقه ی اول شروع ثبت واحد 14 تا گرفتم بقیرو تو 4 ساعت :cry:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
از رساله ي دلگشاي عبيد ذاكاني :
بازرگاني زني خوش صورت ((زهره)) نام داشت.عزم سفر كرد.از بهر او جا مه اي سفيد بساخت
و كاسه ي نيل به خدام بداد.كه هر گاه هر گاه از اين زن حركتي ناشايست در وجود امد يك انگشت نيل به جامه ي او زن.تا چون باز ايم اگر تو حاضر نباشي مرا حال معلوم شود.پس از مدتي خواجه بخادم نوشت :
چيزي نكند زهره كه ننگي باشد ***** بر جامه ي او زنيل رنگي باشد؟
خادم باز نوشت كه :
گر امدن خواجه درنگي باشد ***** چون باز ايد زهره پلنگي باشد.

بر گرفته از ادب فارسي از علي اصقر حبلي

;)
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:biggrin::biggrin:همه نصفه شبی
به شک افتادن
یکی می زنگه
یکی اس ام اس
یکی پشت خطی
هیچکدوم چک نکرده بودن!!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از رساله ي دلگشاي عبيد ذاكاني :
بازرگاني زني خوش صورت ((زهره)) نام داشت.عزم سفر كرد.از بهر او جا مه اي سفيد بساخت
و كاسه ي نيل به خدام بداد.كه هر گاه هر گاه از اين زن حركتي ناشايست در وجود امد يك انگشت نيل به جامه ي او زن.تا چون باز ايم اگر تو حاضر نباشي مرا حال معلوم شود.پس از مدتي خواجه بخادم نوشت :
چيزي نكند زهره كه ننگي باشد ***** بر جامه ي او زنيل رنگي باشد؟
خادم باز نوشت كه :
گر امدن خواجه درنگي باشد ***** چون باز ايد زهره پلنگي باشد.
بر گرفته از ادب فارسي از علي اصقر حبلي

;)
مگم متن از اين روان تر نداشتي
مگه نميدوني من ادبياتمو با تذكره پاس كردم
با اين كه چيزي نفهميدم ولي بازم ممنون
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
مگم متن از اين روان تر نداشتي
مگه نميدوني من ادبياتمو با تذكره پاس كردم
با اين كه چيزي نفهميدم ولي بازم ممنون


برو عزیز نشکن ائن نفسو :gol:

بچه ها شوخی می کنه ادبیات 20 شد تازه کنفرانسم داده بود با خانوممونم رفیق شده بود تازشم :D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
این قصه از طرف کسیه که زیر کرسی قایم شده و هیچی نمیگه



سرنوشت
باز مانند هميشه سفارش يك فنجان قهوه داد .
دقيقا سي پنج سال بود كه هر روز به فرودگاه مي آمد و تا لختي از شب در ترياي فرودگاه مي نشست . سفارش يك قهوه بدون شير و شكر مي داد و منتظر مي نشست . ديگر تمامي كاركنان فرودگاه اعم از قديمي و جديد او را مي شناختند . همه چيز برمي گشت به سي و پنج سال پيش . در سفري كه به هندوستان رفته بود ، يك مرتاض كه در كلكته زندگي مي كرد به او گفته بود كه نيمه گمشده اش را در فرودگاهي پيدا مي كند و او اين سالها را تماما در ترياي فرودگاه گذرانده بود . روزهايي مي شد كه بيش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود ولي تا به امروز كه خبري از گمشده اش نبود . موهاي كنار شقيقه اش همگي يكدست سفيد شده بودند و تمامي دندانهايش يك به يك از داخل بعلت مصرف بالاي قهوه پوك شده بود . از فيزيكش فقط يك تركه باقي مانده بود ولي باز ادامه مي داد . مي دانست كه مرتاض هندي اشتباه نكرده است .
او در اين مدت ، تمامي ساعات پروازي را به خاطر سپرده بود و مطمينا اگر اطلاعات پرواز در يك روز مريض مي شد و نمي آمد ، حتما او مي توانست جاي او را بگيرد . بر پايه تجربه مي دانست كه پرواز تورنتو ، تا يكربع ديگر به زمين مي نشيند . قهوه اش را هورتي كشيد و جمعيت را شكافت و در اولين رديف ايستاد . مسافران يك به يك وارد گيت مخصوص مي شدند و او تك تك آنان را نظاره مي كرد . نيم ساعت كه گذشت ، دوباره به تريا برگشت و يك قهوه سفارش داد . گمشده اش در اين پرواز هم نبود . صورتش هيچ حس خاصي نداشت ، يعني اين همه سال برايش حسي باقي نگذاشته بود . اكنون مردي پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز كه آخرين نفرات خارج شونده بودند ، برايش دستي تكان دادند و از در خروجي فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه اي را كه در جلويش بود خواند و منتظر پرواز بعدي كه از استكلهم ، يكساعت و نيم ديگر بر زمين مي نشست شد . يك ربعي كه گذشت ، چند مهماندار نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكي از اين مهمانداران ازدواج كند ولي دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ مي زد و او مي خواست كه طبق سرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتي كه پرواز استكهلم هم بر زمين نشست ، گمشده اش را نيافت . او مي دانست كه امشب پروازي ديگر در اين فرودگاه نمي شيند ، پس به خانه اش رفت تا براي فردا صبح ساعت چهار و بيست و هفت دقيقه براي پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتي جنازه اش را از فرودگاه به بيرون مي بردند ، تمامي مهمانداران برايش گريه كردند و او هيچگاه نفهميد كه حداقل نيمي از مسافراني كه از اين فرودگاه خارج شده بودند ، فقط منتظر اشاره اي از طرف او بودند ، تا عمري عاشقانه با او زندگي كنن
 

Similar threads

بالا