وسط ظهرتابستان بود تشنگی حسابی کلافه اش کرد به خودش گفت شیر آبی پیدا خواهم کرد .گرم هم باشد خیالی نیست...بعد یاد آب های معدنی مغازه ها افتاد . اشک در چشمانش پُر شد سعی کرد فکرش را عوض کند به شیر آبی رسیده بود حالا فقط به خوردن آب فکر می کرد شیر آب را باز نکرده سرش را پایین برده بود اما از شیر آب هیچ چیز غیر از هوا بیرون نیامد
دلش گرفت به خودش گفت ته جیبم دویست تومن مانده حتما آب معدنی کوچکی می شود خرید به جهنم پیاده به خانه بر می گردم اتوبوس سوار نمی شوم
ناگهانی کودکی را دید به او گفت فال می خریی آقا؟
و او برگشت نگاهش کرد به خودش گفت آب نمی خورم پیاده می روم شاید این کودک هم تشنه باشد هم گشنه
پول را داد و برای همیشه در تابستان گم شد مرد تنها بود که رفت.
دلش گرفت به خودش گفت ته جیبم دویست تومن مانده حتما آب معدنی کوچکی می شود خرید به جهنم پیاده به خانه بر می گردم اتوبوس سوار نمی شوم
ناگهانی کودکی را دید به او گفت فال می خریی آقا؟
و او برگشت نگاهش کرد به خودش گفت آب نمی خورم پیاده می روم شاید این کودک هم تشنه باشد هم گشنه
پول را داد و برای همیشه در تابستان گم شد مرد تنها بود که رفت.