بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت مشورت کردن خدای تعالی در ایجاد خلق


مشورت می‌رفت در ایجاد خلق
جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایک مانع آن می‌شدند
بر ملایک خفیه خنبک می‌زدند
مطلع بر نقش هر که هست شد
پیش از آن کین نفس کل پابست شد
پیشتر ز افلاک کیوان دیده‌اند
پیشتر از دانه‌ها نان دیده‌اند
بی دماغ و دل پر از فکرت بدند
بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت بایشان فکرتست
ورنه خود نسبت بدوران ریتست
فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون ازین دو رست مشکل حل شود
دیده چون بی‌کیف هر باکیف را
دیده پیش از کان صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها
خورده میها و نموده شورها
در تموز گرم می‌بینند دی
در شعاع شمس می‌بینند فی
در دل انگور می را دیده‌اند
در فنای محض شی را دیده‌اند
آسمان در دور ایشان جرعه‌نوش
آفتاب از جودشان زربفت‌پوش
چون ازیشان مجتمع بینی دو یار
هم یکی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدان ما
چون نظر در قرص داری خود یکیست
وانک شد محجوب ابدان در شکیست
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود
چونک حق رش علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او
یک زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زان جمال
در بیان ناید جمال حال او
هر دو عالم چیست عکس خال او
چونک من از خال خوبش دم زنم
نطق می‌خواهد که بشکافد تنم
همچو موری اندرین خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری می‌کشم
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!! فقیر و غنی !!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند ،پسرش را به مناطق روستایی برد تا او در یابد مردم تنگدست چگونه زندگی می کنند.
آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده ای بسیار فقیر سر کردنند و سپس به سوی شهر بازگشتند .
در نیمه های راه پدر از فرزند پرسید:خب پسرم ،به من بگو سفر چگونه گذشت؟ پسر جواب داد: خیلی خوب بود پدر.
پدر پرسید: پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می کنند ؟پسر گفت :بله پدر ،دیدم...
پدر دوباره پرسید:بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟ پسر چنین پاسخ داد:
من دیدم که ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخری داریم که تا نیمه های باغمان طول دارد و آنان برکه ای دارند که پایانی ندارد ،ما فانوس های باغمان را از خارج وارد کرده ایم ،اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند ؛ایوان ما تا حیاط جلوی خانه مان ادامه دارد ،اما ایوان آنان تا افق گسترده است. ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می کنیم ،اما آنها کشتزار هایی دارند که انتهای آنان دیده نمی شود؛ ما پیشخدمت هایی داریم که به ما خدمت می کنند ،اما آنها خود به دیگران خدمت می کنند؛ ما غذای مصرفیمان را خریداری می کنیم ،اما آنها غذایشان را خود تولید می کنند ؛ما در اطراف ملک خود دیوار هایی داریم تا ما را محافظت کنند ، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن می گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود :

"متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم."
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بفرمایید پفک جومونگ ........:D:surprised::confused::mad:

 
  • Like
واکنش ها: pme

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب بخیر
متاسفانه اینم تکراریه

چند روز قبل در همین تایپیک عنوان شد

با تشکر

خب خیلی وقتا اینجا داستانا تکراریه، مثلا اون تازه واردی که اینجا داستان میذاره مطمئنا همه تایپیکو نخونده و خبر نداره، به نظر من لازم نیست هر داستان تکراری که اینجا بود اعلام بشه که تکراری بوده، و همین که کسی زحمت میکشه و داستان میذاره، حالا حتی اگرم تکراری باشه، خودش کلی ارزش داره ...
بازم ممنون که همه داستانا رو با دقت میخونی ...
شبت بخیر و خوشی ...
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."
تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستاي گلم، ازينكه امشبمو پيش شماها گذروندم خيلي خوشحالم...

خيلي خوب بود...

ممنون از جمع گرمتون... ممنون از داستاناي قشنگتون... ممنون از شعرت آرش... ممنون از پذيراييتون...

خب ديگه من برم كه صبح
بايد زود پاشم...

شب همگيتون به خير...:gol::heart::smile:

خوش باشيد...:smile::gol::heart:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دوستاي گلم، ازينكه امشبمو پيش شماها گذروندم خيلي خوشحالم...

خيلي خوب بود...

ممنون از جمع گرمتون... ممنون از داستاناي قشنگتون... ممنون از شعرت آرش... ممنون از پذيراييتون...

خب ديگه من برم كه صبح
بايد زود پاشم...

شب همگيتون به خير...:gol::heart::smile:

خوش باشيد...:smile::gol::heart:
مست و محتسب
محتسب(1) در نيمة شب, مستي را ديد كه كنار ديوار افتاده است. پيش رفت و گفت: تو مستي, بگو چه خورده‌اي؟ چه گناه و جُرمِ بزرگي كرده‌اي! چه خورده‌اي؟
مست گفت: از چيزي كه در اين سبو(2) بود خوردم.
محتسب: در سبو چه بود؟
مست: چيزي كه من خوردم.
محتسب: چه خورده‌اي؟
مست: چيزي كه در اين سبو بود.
اين پرسش و پاسخ مثل چرخ مي‌چرخيد و تكرار مي‌شد. محتسب گفت: «آه» كن تا دهانت را بو كنم. مست «هو» (3) كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من مي‌گويم «آه» كن, تو «هو» مي‌كني؟ مست خنديد و گفت: «آه» نشانة غم است. امّا من شادم, غم ندارم, ميخوارانِ حقيقت از شادي «هو هو» مي‌زنند.
محتسب خشمگين شد, يقة مست را گرفت و گفت: تو جُرم كرده‌اي, بايد تو را به زندان ببرم. مست خنديد و گفت: من اگر مي‌توانستم برخيزم, به خانة خودم مي‌رفتم, چرا به زندان بيايم. من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان ديگر سركار و مغازه و دكان خود مي‌رفتم.
محتسب گفت: چيزي بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنه‌ام , چيزي ندارم خود را زحمت مده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) محتسب : مأمور حكومت ديني مردم را به دليل گناه دستگير مي‌كند.
2) سبو: (jar) كوزه كه شراب در آن مي‌ريختند.
3) هُو: در عربي به معني «او». صوفيان براي خدا به كار مي‌بردند, هوهو زدن يعني خدا را خواندن.

***
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دوستاي گلم، ازينكه امشبمو پيش شماها گذروندم خيلي خوشحالم...

خيلي خوب بود...

ممنون از جمع گرمتون... ممنون از داستاناي قشنگتون... ممنون از شعرت آرش... ممنون از پذيراييتون...

خب ديگه من برم كه صبح
بايد زود پاشم...

شب همگيتون به خير...:gol::heart::smile:

خوش باشيد...:smile::gol::heart:
شبت قشنگ آبجی
از شماهم بابت هندونه ها تشکر میکنم
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز

مرد تنهای شب

عضو جدید
و اما عشق:
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
 

Similar threads

بالا