دلم شور مي زد همش مي ترسيدم كه امتحان فردا را خراب كنم . هر امتحاني كه مي دادم برام ارزش جاني داشت چون دانشگاه غير انتفاعي بود و افتادنش يعني دردسر زياد تازه براي هر ترم شهريه دانشگاه كلي فلاكت مي كشيدم تا پولش جور مي شد . اونوقت فكر كنيد برنامه نويسي به زبان سي رو هم كه 3 واحد بود رو بيافتم . روز از نو . روزي از نو . شب تا صبح بيدار بودم . تمام دستورات سي رو از بر كرده بودم . مي دونم حفظ نبايد مي كردم .اما چاره اي نبود . بعد نماز صبح نمي دونم چي شد توي سجده بودم كه خوابم برد . آقا اگه بگيد ساعت رو كوك كرده بودم .نه! اگر بگيد مامانم از خواب بيدار شدو من رو صدا كرد نه! خلاصه كه ما خوابمون برد كه برد .
ساعت 15/8 صبح . چشمام رو باز كردم فكر كردم خواب مي بينم كه خوابم برده و به امتحان نرسيدم . بيشتر دقت كردم. نه انگار خواب موندم . واي خداي من ساعت 8 صبح همه رفتند سر جلسه . نمي دونم چند ثانيه شد خودم رو رسوندم سر خيابون كه كاش نمي رسيدم . آقا از اونجا كه شانس هميشه همراه و رفيق خوب منه .چشمتون روز بد نبينه سر تاسر خيابون ترافيك بود و حتي ماشين ها محض رضاي خدا نيم ميليمتر هم تكان نمي خوردند . مثل ديوونه ها شروع كردم به دويدن .آخه احمق ! آدم شب امتحان شب تا صبح بيدار مي مونه ؟-- بابا بار اولم كه نبود هميشه عادت داشتم شب امتحان تا صبح بيدار بودم ولي هيچ وقت .. كار يكبار مي شه! اونم درست بايد براي درس 3 واحدي اونم با اون استاد اخمو ..واييييييييييييي .خدايا تو تنها كسي هستي كه مي توني كمك كني ! ولي چه فايده حتي اگر تا 30/8 هم برسم فايده نداره چون از اونجايي كه پسرهاي نخاله كلاس كه درس خون هم نيستند و با استاد لج هستند برگه سفيد مي دهند و زود از سر امتحان ميان و بعد ديگه نمي تونم برم امتحان بدم. خوب پس تلاش بي خودي چرا مي كني .برگرد برو خونه و تخت بخواب كه به فكر ناهار باش كه خربزه آبه! نمي دونم چه حرفهاي بيخودي كه به خودم نمي گفتم . خودم رو سرزنش ميكردم و گاهي مي خنديدم و گاهي گريه مي كردم و.. خلاصه به يك فرعي رسيدم كه كمي خلوت بود اما هرچه به ماشينهايي كه از ترافيك فرار مي كردند و از اين فرعي مي گذشتند التماس مي كردم هيچ ماشيني نگه نمي داشت . چشمام رو بسته بودم و مثل بچه هايي كه گم شدند گريه مي كردم بلند بلند.
ساعت 35/8 صبح هنوز در خيابون بدون ماشين ! به خدا التماس مي كردم ! همش به اما مان به پيامبران حتي ديگه اين آخري ها به ستاره هاش قسمش ميدادم .تا اينكه يه ماشين رنو زد روي ترمز و گفت خانم حواست كجاست داشتي مي رفتي زير ماشين . تازه اونم چي يه رنو حداقل برو خودت رو بيانداز جلوي پرايدي پژويي . آخه كي با رنو خودكشي مي كنه؟ .هم ترسيده بودم هم اون ترسيده بود .اما در يه لحظه كه اشكام رو ديد گفت چي شده ؟ سريع درب ماشينش رو باز كردم رو خودم رو پرت كردم تو ماشينش .گفتم آقا خدا شما را رسونده . من ساعت 8 بايد سر جلسه امتحان باشم كه هنوز اينجام . مي شه يه لطفي كنيدو ... پاهاش رو گزاشت روي گاز و ... خدا عمرش بده ساعت 50/8 ديگه خيلي دير بود براي همه چي .حتي تشكر هم نكردم تمام دست وبالم مي لرزيدند. ديگه فايده اي نداشت حتي اگر هم برم توي دانشگاه سر جلسه امتحان راهم نمي دهند . بابا الكي كه نيست امتحان پايان ترمه دوباره هم ازت نمي گيرند. دليلت هم كه موجه نيست . چشمام رو بستم و گفتم خدايا تو فقط مي توني كمك كني و بعد رفتم توي دانشگاه قلبم يهو توش خالي شد همه بچه هاي كلاس توي حياط بودند. حتما امتحان سخت بوده و همه برگه هاشون رو زود دادند! . مثل اينكه فلج شده بودم بايد به فكر جور كردن پول ترم بعد به اضافه اين سه واحد باشم . ناگهان مريم با دستش زد پشت سرم . اي خرخون شكل سي شدي . چشماش رو ببين از شب تا صبح نخوابيدي . راستش رو بگو كجا رفتي قايم شدي كه بيشتر بخوني ! گفتم برو بابا من تو چه فكرم و تو تو چه فكري ! يه كم با تعجب نگاهم كرد ؟ گفتم ببين امتحان خيلي سخت بود ؟ بيشتر تعجب كرد و گفت مگه تو نبودي ؟ گفتم نه بابا تو ترافيك گير كرده بودم الان رسيدم /
زد زير خنده و گفت واي خدا چقدر دوستت داره ! گفتم چرا ؟ گفت آخه سولات دست استاد بوده .قرار بود صبح بياره كه زنگ زده و گفته تو ترافيك گير كرده . امتحان ساعت 10 تازه اگر استاد برسه !
باورتون مي شه ! نه منم باورم نمي شه . هيچ كس باورش نمي شه ! از خوشحالي پشت سر هم فقط مي گفتم خدايا شكرت !
آبي به سرو صورتم زدم وضو گرفتم 2 ركعت نماز شكر خوندم . بعد با كلي آرامش رفتم سر جلسه امتحان !
نمره 16.