بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولا که محمد صادق هستم، 21 ساله از تهران ... :D
دوما مرغدونی و مرغداری هیچ فرقی با هم ندارن، اگه باور نداری میتونم توی یه دادگاه بهت ثابت کنم ... :D
*************************************************
حمید جان سلام
خوبی عزیز؟
حمید جان این سوتیه یاسمن هم کار خودته ها، مشت آخرو بزن که دیگه بلند نشه ... :D
يه لحظه ياد ا.ن افتادم اين بود كه محمود تايپ كردم:D
باز پاي دادگاهو وسط مي كشي؟:D
حميدم فعلا در حال شخم زدنه:D
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
آخه جونه من نگار کدوم آدم عاقلی ستونو میاد مثلثی طراحی میکنه ... همبنه میگن معماریا ..... :دی
دیگه فوقش چار گوش میزنن نماشو مثلثی میکنن
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه لحظه ياد ا.ن افتادم اين بود كه محمود تايپ كردم:D
باز پاي دادگاهو وسط مي كشي؟:D
حميدم فعلا در حال شخم زدنه:D

وای وای وای ... :eek:
تایپیکو سیاسی کردی؟ دیگه بدتر ... :razz:
مگه نمیدونستی یکی از قوانین اصلی این تایپیک اینه که هیچ حرف سیاسی توش زده نشه به هیچ عنوان ... :razz:
پس یه دادگاه برای خودت دست و پا کردی یاسمن خانوم، واقعا متاسفم ... :D
 
  • Like
واکنش ها: pme

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اولا که محمد صادق هستم، 21 ساله از تهران ... :D
دوما مرغدونی و مرغداری هیچ فرقی با هم ندارن، اگه باور نداری میتونم توی یه دادگاه بهت ثابت کنم ... :D
*************************************************
حمید جان سلام
خوبی عزیز؟
حمید جان این سوتیه یاسمن هم کار خودته ها، مشت آخرو بزن که دیگه بلند نشه ... :D
سلام محمد صادق جان
مرسی خوبم
وایسا این ترم خیلی سرم شلوغه ولی به محض خلوت شدن میرم کلهم پروفایلو پستاشو یه شخم اساسی میزنم تا جریان ماست و کره رو بهتر درک کنه :دی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخه جونه من نگار کدوم آدم عاقلی ستونو میاد مثلثی طراحی میکنه ... همبنه میگن معماریا ..... :دی
دیگه فوقش چار گوش میزنن نماشو مثلثی میکنن
واییییییییییییییییییییییییییییییییی حمید!
نزن این حرفا رو!
یه بچه 2 ساله ام می فهمه این دیگه وحشتناک سوتیه!!!
اخه پسر خوب
اینکه سز اون گوشه ها چه بلایی ممکنه بیاد هیچ
ولییییییی
اخههههه اگه ستون اصلی بخواد مربع باشه واسه اینکه اون مثلثه یه ابعاد عادی داشته باشه
باید زیادی لاغر باشه!!!
اگه مربع هم ابعادش درست باشه
غول ستون میشه!!!!
سپهرررررررررررر بیا این بچه ها تو جمع کن! آبرو نموند براتون هاااااا
 
  • Like
واکنش ها: pme

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
من برم بخوابم که کلی بد بختی دارم فردا
کاری امری فرمایشی چیزی ندارین ؟!!!
قربانه همه
مسواک فراموش نشه :tooth
شب بخیر ( گل )
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشي کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاي فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشي خواهند کرد. ولي وقتي داگلاس نقاشي ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد.

او تصوير يک دست را کشيده بود، ولي اين دست چه کسي بود؟بچه هاي کلاس هم مانند معلم از اين نقاشي مبهم تعجب کردند. يکي از بچه ها گفت: "من فکر مي کنم اين دست خداست که به ما غذا مي رساند. يکي ديگر گفت:
شايد اين دست کشاورزي است که گندم مي کارد و بوقلمون ها را پرورش مي دهد.هر کس نظري مي داد تا اين که معلم بالاي سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه کسي است، داگلاس؟داگلاس در حالي که خجالت مي کشيد، آهسته جواب داد: خانم معلم، اين دست شماست. معلم به ياد آورد از وقتي که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاي مختلف نزد او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بکشد.
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای وای وای ... :eek:
تایپیکو سیاسی کردی؟ دیگه بدتر ... :razz:
مگه نمیدونستی یکی از قوانین اصلی این تایپیک اینه که هیچ حرف سیاسی توش زده نشه به هیچ عنوان ... :razz:
پس یه دادگاه برای خودت دست و پا کردی یاسمن خانوم، واقعا متاسفم ... :D
خب چيكار كنم اومد تو ذهنم ديگه:razz:
من وكلاي حاذقي دارم! شما نمي خواد براي من متاسف باشي:razz:
سلام محمد صادق جان
مرسی خوبم
وایسا این ترم خیلی سرم شلوغه ولی به محض خلوت شدن میرم کلهم پروفایلو پستاشو یه شخم اساسی میزنم تا جریان ماست و کره رو بهتر درک کنه :دی
تو مي خواي از من سوتي بگيري؟:w02:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
آینـه

آینـه

چراغ امشب رو من روشن مي كنم:
چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟ نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم :
یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید: بله.
و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی.
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
واییییییییییییییییییییییییییییییییی حمید!
نزن این حرفا رو!
یه بچه 2 ساله ام می فهمه این دیگه وحشتناک سوتیه!!!
اخه پسر خوب
اینکه سز اون گوشه ها چه بلایی ممکنه بیاد هیچ
ولییییییی
اخههههه اگه ستون اصلی بخواد مربع باشه واسه اینکه اون مثلثه یه ابعاد عادی داشته باشه
باید زیادی لاغر باشه!!!
اگه مربع هم ابعادش درست باشه
غول ستون میشه!!!!
سپهرررررررررررر بیا این بچه ها تو جمع کن! آبرو نموند براتون هاااااا
اصلا سوتی نبود ... اون نابغه ای که ستون مثلثی میخواد باید عواقبشم قبول کنه :دی
بعدم تو مثکه عمله جماعتو نمیشناسی ... فک کردی هر کار تو بگی میکنن ؟!!! :دی

دیگه جدی جدی شب خوش
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
کود ک آمادۀ تولد بود . نزد خدا رفت و از او پرسید : « می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟»
خداوند پاسخ داد :« میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام . او از تو نگهداری خواهد کرد .»
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای من کافی هستند .»
خداوند لبخند زد :«فرشتۀ تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود .»
کودک ادامه داد :«چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت :«فرشتۀ تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی ، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی .»
کودک با نارحتی گفت :« وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم ؟»
خدا برای این پرسش هم پاسخی داشت :« فرشته ات دستهایت را کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی .»
کودک سرش را برگرداند و پرسید:« شنیده ام انسانهای بدی هم در زمین زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت می کند ؟»
خداوند گفت :« فرشته ات از تو مواظبت می کند ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .»
کودک با نگرانی ادامه داد:« اما من به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود .»
خداوند لبخند زد و گفت :« فرشته ات دربارۀ من با تو صحبت خواهد کرد و راه بازگشت نزد من را به تو خواهد آموخت ، گرچه من همیشه نزد تو خواهم بود .»
در آن هنگام بهشت آرام بود ، اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که بزودی باید سفرش را آغاز کند ، پس به آرامی از خدا پرسش دیگری هم کرد :«خدایا! اگرمن باید همین حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.»
خداوند شانۀ او را نوازش کرد و پاسخ داد :« نام فرشته ات اهمیتی ندارد ، می توانی او را مادر صدا کنی!»
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
من برم بخوابم که کلی بد بختی دارم فردا
کاری امری فرمایشی چیزی ندارین ؟!!!
قربانه همه
مسواک فراموش نشه :tooth
شب بخیر ( گل )
برو ايشالله كه تبديل به خوشبختي بشن:hypocrite:
عرضي نيست:w02:
شبت پرستاره:gol:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من برم بخوابم که کلی بد بختی دارم فردا
کاری امری فرمایشی چیزی ندارین ؟!!!
قربانه همه
مسواک فراموش نشه :tooth
شب بخیر ( گل )
حمید تا جواب منو ندادی در نریییی
سوتییتو سعی کن اصلاح کنی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اصلا سوتی نبود ... اون نابغه ای که ستون مثلثی میخواد باید عواقبشم قبول کنه :دی
بعدم تو مثکه عمله جماعتو نمیشناسی ... فک کردی هر کار تو بگی میکنن ؟!!! :دی

دیگه جدی جدی شب خوش
توجیه نکن حمید!
ناجور خراب کردی!
بخواب
ولیییی عمرا دست از سرت بردارم
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
چگونگی ماه عسل

چگونگی ماه عسل

گویند: پسری قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است كه در آن تو صحبت می‌كنی و زنت گوش می‌دهد. مرحله دوم او صحبت می‌كند و تو گوش می‌كنی، اما مرحله سوم كه خطرناكترین مراحل است و آن موقعی است كه هر دو بلند بلند داد می‌كشید و همسایه‌ها گوش می‌كنند!
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
حمید تا جواب منو ندادی در نریییی
سوتییتو سعی کن اصلاح کنی
حالا فردا میام از خجالتت در میام .. نه ببخشید پس فردا ... وایسا .... :دی
به جونه خودم فردا کلاس دارم :دی
دیگه خدایی شب خوش
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی اسپرو خان
قشنگ بود


ممنون بارون جونم
طفلکی اونهایی که فرشته ندارن
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گویند: پسری قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است كه در آن تو صحبت می‌كنی و زنت گوش می‌دهد. مرحله دوم او صحبت می‌كند و تو گوش می‌كنی، اما مرحله سوم كه خطرناكترین مراحل است و آن موقعی است كه هر دو بلند بلند داد می‌كشید و همسایه‌ها گوش می‌كنند!
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
حالا فردا میام از خجالتت در میام .. نه ببخشید پس فردا ... وایسا .... :دی
به جونه خودم فردا کلاس دارم :دی
دیگه خدایی شب خوش
من جای تو بودم
کلا دیگه نمیامدم :biggrin::biggrin:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاسه چوبي



پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست.

پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگ کاري بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد. بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بود غذايش را در کاسه چوبي بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت.

يک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازي مي کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داري چي درست مي کني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست مي کنم که وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي کرد و به کارش ادامه داد.

از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يک ميز غذا مي خوردند.
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
توجیه نکن حمید!
ناجور خراب کردی!
بخواب
ولیییی عمرا دست از سرت بردارم
حالا میام توجیهت میکنم بعدا ... دخترم هنوز مونده بتونه از هاجیت سوتی بگیری :دی
دیگه عمرا پست بدم هر چی میخوای بگو :دی
شب خوش
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر زني زيباست

پسرکي از مادرش پرسيد: مادر چرا گريه مي کني؟

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمي دانم عزيزم، نمي دانم.

پسرک نزد پدرش رفت و گفت: بابا، چرا مامان هميشه گريه مي کند؟ او چه مي خواهد؟

پدرش تنها دليلي که به ذهنش مي رسيد، اين بود: همه زنها گريه مي کنند، بي هيچ دليلي!

پسرک بزرگ شد ولي هنوز از اينکه زنها خيلي راحت به گريه مي افتند، متعجب بود.

يک بار در خواب ديد که دارد با خدا صحبت مي کند، از خدا پرسيد: خدايا، چرا زنها اين همه گريه مي کنند؟

خدا جواب داد: من زن را به شکل ويژه اي آفريده ام،

به شانه هاي او قدرتي داده ام تا بتواند سنگيني زمين را تحمل کند،

به بدنش قدرتي داده ام تا بتواند درد زايمان را تحمل کند،

به دستهايش قدرتي داده ام که حتي اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.

به او احساسي داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد، حتي اگر او را هزاران بار اذيت کنند.

به او قلبي داده ام تا همسرش رادوست بدارد، از خطاهاي او بگذرد و همواره در کنار او باشد.

و به او اشکي داده ام تا هر هنگام که خواست، فرو بريزد. اين اشک را منحصراً براي او خلق کرده ام تا هرگاه نياز داشته باشد، بتواند از آن استفاده کند.

زيبايي يک زن در لباسش، موها يا اندامش نيست. زيبايي زن را بايد در چشمانش جست و جو کرد زيرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی از همتون باران جان و اسپارو عزیز ممنونم.
من رفتم لالا شبتون بخیر
خوب بخوابین
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاسه چوبي



پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست.

پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگ کاري بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد. بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بود غذايش را در کاسه چوبي بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت.

يک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازي مي کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داري چي درست مي کني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست مي کنم که وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي کرد و به کارش ادامه داد.

از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يک ميز غذا مي خوردند.
یه داستان شبیه این مامانم می گفت
درست یادم نیست تقریبا این بود:

تو یه دهی,رسم بود که پدر و مادرهاشون که پیر می شدن
می بردنشون تو کوه ,یه ذره اب و نون خشک هم براشون می ذاشتن توی یه ظرف و می رفتن,در حقیقت یه جور کشتنشون بود
یه روز یه مرده وقتی داشته پدر پیرشو می برده پسرشم با اصرار باهاش میره
وقتی مرده پدرشو می ذاره می خواسته بر گرده
پسرش میگه نمیشه ظرف نون ها رو هم بیاری
پدرش می پرسه چرا
میگه واسه اینکه وقتی خواستم تو رو بیارم نون هاتو توش بذارم
مرده تحت تاثیر قرار می گیره و پدرشو بر می گردونه
بعد مدتی توی ده قحطی میاد
همه در حال مردن بودن
که پدره میگه برو رو پوشته بوم
ساقه هایی گندمی که باهاشون پشت بوم رو پوشوندی رو تکون بده
بین اونها گندم هست
وقتی مرده این کارو می کنه
تو ده همه تعجب می کنن از اینکه کسی گندم و نون داره
وقتی سراغش میان و مرد براشون توضیح میده
تازه قدر پیرهاشونو می دونن
و اون سنت از بین میره
 

Similar threads

بالا