بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا رو شکر مرسی بله خوبم

ا!!من فقط صدای سوت شنیدم ببخشید:redface:

خب سکرتی شروع کن!
کی من؟:question:
الانه که سر و کله مدیر پیدا بشه بگه اینجا تالار ادبیاته:D
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه گو کیه؟؟؟:question:
جناب تنهایی که امشب نیستند. آقای محمد صادق گفتند.;)

بچه ها جلسه کاملا رسمی و علنیه :D
شوالیه مثل اینکه امروز خیلی با پادشاه جنگیدی، خسته ای ها، :D
خب شوالیه عزیز زیر کرسی دیگه همه همدیگرو راحت صدا میزنن عزیز. :gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بله عزیز
برام ایمیل زده بودی
راستش خواستم جوابتو بدم
اما نشد
ببخشید:gol:

آخ دنیا رو ببین چقدر کوچیکه خداییش،
اون موقع با خودم گفتم اگه یه بار دیگه اون وینتر رو ببینم حتما بهش میگم که،
بی معرفت چرا جواب ندادی، ولی خیلی گلی عزیز :gol:
راستی بازگشتت مبارک. :gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها به وقت تهران چند دقیقه به ساعت 12 نمونده، آماده باشین که اگه دقت کرده باشین هر شب سر ساعت 12 کل سایت هنگ میکنه، یا به قول داداشی بروز میشه و بعد از چند دقیقه دوباره راه میفته.
 

amin_rogh

كاربر فعال مهندسی کشاورزی
کاربر ممتاز
اینقدر لفتش میدین بابا که من پیر مرد خوابم میگیره و مجبور میشم برم بخوابم و فردا داستانتئ=ون رو بخونم.
شب همه بخیر بابا.ساعت 10 شبه ومن باید 6 صبح بیدار بشم بابا. شب همه بخیر و خداحافظتون باشه بابا.
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
موش و دوستان


موش از شكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول بازكردن بسته بود. موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :« كاش یك غذای حسابی باشه» اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هركسی كه می‌رسید ، می‌گفت :« توی مزرعه یك تله موش آورده‌اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . . » مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من كاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد »
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود»
موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تكان داد و گفت: «من كه تا حالا ندیده‌ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای كرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟ در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ببیند. او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده، موش نبود، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود. همین كه زن به تله موش نزدیك شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد اما روزی كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود، گفت: «برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.»
مرد مزرعه‌دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر كردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می‌كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می‌شد. تا این كه یك روز صبح، در حالی كه از درد به خود می‌پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می‌گشت و به حیوانان زبان بسته‌ای فكر می‌كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اینقدر لفتش میدین بابا که من پیر مرد خوابم میگیره و مجبور میشم برم بخوابم و فردا داستانتئ=ون رو بخونم.
شب همه بخیر بابا.ساعت 10 شبه ومن باید 6 صبح بیدار بشم بابا. شب همه بخیر و خداحافظتون باشه بابا.
شب بخیر بابابزرگ.بچه ها رو ببوس
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
این قصه از کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب:)D) بود
یادمه اولین قصه ای بود که مامانم از این کتاب برام خوند:redface:
 

knight 3

عضو جدید
موش و دوستان


موش از شكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول بازكردن بسته بود. موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :« كاش یك غذای حسابی باشه» اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هركسی كه می‌رسید ، می‌گفت :« توی مزرعه یك تله موش آورده‌اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . . » مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من كاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد »
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود»
موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تكان داد و گفت: «من كه تا حالا ندیده‌ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای كرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟ در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ببیند. او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده، موش نبود، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود. همین كه زن به تله موش نزدیك شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد اما روزی كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود، گفت: «برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.»
مرد مزرعه‌دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر كردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می‌كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می‌شد. تا این كه یك روز صبح، در حالی كه از درد به خود می‌پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می‌گشت و به حیوانان زبان بسته‌ای فكر می‌كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!
خیلی عالی بود!;)
مرسی:gol:
 

winter

عضو جدید
آخ دنیا رو ببین چقدر کوچیکه خداییش،
اون موقع با خودم گفتم اگه یه بار دیگه اون وینتر رو ببینم حتما بهش میگم که،
بی معرفت چرا جواب ندادی، ولی خیلی گلی عزیز :gol:
راستی بازگشتت مبارک. :gol:
\
باز هم ببخش
این قدرا هم بیمعرفت نیستم:gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکرت جان خیلی قشنگ بود، ممنون عزیز.
نتیجه اخلاقیه داستان:
هیچ وقت به مشکلات دیگران ، حتی اگه کوچیک و بی اهمیت هم باشه، بی اهمیت نباشین، چون ممکنه نوبت شما هم برسه. :gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
خوبی؟

خوب حالا یکی دیگه قصه بگه

باشه بچه ها من یه داستان دارم، ولی فقط یکم واقعی و ترسناکه ها، حالا اگه دوستان بخوان من میگم.
راستی آرام و نسیم جون کجا رفتن؟
بچه ها کجایین؟
نکنه خوابتون برد زیر کرسی؟ :D
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام
خوبی؟

خوب حالا یکی دیگه قصه بگه
سلام
ممنون
تو خوبی؟

سلام نگار خانوم عزیز
خوش اومدی
حالت چطوره؟
ایشالا که دیگه حالت کاملا خوب خوب شده دیگه. :gol:
سلام
ممنون
اره خوبم
راستی
تا کی می خوای به من خانوم بگی؟؟

سلام نگارجونی!خوبی؟
سلاممممم
ممنون عزیزم
تو چه طوری

باشه بچه ها من یه داستان دارم، ولی فقط یکم واقعی و ترسناکه ها، حالا اگه دوستان بخوان من میگم.
راستی آرام و نسیم جون کجا رفتن؟
بچه ها کجایین؟
نکنه خوابتون برد زیر کرسی؟ :D
:cry::cry:بگو
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان یک اتفاق عجیب و ترسناک

در يكي از ايالات انگلستان به نام ويگان دو برادر با هم زندگي مي كردند. هردو برادر هنرمند هستند و در موسيقي تبديل به دو استاد بزرگ شده بودند و از همين راه موسيقي امرار معاش مي كردند . در طي روز از طريق درس دادن به دانشجوهاي موسيقي هم سرگرم مي شندن و هم از اين راه پول در مي آوردند.
معمولا آنها از 8 صبح تا 9 شب كلاس داشتند كه اين كلاسها رو در 6 نوبت برگزار مي كردند و بعد از صرف شام مختصر به اتاق موسيقي رفته و درسهاي روز بعد رو تمرين مي كردند و اگر انرژي داشتند براي يافتن سبكهاي جديد هم مقداري وقت مي گذاشتند.
بلاخره در يك روز بعد از كلاسهاي بسيار خسته كننده هردو رفتند براي صرف شام و بعد مي خواستند با استراحت مختصري برگردند به اتاق موسيقي كه تمام آلات موسيقي انها در آنجا قرار داشت و درس فردا رو تمرين كنند كه اتفاقات ترسناكي افتاد كه با ما همراه باشيد چون هيجان نسبتا خوبي دارد.
برادر كوچكتر نامش ديويد و نام برادر بزرگتر هم جو است . هردو به طبقه ي بالا رفته بودند و در اتاقهاي اختصاصي خود داشتند درس فردا رو تمرين مي كردند تا اينكه بيش از يك ساعت و سي دقيقه از آغاز تمرين اونها گذشت و از اونجا كه اونها هيچ وقت تا به اون موقع تمرين نمي كردند برادر كوچكتر به جاي برادر بزرگتر رفت پيش برادرش و گفت : جو تو هنوز خسته نشدي ، ما فردا ساعت 8 كلاس داريم و بايد زودتر بخوابيم تا مشكلي براي فردا پيش نياد ، و جو در پاسخ گفت كه ديويد تو برو من الان ميام مقداري در اين قسمت مشكل دارم و به محض اينكه برطرف شد ميام پائين . ديدويد هم حرف برادر بزرگترش رو گوش كرد و شب بخير گفت رو رفت پائين تا در اتاق خود و برادرش بخوابد.
در راه ديويد داشت به صداي ساز جو با اشتياق زيادي گوش مي داد چون جو خيلي زيبا داشت يه ريتم رو مي نواخت و خيلي هم به نظر ديويد گوش نواز بود و هميشه ديويد از هنر جو لذت مي برد. در همين مدت كوتاه كه ديويد به پائين برسه اين قسمت رو كه برادرش مي نواخت رو به خاطر سپرد و اتفاقا با خودش داشت مي گفت يادم باشد كه فردا حتما از جو خواهش كنم كه اين قسمت رو براي من بيشتر بزند ، چون بسيار زيبا مي نوازد.
ديويد به تخت خوابش كه درست در كنار تخت برادرش بود رسيد وچون خيلي خسته بود ديگر منتظر برادرش نشد و خيلي زود به خواب رفت ...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديويد در عالم خواب و بيداري بود كه احساس كرد كه يكي وارد اتاقش شد ، اما هيچ عكس العملي را نشان نداد چون مطمئنا بايد جو باشد كه همانطور كه قول داده بود برگشته .خيال ديويد ديگر با اين موضوع راحت شده بود و خيلي راحت به ادامه ي استراحتش پرداخت .
درست بعد از چند دقيقه كه ديويد كاملا خوابش برده بود يه صدائي ذهن ديويد را مقداري هوشيار كرد ، ديويد اول به خاطر خستگي اعتنائي نكرد اما بعد كه مقدار صدا بيشتر شد يكدفعه از خواب پريد و گوشهايش رو تيز كرد كه ببيند اين صدا از چيست ؟ و در كمال تعجب فهميد كه صداي ساز (پيانو) برادرش است كه به گوشش مي رسد . خيلي تعجب كرد زيرا ساعت از 12 نيمه شب هم گذشته بود و تا به حال سابقه نداشته كه برادرش تا اين موقع بيدار بموند .
در همان حالت مستي كه به خاطر خستگي بود بلند شد و به سمت طبقه ي بالا حركت كرد . در راه متوجه ي يك موضوع بسيار تعجب برانگيزي شد ، چراكه وقتي با دقت بيشتري به به صداي موسيقي كه از بالا مي آمد گوش مي كرد متوجه شد كه برادرش بسيار بي نظم و آماتور داشت مي نواخت و اصلا اين نتي نبود كه يك استاد تمام عيار ساز بنوازد و به خصوص اينكه برادرش در ساعتي قبل يك قطعه ي بسيار گوشنواز و عالي رو داشت تمرين مي كرد.
با اين اتفاق مقداري سريعتر به طبقه ي بالا رفت ولي اصلا خودش رو اماده نكرده بود تا صحنه ي غير عادي ببيند. دقيقا به پشت در اتاق برادرش رسيد و بدون تلف كردن حتي يك لحظه درب رو باز كرد و داخل شد.
وقتي در داخل اتاق قرار گرفت با كمال تعجب ديد كه هنوز برادرش پشت پيانو نشسته ، مقداري اروم شد و با حالت گلايه از برادرش خواست كه ديگر بس كند و برگردد به تخت خوابش و برادرش هم هيچ پاسخشي رو بهش نداد . از اونجا كه ديويد بسيار خواب آلود بود ديگر ادامه ي مسئله رو نگرفت و به طبقه ي پايين برگشت .
ديويد در راه با خودش مي گفت جو امشب چش شده ، چرا بايد اين كا رو بكنه و .......... ، و كم كم به اتاقش رسيد و وقتي خواست كه به تخت خودش برگردد ناگهان نگاهش به تخت بغل يعني تخت جو افتاد و در كمال تعجب ديد كه جو در تختش خوابيده!!!! ...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اصلا باورش نمي شد چون هنوز يك دقيقه هم نشده كه جو در طبقه ي بالا بود و داشت تمرين مي كرد ، راستي هنوز هم صداي موسيقي از بالا به گوش مي رسد ، چطور ممكن است كه يك نفر در يك زمان در دو جا حضور داشته باشد.
ديويد با اين اتفاقاتي كه افتاد بسيار شوكه شده بود و اصلا نمي دانست چي كار كند و چند دقيقه اي رو فقط خشكش زده بود و به برادرش كه كاملا خواب بود نگاه مي كرد. تا اينكه خواست ببيند واقعا اين برادرش است كه در اون تخت خوابيده و يا يك موجود ديگر است از دنياي ماورا .
با شجاعت تمام رفت بالاي سر جو و با تكانهاي شديدي اون رو تكان داد ، جو با اين كار برادرش از خواب پريد و با تعجب زياد به ديويد نگاه كرد و گفت : ديويد مشكلي داري .
ديويد همين طور زول زده بود به چشمان جو و جو هم كاملا از اين موضوع ترسيده بود و بارها و بارها به ديويد مي گفت كه تو حالت خوبه ، اتفاقي برات افتاده ، ديويد يه چيزي بگو. بعد جو بلند شد و دست ديويد رو گرفت و در كنار خودش نشاند و گفت كه ديويد تو رو به خدا بگو چي شده ، من ديگه طاقت ندارم . با اين حرفهاي جو ، ديويد مقداري آروم گرفت و از اون حالت اوليه اش خارج شد و گفت من الان تو رو تو طبقه ي بالا ديدم و داشتي پيانو مي زدي.
جو با شنيدن اين حرف ديويد اصلا تعجب نكرد و گفت كه عيب نداره تو خواب ديدي ، و يه لبخند زد و گفت كه از اين اتفاقها پيش مي آيد .
ديود دوباره با صداي لرزان گفت كه نه خواب نبوده ، اصلا گوش كن هنوز داره صداي پيانو مياد . وقتي كه جو مقداري گوشهايش رو تيز كرد با تعجب فراوان ديد كه ديويد راست مي گويد و داره صداي پيانوي خودش از بالا مي آيد و با اين اتفاق جو از ديويد هيجان زده تر شد چون كه در همون لحظه يادش آمد كه بيش از يك ساعت قبل پيانو اش رو تميز كرده بود و درش را هم قفل كرده بود و از اتاق هم خارج شده بود و از همه مهمتر در اتاق رو هم قفل كرده بود و هنوز كليدش در دستانش قرار داشت .
هردوی اونها روی تخت نشسته بودن و نمی دونستند که باید در این موقعیت باور نکردنی چی کار کنند . بعد از چند دقیقه بلاخره جو به دیوید گفت که بلاخره چی ، مطمئنا اوني كه اون بالاست من نيستم و يه نفر رفته اونجا كه بايد من و تو ، دوتا مرد بزرگ برن و اون رو بگيرن و به دست پليس بسپرن ...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب حالا یه چایی دستم میدید ادامشو بگم یا نه؟
من دهنم خشک شده اول یکی یه چایی برام قاچ کنه تا ادامشو بگم. :D
راستی کسی که تا حالا نترسیده؟ :D
 

Similar threads

بالا