بابا ورزشكار
همه پسريد يا دخترا هم هستن؟
سلام گلم
نه بابا بیشتر دختریم
آقایون در اقلیت هستن

کرسی بدون ما صفا نداره .... مگه نه

بابا ورزشكار
همه پسريد يا دخترا هم هستن؟
اعتراف می کنم اینو از خودت تقلب کردمدستت درد نکنه!!خیلی زحمت میکشی ها!!
محمدصادق خجالت بکش!!ببین هر شب از کی شکست می خوردی!!واقعا آخر ضایعیت می باشه!!!آدم از یه نود ساله شکست بخوره!!![]()
آرام قلب من یکی که با این باطری AAA ها کار میکنه... تحمل دیدن شگفتی رو نداریمبچه های زیر کرسی که کلی خوشحال نشستید و هی شلوغ بازی درمیارید و صدا به صدا نمی رسه می خواستم اعلام کنم شرمنده امتیاز ندارم!!این گل مال همهاا اشتباه شد این نه!این گل نیست...این
![]()
آرامش چه قدر حرف مي زني مگه نمي بيني دارم داستان تعريف مي كنم
خوبه بازم یه بار اعتراف کردید شماها که از ما تقلب می کنید!!اعتراف می کنم اینو از خودت تقلب کردم![]()
واي واقعا كهدستت درد نکنه!!خیلی زحمت میکشی ها!!
کدوم قول عزیزم؟من از اون موقع ریست شدم!!اصلا هم شما رو یادم نمیاد!!!شما؟؟![]()
سلام بارون جونم ...خوبي گلمسلام گلم
نه بابا بیشتر دختریم
آقایون در اقلیت هستن
کرسی بدون ما صفا نداره .... مگه نه![]()
شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خودنالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعداز ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جزشرط عشق را به جا نیاوردم.
ببین من چه جوری با این مغزم تاکتیک های تو رو خنثی میکنم!!یک ضیوعت یه ضیوعاتت اضافه شد!!آره واقعا، حالا من که هر چند شب اینجام، دیگه نمیدونم داری کیو میگی، واسه شکست
راستی میدونی ضایع تر کجاست، اونجاست که یه مادربزرگ 190 ساله بیاد این حرفو به من بزنه
چیزی نیست مادربزرگ، تو باز همه چیزو یادت رفته![]()
نه بابا!!تو به خودت نگیر!!به اونایی بودم که داستان گفتن!!تو گفتی؟نه!آرام قلب من یکی که با این باطری AAA ها کار میکنه... تحمل دیدن شگفتی رو نداریم![]()
حالا شام کی میدی؟![]()
![]()
اون ماست رو نگه داره حیفه!!قربون دستت می خوام نون و ماست بدم شام به بچه ها!!واي واقعا كهمن از عصر تا حالا اينقدر دلمو خوش كرده بودما
اصلا حالا كه اينجور شد همه ماسترو ميريزم دور
سلام بارون جونم ...خوبي گلم
عزيز منظور من با محمدحسين بود كه گفت ميخوان برن كوه ، گفتم همه پسريد يا دخترم هست بينتون![]()
ماشالا آرامش جان چه سرعتي داري توخب نمیشه که!!اینا انقدر حرف میزنن من باید بین حرفای تو که اینا ساکت هستن حرف بزنم!!
خوبه بازم یه بار اعتراف کردید شماها که از ما تقلب می کنید!!![]()
نشنوم!!!آرام قلب من یکی که با این باطری AAA ها کار میکنه... تحمل دیدن شگفتی رو نداریم![]()
حالا شام کی میدی؟![]()
![]()
تفاهم
مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بيرون برده در سكوت شب خيره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه ميخواند و هيچيك، به آن چه ميديد نميانديشيد.
آسمان، ابري بود و سياه. و ناگاه باران، نمنم باريد. بوي خاك جارو نشدهی حياط در اتاق پيچيد و اتاق را دلتنگي گرفت.
زن پنجره را بست. با شنيدن صداي پنجره، هر دو از آنچه همزمان حس كردند، مات ماندند: چهقدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساكت بود. مرد روزنامه ميخواند و زن، خيرهی قطرههاي بارانِ نشسته بر شيشه بود؛ و هيچيك به ديگري نگاه نكرد.
زن انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
مرد انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند كرد. زن لبخند زد و مرد، فهميد! و به دروغ گفت: عزيزم!
و به حقيقت ادامه داد: برو بخواب! دير وقت است!
زن هم فهميد!... و به حقيقت گفت: خوابم نميآيد!
و به دروغ ادامه داد: مگر اين كه تو هم بيايي!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش كرده بودند و در بيرون حتا باران هم نميباريد.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود ميانديشيد، و زن، به آنچه در شبِ حياطِ پيش از باران ديده بود...
باز میرسیم به بحث خنسیسم که گریبان گیره این آرام شدهنه بابا!!تو به خودت نگیر!!به اونایی بودم که داستان گفتن!!تو گفتی؟نه!
اون ماست رو نگه داره حیفه!!قربون دستت می خوام نون و ماست بدم شام به بچه ها!!
پاکر بیا خدا رسوند!!!!شام نون و ماست داریم!!هورااااااااااااا!!خلاص شدم!!
ببخشيد داشتم داستان مي گفتم پست رو نديدمعزيز منظور من با محمدحسين بود كه گفت ميخوان برن كوه ، گفتم همه پسريد يا دخترم هست بينتون![]()
باز میرسیم به بحث خنسیسم که گریبان گیره این آرام شده![]()
نه محمدحسین جان ما منتظر بهار میمونیم که جنازه ت رو تحویل بگیریم ما به پودر تو دل بستیم!!آخه کلی میشه ازش الماس درست کرد!!تو در جریان کامل نیستی!!حالا بعدا توجیهت می کنمببخشيد داشتم داستان مي گفتم پست رو نديدم
نه بابا جسارت نشه دخترا توي اين سرما و برف نمي تونن بيان قله ما چند نفرم هم كه ميريم يه عمر كار مونه مگنه تو برف كوه رفتن مرد مي خواد جدي مي گم پارسال يه بار كه مارفته بوديم از يه گروه چند نفر برنگشتن بهار جنازشونو پيدا كردن راستي اگه فردا من نيومد بدونيد منم رفتم پيش اوناواسم يه فاتحه بخونيد
حالا این داستانا کجاش مینیماله؟؟؟یه پرسش
اینجا دستان خودمان را نمیزاریم نه ؟ فقط داستان های مینی مال از دیگران ؟
فنجان قهوه
فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ...اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین ... مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم..همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد : امروز قول نامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ..... سیانور اثر کرده بود...
منظور این داستان بود ؟
جالب بود ... امال این داستانها در گذشته نبوده ... همه در کر و خیال ادمی است ... افسانه ای که هیچ گاه واقعیت پیدا نخواهد کرد ...
ببخشيد داشتم داستان مي گفتم پست رو نديدم
نه بابا جسارت نشه دخترا توي اين سرما و برف نمي تونن بيان قله ما چند نفرم هم كه ميريم يه عمر كار مونه مگنه تو برف كوه رفتن مرد مي خواد جدي مي گم پارسال يه بار كه مارفته بوديم از يه گروه چند نفر برنگشتن بهار جنازشونو پيدا كردن راستي اگه فردا من نيومد بدونيد منم رفتم پيش اوناواسم يه فاتحه بخونيد
حالا این داستانا کجاش مینیماله؟؟؟
داستان خودتو اگه می خوای بذاری یه تاپیک دیگه فک کنم بخشه ادبیات باشه...
حالا خوبه اندازه فرش قرمز زبون داری به ما نون و ماست مرگ موشی میدی؟چی کار کنم دیگه!!وسعم همین قدره!!بسم ا... خوشمزه ست ها!!دست سازه نسیمه!!نسیم مرگ موشش رو مطمئنی اندازه ریختی!!؟
![]()
آها از اون نظر:دیما یه چیزایی میشنویم میگیم شما به دل نگیر
منظورم داستان کوتاه چند خطی بود ...
اونجا که کسی سر نمیزنه اصلا .....
چي كار كنم كار دل عادت كردم تازه توي اين امتحانا نرفتم دلم كلي تنگ شده بود لحظه شماري مي كردم امتحانا تموم شه برمچی کار کنم دیگه!!وسعم همین قدره!!بسم ا... خوشمزه ست ها!!دست سازه نسیمه!!نسیم مرگ موشش رو مطمئنی اندازه ریختی!!؟
نه محمدحسین جان ما منتظر بهار میمونیم که جنازه ت رو تحویل بگیریم ما به پودر تو دل بستیم!!آخه کلی میشه ازش الماس درست کرد!!تو در جریان کامل نیستی!!حالا بعدا توجیهت می کنم
خدا نکنه محمدحسین!!خب عاقل باش نرو کوه!!!
ببخشيد داشتم داستان مي گفتم پست رو نديدم
نه بابا جسارت نشه دخترا توي اين سرما و برف نمي تونن بيان قله ما چند نفرم هم كه ميريم يه عمر كار مونه مگنه تو برف كوه رفتن مرد مي خواد جدي مي گم پارسال يه بار كه مارفته بوديم از يه گروه چند نفر برنگشتن بهار جنازشونو پيدا كردن راستي اگه فردا من نيومد بدونيد منم رفتم پيش اوناواسم يه فاتحه بخونيد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | |
![]() |
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | |
P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |